محمد و سارا در پارك مشغول بازي بودند كه ناگهان پرندهي كوچكي را ديدند كه داشت گريه ميكرد آنها كمي نزديكتر رفتند و ديدند كه بالش زخمي شده و نميتواند پرواز كند. تصميم گرفتند پرنده را بردارند و به خانه ببرند. وقتي به خانه رسيدند، سارا رفت و جعبهي كمكهاي اوليه را آورد. صدايي از داخل جعبه آمد كه ميگفت: زود باشيد، عجله كنيد.
محمد وسارا با تعجب به جعبه نگاه كردند. وقتي آن را باز كردند؛ باند، كيسهي آب گرم، چسب زخم و ... به سرعت از جعبه پياده شدند.
سارا گفت: حالا چه كسي پيش قدم ميشود و به ما كمك ميكند. آب كيسه تكاني خورد و گفت: من آب گرم هستم و براي گرفتگيهاي عضلاني از من استفاده ميشود. صابون گفت: آخه، اين پرنده كه عضلاتش نگرفته، بالش زخمي شده. گاز استريل نگاهي به زخم كرد و گفت: زخم عميق نيست اگر زخم عميق بود بايد مرا روي زخم ميگذاشتيد ولي حالا كه زخم سطحي است بايد روي زخم را با آب و صابون بشوييد. بلافاصله محمد محل زخم را شست وشو داد.
چسب زخم گفت: حالا بايد مرا روي زخم بگذاريد. پنبه از داخل جعبه گفت: روي بال كدام پرنده ميشود چسب زخم چسباند! حالا نوبتي هم كه باشد نوبت من است. در يك چشم برهم زدن روي زخم پريد.
سارا گفت: ديگر كسي نيست؟ باند خودش را روي دست سارا انداخت و فرياد زد من هستم. سارا بال پرنده را با باند بست. آنها از پرنده مراقبت كردند و وقتي كه ديدند حالش بهتر شده او را آزاد كردند پرنده از آنها تشكر كرد و در حالي كه ميخنديد پرواز كرد و رفت.