داستان كوتاه «گندمی که در کیسه جا نمی‌شد» نویسنده «فاطیما جعفری»، 8 ساله از لار

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

من آنقدر ریز بودم که کسی من را نمی‌دید!

من داخل کیسه جا نشدم یکی با جارو زد توی سرم و من را حل می‌داد تا بروم داخل خاکروبه.

صبح روز بعد من را ریخت داخل سطل زباله آنجا پر از زباله بود و بوی بد می‌داد و یک ماشین آمد و ما را به کارخانه برد من آنقدر ریز بودم ک افتادم روی زمین یکی به طرف من آمد و من گفتم:«وای!خدای من !الان منو له می کنه»

و از ترس چشم‌هایم را بستم وقتی چشم‌هایم باز کردم دیدم به ته کفشی چسبیده ام.

همان‌طور که او راه می‌رفت با خودم می گفتم:«آخ خدایا له شدم.»

پای او به سنگی خورد و من پرت شدم روی زمین آن‌جا سرسبز و پر از گل و پروانه بود. آسمان ابری، سیاه و تاریک بود و صدای غرش در آسمان پیچید بعد از آن باران بارید و من خیس شدم و کم‌کم داخل زمین رفتم و کم‌کم بزرگ شدم و سرم را از خاک بیرون آوردم. دیدم شب است و آسمان تاریک است فقط چند چیز اطراف من هستند صبح که هوا روشن شد با خودم گفتم:«ای بابا! این‌ها همه مثل خودم هستند» و از آنجا بود که فهمیدم در یک مزرعه گندم هستم.

دیدگاه‌ها   

#1 مبینا یگانه 1394-07-17 21:07
داستان قشنگی بود. خیلی خوب هم توصیف کرده بودی.موفق باشی.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692