انگشتان کوچکش را دور انگشتان مادر، پیچیده بود و با هر نفسی که میکشید، رعشهای بر اندام خستهٔ زندگی میانداخت چند قدمی که بر میداشت عروسک کوچکش را که نامش را "صورتی" گذاشته بود به دست مادر میسپرد و بافت گیسوانش را مرتب میکرد.
هیچکس نمیدانست در آن لحظه به چه میاندیشید؛ چه فکری از مدار ذهنش عبور میکرد و به چه واژهای برای بیان آنها، نیاز داشت؟ صدای منحوسِ یک سرباز لعنتی، هشدار مرگ را در گوشها تکرار میکرد. شاید آن لحظه، مرگْ از رگ گردن به آنها نزدیکتر بود اما اصل ماجرا اینجا بود که خیلیها نمیدانستند. نمیدانستند که اوضاع چه اندازه خیت است و همانطور راستراست، گام برمیداشتند و به جیبهای چاق و چلهشان دست میکشیدند و میگفتند:
-زندگیه دیگه، هه! یه بار میبَری یه بار هم میبازی. چه فرقی به حالِ ما نخودیها میکنه؟!
و سپس، قهقههٔ منفورشان را سر میدادند. چند قدم دیگر که برداشتند، عروسک را سفتتر از پیش در دستانش گرفت و با فشاری که به دست مادر وارد کرد، به او فهماند که باید بایستند. مادر، به موهای دخترک دست کشید و درمیان فریاد تفنگها، با صدایی نسبتاً بلند اما محبتآمیز گفت:
-چی شده دختر؟ چرا نمیای؟
دختر، بزاقش را قورت داد و در همان حال که دستان مادر را سفت چسبیده بود، رو به او کرد:
-من میترسم... اینجا چه خبره؟ تو که گفتی مثل بازیه ولی...
مادر، به میان حرف او پرید:
-هنوز هم میگم، اینجا یه میدون بازیه، قرار نیست اتفاقی بیفته فقط دستتو بده به من و زودتر راه بیفت.
پس از اینکه این را گفت، دست دخترش را کشید و تندتر از پیش گام برداشت. ازدحام معترضانی که حالا مثل یک نقاب، سیمای شهر را پوشانیده بودند ترس و دلهرهی بیشتری در دلِ کودک انداخت. مادر راست میگفت، اینها همه یک بازی بود. ولی بازیِ آدمبزرگها! از آن بازیها که شوخی نیست و اگر ببازی برای همیشه از دور این لجنزار دنیا حذف میشوی. گامهایشان را تند و سریع برمیداشتند؛ شاید برای آخرینبار از این خیابان میگذشتند یا شاید بار دیگر برمیگشتند ولی اینبار نه بهعنوانِ تماشاگر بلکه بهعنوان بازیکن اصلی! بیمباها عبور میکردند که چالهای به پر و پای دختر پیچید و زمینگیرش کرد. مادر، فوراً پای او را از گودال نهچندان ژرف، درآورد اما وقتیکه سرش را بالا کرد تا بایستد برخورد گلوله با قلب دریایی دخترش او را بر جا خشکاند. از کجا آمده بود؟ به کدامین گناه قلب کوچکش را پارهپاره کرد؟ دستهای سرد دختر را گرفت. فریاد و فغانش را کسی میشنید؟ ضجهزدنهای ممتد و اشکهای سیلآسایش را؟ کسی بود که قطرههای خون قلب دختر را بشمارد؟ اصلا کدام کبوتر قرار است خبر مرگ کسی را که تنها گناهش بیگناهی بود را به گوش شهر، برساند؟ عروسک که حالا یتیم شده بود آرامآرام از دستانش سر خورد و روی تن سرد زمین، لم داد. اکنون دیگر هردو در کنار هم بودند. کسی چه میداند ولی شاید خوابِ شکفتنِ شکوفههای شادی و آزادی را میدیدند؟ کسی چه میدانست...
صدای خشم مردم، گوش شهر را پر کرده بود. از یکطرف، فریاد عدلخواهی و از سویی دیگر شلیک گلولههایی که آزادی را به جبر در قفسِ ذهنها محبوس میکردند. جمعیت، فوجفوج مثل موجهای بیقرار دریا به جلو پیش میرفت و صداها بیش از پیش میشد. نتیجهٔ اینهمه خونِ ریخته، چه بود؟!
ساعد، کیف چرم قهوهایرنگش را محکم در بغل گرفته بود و خود را به آنسوی خیابان که خلوتتر بود، میرساند. از هیاهوی این روزها بیزار بود و انتظار آرامش پیشین را میکشید. درست همان لحظه که خود را از میان جمعیت بیرون میکشید، بیاختیار پای یکی از معترضین را لگد کرد. فریاد او بلند شد:
_هی حروملقمه حواست کجاست؟ مگه نمیبینی وضعو؟ کدوم گوری در میری؟
ساعد، دستش را بهنشانهٔ عذرخواهی بلند کرد و فوراً از آنجا دور شد. وقتی به حاشیهٔ خیابان رسید، کتش چروک و در تنش کج و معوج شده بود. برای دیداری که در پیش داشت، باید مرتبتر از این میبود. کنار یک مغازه که کرکرهاش نصفهنیمه پایین بود، ایستاد و کتش را مرتب کرد؛ موهایش را با انگشتان کشیده و لاغرش صاف کرد و برای آخرینبار به خیابان خیره شد. جنگ جهانی آنجا داشت اتفاق میافتاد! دخترهای نوجوانی که باید "زندگی" میکردند اکنون مرگ را به چشم میدیدند و خیال رفتن نداشتند. نتیجهٔ این خونهای ریختهشده چه بود؟ حرف همیشگی را به خودش زد و به قصد رفتن به محل دیدار، راه افتاد: «من مثل بقیهٔ آدمها سیاستمدار نیستم که اظهار نظر کنم!»
برگهای زرد و خشکیدهٔ پاییز، آهنگ عشق را برایش مینواختند و انرژی وافری به او میدادند. اول که او را دید، چه باید بکند؟ لابد باید مثل همیشه دستش را لمس کند و باقی راه را با او برود یا نخست پیشانی و لبهایش را ببوسد؟ پیشتر رفت تا اینکه به همان نیمکت زرد و سیاه پارک رسید. او، همانجا نشسته بود. وقتی ساعد را دید از جا برخاست و نزدیک شد. جمعیتی از مردم معترض و سربازانی که فریادشان را سرکوب میکردند، آنجا هم بودند. ساعد به او رسید و همانطور که از پیش فکرش را کرده بود، به قصد بوسه دستش را گرفت. تا لبهایش را به پیشانی او نزدیک کرد، سربازی با شلیک گلولهای، بوسه را به پرواز درآورد. پیشانی متلاشیشدهٔ "او"، بوسه را به لبهای ساعد بازگرداند و نماد ممنوعیت عشقهای پاکی شد که پایانشان، آغازِ مرگ یک سرزمین است.
همان لحظه در گوشهای از شهر صدای جیکجیک پرندهها، حیاط را پر کرده بود. میدانستم وقتی صدای آنها بیاید یعنی دوباره صبح شده؛ دوباره اضطرابها آغاز شده و باز باید به فکر راه و چاره برای گرههای این زندگی نکبت باشم. انگشت میبرم لای موهایم و گرههایش را باز میکنم، به گمانم سه روزی هست که شانه نکردهام. هنوز میخواهم دهان به خمیازه بگشایم که صدای بلند مادر مرا به خود میآورد:
_پس کِی میخوای بیدار شی دختر؟
کاش میفهمیدند خیلی وقت است که بیدارم. بیدارم. ولی خودم را به خواب زدهام فقط برای اینکه کمتر درگیرِ دیدنِ اینهمه تاریکی شوم. دست روی زانوانم میگذارم و از جا بلند میشوم. طبق معمول پرده را کنار میزنم تا کمی نور خورشید به اتاق بتابد. به محضِ کنار کشیدن پرده چیزی در آن بیرون، توجه و حواسم را به خود جلب میکند. انگار اتفاقی افتاده؛ پشت پنجره میایستم و نظاره میکنم. پنجره را ولی بخار گرفته، با انگشتانم آنها را کنار میزنم و دوباره شروع به تماشا میکنم. دو گنجشک ترسیده به جان هم افتادهاند و چند تکه پر هم روی زمین پخش و پلا شده. پس صدای جیکجیکشان برای دعوا بود نه آمدن صبح! مادرم باز صدایم میزند:
_بیدار شو ظهر شده
_بیدارم مامان.
دوباره به آنها چشم میدوزم. یکی از آنها روی زمین افتاده و مادرش تلاش میکند که از روی زمین تکانش بدهد. فکر میکنم که حالا مرده و دیگر جانی در بدن ندارد. به این فکر میکنم که مردن چقدر آسان است. به فاصلهی چشمبرهمزدن من جان از بدنش در رفت. چه بود این زندگی؟
پنجره را باز میکنم تا کمی باد به صورتم شلاق بزند. اینهمه از زندگی شلاق خوردیم خب یکی هم از باد!
درِ اتاق ناگهان گشوده میشود و من با چشمان مادر روبهرو میشوم:
_تو که بیدار شدی پس چرا نمیای صبحونه بخوری؟
_چون... اون بیرون، یه پرنده مُرد...