• خانه
  • داستان
  • فیلمنامه «گوشت یخ زده» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

فیلمنامه «گوشت یخ زده» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farshad zolnoorian2

طلوع تصویر

داخلی، یک رستوران شلوغ در بالای شهر، روز

گوشت های یخ زده در آشپزخانه ی رستوران روی هم تلنبار شده اند و یک آشپز آن ها را برای چرخ و خرد کردن آماده می کند. سایر آشپزها هم مشغول آماده کردن سفارشات و طبخ غذا هستند که سرآشپز از راه می رسد و به همه چیز سرکشی می کند.  به گوشت های یخ زده که رسید خطاب به آشپز  می گوید:

سرآشپز: حواست باشه که این گوشت یخیا رو باید دوبار چرخ کنی بعد به نسبت سه به یک با این گوشتای گرم مخلوطشون کن. خوب قاطیشون می کنی. بعد ادویه می زنی. تصویر روی گوشت های یخ زده بسته می شود.

داخلی، رستوران، روز

تصویر از میان مشتریان و گارسون های یونیفرم پوش حرکت کرده و به پیرمرد صندوقدار می رسد. پیرمردی با سر و بینی بزرگ و عینک کائوچویی ذره بینی که به صورت زده. او مشغول به دریافت وجه و صدور فیش مشتری ها است. پیرمرد در مقابل مشتری ها رفتاری بسیار محترمانه از خود نشان می دهد. تلفنش زنگ می خورد. کمی که سرش خلوت شد به تلفن همراهش پاسخ می دهد. همسرش پشت خط است. پیرمرد حالت خودمانی تری به خود می گیرد.

پیرمرد: سلام. چطوری؟ نه سر کارم. یعنی چی نوبت گرفتی؟ نفر دویستم؟ گوشت یخ زده؟ همون فروشگاه محل؟ نمی رسم من الان سرم شلوغه. یعنی چی مرخصی بگیر؟ نمیشه عزیز من. نه... خودت بگیر. رفتی دکتر؟ هیچ یادم نبود. اشکال نداره. خب بذار تموم شه. نداریم که نداریم. چی کار کنم من؟ باشه بذار ببینم چی کار می تونم بکنم. باشه خدافظ. پیرمرد کمی سرش خلوت تر می شود از جای خود بلند شده و سراغ مدیر می رود.

 پیرمرد: ببخشید آقای چوپانی اگه ممکنه یه مرخصی ساعتی می خواستم.

مدیر: مرخصی؟ آقای درستکار توی این وضعیت؟ الان آخر ساله مشتری زیاده. مگه از من عیدی و اضافه کار نمی خوای؟ برو بشین سر میزت قربونت برو بشین کار زیاده شیفتت تموم شد به سلامتی می ری هرجا که عشقت کشید. درستکار ناامید بازمی گردد و به کارش ادامه می دهد.

خارجی، خیابان، روز

درستکار از میان بساط ماهی فروش ها رد می شود. یک پسر بچه با لباس های کثیف کهنه با رقص مشغول گدایی کردن است و مردم زیادی در حال رفت و آمد و خرید عید هستند. درستکار وارد ایستگاه مترو می شود. دست بعضی مسافران پر از اجناس خریداری شده برای استقبال از نوروز شده. یک دختر بچه در دستش یک کیسه با چند ماهی قرمز کوچک و فرفره دارد و مادرش یک کیسه گوشت یخ زده حمل می کند.

داخلی، ایستگاه مترو، روز

 ازدحام شدیدی در ایستگاه وجود دارد. مسافران در هر ایستگاه با فشار وارد کردن و تنه زدن به هم وارد واگن ها شده یا از آن ها خارج می شوند. درستکار هم در این بین خود را به زحمت وارد مترو می کند.

داخلی، درون دادگاه، روز

درستکار با بینی کبود متورم و پانسمان شده در راهروهای دادسرا منتظر تشکیل جلسه ی دادگاه است. نگاهش به دعوای زن و مردی دوخته می شود که یکدیگرا را به فحش کشیده اند. خانواده ی زن و شوهر از سوی دیگر وارد عمل شده و کار به کتک کاری و مداخله ی چند سرباز می کشد. فردی را با دستبند از مقابل درستکار عبور می دهند. وکیل درستکار از راه می رسد که برگه ای در دستانش قرار دارد. وکیل خطاب به درستکار می گوید:

وکیل: خیلی اشتباه کردی که بهش فحش دادی. عصبانیتت کار رو برات سخت تر کرده.

داخلی، رستوران، روز

درستکار در مقابل مدیر رستوران ایستاده و به صندوق دار جدید نگاه می کند.

درستکار: باورنکردنیه آقای چوپانی شما من رو به خاطر دماغم اخراج می کنید؟

مدیر: کی گفته اخراج. این تنها یه جا به جاییه. می دونی من نمی تونم شما رو با این بینی شکسته بذارم جلو چشم مشتری. صندوق دار دکور رستورانه نمی تونم دکورم رو خراب کنم. یه مدت کوتاه برو تو آشپزخونه گوشت چرخ کن. بعد ببینم چی کار می تونم برات انجام بدم. الانم اگه واسه این کار بخوای ناز کنی همینم از دستت می ره ها. کلی آدم پای این کار خوابیدن برو دو روز استراحت کن بعد بیا اینجا گوشت چرخ کن تا ببینیم چی پیش میاد.

داخلی، مترو، روز

 درستکار بین جمعیت در گوشه ای آویزان مانده. بعد از چند ایستگاه از ازدحام داخل واگن کاسته می شود. جوانی در حال معرفی کردن انواع آدامس خارجی و تبلیغ اجناسش برای جلب مشتری است. یک حاجی فیروز در گوشه ی واگن خسته روی زمین نشسته. جوانی جایش را به درستکار می دهد. درستکار می نشیند. پیرمردی  درشت هیکل کنار درستکار نشسته که در دستانش کیسه های خرید قرار دارد. کیسه ی گوشت یخ زده توجه درستکار را به خود جلب می کند. درستکار به پیرمرد کناریش نگاه می کند تا بتواند سر صحبت را باز کند.

درستکار: می گن واسه این گوشت یخیا خیلی باید توی صف ایستاد درسته؟

پیرمرد: بله آقا خیلی از صبح تو صفم همین یه تیکه گوشت بهم رسیده. نگاش کن. (گوشت را در دستانش می چرخاند.) واسه چرخ کرده بدک نیست. مثلا اسمش تنظیم بازاره.

درستکار: چند وقت دیگه واسه خیلی چیزای دیگه هم باید بریم توی صف.

پیرمرد: بله آقا بله صف که یکی دوتا نیست. من با این سنم هی باید از این فروشگاه بدوم برم اون یکی فروشگاه که چی؟؟؟ الان روغن می دن... الان میوه می دن... الان قند و شکر می دن... هی بدو... هی بدو.. هی برو توی صف...

درستکار: حالا شما وقت داری برید توی صف من بیچاره تا بخوام از سر کارم بیام فروشگاه سر محلمون همه چیز تا آخرین دونه ته کشیده.

پیرمرد: شما مگه بازنشست نشدید؟

درستکار: چرا خیلی وقته. بازنشسته آموزش و پرورشم. ولی چه می شه کرد بعد از بازنشستگی که نمی شه توی خونه نشست. یخچال رو کی باید پر کنه؟ پسر و دخترت که می رن خونه ی بخت با نوه ها، عروس و دوماد برمی گردن خونه. اول تا آخر هفته هم اونجان. چیزیم بگم، بهشون برمی خوره و قهر می کنن و حالا بیا و درستش کن. سرگرمی آدمیزادم توی آپارتمان کوچیک هم فقط خوردنه نمی تونم یخچالم رو خالی بذارم.

پیرمرد:  اون قبلنا وضع خیلی بهتر بود. من ارتشی بودم. با ماشین ارتش می رفتم فروشگاه، بازار یا هرجا که فکرش رو بکنی. خرید می کردم. پول ارزش داشت. راننده تا دم در خونه میاورد و وسایلم رو هم سربازا از پله ها می بردن بالا. تو خونه سازمانی زندگی می کردیم. آسانسور گاها خراب بود. وقتایی هم که درست بود باز هم می گفتم سربازا از پله ها بیارن که یه کم پاشون باز شه. تو سرشونم می زدم اما الان دیگه خودم باید اینا رو ببرم خونه. قبلا بازنشسته ها وضعشون بهتر بود. مگه نه؟

درستکار: همه وضعشون بهتر بود. تکون می خوری قیمتا پرواز می کنن. تا کجا آخه؟ بمب هم می ترکید اینجوری نمی شد.

از میان مسافران مردی سی و چند ساله خودش را مقابل درستکار می رساند و به طرز مشکوکی نگاهش می کند. با دست به شانه ی درستکار می زند و بحث میان او و پیرمرد ارتشی را قطع می کند.

مرد جوان: آقای درستکار؟ شما آقای درستکارید؟

درستکار: بله بفرمایید.

مرد جوان: شما تو مدرسه ی سینا ناظم ما نبودید؟

درستکار: بله ناظم اون مدرسه بودم. شما اونجا درس خوندید؟

مرد جوان. بله اونجا بودم. الان دیدمتون گفتم بیام جلو بهتون سلام کنم و هیکلتون رو آب بکشم. مرتیکه ی حرومی می دونی چقدر الکی و بی دلیل بهم سیلی زدی؟ بی همه چیز می دونی اون شیلنگایی که تو سرم می زدی چقدر درد داشت. یادته یه بار تو صف من رو کشیدی جلو چشم بچه ها زدی تو گوشم.

مرد صدایش را مدام بالاتر می برد و توجه تمام مسافران به او جلب شد. ناگهان در مقابل چشم همه با مشت ضربه ی محکمی به بینی درستکار وارد می کند. چند جوان می خندند و پیرمرد ارتشی از ترس خودش را جمع می کند. چند مرد وارد عمل شده و جوان را از درستکار دور می کنند. درستکار مانند اسفند روی آتش از جایش برخاسته تا به مرد جوان حمله کند اما چند نفر جلویش را می گیرند. چند بار موفق شد تا خودش را به مرد جوان برساند بلکه بتواند ضربه ای به او وارد کند اما هر بار آن مرد جوان بود که او را کتک زد. درستکار دست از حمله کشیده و شروع به فحش دادن می کند. رکیک ترین فحش های ممکن را نثار مرد می کند. زن ها گوش بچه هایشان را می گیرند و از او رو برمی گردانند. درستکار با سماجتی دیوانه وار سرتا پای مرد جوان را فحش رکیک می دهد. مرد تنها می خندد تمام مسافران حس همدلیشان را با درستکار از دست می دهند.

داخلی، دادگاه، روز

تصویر از لبخند مرد جوان آغاز می شود که با شیطنت به چهره ی درستکار نگاه می کند. درستکار حرص می خورد و به شدت عصبانی است. می خواهد فحش بدهد که وکیل جلویش را می گیرد. قاضی رو به مرد جوان می کند و می گوید:

قاضی: خجالت نمی کشی یه پیرمرد رو تو مترو می زنی؟

مردجوان: آقای قاضی اون اول شروع کرد. اون بود که قبلا من رو زد. من شانسی دیدمش و جوابش رو دادم.

قاضی: چی می گی؟ این پیرمرد کی تو رو زده؟ کجای تو رو زخمی کرده؟ همه شاهدن. مردم دیدن تو زدیش. فیلمش هم هست.

مرد جوان: این تو مدرسه من رو زده. اون وقتا که جوون بود و زوش می رسید همیشه من رو می زد.(هیجان زده می شود) این ناظم ما بود. شما اون موقع که این ما رو زخمی و خفیف می کرد کجا بودی؟ من هنوز یادم نرفته. جواب اون روزا رو کی می ده؟ مثل حیوون هر روز ما رو می زد. اون موقع شما کجا بودی؟

قاضی: شما اون موقع باید ازش شکایت می کردی و می دیدی که من کجا بودم. نه این که حالا بعد از بیست سال بیای انتقام بگیری. اونم دم عیدی یه پیر مرد رو پیش دوست و آشنا اینجوری خفیف و ذلیل کنی. نگاه کن ببین با قیافه ی پیرمرد چی کار کردی؟

مرد جوان: دارم می بینم. (لبخند می زند) اونم به من فحش داد. همه شاهدن. منم از اون شکایت دارم.

قاضی: اون یه شکایت دیگست جلسه ی دیگه ای براش لازمه. الان ایشون شاکی شماست. یا با هم صلح کنید و رضایتش رو بگیر یا باید دیه بدی. دیه ی دماغ شکسته هم کم نیست جوون حواست باشه این لبخندت هزینه داره.

داخلی، خانه ی درستکار، روز

درستکار در آشپزخانه در یخچال را باز می کند. صدای همسرش از پذیرایی شنیده می شود که بلند می گوید: با این دماغ شکسته کارتم که از دست دادی الان شدی حمال. خوب شد؟ از پشت میز نشینی تبدیل شدی به یه گوشت کوب به دردنخور. حالا خر نشی بری رضایت بدی. ببین کی بهت گفتما فردین بازی در بیاری با من طرفی. امروز هم گوشت یخ زده می دن. شکر خدا بهانه ی کارتم که نداری. برو ببین چی گیرت میاد. درستکار در یخچال را می بندد و راه می افتد.

خارجی، خیابان، روز

درستکار در حال راه رفتن به سمت فروشگاه است که از مقابل مدرسه ای عبور می کند. مدرسه تعطیل شده و تعداد زیادی دانش آموز پسر با هیجان وارد خیابان می شوند. دانش آموزان با فریاد و شادی از مقابل درستکار رد می شوند. درست کار یک شلنگ خیالی در دستش گرفته که مدام تکانش می دهد و خطاب به دانش آموزان با هیجان زیر لب مدام تکرار می کند: "آرام حیوان...  ندو ابله... آرام حیوان"

غروب تصویر

پایان

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

فیلمنامه «گوشت یخ زده» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692