قصه «دوستی با پادشاه» نویسنده «مایسا ملائی کندلوسی» 7ساله

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

maisa molaei kandeloosi

روزی روزگاری در یک تپه بلند یک قلعه و یک رودخانه بلند وجود داشت.یک روز مردی با فیلش آنجا آمد. اسم آن مرد علی بود.

 علی می خواست بداند که این قلعه برای کیست؟ رفت جلوتر علی از فیلش پیاده شد و زنگ در قلعه را زد.کارگر در را باز کرد علی پرسید:اینجا صاحبش کیست؟

کارگر جواب داد:اینجا برای یک پادشاه بزرگ است.

علی گفت:میشه با پادشاه حرف بزنم!

کارگر گفت:بله.

 رفت پیش پادشاه. علی گفت: ازتون یک در خواست دارم.

 پادشاه گفت:بگو درخواستت چیست؟

علی گفت:من کسی را ندارم می خواهم مثل یک دوست برایم باشی.

 پادشاه کسی مثل یک دوست خوب نداشت پادشاه قبول کرد و همه‌ی روز مثل یک دوست زندگی کردند..

 

 

دیدگاه‌ها   

#2 مسعود ملایی 1400-12-04 14:55
احسنت.هزااااار ماشاالله به دختر عزیز و گلم.انشالله همیشه موفق و تندرست باشی عزیزم
#1 مهدی 1400-12-03 09:52
سلام. آفرین به مایسای عزیز. داستان قشنگی بود. تبریک میگم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

قصه «دوستی با پادشاه» نویسنده «مایسا ملائی کندلوسی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692