داستان «فامه» نویسنده «مهرنوش ایرانخواه»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mehrnoosh irankhah

نخل خانه که خشک شد . دیگر خانه جای ماندن نبود .انگار بست خانه به نخلش جان میگرفت .

به همان روزها که بچه ها دورش می دویدند و شعر میخواندند  یا وقتی که عبدی کمر می انداخت خودش را میکشید به پستی و بلندی تنه و میرفت بالا که به قول خودش نخل را بر بدهد . نجوا را از زیر همین درخت راهی خانه ی بخت کرده بودند و روزی که سلمان مرد دور همین درخت رخاندنش.پیر نبود . درخت را میگویم اما خشک شده بود . زودتر از همه ی اهالی خانه . از همان روزی که فامه نشسته بود زیرش . خرماها را پهن کرده بود و هسته میگرفت . از همان روز شروع کرد خشک شدن .

 فامه حرف نمیزد اما به درخت که میرسید . لبهایش میجنبید .لباس یقه کشیده ی عربی گشاد میپوشید . وقتی راه میرفت دامنش را کمی بالا میبرد اما نه آنقدر که کسی ساق پایش را ببیند . کمی بالا!دست هایش زمخت بود مثل دست مردان . نجوا میگفت : از بس پی گاو و گوسفند راه افتاده تو بیابون دخترونگی نداره .اینقدر کف دست و

پایش قاچ قاچ شده بود که هر چه آن رژ صورتی پلنگی را میزد به لب هایش هیچکس رنگ زنانگی

اش را حس نمیکرد.  خودش اما ناراضی نبود . دوست داشت . اینجوری بودن را دوست داشت . حرف نمیزد با اینکه میتوانست. خیلی ها فکر میکردند لال شده . اما واقعیت این بود فامه میترسید.

میترسید مثل بچگی ها . همان سال ها که مجبور شد بازی در کوچه را ول کند . بخاطر صدای پسرانه اش مسخره اش کنند .  صدایش بم بود . حرف که میزد انگار پیرمرد تریاکی همسایه تازه از پای بساط بلند شده باشد بخواهد عرض اندام کند . پس حرف نمیزد . سالها بود که حتی به اجبار هم زبان باز نمیکرد . به جز وقت هایی که زیر درخت مینشست. زیر هر درختی هم نه .همان نخل جاندار که با خودش بی جان شده بود . شب که میشد . فامه قلیان لب شکسته اش را برمیداشت . زیرانداز رنگ و رو رفته ی قدیمی اش را پهن میکرد زیر درخت ومینشست به حرف . بعضی وقتا تا خود صبح .  کسی هم نمیدانست چه میگوید . کسی آنموقع شب بیدار نبود .

آن شبی که با لباس سفید فرستادنش خانه ی بخت و همه گفتند عاقبت به خیر شد .  فقط همان نخل کهنه ی وسط حیاط میدانست برمیگردد. التماس کرده بود به محمود که حاضرم بمیرم اما زنت نمونم .

 شاید تنها جمله ی کاملی که محمود با صدای فامه به گوشش رسید . همین بود . نه اینکه عشق بلد نبود . نه اینکه زیر سرش بلند شده باشد . نه اینکه محمود خوب نبود .  هیچکدام از این ها نه . هیچکس نمیدانست چرا؟!

اما محمود طلاقش داده بود و به عبدی گفته بود زورش نکنین . شوهر نمیخواد و رفته بود . انگار تنها کسی که در کل جهان فامه را فهمیده بود اول نخل وسط حیاط بود بعد محمود .  فامه از همان شبی که برگشته بود خانه . زیرانداز را پهن میکرد می نشست زیر نخل قلیان میکشید قلیان کشیدن برای دختر ۲۵ ساله به اندازه ی کافی بی ناموسی بود .

دیگر طلاق که بماند .آنهم پنجاه سال پیش. آنهم روستای خشکی در پهنه ی دریا . خانه شأن حکم فاحشه خانه پیدا کرد بود . قدم گذاشتن به در حیاطشان برای دیگران بی اعتباری  می آورد .هیچکس نمی آمد . هیچکس نمیرفت .  هر کسی از اهالی خانه یک گوشه ای میخزید که شرم طلاق و بی آبرویی را خودش هم نبیند چه برسد از چشم دیگران حرفش را بخواند . فامه خودش با قل قل قلیانش و سکوت شب و نخلش سالیان درازی را گذراند .

هر صدا و کلامی از کوچه جوری مور مورش میکرد که انگار آب جوش ریخته باشی روی پوست مرغ . ریشه ی موهایش ورم میکرد مثل غده ی زیر گلویش که انگار حجم عظیمی از حرف های نگفته اش بود . که انگار تلنبار شده بود . که انگار مانده بود روی هم و حالا گلوله شده بود زیر گردنش .

گمانم فامه هم یک روزی یک جایی با خودش گفته بود : چرا من ؟! مثل همه ی آدم هایی که میانه ی

ندانستن و درک نکردن هایشان از روزگار و قسمت و تقدیر و حتی تصمیم خودشان میپرسند :  چرا من ؟!

و همان‌قدر که هیچکس از اول بشریت تا به الان پاسخی برای این سوال نگرفته . فامه هم نگرفته بود

و همچنان زل زده بود به دیوار کاهگلی و تکیه داده بود به درخت نخل وسط خانه .هیچ تکیه گاهی محکم تر از این درخت خشک نبود انگار.عبدی وقتی دید که سال دوم شد و درخت

 همچنان خشک مانده خواست ریشه اش را بیندازد اما فامه آنقدر بی حرف ضجه زد تا عبدی پشیمان شد .  سرش را انداخت پایین و بدون حرف رفت داخل خانه .گمانم بغضش گرفته بود برای خواهری که از دار دنیا دلبسته ی یک نخل خشک وسط حیاط خانه شده . روزی که فامه مرد فقط یک نفر جز اعضای خانه آمد .محمود!  لباس سفید عربی بلندی پوشیده بود که از تمیزی برق میزد . زیر نخل خشک ایستاد . دستش را به

تنه ی خشک درخت فشار داد و گفت : من که میدانم تو میدانی فامه نمیخواست زن باشد .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «فامه» نویسنده «مهرنوش ایرانخواه»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692