من از آندو دست راضی بودم، با اینکه هیچوقت گوشهایم را نوازش نکرد و هیچوقت نفهمید چرا گاهی خودشان را سفت نگه میدارند و گاهی ول میشوند به امان خدا.
شبها به دیدنم میآمد. خوب نمیدیدمش. گاهی زیر سفیدی مهتاب میآمد، گاهی با یک نور ضعیف قرمز لای انگشتهایش.
بیشتر برایم هویج میآورد. فکر میکنم از کارتونها یاد گرفته بود یا از کتابهای قصه.
من هویج دوست نداشتم اما آن دستها را چرا.
بهروی خودم نمیآوردم. با خودم میگفتم: شاید برایم خوب است، برای دندانهایم، برای چشمهایم یا قلبم که وقتی گوشهایم خودشان را سفت میچسبند، میخواهد از سینهام بزند بیرون.
آندو دست روزها با من کاری نداشت و من فکر میکردم: چه دستهای خوبی، چهقدر با دستهای دیگر فرق دارد، میگذارد من آزادانه توی این باغ بازی کنم، بپرم، بیفتم، بلند شوم.
مهم نبود که دستم به هیچچیز نمیرسید، مهم نبود که هرقدر پاهایم را به زمین میزدم، توی علفها فرو نمیرفت، اصلاً دوست نداشتم که مهم باشد.
آسمان را میدیدم، خورشید، درختها، گلها حتی علفهای زیر پایم را، همهچیز را میدیدم.
آندو دست همیشه از آزادی حرف میزد، از اینکه خودت باشی و بگذاری آدمها خودشان باشند و خرگوشها، حتی خرگوشهای خاکستری.
او هویج میآورد و حرف میزد. با اینکه برایم از تاریخچهی خرگوشها میگفت، حتی خاکستریها و نمیدانست ما هویج دوست نداریم، باز من هویج میخوردم و به حرفهایش گوش میدادم.
گاهی که میآمد، میدویدم جلو، پشت مرزی که برای من قابل تشخیص نبود نزدیک دستهایش میایستادم و گوشهایم را برایش تکان میدادم.
فکر میکردم معنایشان را میفهمد، شاید هم فکر نمیکردم و فکر میکردم که فکر میکنم، درست برعکس چندوقت پیش که فکر نمیکردم دارم فکر میکنم اما فکر میکردم.
توی جنگل قدم میزدم و فکر میکردم، به زیر پایم لگد میزدم و فکر میکردم، هویجها را با سرم خورد میکردم و فکر میکردم.
چندشب کنار مرز نرفتم. نمیدانستم با مهتاب میآید یا با نور ضعیف قرمز، اصلاً میآید یا نه.
آنقدر فکر کردم که چشمهایم سیاهی رفت.
یکچیز شفاف سنگین، مستقیم دوید طرفم.
تا خواستم دستهایم را ببرم بالا، خورد وسط پیشانیم.
جوری خورد که دیگر جرأت نکردم دستهایم را ببرم بالا.
چشمهایم از سیاهی رد شد.
یک خرگوش خاکستری با دوتا گوش سر بالا و دستهایی که خودشان را گم کردهاند.
همهی من سایه روشنی بود که روبهرویم روی یک شیشه، کوب شده بود.
من، خرگوش خاکستری، توی این جعبهی شیشهای بزرگ که گاهی اندازهی فکرم میشد و گاهی اندازهی تمام زندگیم.
من، خرگوش خاکستری، حق داشتم آنقدر آزاد باشم، توی جنگلی که هیچوقت پایم به علفهایش نرسید.
حق داشتم از چند سوراخ کوچک که به اندازهی چند هویج بود، نفس بکشم.
حق داشتم با گوشهای ول شده به دستهایی گوش بدهم که فقط بلد بود پشت شیشه تکان بخورد و توی سوراخها هویج فرو کند.
من، خرگوش خاکستری، که نه سیاه بودم و نه سفید.
دیدگاهها
سبز باشید!!
داستان تان خوب است و زیبا.
ولی من داستان را داستان تر می خواهم.
من با این نگرش خیلی به داستان شما نزدیک نشدم
البته توصیفات زیبای شما به دلم نشست.
و همه این مطالب نیز چیزی از ارزش های کار شما کم نمی کند.
منتظر داستان های بعدی شما می مانم.
موفق باشید.
دوست عزیز، همان طور که شما بهتر از من می دانید پیرنگ روایت وقایع با تکیه بر رعایت علت و معلول است. آیا طرح این داستان نمی تواند بر پایه ی علت و معلول روایت شود؟
و داستان بدون قصه قوی را خیلی داستان نمی دانم، احتمالا اشتباه هم می کنم.
ولی خب نظرم این است و احتمالا نظر شما با من متفاوت است که محترم است.
ولی مصرم که عنصر قصه در داستان های ایرانی خصوصا خانمها ضعیف شده است.
نمی دانم تعریف شما از قصه یا همان داستان چیست، اما در این داستان، روایت و شخصیت و فضا سازی و تک گویی و حتی اتفاقاتی هرچند نا محسوس وجود دارد که از ارکان اصلی یک داستان هستند. البته اینها و ارکانی بیشتر از اینها می توانند در داستان های مدرن و پست مدرن کم و زیاد شوند ولی به داستان بودنشان آسیبی نرسد. باز هم اگر چیزی مد نظر شماست که به ذهن من نمی رسد، خوشحال می شوم یاد بگیرم..
روزگارتان سبز!!
امامن قصه ای ندیدم.
موفق باشید.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا