صدای موتور چاهکنی دهکده را برداشته بود. چندروزی بود از اداره آبیاری آمده بودند تا نزدیک مسجد چاه بزنند؛ یک چاه بزرگ که مردم بتوانند به آبی که آن زیرها بلااستفاده مانده بود دست پیدا کنند. «واسه آبادی خیلی خوب میشه. مهندسها میگن اینجا منبع آبه، عجیبه تا حالا اینجا چاه حفر نشده... گفتم از بیصاحبییه آقا. اینجا یه شورا نداره که حرف دل آبادی رو برسانه به گوش دولت.» اینها را آقاجان سر نهار میگفت. گلگیسو حوصلهاش سر میرفت از این حرفهای تکراری. این شورا شده بود آینه دق برایشان. آقاجان مدام پیگیرش بود. سرش درد میکرد برای این کارها. عزیزجان میگفت خسته شده اینقدر شام ناهار ریخته توی حلقوم مردم. «امروز آقای مسجد رو دعوت میکنه چون فردا راهیه، فردا مردم رو سر ناهار از مسجد میکشانه خانه. خستهم کرده دیگه...»
گلگیسو زل زده بود به بته جقههای سفره و بشقاب گلمرغی غذایش. آقارضایی جلوی چشمانش بود، جلوی چشمانش. راه میرفت، میخندید، حرف میزد... عزیزجان میگفت آقارضایی هم دستکمی از آقاجان ندارد. بسکه بار مردم را بهدوش میکشد. هر بار که اسمش میآمد، یک چیزی توی دلش جابجا میشد. تنش داغ میشد و قلبش میتپید.
از اول پاییز روزها را شمرده بود که تابستان برسد؛ روزهای کوتاهی که به چشم او بلندترین روزهای سال بودند. این زمستانهای برفی لعنتی را مجبور بود توی خانه زندانی شود و کارش بشود پای کرسی نشستن و شنیدن حرفهای تکراری آقاجان یا خالی کردن سطلهای آبی که زیر سقفهای شکافخورده کاهگلیشان میگذاشتند. از وقتیکه آقاجان حمام زغالیاش را راه انداخته بود، به حمام دهکده هم نمیرفت. آقاجان میگفت درست نیست دختر جوان آدم برود حمام بیرون و توی راه کلی نامحرم او را ببینند و بگویند این دختر فلانی است که حمام بود. اما حالا که تابستان شده بود گاهی هر روز آقارضایی را میدید. توی کوچه، توی باغ انگوری.
تابستان فصل گلگیسو بود که بی هیچ هراس از حرف و حدیثی راه بیفتد توی دهکده و به باغ و تاکستان برود؛ فصلیکه آقارضایی را پابند آنجا میکرد. دلش میخواست برگردد به بچگی و مدرسهاش وقتی آقارضایی درس میداد. وقتی به کلاس یکیها الفبا میگفت و به دومیها مشق میداد و کلاس پنجمیها باید دیکته مینوشتند. آنوقتها هم دوستش داشت. نه این شکلی اما حواسش همیشه پیاش بود. مراقب بود کاری نکند که آقارضایی عصبانی شود. هیچوقت هم نشد.
«دختر به چی فکر میکنی؟ از دهن افتاد غذات!» صدای آقاجان همصدا با موتور چاهکنی او را از توی کلاس درس بیرون کشید و آورد سر سفره.
«عزیزجانت کجاست گلدختر؟» آغاسلطان که مثل همیشه گوشه لچکش را کشیده بود جلوی دهانش، بیهوا از لای بوتههای زرشک آمده بود توی حیاطشان. آقاجان از این کارش شاکی بود همیشه و میگفت باز کردن راه از توی این بوتههای خاردار کار سگشان نیست و خود آغاسلطان این راه را باز کرده که راحت سرش را بکند توی آخور آنها. «سلام ننهآغا تو کشمشخانهاس. داره انگور میکشه به ریسمون. کارش دارین؟» آغاسلطان بیآنکه توی چشمان او نگاه کند چشم انداخته بود گوشه کنار حیاط را دید میزد. «ماشالا امسال جالیز حیاطتان خوب گوجه بادمجان دادهوا! واسه ما که خشک شد. دریغ از یهدانه گوجه. میرم دم دکان صاحبعلی واسه گوجه. اما محصول شما ماشالا...»
عزیزجان با عجله آمد طرفشان؛ آنقدر با عجله که چیزی نمانده بود روی مهتابی سر بخورد. انگار نمیخواست همسایه پایش برسد به کشمشخانه. گلگیسو که از شر ننهآغا راحت شده بود، مسیر برعکس عزیزجان را پیمود. میخواست توی خنکی و تاریکی کشمشخانه به آقارضایی فکر کند. سکوت دلنشینی آنجا بود که همیشه بهاش آرامش میداد. انگار آنجا یک نقطه خاص بود توی دنیا که هیچ جای دیگری شبیهاش نبود. انگورهای کشمشی درشت سرشان را ردیف گذاشته بودند روی ریسهها و زیر شاخه نور غبارآلودی که از دریچه سقف بهدرون میتابید، میدرخشیدند. دست دراز کرد یک خوشه تازه را از ریسه جدا کرد. نشست روی گونیهایی که کنار دیوار چیده شده بودند. سرش را به دیوار تکیه داد. هیچ صدایی نبود جز صدای ضعیف موتور چاهکنی. انگار صدا نمیتوانست از دیوارهای ضخیم کشمشخانه بیاید داخل. به حرفهای مردم فکر میکرد؛ به حرف زن امانخان که در جشن خرمن پارسال زل زد توی چشمهای مادر آقارضایی و گفت پسرش حتماً عیب و علتی دارد که تا سی و پنجسالگی کسی را نخواسته. این فقط حرف زن امانخان نبود. چندسال بود که این قصه توی دهان مردم میچرخید. بهنظرش آقارضایی برای فاصله گرفتن از این حرفها بود که خودش را منتقل کرد به شهر.
صدای موتور آقاجان پیچید توی تاریکی خنک کشمشخانه. خوشه دستنخورده را بادقت روی ریسه گذاشت و از آن تاریکی مطبوع که با بوی انگورهای تازه درهم شده بود آمد توی نور حیاط که حالا بوی شبدرهای تازه روی موتور آقاجان را گرفته بود. «فردا ایشالا یک ناهاری دست و پا بکن. میخوام این مهندسه و کارگراش رو دعوت کنم. خوبیت نداره. حالا میگن اهل این آبادی گدا خصلتن. تازه این مهندسه خوبه، بهدرد میخوره.» عزیزجان مستأصل نگاهی به گلگیسو انداخت و با من و من گفت: «حالا واجبه آقا؟ هیچکس دعوت نکرده فعلاها! از زن حاجمنصوری هم پرسیدم. اونام دعوتشان نکردن.» آقاجان که با شنیدن اسم حاجمنصوری خون توی صورتش دوید، سینهای صاف کرد و گفت: «من رو چه به حاجمنصوری؟ او جانم به عزرائیل نمیده. بیاد ناهار بده به اینا؟ فردا اینا مهمان ما هستن. تمام!» آقاجان حرف آخر را زد و شبدرها را از روی موتور زمین گذاشت.
عزیزجان تکههای مرغ را توی روغن داغ میانداخت و غر میزد. «دیروز فقط مهندس و کارگراش بودن امروز حاجمنصوری و آقارضایی و چندتای دیگه اضافه شدن...» گلگیسو دیگر بقیه حرفهای عزیزجان را که حالا قاتی جلز ولز مرغهای تکه پاره شده بود، نمیشنید. اسم آقارضایی را که بهگوشش خورد، نفس بند آمد. «این چهجور خلال کردنه دختر؟ نازکتر! انگار آقاجانش رو نمیشناسه.» بخار از روی تابه پر از سیبزمینی بلند شد و همزمان صدای موتور چاهکنی برید.
نشست پشت دری که از مطبخ به اتاق مهمان راه داشت و گوشه پرده را کنار زد. نقش باریکی از اتاق و آدمهایش نشسته بود توی چشمانش. آقارضایی را که دید دهانش شیرین شد. ریش مشکیاش برق میزد و چشمهایش توی متن گندمگون صورتش میدرخشیدند؛ به درخشانی انگورهای کشمشخانه. از سه روز پیش که در راه باغ انگور دیده بودش، خوشقیافهتر بهنظر میآمد. حیران بود که چرا آقارضایی او را نمیبیند اصلاً. این نگاههای آتشین را که این اواخر به او انداخته، تا به حال هیچکس ندیده بود، نه سالار حاج منصوری که خاطرش را میخواست و نه هیچکس دیگر. کلی با خودش کلنجار رفته بود که زل بزند توی چشمهای مرد و نگاهش کند. این آخرین راه بود به نظرش. «دختر دیده میشی، آبرومان میرهها!» عزیزجان بود که زمزمهوار نهیب زد بهاش. گلگیسو که جا خورده بود، خودش را جمع کرد. «خواستم ببینم این مهندس که آقاجان اینقدر تعریفش میکنه، چهجوره.»
مهمانها که رفتند، آقاجان افتاد به جان جد و آباد آقارضایی. «یادش رفته مدرس تو دهداری چقدر مفت خورد! قرمساق میگه سواد داره. سوادش چه گلی به سر ما میزنه؟ مدرسهمان تا کلاس پنج بیشتر نداره. آب لوله نداریم. حمام درست نداریم. مرد نیست که... استغفرالله...» آقاجان حرفش را قیچی کرد و یک سیگار پیچید برای خودش. دل گلگیسو شکست از حرفش؛ عین یک تکه بلور که ترک بردارد.
«این رحمانی اگه نماینده بشه، باد خیلیا میخوابه. فردا میریم شهر پیشش. میخوام خودم توی قصبه اطراف تبلیغاتش کنم. مدرس بعضیهارو از الان خریده اما شانس رحمانی بیشتره.» آقاجان تمام جانش را میداد توی لوله قلیان و دود را میپاشید توی فضای اتاق. «کارمان درآمد. میبینی؟ حالا رفت تو فعل مجلسیا. من بدبختم. از این به بعد میشم فعله مردم و کارم میشه بپز و بشور. سرم آمده اونبار توی نمایندگی حاجآقا رهبر. پدرم درآمد. آخرش هم هیچی. یادت هست که؟» صدای عزیزجان آغشته به اشک بود. مشبرات لوله قلیان را از آقاجان گرفت و سینی را چرخاند طرف خودش. «این آقارضایی هم خیلی با حاج منصوری حشر و نشر میکنه. اونم که نوچه مُدرسه. بالاخره رضایی معلمه و خیلیها حرفش رو گوش میگیرن اما بد میکنه. رحمانی اهل همین خطهاس. دلش با مردم این اطرافه.» گلگیسو گوش تیز کرد تا جواب آقاجان را که به آرامیِ دود قلیان توی هوا شناور بود، بشنود. میدانست که آقاجان چی میگوید؛ هرچند نمیشنید. قلبش همصدا با موتور چاهکنی میزد. آقاجان از حرص اینکه آقارضایی رفته طرف حاج منصوری، کفرش گرفته بود و حالا با این حرف میخواست حرصش را خالی کند. «چهکار دارن به اون بیچاره. کم زحمت بچههاشانو کشیده.» عزیزجان گرهی به نخ زد و پارچه توی دستش را برد طرف دهانش و نخ را با دندان برید. «خب راست میگن. نبایست بره طرف مدرس. مردم رحمانی رو میخوان.» دلش میخواست از مادرش بپرسد چرا این حرفها پشت سر معلمش است. فقط چون زن نگرفته. اما نپرسید. هیچکس از دل او خبر نداشت این مدت. فکر که میکرد، میدید آقارضایی حتی یک لحظه هم از یادش نرفته. همیشه جلوی چشمانش بود. مانده بود با این سردرگمی چه بکند. نه میتوانست به کسی واگو کند و نه ازش بگذرد. اگر کسی میفهمید حتماً سرزنشش میکرد، با اینهمه اختلاف سن و با آنهمه حرف که مثل دنباله پشت سر آقارضایی بود. هروقت کسی داماد میشد، ممکن نبود حرف آقارضایی پیش کشیده نشود. همه میگفتند مرضی دارد که زن نمیخواهد. مادرش بارها به دیگران گفته بود بچهاش هیچ عیبی ندارد، فقط کمحوصله است. پیرزن اگر میفهمید چشم گلگیسو پی پسرش است، میمرد از ذوقش. بارها گفته بود که عاشق خرمن گیسوان و چشمهای بادامی زیبایش است.
دوتا از کارگرهای گروه چاهکنی آمده بودند لب برکه به بهانه دست و رو شستن و داشتند دخترها را دید میزدند. گلگیسو چشم انداخت و آن دورها نزدیک مسجد را نگاه کرد. میدانست که آقارضایی این روزها با مهندس میچرخد و حتی شبها او را مهمان میکند. «شما شست وشوتون تمامی نداره؟» سالار حاجمنصوری بود که اخمهایش توی هم رفته بود. کارگرها خودشان را جمع و جور کردند و بدون اینکه چیزی بگویند رفتند طرف مسجد. «چیزیکه بهتان نگفتن؟» فرحناز صدایش را نازکتر کرد و با گونههایی سرختر از همیشه به سالار نگاه کرد و گفت: «نه، غلط کنن چیزی بگن تا شما هستید.» سالار بیآنکه نگاهش کند سرش را چرخاند سمت گلگیسو. خیره شد توی چشمانش و لبخندی زد. نگاهش پر از التماس بود. دل گلگیسو بههم ریخت از نگاهش و سرش را پایین انداخت. حس بد و عجیبی به او داشت، از همان دوران مدرسه. چقدر اذیتش کرده و اشکش را درآورده بود. میدانست همه دخترهایی که الان چشم دوخته بودند به پرهیب مواج سالار بر زمینه برکه، میمردند برایش. حتماً اگر بقیه میفهمیدند او دلش برای کسی جز آقارضایی جایی ندارد، باورشان نمیشد و کلی ریشخندش میکردند. مرد نبودن آقارضایی دیگر برای مردم آبادی مسجل شده بود. حرف دیگران که مثل باد توی هوا میپیچید، برایش مهم نبود. غمش این بود که چرا او را نمیبیند اصلاً.
موتور چاهکنی دوباره راه افتاد و صدایش پیچید توی پچپچه دخترها و آهنگ زنگوله گوسفندان که داشتند به دهکده نزدیک میشدند. صدای پسربچهای که جلوی گله میدوید و برگشت آنرا فریاد میزد، دخترها را واداشت ظرفها و لباسهای شسته شده را بگذارند توی سبدها و راه بیفتند تا قبل تاریکی خانه باشند.
صدای موتور چاهکنی حالا دیگر بریده بود. زُهراب، نوکر امانخان آن شب مهمانشان بود. دل گلگیسو برای این مرد تنها که به زلالی آب بود خیلی میسوخت. حرف که میزد، صدایش انگاری توی فضا شکوفه میداد آنقدر که زلال و شیرین بود. سالها بود کارهای امان خان و مردم دهکده را میکرد و زندگیاش را میچرخاند. از روزیکه زنش دیگر نتوانست تحملش کند و دختر کوچکشان را هم با خودش برد، شیرینعقلتر شده بود. بیچاره در ازای یک وعده غذا علفی میکند، هرسی میکرد یا در باغها کار میکرد. «میگن مدرس این مقنیها رو فرستاده آبادی. میگن میخواد بره مجلس، واسه همین داره خدمت میکنه که رای بیاره. راست میگن آقا؟» آقاجان آخرین لقمهاش را گرفت و داد به زهراب. «نه باباجان! اینارو بخشداری فرستاده. مدرس چهکارهاس. تو به این چیزا کار نداشته باش. کار خودت رو بکن. از دخترت خبر داری؟» عزیزجان چشمغرهای به آقاجان رفت و گفت: «خب زهراب جان زانو دردت بهتره ایشالا؟» زهراب که از شنیدن حرف آقاجان حالش دگرگون شده بود، نگاهش را دوخته بود به تیرچههای چوبی سقف و ریزریز با خودش حرف میزد. «بالاخره میارمش پیش خودم. من خودم پول دارم. ایناها!» حین حرف زدن دست کرد توی جیب پالتوی زمخت چرکمردش که تابستان و زمستان تنش بود و پولهایش را درآورد. «پولاتو بذار تو جیبت زهراب! گمشون میکنیها... اصلاً اینارو یهجا قایم کن. توی صحرا میافته از جیبتها!» زهراب که انگار ترس ورش داشته باشد، پولها را سریع توی جیبش گذاشت. «آره اون بارم توی صحرا که بودم آقارضایی گفت که پولامو گم نکنم. اون مرد خوبیه. خیلی به من محبت میکنه. میگن بیچاره عیبناکه. میگن دکترم زیاد رفته اما کاری نمیتونه بکنه. راس میگن آقا؟ ولی مرده! من خودم دیدم.» آقاجان حرف زهراب را برید که ادامه ندهد.
ناهار آقاجان را که رساند دستش، توی باغ میوه نماند و برگشت طرف خانه. دسته کولیها روز قبل به دهکده آمده و پشت مدرسه چادر زده بودند. قاشق چنگال و ملاقه و کلی خرت و پرت با خودشان داشتند که در ازای پول یا میوه و گندم میفروختند. زنهایشان با لباسهایی که نقش باغهای دهکده را بر خود داشتند سرازیر شده بودند توی کوچه و دشت و فال میگرفتند. «هوی دختر قشنگ که بوی گل میدی! فالت بگیرم؟» زن ارزق چشمی بود که یک خال ستارهای شکل، همرنگ چشمانش نشسته بود بین دو ابرویش. شال بزرگ بنفشش با گلدوزی صورتی دل گلگیسو را برد. «پول اگه نداری، جنسم میگیرمها.» گلگیسو دستپاچه گفت که چیزی ندارد با خودش. زن کولی هم که انگار دخترک به دلش نشسته باشد، دست او را توی دستش گرفت و با دقت به خطوط پیچ در پیچ آن خیره شد. «بختت بلنده. خوشگلی و کلی خاطرخواه داری اما دلت پی یکیه که میمیری براش. حاضری جون بدی براش. ولی نصیحت من گوش بگیر طرف اون نرو که دلش با تو نیست. بهتره جای دیگه دنبال یارت بگردی.» دلتپش گلگیسو تند شده بود و صدای آن انگار پیچیده بود توی آبادی؛ صدایی به بلندی صدای موتور چاهکنی. حرف کولی مثل تیر نشست توی سینهاش. بیآنکه چیزی بگوید پا گذاشت روی سایهاش و بهدنبال جاده منتهی به خانه راه افتاد.
دلش میکوبید به سینهاش، انگار میخواست رها شود توی فضای سبز و آفتابی کوچه و پر بکشد توی علفزارها، شاید کمی آرام شود. انگار کولی مرغ حق بود که دم گوشش کوکو کرده بود تا بهاش حالی کند دردش درمان ندارد. گونههای سرخش حالا خیس از بارانی بود که مدتها توی ابر دلش جاخوش کرده بود. به خودش نهیب میزد که زن ارزق چشم مرغ حق نیست. صدای بوق موتوری او را برگرداند توی کوچه. بهرام بود، خواهرزاده آقارضایی. یکآن بوی آقارضایی پیچید توی سرش. بویی که بعد کلاس پنج تا مدتها به مشامش نخورده بود تا اینکه عاشورای سال قبل میان بوی کندر و اسفند و کنار چرخ حامل ضبط و اکو نشسته بود توی دلش. از سر راه کنار رفت. بهرام گاز داد و گلگیسو را با غمش جا گذاشت توی جاده. 15-16 سالی داشت. تابستانها میآمد آنجا تا کمک حال خانواده مادریاش باشد. خیلی شبیه داییاش بود با همان صورت نمکین و چشمهای درخشان.
راه کج شد طرف بالامحله تا گلگیسو از جلوی خانه آقارضایی رد شود. سروی جلوی در خانهشان که شانهاش را چسبانده بود به شانه خانه آقارضایی، نشسته بود و داشت تپالهها را خشت میزد. با دستهای ظریفش تپالهها را چنگ میزد و توی قالب میریخت. کرمها توی مواد وول میخوردند و مگسها در اطرافش بال میزدند. «سلام سروی! خسته نباشی؟» سروی درحالیکه با کمک پیشانیاش میخواست آستین پیراهنش را بالا بدهد، نگاهی به بالای سرش کرد. «سلام گلی جان. خوبی؟ میبینی من بدبختو؟ نمیدانم تا کی باید دستم توی این گوه باشه. مگه با الوار نمیشه نان پخت؟ انبار پر هیزمه اما میرزام دست بردار نیست. میگه آتیش این سوخت یه مزه دیگه به نان میده. زن بابام هم که از خداشه دق بده به من...» اینها را که میگفت دستش را با حرص میکوبید روی تپالهها و کفر میگفت. نگاهی کرد به در بسته خانه آقارضایی که انگار سالها بود دست احدی به کلونش نخورده. روی محوطه سیمانی جلوی در جای پایی به چشم میخورد. لابد وقتیکه سیمان کشیده بودند، کسی پا روی آن گذاشته بود. فکر اینکه شاید جای پای محبوبش باشد، لرزهای به دلش انداخت. سروی داشت قالبهای خشکیده را جابجا میکرد و همچنان کفر میگفت.
گروه چاهکنی گفته بودند که تا چند روز آینده کار را تمام میکنند. یک منبع آب غولپیکر هم آورده بودند نزدیک مسجد تا آب چاه در آن ذخیره شود. آن شب آقاجان میگفت آقارضایی نقش زیادی در جریان چاه دهکده داشته است. میگفت حیف که او با حاجمنصوری ایاق است و احتمالاً طرف مدرس را میگیرد. گلگیسو دلش خوش میشد که آقاجان تعریف آقارضایی را میکرد. حالش خیلی خوب بود امشب. گلگیسو اما توی دلش آشوب بود. قرآنخوانها زیر آسمان سورمهای شب میان شاخ و برگ درختان آواز میخواندند و صدایشان میپیچید توی فضای دهکده. انگار با هم وعده داشتند که آوازهای شبانهشان رنگ بپاشد به تاریکی شب و روح خانههای کاهگلی را تازه کند. گلگیسو گوش سپرد به صدای آیههایی که حالا از میان شاخ و برگ درخت توت خانهشان بلندتر و رساتر بهگوش میرسید. یک چیزی توی دلش تکان خورد. گویی عشق میخواست پوستش را بشکافد و خودش را رها کند توی فضا. حس میکرد باید کاری کند. نباید دست روی دست میگذاشت. طاقت نداشت مردی که دوست داشت از کفش برود.
صدای موتور چاهکنی هنوز از نفس نیفتاده بود. گلگیسو از کنار کارگران گذشت و رفت سمت تاکستان. چندتا از کارگران کارشان را ول کردند و زل زدند توی صورتش. چادرش را کیپ کرد و رعشه به تنش افتاد. آقاجان بارها بهاش سپرده بود سر ظهر به باغ نرود و او از نبودن آقاجان سوءاستفاده کرده بود. میخواست برود تاکستانشان که عاشق سکوتش بود. چندباری پشت سرش را نگاه کرد. نمیدانست چرا هول توی دلش افتاده بود. حس میکرد یکی از کارگرها تعقیبش میکند اما به پشت سرش که نگاه میکرد، فقط درختان جاده را میدید که ساکت و آرام روبهروی هم ایستاده بودند. یکهو شروع کرد به دویدن. دوید تا انتهای جاده منتهی به تاکستان. حالا باغهای انگور را میدید که مثل تکه پارچه سبزی روی زمین پهن شده بودند. توی راه وانت مشنقی را دید که پشتش پر بود از جعبههای انگور. مهتاج، زنش که همیشه یک خنده روی لب داشت، روی جعبهها نشسته بود. مشنقی بوقی زد و مهتاج دستی تکان داد.
جاده که نفسزنان و خاکآلود خودش را رساند به باغ انگوری آقاجان،گلگیسو وسوسه شد که سری بزند به باغ آقارضایی. شاید بویی از مرد محبوبش آنجا بود که میکشیدش طرف خودش؛ خاکی که او پا گذاشته باشد رویش، تاکهایی که نوازششان کرده باشد یا خوشه انگوری که او چیده باشد و روی شاخهها جا مانده باشد. میدانست که این ساعت روز کسی آنجا نیست توی دق آفتاب. هیچ صدایی نبود جز صدای موتور چاهکنی که از آن دورها به گوش میرسید. از میان درختان بادامی که پدر آقارضایی بین باغ خودش و آقاجان حائل کرده بود رفت طرف باغ. جلوتر که رفت سروصدایی شنید. انگار کسی آنجا بود. قلبش تند میزد. رفت جلوتر. یکهو چیزی توی دلش فرو ریخت.
گلگیسو خشکش زد به ناگهان و عرق سردی از شقیقههایش سرید روی گونههایش که بوی گل میداد و انار. آقارضایی بود با بهرام، خواهرزادهاش که کنار بوتهای مشغول بودند. خودش را کشید پشت درختان بادام. نفسنفس میزد و باور نمیکرد آنچه را که دیده بود. عقبعقب رفت و یکهو شروع کرد به دویدن طرف دهکده. میدوید و انگار آقارضایی هم. شانه به شانه او، نفس به نفس او. بوی موهای آقارضایی پیچیده بود توی سرش. حالا تمام دهکده با گلگیسو میدوید. حالا تمام دهکده تصویر محوی بود از عشقش به مردی که میگفتند مرد نیست.
دیدگاهها
آخر داستان هم در ابهامی تمام شد تا خواننده فکر کند که گل گیسو چه دیده است؟
اما شاید قرینه قویتری برای پایان لازم بود.
ممنونم.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا