حیدرعلی نمازش را که خواند، یکدور دیگر دور ضریح گشت و درحالیکه زیر لب صلوات میفرستاد از در کوچک امامزاده خارج شد. یک قدم که آمد، برگشت. دستش را گذاشت روی سینهاش و سلام داد و وارد حیاط شد. چشمش به مزار بایزید بود که جمعیتی از ترکمنها احاطهاش کرده بودند. کمی که کنار میلههای آهنی دور مزار این پا و آن پا کرد آنجا هم خلوت شد. دوباره کفشهایش را درآورد و وارد شد. فقط چند لحظه همانطور ایستاده فاتحهای خواند و به حیاط برگشت. هنوز دلش آرام نگرفته بود. رفت و کنار درخت پستهی آخر حیاط ایستاد و زل زد به گنبد مخروطی امامزاده. حتی با خودش فکر کرد که شاید بهتر بود به خرقان میرفت. فضای آنجا همراه عطر و بوی خاص شیخ حتماً دلش را آرام میکرد. اما الان دیگر نای رفتن نداشت.
***
میگویم: «مبادا به حیدر علی بگویی! مردها تحملش را ندارند.» روی کاناپه دراز کشیده و دستش را گذاشته زیر سرش. حرفم را که تکرار میکنم به چشمهایم نگاه میکند. میدانم که اصلاً حواسش به حرفم نیست. میگویم: «هیچوقت نگو. خودت هم سعی کن از این مخمصه رها شوی.» میگوید: «کاری نکردهام که بخواهم پنهان کنم.» میگویم: « مردها نمیتوانند قبول کنند.» لبخند میزند. از جا بلند میشود. وسایلش را برمیدارد چادرش را سرش میگذارد و میآید و مرا میبوسد: «ممنون از لطفت. همینکه به حرفم گوش کردی خیلی کمکم کرد. میدانی من همسرم را دوست دارم. نمیتوانم هیچوقت چیزی را از او پنهان کنم. خداحافظ.»
***
فکر میکردم دارم یک قصه میشنوم. یک داستان خندهدار... نمیدانم چقدر طول کشید تا فهمیدم که این یک کابوس است. کابوس زندگی من. چیزیکه همیشه از آن وحشت داشتم. حتی فکر کردم شاید همان کابوسهای لعنتی هستند و الان است که بیدار شوم و همهچیز تمام شود. نمیشنیدم چه میگوید او چیزهایی میگفت از یک همکار، از کسیکه میشناختمش و من میدیدم که غول سیاه کابوسهایم پیش چشمم شکل پیدا میکند و صورت سیاهش حالا برایم واضح میشود و میشود همان همکار... که میشناختمش. او لبخند میزد. چشمهایش برق میزدند و چیزهایی تعریف میکرد از رنگها از بوم از هنر و من میدیدمش که در آغوش غول سیاه کابوسهایم که حالا میشناختمش از من دور میشود.
***
حیدرعلی انگشتهایش را به پنجرههای ضریح کوچک امامزاده گره کرده بود و گریه میکرد. آنقدر دستش را به ضریح فشار داده بود که حالا تکتک انگشتانش درد گرفته بودند. گیج و سردرگم اشکهایش را پاک کرد. حرم خلوت بود. رفت و روی پنجرهی پشت ضریح که روبه مزار بایزید باز میشد نشست. امروز نه از ترکمنها خبری بود و نه از زابلیها. فقط درویش بود که با لباس سفید بلندش کنار مزار بایزید ایستاده بود.
***
رؤیا رنگ آبیرا با قلممو از آبشارش به پایین سرازیر میکرد. دوستش کنارش ایستاده بود و به برق چشمهایش نگاه میکرد.
- با اینکه بعد از ازدواج رنگ و بوم را کنار گذاشته بودی کارهایت روز به روز بهتر میشوند. حتی بهتر از قبل.
رؤیا فقط لبخند میزند و فکر میکند نسیم خنکی را که از آبشار نقاشیاش به صورتش میخورد احساس میکند. برمیگردد. به صورت دوستش نگاه میکند و میگوید: «حیدرعلی حتی به رنگ و نقاشیهای منهم حسادت میکند.»
زن دستش را روی شانههای رؤیا میگذارد: «اطمینانش را جلب کن.»
- خودم چه میشوم؟ رؤیاهایم را کنار بگذارم؟
- خب نه! به کارت برس. اما به آقای صادقی دیگر کاری نداشته باش.
- او باعث شد که من دوباره خودم را پیدا کنم. همینها را به حیدرعلی گفتم. گفتم که آقای صادقی هم بارها به من گفته که همسرش را دوست دارد. مثل منکه همسرم را دوست دارم. گفتم که او رنگها را دوباره نشانم داد. چیزهایی را که میدیدم اما هیچوقت نمیتوانستم به تصویر بکشم. رؤیاهایم را جلوی چشمم آورد و نشانم داد که این خود من هستم که میتوانم آنها را خلق کنم.
- دیگر با او حرف نزن
- دیگر با او حرف نمیزنم
***
به دوستم گفتم دیگر با او حرف نمیزنم. اما وقتی گوشی همراهم زنگ میخورد نمیتوانم جوابش را ندهم. عصبانیام. از دنیا. از دوستم. از حیدرعلی، از خودش، از خودم... عصبانیام از همه. و او تنها کسی است که میتوانم عصبانیتم را سرش خالی کنم. گوشی را برمیدارم و سرش داد میزنم: «مگر نگفتم دیگر به من زنگ نزن. چرا رهایم نمیکنی؟ اگر واقعاً برایت مهم بودم اگر واقعاً به خواستهام احترام میگذاشتی رهایم میکردی. زندگیم دارد نابود میشود...» فریاد میزنم. هرچه از دهانم درمیآید به او میگویم. حتی ناراحتیام از همکارانم. ازهمسایهی سمجم از قلمموی نافرمانم از همهی دنیا...
و بعد او حرف میزند. از آرامش میگوید. از دریا... از آسمان... و من اشک میریزم و گوشی را قطع میکنم.
***
نمیدانم چقدر گذشته... از روزیکه رؤیا کابوس را برایم نقش کرد. یکماه، دوماه، ششماه... دستم را میگذارم روی سینهاش. ضربان قلبش را حس میکنم او را بیشتر به خودم میچسبانم. سرم را میگذارم روی قلبش تا صدایش را بشنوم. به من میگوید که فقط مرا دوست دارد. فقط مرا... به من میگوید که دارم دیوانهاش میکنم. به من میگوید که کارهایم غیرمنطقیست. میگوید بدش نمیآید که هر نیمساعت یکبار صدایم را بشنود اما ناراحت است که چون به او اطمینان ندارم هر لحظه به او زنگ میزنم و میپرسم کجایی؟ میگوید کاش پیش یک مشاور میرفتی شاید کمی آرام شوی...
من اما از ضرباهنگ قلبش صدای غول سیاه را میشنوم. او را بیشتر به خودم فشار میدهم. به او میگویم که دوستش دارم. لبم را میگذارم روی قلبش و به غول میگویم که من همسرم را دوست دارم.
فردا دوباره باید به حرم بروم شاید کمی آرام بگیرم.
***
صدای نفسهای رؤیا را از پشت تلفن میشناسم. دارد اشک میریزد میدانم. میگویم: «رؤیا جان آرام باش. میگوید دلم میخواهد بمیرم. کاش میمردم. دعاکن دعا کن همین امروز بمیرم. نمیتوانم درد کشیدنهای حیدرعلی را تحمل کنم. چرا اینقدر ضعیف بود و من نمیدانستم. هر شب دستش را میگذارد روی سینهام و همانطور خوابش میبرد سرش را میگذارد روی سینهام. اشک میریزد و خوابش میبرد. من احساس خفگی میکنم و تا صبح خوابم نمیبرد. نزدیک یکسال گذشته اما او انگار هر روز دردش تازه میشود. باورت میشود؟ میگوید به من میگویی برو پیش روانشناس تا ثابت کنی دیوانهام و رهایم کنی؟... دلم میخواهد بمیرم...» رؤیا که این حرفها را میزند من هم اشکم درمیآید. همانموقع شوهرم از راه میرسد. با تعجب به من نگاه میکند. رؤیا گریه میکند و میگوید: «من دوستش دارم و او باور نمیکند.» من اشک میریزم و انگار در دلم میگویم: «میفهمم... منهم همسرم را دوست دارم...»
***
دستش را به زنجیرهای آویخته از در ورودی حیاط امامزاده گره کرده و چشم دوخته است به گنبد مخروطی. جمعیت بیشتر میشود. آفتاب غروب کرده. دارند موکتها را در حیاط پهن میکنند. صدای اذان بلند میشود. در یک چشم بر هم زدن صفهای پشت سرهم، روی موکتها ردیف میشوند. حیدرعلی درویش را میبیند که وارد مسجد میشود. زنجیر را رها میکند و به حرم میرود.
***
رنگها و بومهایم را کنار میگذارم. جمعشان میکنم گوشهی انباری و در بهرویشان میبندم. مثل تمام این پانزدهسال گذشته. دست نوشتههایم را نیز و طراحیهایم را. نمیدانم آیا باز هم چیزی هست که حیدرعلی به آنها حسادت کند؟
***
نگاهی به جمعیت داخل حیاط انداخت که تکتک یا دستهدسته در حرکت بودند. میآمدند و میرفتند. حیدرعلی به زن و مردهایی که دوشادوش هم راه میرفتند نگاهی کرد و آه کشید. با خود میگفت از کجا معلوم که قلبهای آنها به هم به همین نزدیکی باشد. با خود فکر میکرد آن زن که الان دارد آنجا کنار شوهرش راه میرود و به حرفهای شوهرش میخندد شاید دارد به مرد دیگری فکر میکند که... تازه از کجا معلوم که آن مرد شوهرش باشد. شاید شوهر بیچارهی زن در جای دیگری دارد برای زندگی مشترکشان جان میکند و خبر ندارد که زنش... استغفراللهی زیر لب گفت و دوباره به حرم برگشت. رفت گوشهی مسجد قدیمی نشست و زانوهایش را بغل گرفت. عدهای کنار هم روبه محراب قدیمی مسجد که حالا شده بود جزو آثار باستانی آنجا، نماز میخواندند. چند نفری هم که معلوم بود مسافران تازه هستند با تحسین و تعجب به گوشههای محراب و گچبریهای قدیمی آن نگاه میکردند. حیدرعلی دستی به موهایش که کمکم از بناگوش رو به سفیدی میزد، کشید. سرش را گذاشت روی زانوهایش و ناگهان بغضش ترکید. درویش دستش را روی شانهی حیدرعلی گذاشته بود و به او لبخند میزد. حیدرعلی اشکش را پاک کرد و جمع و جور نشست. درویش دستی به ریش سفیدش کشید و گفت: «جوان ما مالک چیزی نیستیم. نه تو مالکی نه من... مالک همهی ما خداست.»
دوباره دستش را گذاشت روی شانهی حیدرعلی و درحالیکه بلند میشد، بلند گفت: «حیدر مددی!»