دستهایش که چند لحظه قبل در هوا چندبار بالا و پایین رفته و چند لحظه بعدتر از آن دستگیرهی در تاکسی را کشیده بود، حالا توی هم قفل شده و روی کیفش ثابت مانده بود. هنوز فرصت نکرده بود بعد از جابجا شدن روی صندلی و قرار دادن کیفش روی زانوها به ساعت مچیاش نگاهی بیاندازد و چند دقیقهی بعدی را به محاسبهی زمان رسیدنش به ایستگاه سپری کند. نگاهش روی سگ کوچکی که تکانهایش در روی داشبورد با ناهمواریهای خیابان پیوند خورده بود، خیره مانده بود.
- سارا درحالیکه دستکشها را از دستش درمیآورَد و روی سینک آشپزخانه میگذارد، میپرسد:
- مطمئنی هیچکس نمیفهمه؟
- نه! هیچکس نمیفهمه، اونا فقط خواستن یه زمین براشون بخرم که خریدم. خیلی خوبم خریدم. زیر قیمت منطقهس. یارو حسابی پول لازم بود.
- یعنی هیچکس نمیفهمه؟
- نه، اصلاً مگه توی قرارداد اومده زمین و چیزهاییکه توشه؟ گفتم که؛ اونا فقط زمینو میخواستن.
سارا شیر سماور را میبندد، لیوان چای را جلوی بهزاد میگذارد. لحظهای به او خیره میشود، بعد میپرسد:
-پس چرا اینقد دلهره داری؟ توکه میگی هیچکس نمیفهمه.
بهزاد دستش را دور لیوان چای حلقه میکند و سعی میکند گرمای لیوان چای را تحمل کند. انگار نگاه سارا اذیتش میکند که از پشت میز بلند میشود و لیوان چای در دست از آشپزخانه خارج میشود. سارا به شیر آب که آهسته چکه میکند خیره شده است...
تاکسی برای پیاده کردن یکی از مسافران میایستد. برفپاککنها حرکت اخطارگونهی خود را بدون هیچ درنگی ادامه میدهند. راننده مقصدش را میپرسد. مثل کسیکه جواب معمایی را نمیداند به راننده خیره میشود.
- همونوقت که زمینو معامله میکنم میتونم اون چوبهارو به یکی از اهالی اونجا بفروشم یا شایدم چند تا کامیون کرایه کنم و همهرو بار بزنم و ببرم واسه یکی از این کارخونههای چوببری. پول خوبی گیرمون میاد.
سارا در ورودی اتاق ایستاده است. کمرش را با کف هر دو دست نگه داشته. آهسته وارد اتاق میشود و لیوان چای بهزاد را که یخ کرده است با خود میبرد. بهزاد دوباره بهدقت به کاغذی که در دستانش است نگاه میکند. انگار برای اولینبار است که آنرا میخواند.
تاکسی سرعتش را کم میکند و شیشهی سمت شاگرد کمی پایین میآید و صدای مقصد مسافران واضحتر میشود. قطرههای باران صورتش را نشانه میگیرند. چشمهایش را ریز میکند و لب پایینش را میجود قبل از آنکه برای اینکه دربست نگرفته افسوس بخورد.
سارا جلوی آینه مینشیند. روسریاش را درمیآورد. گیرهای که موهای بافته شدهاش را در بالای سر نگه داشته باز میکند و موهایش را که هنوز میل به حفظ حالت خود را دارند با انگشتهایش شخم میزند. بهزاد روی تخت دراز کشیده و چشمهایش را زیر ساعد دستش پنهان کرده است. سارا برس را میدارد و شروع میکند به شانه کردن موهایش. برس چندبار در میان موهای مجعدش گیر میکند و او هربار چشمهایش را روی هم فشار میدهد تا گره موهایش باز شود. بهزاد روی پهلو میچرخد و پشتش را به او میکند. شانه در میان راه توقف میکند. سارا از پشت سر به بهزاد خیره میشود.
تاکسی دوباره توقف میکند. راننده برای تمیز کردن شیشهها و آینههای بغل از ماشین پیاده میشود. از جیب کتش کیف پول چرمیاش را بیرون میآورد و قبل از آنکه اسکناسی از آن خارج کند به بلیط قطارش که در میان کیفش قرار دارد نگاهی میکند. نور بزرگراه با حرکات دایرهوار دستهای راننده، روی شیشهی شاگرد پر رنگتر میشود.
سارا جلوی بخاری روی صندلی نشسته؛ موهایش پف کرده است. بهزاد کفشهایش را از جاکفشی چوبی بیرون میآورد. کفشها را بازحمت میپوشد و درحالیکه بند آنها را بهسرعت میبندد میگوید:
- تا فردا بعدازظهر تمومش میکنم و سریع سر و تهش میکنم و برمیگردم. شاید آنتن نداشته باشم. اگه از شرکت زنگ زدن بگو رفته شمال زمینو معامله کنه.
سارا گرههای آخر را به جوراب کوچکی که بین میلهای بافتنی به سیخ کشیده شده میزند. یکی از گرهها کور میشود. صدای خداحافظی بهزاد با صدای لولای در مخلوط میشود و زبانهی قفل با صدای کشداری توی سوراخ چهارچوب در قرار میگیرد. خداحافظی روی لبهای سارا میماسد.
راننده با دست روی کیفش میزند و میپرسد:
- کجایی عمو؟ مگه نمیخواستی راهآهن پیاده شی؟
با نگرانی از شیشه به اطراف نگاه میکند و با حالتی عذرخواهانه میگوید بله، بله. رادیو پیام بازرگانی پخش میکند. با بیمیلی دستگیرهی در را میکشد و در را باز میکند. قبل از آنکه پیاده شود راننده میگوید:
- میخوای بدونی آخرش چی میشه؟ پسره زمینو معامله میکنه و اون چوبهارو هم به یه نجار میفروشه. اما آخر سر دلش طاقت نمیاره و زنگ میزنه به شرکتشون و ماجرای چوبهارو میگه. البته نمیگه که میخواسته چوبهارو واسه خودش بردارهها! اونها هم تشکر میکنن و میگن که زنش صبح باهاشون تماس گرفته و همهچیز و بهشون گفته. زنه بهشون گفته بود چون امکان داشت شوهرش آنتن نداشته باشه ازش خواسته که صبح به شرکت زنگ بزنه و ماجرای چوبها رو بهشون بگه. دیشب که داشتم یه مسافر دربستی رو به همین میدون راهآهن میرسوندم این قصه رو از رادیو شنیدم. این تکرار دیشبه.
پای راستش روی زمین و پای چپش هنوز توی ماشین است. دستش روی دستگیرهی در مردد مانده است. راننده میگوید:
- اگه من جای پسره بودم چوبها رو میفروختم و به زنم هم هیچی نمیگفتم؛ بعدش میرفتم و واسش یهتیکه طلا میگرفتم. اصلاً میدونی؟ آدم قهرمان زندگی زن و بچهش باشه خیلی بهتره تا بهعنوان کارمند نمونه ازش تجلیل بشه!
از تاکسی پیاده میشود و قبل از آنکه سرش را تا لب شیشه برای تشکر پایین بیاورد آب دهانش را قورت میدهد و آهسته در را میبندد. ماشین راه میافتد و کمی جلوتر میایستد. راننده دستمال در دست از ماشین پیاده میشود تا بازدم خودش و مسافران را از روی شیشهها پاک کند.
دیدگاهها
صمدی هستم ،همکلاسی قدیمی.نمیدونم منو یادت هست یا نه ولی من به داشتن همکلاسی ادیبی مثل شما افتخار میکنم.اگه ممکنه اینستاگرامتو بزار اینجا
تکان هایش "در "روی داشبورد... بهتره بگیم روی داشبورد
موهایش را که هنوز ...حالت خود را دارند... را دوم اضافی هست
بعضی جاها ویرگول لازمه (رادیو ، پیام بازرگانی ... )
نکته ی آخر اینکه (به نظر بنده ) اگه توی جمله ی " ..انگار نگاه سارا اذیتش می کند "کلمه ی انگار نباشه بهتره . آخه راوی هرچی قاطع تر باشه تمرکز خواننده بیشتر میشه(البته بنده اینطور فکر می کنم )
پیروز باشید...
لذت بردم
البته راننده میتونست ضمن نگاه به امتدا مسیر فتن قهرمان داستان ،از داخل ماشین بازدم مسافرا رو هم تمیز کنه و...
امیدوهرم داستان ها زیادی از شما بخونم
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا