• خانه
  • داستان
  • داستان «خوش به حالمون که آفتاب داریم» نویسنده «اکرم حسینی نسب»

داستان «خوش به حالمون که آفتاب داریم» نویسنده «اکرم حسینی نسب»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

akram hoseininasab

 گُرو گُرِ مشعل که از بیرون می‌آید خبر از آسفالت کردن بام خانه‌ای می‌دهد.‌ کدام خانه نمیدانی. ولی خیلی دور نیست. با خودت می‌گویی؛ "عایق کردن بام به چه کار می‌آید، کو باران."  سومین ماه پاییز است و هیچ بارانی نباریده.‌ در عوض تا دلتان بخواهد آفتاب داریم که البته قدرش را هم نمی‌دانیم.

می‌شود روی همه بام‌ها با انرژی خورشیدی برق خانه‌ها را تأمین کرد با هزینه‌ای کمتر. البته که در این دوره و زمانه این افکار بیشتر شبیه کفرگویی است تا ایده‌ای کاربردی. کنار پنجره می‌روی. پرده اتاق را می‌کشی. آفتاب تیز نیم‌روزی می‌خورد توی چشمت و لحظه‌ای میبندی‌شان. چه قدر دلت برای باران تنگ است. در خیالت باران تق‌تق می‌خورد روی شیشه و تو خوشحال برای خودت چایی تازه دم می‌ریزی و همانطور ایستاده روبروی پنجره قلپ‌قلپ مینوشی‌اش. به آسمان کبود چشم می‌دوزی و همه کسانی را یاد می‌آوری که با هوای ابری دلگیر می‌شوند و دلت می‌خواهد توی ذوقشان بزنی و خندان و با صدای تحکم آمیز به آنها بگویی؛ "خیلی هم خوبه این هوا‌. مگه میشه این همه زیبایی و بوی تازگی رو شنید و دید و به دل گرفت."

خرمالوی الموت که چند روز پیش از خیابان عبید زاکانی خریدی را از یخچال بیرون می‌آوری و چند ثانیه مبهوت رنگ زیبایش می‌شوی. " چه تناسبی داره با این فصل." آن را برمی‌داری و  می‌بری کنار گلدان که برگهایش در حال خشک شدن است. رنگ نارنجی شفاف خرمالو در کنار قهوه‌ای تیره‌ی برگ، قاب زیبایی از دو زندگی نباتی می‌سازد که انگار آینه‌ی گذشته یا آینده خودت را در آن می‌بینی. همیشه دوست داشتی اگر موجودی غیر از انسان بودی درخت میشدی. آن هم از نوع بیدش. با آن برگهای آویزان و بی‌بار که وقتی باد به شاخه‌هایش می‌افتد صدای سیس‌سیس ریزی بدهد و رهگذرانی که عاشق باد و آواز و زندگی‌اند را به وجد بیاورد. تنها که باشی حاصل تخیلاتت چیزی می‌شود شبیه این دست رویاپردازی‌ها که شاید به نظر برخی بچه‌گانه هم بیاید. غافل از اینکه تخیلات کودکان گاهی متعالی‌تر از اوهام آدمهای به اصطلاح بزرگ و داناست. دوربین گوشی را باز می‌کنی و تمام ذوق عکاسی‌ات را خرج می‌کنی تا عکسی شایسته‌ی این قاب و ترکیب رنگی زیبایش بگیری. گلبرگ‌های خشک و خرمالو. چند تایی را انتخاب می‌کنی و آنهایی که کج و نافرم افتاده‌اند را حذف می‌کنی. همینطوری هم حافظه گوشی یاری نمی‌کند و با چند ذخیره عکس ارور میدهد. عکس‌های نادلپسند را از حافظه داخلی هم پاک می‌کنی. چند گیگ باز می‌شود برای عکس‌های بعدی.
گوشی به دست خرمالو را می‌شوری و می‌گذاری داخل پیش‌دستی. روی مبل می‌نشینی و خبری در کانال تلگرام می‌خوانی که همه را متحیر کرده و عکس‌العمل بسیاری را برانگیخته و بازتابش را در استوری و پستهای پشت‌هم گذاشته است. نمی‌دانی چرا هیچ حسی به این خبر نداری. بدبینی نسبت به اخبار که تو نمی‌دانی کدامشان ظاهرسازی و کدام حقیقت است، توجهت را به کارهای دیگر داده است. با خودت می‌گویی؛ "دنیای کثیفی‌ست و گاهی فرصت تمام می‌شود و دیر می‌فهمیم که همه‌مان قربانی این پلیدی‌های دست‌ساز قدرتمندانیم."

 یاد جمله‌ای می‌افتی که اول صبح از "یوکیو میشیما" خوانده بودی در کتاب مرگ در نیمه تابستانش و زیرش را خط کشیده بودی. بلند می‌شوی و از روی میز تحریر کتاب را برمی‌داری و آن را بلند می‌خوانی.
"در بلا و فاجعه‌‌ی بزرگ طبیعی یا جنگ، هیچ چیز مسخره و مضحک وجود ندارد. مرگ یک تن، مثل مرگ یک ملیون تن، به گونه‌ای سنگین و پروقار می‌نماید. ولی مرگ چند تن چیز متفاوتی است."
پشت میز می‌نشینی و در ورد گوشی جمله نویسنده ژاپنی را تایپ می‌کنی و می‌فرستی در کانال شخصی خودت که تنها عضوش هستی و پر است از مطالب بزرگان و شعرهای زیبا، که در لحظه و آنی تاثرت را برانگیخته‌ و انگار از زبان تو گفته شده‌ و نویسنده‌اش گویی آن را از ذهنت دزدیده و به نام خود ثبت کرده. آن هم زیباتر و موجزتر از تو. همان هم‌سانی اندیشه‌ها در جای جای این دنیا با تمام تفاوت‌های مذهبی و فرهنگی و جغرافیایی.
از کانال که بیرون می‌آیی دستت می‌خورد به کانالی دیگر و باز می‌شود. آخرین پیام آمده را می‌خوانی؛ "جنگ بین دو کشور به مرحله بحرانی خود رسیده و کودکان و غیرنظامیان بسیاری از هر دو کشور قربانی شده‌اند."

 از کانال بیرون می‌آیی و وارد گالری می‌شوی و آخرین عکسی که گرفتی را از نظر می‌گذرانی.  لبخندی از سر رضایت می‌زنی. بعد یاد خرمالوی نخورده می‌افتی و پیش‌دستی را سمت خودت می‌کشی و با چاقو آن را چهار قاچ می‌کنی و قبل از دهان بردن نگاهش می‌کنی و آرام با دندان‌های جلو گازش می‌زنی.

میوه ارگانیک مزه دیگری دارد. دیگر صدایی از بیرون نمی‌شنوی. حتماً کار ایزوگام پشت‌بام همسایه تمام شده و جای آن را قارقار کلاغی گرفته که روی آنتن ساختمان بزرگ و تازه ساخت اداره‌ای، لانه ساخته. هر روز می‌بینی‌اش. کلاغ باهوشی‌ست. می‌دانسته کجا لانه کند که هیچ پرنده قوی‌تری توان تصاحب آن را نداشته باشد. نگاه گردنِ مدام چرخان کلاغ که می‌کنی فکر دیگری به ذهنت می‌رسد. کلاغ فضولی به نظر می‌آید. محترمانه‌ترش کنجکاو شاید.
از کجا معلوم شاید این کلاغ هم از ناظران شخصی و اجیر شده‌ای باشد که میخواهد زاغ سیاه هم‌کیشانش را چوب بزند.
دلت می‌خواهد با کسی حرف بزنی. اما حوصله‌ی پرگویی هیچ کس را نداری. آشنای گزیده‌گو هم پیدا نمی‌کنی دور و اطرافت. کنار پنجره می‌روی. از انتهای کوچه ماشین وانتی می‌گذرد. نوشته‌ی پشتش را می‌خوانی؛
"خدایا همون طوری که دعاها و آرزوهامون رو نمی‌بینی، گناهانمان رو هم نبین.'

با صدا می‌خندی. کج می‌شوی تا راننده را ببینی. نمی‌توانی. آفتاب افتاده روی شیشه جلوی ماشین و راننده را در هاله‌ای از ذرات ریز و غبارآلود پنهان کرده. خلاقیت مرد راننده را تحسین می‌کنی. به نظرت هر چیزی را به دیده شوخی نگاه کردن مناسب زندگی‌ این دنیایی‌ست و لازمه‌ی دوام آوردن در این دنیای پر از حقایق تلخ و غیرقابل پیش‌بینی‌ را طناز بودن میدانی.
دوباره یاد نداشتن هم‌سخن و تبادل نظر درباره علایقتان می‌افتی. دفتر شعر لورکا را از کتاب‌خانه بیرون می‌کشی. می‌روی روی صندلی تابی می‌نشینی. گرمای چوبِ صندلیی که پایین پنجره زیر آفتاب است، می‌نشیند در جانت. قبل از اینکه کتاب را باز کنی حرف بانوی پیر همسایه به خاطرت می‌آید وقتی روز گذشته برای رفع تنهایی آمده بود پیشت؛
"برادرم فرانسه زندگی‌ می‌کنه. هر وقت میاد ایران می‌گه خوش به حالتون که آفتاب دارید."
با یادآوری حرفش می‌خندی و زیر لب می‌گویی. "آره خوش‌به حالمون که آفتاب داریم."
کوهی که حالا پشت هاله‌ای از ریزگرد سمی پنهان شده ناخودآگاه راه نفست را می‌بندد. تک سرفه‌ای می‌کنی و رو به کوهِ مانده در پشت غبار حرفت را تکرار می‌کنی؛

 "آره خوش به حالمون که آفتاب داریم." و همان‌طور که می‌خواهی از بسته بودن کامل پنجره مطمئن شوی با خودت فکر می‌کنی که نمی‌خواهی و نباید طنازی‌ات را قربانی اما و اگرها کنی. شاید سن و سالت ایجاب می‌کند که دیگر دنبال اما و اگر ها نباشی. شاید هم دیگر حوصله‌ی کنکاش درباره‌شان را نداری. به چند روز بعد فکر می‌کنی که زنی چهل ساله می‌شوی. می‌لمی روی صندلی و آهی می‌کشی و کتاب را باز می‌کنی.

پل الوار می‌گوید:

ای تندیس من

آفتابی که کور می‌کند تو را به جای آیینه می‌گزیند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «خوش به حالمون که آفتاب داریم» نویسنده «اکرم حسینی نسب»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692