سوز سرد به صورتم ميخورد. سر خوردن قطرههاي عرق را روي كمر، گردن و سينهام احساس ميكنم. يكيشان درست از روي قلبم ميغلتد كه بيمهابا خود را به سينه ميكوبد. نبض پرقدرتم را در همهجا احساس ميكنم؛ مچ دستم كه رگش بيرون زده، و سر انگشتانم كه در اثر مشت كردن به كف دستم فشرده ميشوند.
«حالا يه قدم بريم جلوتر؟» ناگهان گربهاي به ميان كلاغهاي مرخرفي ميدود كه معلوم نيست برسرچه تجمّع كردهاند. پر زدنشان كه هنوز اوج نگرفته، درحالي كه دو دستم را روي صورتم گذاشتهام، جيغي ميزنم و برميگردم. صداي پرزدنشان باعث ميشود لحظهاي بلرزم. دلم ميخواهم بدوم و هرچه ميتوانم از اينجا دور شوم امّا جلويم ايستاده، دستانش را روي شانههايم گذاشته و نميگذارد. بغضم تبديل به اشك ميشود، هرچند سروصدايشان تقريباً خوابيده.
«آروم باش! نفس عميق بكش... آهان.» با دستش شانههايم را ميفشارد. سعي ميكنم با دستانم اشكهايم را پاك كنم امّا هنوز بند نيامدهاند. انگار خودم هم نميفهمم كه گريهام هنوز تمام نشده. با ابروهاي بالا و پيشاني چين افتاده و لبخند كمرنگ حالتي پرسشگرانه به صورتش ميدهد. به پشت سرم نگاه ميكنم كه در آن كلاغي نمانده امّا ناگهان صداي قارقار يكيشان در نزديكي بلند ميشود. دو دستم را روي گوشهايم ميگذارم.
«نميتونم آرش... باور كن نميتونم.»
«اگه نميخواي همين الآن ميريم، ولي اگه ميخواي، پس ميتوني. باشه؟»
لحنش قاطع است و ميدانم كه دروغ نميگويد. به نگاه قهوهايش خيره ميشوم. چند وقت است؟ 1 سال؟ يا كمي بيشتر. امّا يكبار هم نتوانستيم با آرامش در يك پارك باهم قدم بزنيم. اين پرندههاي مزخرف هميشه همهجا هستند! كه ميگويد فراوانترين و متنوّعترين جانوران حشراتند؟ دروغ محض است! بيچاره حشرات! همين پرندههاي مزخرف هم آنها را ميخورند.
عاقبت انگار اشكهايم بند آمده. بينيام را بالا ميكشم. از روي شانهي آرش به كلاغ نفرت انگيزي نگاه ميكنم كه موهاي گردنش ريخته و كمابيش به لاشخور ميماند. 20 متري آن طرفتر است امّا چشمانش لرزه به اندامم مياندازد.
«آخه نامرد تو خودت راضي ميشي بري سمت اون؟» نگاهم را دنبال ميكند و با ديدن كلاغ ميخندد.
«حالا خودت بگو... پرندهي بدتر از اينم تو دنيا وجود داره؟» سرم را 2 بار به چپ و راست تكان ميدهم: «فك نكنم.»
«پس اگه تو بتوني به ترست از اون كلاغ غلبه كني، ترست از همهي اونا رو شكست دادي. اونوقت تو قويتر از ترستي. توام همينو ميخواي ديگه نه؟»
«اين حرفايي كه تو استنفورد يادتون دادن واقعاً رو بقيه اثر ميذاره؟» دوباره ميخندد.
«حالا يه قدم بريم سمتش؟» پشت چشمي نازك ميكنم. به زشتترين موجود عالم نگاه ميكنم كه روي زمين به دنبال چيزي ميگردد. ريههايم در مجاورت قلب پرتلاشم را پر ميكنم و قبل از خالي كردنشان قدمي به جلو برميدارم.
«آفّرين... ديدي ميتوني؟» كلاغ پر ميزند و ميرود و ناگهان احساس ميكنم خيلي خستهام. نفسم را بيرون ميدهم.
«گفته باشم! نه بهخاطر تو بود نه بهخاطر اون حرفاي چرتوپرت روانشناسياي كه زدي!» لبخند ميزند و اشكم را كه نفهميدم كي جاري شده پاك ميكند.
روي تخت مينشينم و در حاليكه هنوز منتظرم كاملاً بيدار شوم به قابعكسهاي بالا و پايين روي ديوار نگاه ميكنم. از جمله عكس من و آرش در دارآباد، عكس آخرين تولّد مادر متعلّق به 20 سال پيش و عكس من و پدر در تلهكابين و پيست اسكي توچال. راستي پدر كجاست؟ دانشگاه؟ نه... امروز كه تعطيل است! چه ميدانم لابد رفته بيرون. خريد، يا... به من چه! صداي آهنگ تند گوشيام حتّي خودم را هم از جا ميپراند. دست مياندازم و برش ميدارم. واي خدايا! امروز ميخواهد چه بلايي سرم بياورد؟!
«بعله؟»
«يه فرصت استثنايي!»
«سلام... اشكال نداره كه صبح زوده. نه، نه خواب نبودم. كاري داشتي عزيزم؟!»
«آخه اين واقعاً خيلي چيز خوبيه!»
«نگاش كن توروخدا! بازم نميگه! حالا چي شده؟» قبل از اينكه ادامه بدهد ميگويم: «فقط توروخدا ربطي به پرندهها نداشته باشه!»
«يه كلاغ مرده اينجا پيدا كردم!»
با تجسّم چهرهاش مجبور ميشوم نفس عميق بكشم. «آرش!»
«ببين اين پديده از دولحاظ مهمّه! يكي اين كه يه كلاغ مرده! كلاغا معمولاً نميميرن...»
«خودم ميدونم!»
«دوّم اينكه اگه تو واقعاً ميخواي اوضاع درست شه بايد اوّل بتوني ترست از پرندههاي مرده رو از بين ببري، تا بعد بريم سراغ زندهها.»
«دقيقاً ميخواي چيكار كنم؟»
«هدف نهاييم اينه كه بهش دست بزني.»
ميخندم. «مسخرس!» خودم هم احساس ميكنم كه اين جمله بيشتر به درد خندهي خودم ميخورد.
روزي كه ميخواستند مادرم را دفن كنند، فقط 5 سالم بود. درآغوش مادربزرگم كه انگار بيمادر شدن من بهانهاش براي گريه بود نه بيدختر شدن خودش، من هم كمي اشك ريختم. خالههايم و باقي فاميل تا جايي كه يادم ميآيد به نظرم معقولانهتر رفتار ميكردند. فكر ميكردم لابد مادر با مادربزرگ دربارهي اينكه همهي آدمها روزي ميميرند و مرگ چيز بدي نيست صحبت نكرده و از او نخواسته كه اگر بلايي سرش آمد خيلي عادّي به زندگياش ادامه دهد و هميشه كارهايي را بكند كه فكر ميكند درست است. موقعي كه ميخواستند جسد را دفن كنند، مرا به دست دخترداييام سپردند كه به چشمهاي 5 سالهام نمونهي كامل يك دختر 18 ساله بود. با ابروهاي كماني، چشمان قهوهاي روشن، و يك لبخند بينظير، كه هميشه بالاخره نگاه يك نفر را خيره ميكرد. رفتيم كنار يك درخت، جايي كمابيش دور از جايي كه قبر آيندهي مادر بود. لبخندش را نثارم كرد و من را نشاند روي سنگ قبري كه ارتفاعش به عنوان صندلي براي من 5 ساله ايدهآل بود.
«ميشيني اينجا تا من بيام؟»
سرم را كه به علامت تأييد تكان دادم لپّم را كشيد و كمتر از 30 ثانيه بعد، حتّي نميدانستم كجا ممكن است باشد. به صندليام نگاه كردم و به ساير قبرها؛ و درك نكردم چرا آن قبر بلندتر از باقي آنهاست. همان موقع شروع شد. هوا گرفت. سرم را بالا بردم و از ميان درختان تكّههاي ابرهاي سياه را ديدم. قطرهاي باران روي دماغم چكيد. صداي قارقار كلاغها بلند شد. اول فقط چند كلاغ، و بعد، صدا بلندتر و بلندتر شد. انگار همهي اطرافم را گرفته بودند. چندتايي روي زمين آمدند و دوباره پرواز كردند. از اين درخت به آن درخت ميرفتند. باد شدّت گرفت، صداي قارقارها هم، و من براي اوّلين بار از صداي آنها لرزيدم. زانوهايم را بغل گرفتم و گوش سپردم به صداي آنها؛ و كمي هم گريه كردم. همانجا نشسته دنبال دخترداييام گشتم. امّا زماني برگشت كه باران و رعدوبرقها و قيامتي كه كلاغها برپا كرده بودند تمام شده بود. او ديگر برايم نمونهي كامل يك دختر 18 ساله نبود؛ و لبخندي كه به لب داشت هم ديگر برايم بينظير نبود. من بيشتر به پسري نگاه ميكردم كه در دوردست رد ميشد، درحاليكه چند كلاغ از جلوي راهش كنار ميپريدند.
وارد كوچهي آنها ميشوم. چشمانم تيز به دنبال جسد كلاغ ميگردند. ناگهان خشكم ميزند و تپش قبلم سرعت ميگيرد امّا با وزيدن باد و تغيير شكل كيسهي زبالهاي كه شكل جسد پرنده را به خود گرفته بود كمي آرام ميشوم. اطراف را نگاه ميكنم. نگاهي به پشت سرم مياندازم. قلبم منظّم امّا تندتر از معمول ميزند. حسّ تعقيب شدن دارم. خودم را از بيرون مانند فرارياي ميبينم كه در هواي سرد زمستان، درحاليكه باد زوزه ميكشد، با پالتوي زيتونياي كه يقهاش دور گردنش ايستاده، در حال عادّي رفتار كردن براي فرار موفّق است و دائم اطرافش را ميپايد تا مطمئن شود كسي دنبالش نميآيد. شايد انتظار دارم لشكري از كلاغهاي مرده يا زنده دنبالم باشند.
تا زنگ در را ميزنم در را به رويم باز ميكند. لابد در حياط منتظرم بوده. نگاهم هرچه در ديد دارد را ميكاود. خطري ديده نميشود. در را بيشتر باز ميكند و از جلويش كنار ميرود تا وارد شوم. ترديد دارم.
«كجاس؟»
با دست به جايي پشت در اشاره ميكند. هميشه بدترين نوع ترس يا تهديد، آن است كه منشأش ناشناخته باشد. تپش منظّم قلبم به تدريج كه ميخواهم وارد حياط شوم نامنظّم ميشود؛ و سريعتر. به پهلو از دورترين نقطهي در به جايي كه او نشان داد وارد ميشوم؛ انگار ميخواهم از تنگنايي رد شوم كه عرضش فقط اجازه عبور سخت به يك انسان لاغر ميدهد. وارد كه ميشوم بلافاصله عقبتر ميروم تا باغچهي سمت راستي حياط كوچك. او آرام در را ميبندد و كنارم ميآيد. من خودم را راضي كردهام كه خيره به تودهي سياه پر بمانم. قلبم انگار منقبض مانده امّا وحشتآور ميزند. عرق را در كف دستانم احساس ميكنم؛ و در گودي كمرم. حتم دارم، يا بهتر است بگويم باور دارم، كه چيزي كه در رگهايم جاريست، خون نيست؛ آدرنالين است؛ آدرنالين خالص.
«ما امروز موفّق ميشيم به اون كلاغ مرده دست بزنيم. اون هيچ كاري با ما نداره و من مطمئنّم كه مرده. زنده نميشه، پرواز و قارقار هم نميكنه. پس بريم نزديكش؟»
مجراي بينيام براي نفس كشيدن كافي نيست. با دهان، تند نفس ميكشم. فكر ميكنم كه يكروز بدون حسّ تعقيب شدن، بدون آمادگي براي عقب پريدن يا تغيير مسير دادن با ديدن پرندهها، بدون فشردن مشت و عرق كردن با شنيدن صداي كلاغها، بتوانم زندگي كنم. بتوانم با آرش بروم بيرون، در يك پارك قدم بزنيم، روي يك نيمكت بنشينيم، و او در آن فضا، لبخند زدن من را هم ببيند.
«بريم...»
قدمي برميدارم، آرام و لرزان. او سرجايش ايستاده. ميدانم كه كمكم نميكند. من بايد تنها باشم؛ همانطور كه زماني كه ترسم به وجود آمد تنها بودم. اين يك قدم انگار يك دنيا به آن كلاغ نزديكم كرد. چشمانش لحظهاي برق ميزنند. جيغ خفهاي ميكشم و برميگردم. آرش مانعم ميشود. شانهام را ميگيرد و مرا رو به كلاغ ميكند. با فشار دستانش ترغيبم ميكنم. قطره اشكي كه باز نميدانم كي جاري شده را پاك ميكنم و يك قدم ديگر به سمت دشمن قديميام ميروم. حالا آنقدر نزديكم كه اگر كمي خم شوم و دستم را دراز كنم به او ميخورد. پشتم از تصوّر اين كار ميلرزد. سعي ميكنم نفسهاي كوتاهم را عميق كنم و مشتهاي عرق كردهام را باز ميكنم. قدم كوچك ديگري هم ميروم. يك كلاغ، براي اوّلين بار بيآزار بهنظر ميرسد. البتّه نه كاملاً. خب او زشت و نفرتانگيز است امّا لااقل اين كلاغ مرده به نظر نميرسد كاري داشته باشد. انگشت اشارهام را كه همراه دستم ميلرزد آرام به سمت او نشانه ميروم و كمي نزديكش ميكنم. ناگهان صداي كلاغي ميآيد. جيغ ميكشم و ميدوم؛ آنقدر سريع كه خودم هم از اينكه در كمتر از چشم به هم زدني پشت آرش پناه گرفتهام شگفتزده ميشوم. كلاغي از روي شاخهي بيبرگ چنار بيرون خانه ميپرد. اينبار ميفهمم كه اشكهايم تمام صورتم را ميپوشانند. آرش در آغوشم ميگيرد. بهتر ميشوم. آرام كه ميشوم ميگويد: «ادامه بديم؟» سرم را به علامت تأييد تكان ميدهم. به سمت كلاغ ميرويم. نميدانم چرا اينبار با من ميآيد.
«ايندفعه راحتتر اومدي جلو نه؟»
«اوهوم...»
در حدود 30 سانتي كلاغيم. احساس ميكنم همين هم پيشرفت است. تازه به اين نتيجه ميرسم كه اين رواندرمانگر تازه فارغالتّحصيل شدهي من هم كارش درست است. دستم را به سمت كلاغ ميبرم.
«تو ميتوني.» خودم هم در ذهنم تكرار ميكنم. نزديكترين انگشتم فقط چند ميليمتر با كلاغ فاصله دارد. چند ميليمتر را رد ميكنم و دست ميكشم به او. ميخندم.
به آغوش تخت پناه ميبرم و در فضاي نيمه تاريك اتاق چشم ميدوزم به عكس كلاغي كه مستقيم به من زل زده. آرش قولش را گرفت كه آن را جايي بچسبانم كه موقع خواب دقيقاً جلو چشمم باشد. صداي كلفت و شمردهي تلويزيون از هال ميآيد.
«اكثر طوطيهاي ماكائو تا 60 سال هم عمر ميكنند...»
لعنت بر اين پرندهها. پدر هم دست از ديدن برنامههاي زيستشناسي برنميدارد. خب چه كار كند بيچاره؟! زيست شناس است ديگر! باز چشم ميدوزم به كلاغ و با فكر اينكه فردا آرش براي آخرين روز تعطيلات چه برنامهاي برايم دارد به خواب ميروم. قول داده بعد از اين تعطيلات 3 روزه ترسم به فراموشي سپرده شود. شايد سالروز پيروزي انقلاب، به ما هم سودي برساند!
مينا در داخل قفسش اين سو و آن سو ميپرد. بالهايش كه به ميلههاي قفس ميخورد دلم ميخواهد عقبتر بروم و به همين خاطر بيشتر و بيشتر به ديوار فشرده ميشوم.
«حالا چرا چفت درشو نبستي؟»
«برو جلو و از قفس بيارش بيرون.»
«خودش مياد ديگه چرا من بيارمش...؟» اين را زمزمه ميكنم و با پيشاني چين افتاده به قفس خيره ميشوم. باز صداي پرهايش در گوشم ميپيچد. جلو ميروم. در يك قدمي قفس كه هستم بال مينا به در قفس ميخورد و در كمي باز ميشود. صدادار نفس عميق ميكشم. آرش دست روي شانهام ميگذارد و هردو مينشينيم.
«ببين. آروم گرفته. لمسش كن و ببين كه چقدر بيآزاره.»
آب دهانم را قورت ميدهم. در قفس را آرام باز ميكنم. قژّي صدا ميكند. دستم را مشت ميكنم و ميفشارم. احساس ميكنم گرمترين روزيست كه در عمرم داشتهام. حتّي گرمتر از روزي كه مادرم را دفن ميكردند. و نبضم هم احتمالاً از آن روز تندتر ميزند؛ خيلي تندتر. دلم ميخواهد قلبم را با دو دست بگيرم و نگه دارم. نفس عميق ميكشم، مشتم را آرام باز ميكنم. دستم را به بدنش نزديك ميكنم. آرام نشسته. انگشتم كه به او ميخورد بالي ميزند و من ميخواهم جيغ بزنم امّا انگار بيشتر از روي عادت؛ دستم روي پرهاي او مينشيند و من هنوز نميتوانم باور كنم.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا