انگشتان کوچکش را دور انگشتان مادر، پیچیده بود و با هر نفسی که میکشید، رعشهای بر اندام خستهٔ زندگی میانداخت چند قدمی که بر میداشت عروسک کوچکش را که نامش را "صورتی" گذاشته بود به دست مادر میسپرد و بافت گیسوانش را مرتب میکرد.
انگشتان کوچکش را دور انگشتان مادر، پیچیده بود و با هر نفسی که میکشید، رعشهای بر اندام خستهٔ زندگی میانداخت چند قدمی که بر میداشت عروسک کوچکش را که نامش را "صورتی" گذاشته بود به دست مادر میسپرد و بافت گیسوانش را مرتب میکرد.