داستان كوتاه «مار خسیس» نویسنده «علیرضا ارزه»، 10 ساله از مشهد

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

روزی روزگاری، ماری خسیس بود که اگر چیزی می‌داشت نه خود استفاده می‌کرد نه دیگران، تازه بیشترش هم می‌کرد. روزی اهالی شهر او را بیرون انداختند. او رفت و رفت و رسید به یک غار و به داخل آن رفت کوزه‌ای را دید. کوزه گفت: «سلام ای مار! خوبی من سال‌ها بود که کسی را نداشتم.» مار گفت: «من‌هم کسی را ندارم.»

به این ترتیب مار و کوزه سال‌ها باهم دوست بودند تا اینکه سنگی به کوزه برخورد کرد. کوزه ناگهان از درد به گریه افتاد آن‌هم چه گریه‌ای. گریه‌های کوزه از مروارید بود ولی مار دیگر به‌خاطر دوستی با کوزه خسیس نبود. کوزه باقی دوستانش را از دست داده بود، او آن‌قدر گریه می‌کرد تا آن‌ها در اشک‌هایش غرق می‌شدند. او داشت همین‌طور اشک می‌ریخت به مار گفت: «تو از اینجا برو تا در اشک‌های من غرق نشوی.» مار گفت: «نه من تورا از دست نمی‌دهم.» و دهان خود را باز کرد و همه‌ی مرواریدها را خورد قیافه مار آن‌قدر خنده‌دار شد که کوزه به خنده افتاد و دیگر گریه نکرد مرواریدها در دم مار جمع شد و زنگی در ته‌دمش به‌وجود آمد ولی با آن‌همه مروارید چه کرد. برای همین او هزاران هزار تخم گذاشت و این‌طوری بود که مار زنگی به‌وجود آمد و برای همین همه‌ی مارها یک گنج دارند.

 

دیدگاه‌ها   

#1 1394-07-05 23:16
وای لذت بردم.عالی بود عزیزم. ادامه بده حتما نویسنده موفقی میشی. امیدوارم در تمامی مراحل زندگیت بهترین باشی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692