پوريا مثل هميشه ، قبل از خواب رفت سراغ كتابخانة كوچكش تا يك كتاب بردارد . در حال ديدن كتابها بود كه چشمش افتاد به داستان علاء الدين و چراغ جادو . كتاب را از قفسه برداشت و رفت كنار پنجره تاآن را باز كند و هواي اتاق كمي عوض شود .
ولي همين كه لاي پنجره را باز كرد ، آنقدر بوي دود و سرب توي اتاقش پيچيد كه پشيمان شد و زود پنجره را بست . از پشت شيشه به شهر نگاه كرد . تهران خيلي دودگرفته و خفه بود . پوريا احساس كرد شهر در حال خفگي است . به نظر ميآمد آسمان ابري است و ميخواهد باران بيايد . وقتي توي تختخوابش دراز كشيد و شروع كرد تا كتاب را بخواند ، پيش خودش فكر ميكرد كه چرا مردم اين شهر بايد گرفتار اين همه مشكلات باشند . يادش افتاد كه صبحها چقدر توي ترافيك گير ميكنند تا به مدرسه بروند . چقدر منتظر اتوبوس ميشوند و بعد چقدر دود اتوبوسها را ميخورند .
در همين فكرها بود كه خوابش برد . تازه خوابش برده بود كه با صداي به هم خوردن پنجره و رعد و برق از خواب پريد. خوب كه گوش كرد صداي باران تندي را شنيد . پس اشتباه نكرده بود . واقعاً هوا باراني بوده و او فكر ميكرده هوا كثيف است .
از جايش بلند شد تا دستش را زير باران بگيرد . اما ناگهان متوجه شد ، چيز عجيبي روي فرش اتاقش افتاده است. فوري برق اتاق را روشن كرد و ديد يك چيزي شبيه چراغ جادو، روي زمين افتاده. خيلي وحشت كرد. آخر چطور امكان داشت چنين چيزي از پنجره اتاق او در طبقه سيزدهم يك برج وارد اتاق شود ؟ آرام آن را برداشت . درست بود . آن يك چراغ جادوي قديمي زنگ زده بود كه رويش چيزهايي نوشته شده بود. پوريا چند تا دستمال كاغذي برداشت تا كثيفي روي نوشته ها را پاك كند و آن را بخواند ولي همانطور كه چراغ را ميماليد ، دود سفيدي تمام اتاق را پر كرد و او را به سرفه انداخت . ناگهان از ميان دودها غول بزرگي ظاهر شد .
غول با ديدن پوريا فوراً گفت : در خدمتم سرور من . چه آرزويي داريد ؟ پوريا با دهان باز به غول نگاه ميكرد . انگار لال شده بود . غول دوباره گفت : در خدمتم قربان ، لطفاً آرزويتان را بگوييد . ولي پوريا همانطور خشك زده نگاه ميكرد . غول بيچاره خميازهاي كشيد و با بيحوصلگي گفت : ببخشيد سرورم ... ميشه زودتر آرزويتان را بفرماييد ؟
پوريا كه ديد غول بيچاره خيلي مظلوم است و نميخواهد ضرري به او برساند گفت : من ميخوام كمكم كني تا تهران رو اونجوري كه دلم ميخواد درست كنيم. مي تووني؟ غول گفت : بله كه ميتوونم.
بعد غول دستش را دراز كرد تا پوريا روي دستش بنشيند و با هم بروند. پوريا اولش خيلي ترسيد. آخه تا حالا از طبقه سيزدهم يك برج پايين نپريده بود. چشمهايش را بسته بود و چسبيده بود به دست غول بيچاره .
آقا غوله گفت : ارباب ميشه لطف كنين و اين همه موهاي دستم رو نكشين ؟ دردم مياد ! پوريا كمي آرام شد و وقتي ديد جايش امن است. از غول بيچاره جدا شد . آنها رفتند پايين و پايين تا به خيابانهاي كثيف و دود گرفته رسيدند. درختها از زور دود ديگر سبز نبودند و سياه به نظر مي آمدند . با اينكه نصف شب بود، ولي هنوز ماشينها شهر بيچاره را رها نكرده بودند و آدمهايي كه خسته توي ترافيك بودند مرتب بوق ميزدند . انگار داشتند با بوقهايشان به هم ناسزا ميگفتند.
پوريا خيلي جلوي غول چراغ جادو خجالت كشيد . بعد گفت : آقا غوله فوراً تمام اين ماشينهاي بنزيني و گازي را غيب كن و جاشون ماشينهاي كوچك رنگي بذار كه برقي باشه . فقط برقي !
غول بيچاره توي يك چشم به هم زدن دستور پوريا را انجام داد . بعد خيابانها را آن طور كه پوريا ميخواست تقسيمبندي كرد. يك خط ويژه دوچرخه و سه چرخه ... يك خط ويژه اتوبوسهاي برقي و يك خط مخصوص ماشينهاي كوچك رنگي برقي ! براي همه درختهاي كنار خيابان كه سياه بودند، برگهاي تازة سبز گذاشتند. و براي كلاغهاي بيچاره دور ميدان، لانههاي بزرگ و تميز درست كردند. اتوبانها را چند طبقه كردند تا مونو ريلها بتوانند راحت رفت و آمد كنند.
غول بيچاره به دستور پوريا با دستمال گردگيري ابريشمش، تمام آسمان تهران را گردگيري كرد . دستمالش كلاً از بين رفت ولي در عوض آسمان شهر، حسابي برق افتاد ! پس از چند ساعت ديگر كارشان تمام شد . غول بيچاره نفس نفس ميزد. اصلاً باورش نميشد يك روز گرفتار شهر تهران بشود .
پوريا لپ بزرگ غول را بوسيد و گفت : حالا اگه گفتي نوبت چيه؟ غول كه داشت از خستگي بيهوش ميشد گفت : فك كنم وقت اين باشه كه من يه قرن بخوابم !
پوريا گفت : نه الان وقتشه كه بريم شهر بازي و يه كم بازي كنيم. بايد به من و تو كلي جايزه بدن كه اينجوري شهر رو درست كرديم .
و اين شد كه آنها رفتند شهر بازي . پوريا گفت : اول بريم ترن هوايي سوار بشيم . آخه من تا حالا سوارش نشدم . وقتي جلو رفتند ديدند چه صف بزرگي جلوي ترن هوايي درست شده ، اما چاره نبود . يك ساعت دو ساعت توي صف بودند . غول بيچاره داشت از خستگي بيهوش ميشد و بالاخره نوبت آنها شد تا سوار بشوند. همين كه سوار شدند. چندتا بچه شيطان شروع كردند به تكان دادن واگن آنها. طوري كه پوريا احساس ميكرد دارد به بيرون واگن پرتاب ميشود . پوريا مرتب داد ميزد كه بسه ديگه تكونمون نديدن !
ولي ناگهان با يك حركت شديد از واگن پرتاب شد بيرون . هنوز به زمين نخورده بود كه صداي مادرش را شنيد : - پوريا ، پوريا ... چيه پسرم داري خواب ميبيني ؟
پوريا با سختي چشمهايش را باز كرد . او روي تختخوابش بود و مادرش با يك ليوان آب بالاي سرش بود . باورش نميشد كه همه آن اتفاقات را در خواب ديده بود. با هول از تخت پريد پايين. پرده اتاق را كنار زد و از پنجره به پايين نگاه كرد. باورش نميشد شهر همان شهر بود و چهار راه ، همان چهار راه شلوغي كه داشت زير بار آن همه ماشين بنزيني خفه ميشد و آسماني كه هنوز همانقدر دودگرفته و سربي بود .
دیدگاهها
این داستان بهتر است به شهرداری فرستاده شود
تا شهردار کمتر دور خودش بچرخد
موفق باشی
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا