روزی روزگاری، ماری خسیس بود که اگر چیزی میداشت نه خود استفاده میکرد نه دیگران، تازه بیشترش هم میکرد. روزی اهالی شهر او را بیرون انداختند. او رفت و رفت و رسید به یک غار و به داخل آن رفت کوزهای را دید. کوزه گفت: «سلام ای مار! خوبی من سالها بود که کسی را نداشتم.» مار گفت: «منهم کسی را ندارم.»
به این ترتیب مار و کوزه سالها باهم دوست بودند تا اینکه سنگی به کوزه برخورد کرد. کوزه ناگهان از درد به گریه افتاد آنهم چه گریهای. گریههای کوزه از مروارید بود ولی مار دیگر بهخاطر دوستی با کوزه خسیس نبود. کوزه باقی دوستانش را از دست داده بود، او آنقدر گریه میکرد تا آنها در اشکهایش غرق میشدند. او داشت همینطور اشک میریخت به مار گفت: «تو از اینجا برو تا در اشکهای من غرق نشوی.» مار گفت: «نه من تورا از دست نمیدهم.» و دهان خود را باز کرد و همهی مرواریدها را خورد قیافه مار آنقدر خندهدار شد که کوزه به خنده افتاد و دیگر گریه نکرد مرواریدها در دم مار جمع شد و زنگی در تهدمش بهوجود آمد ولی با آنهمه مروارید چه کرد. برای همین او هزاران هزار تخم گذاشت و اینطوری بود که مار زنگی بهوجود آمد و برای همین همهی مارها یک گنج دارند.■
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا