• خانه
  • داستان
  • داستان «نبش کوچه فرهنگ یکم» نویسنده «حمید سروامان ‌الهی»

داستان «نبش کوچه فرهنگ یکم» نویسنده «حمید سروامان ‌الهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

hamid sarvaman elahiروز سرد نفس‌های آخرش را می‌کشید. خیابان پر از ماشین‌هایی بود که همانند پنجه‌های دست در هم فرو رفته بودند، آدم‌ها برای دور ماندن از سوز، خود را در کاپشن‌ و شال و کلاه غرق کرده و با سرعت از کنار همدیگر می‌گذشتند.

تابلوهای رنگارنگ دکان‌ها پی‌درپی چشمک می‌زدند و رنگ عوض می‌کردند، ویترین‌ها پر از لوازم گوناگون مصرفی از همه شکل بود. صاحبان تعدادی از مغازه‌ها دم در ایستاده و به دنبال جذب مشتری بودند. صاحب املاک آینده، با زحمت هیکل چاق خود را از بین فاصله ماشین‌هایی که در دو طرف ماشین‌اش پارک شده بودند عبور می‌داد و از ترس خط و خش بدنه را چک می‌کرد.

پیرمرد کتاب فروش کنارش، زمزمه کنان، با دود اسپند از دکان خارج شد و محتویات نیم سوخته ظرف را داخل جوب خشک کنار خیابان تکاند.

پایین‌تر از کتاب‌فروشی مشاجره‌ای بین صاحب تعمیرگاه لوازم خانگی و جوان کافی‌نتی کنارش جریان داشت. تعمیرکار مزاحمت و اشغال پیاده‌رو با لوازم تعمیری را توجیه می‌کرد. مدیر کافی‌نت هم با عصبانیت و اشاره دست، حریم مغازه‌اش را به او نشان می‌داد.

داروخانه نبش کوچه فرهنگ یکم، پایین‌تر از کافی نت مدام از مشتری پر و خالی می‌شد، چشمک تابلوی بزرگ قرمز رنگش به قدری قوی بود که چشم را به شدت می‌آزرد. جوانی به دور سطل زباله بزرگی که روبروی داروخانه روی جوب  قرار داشت می‌چرخید.

ارتفاع بلند سطل و قد کوتاه جوان، دیدن داخلش را مشکل کرده بود،

پایش را روی جدول سیمانی کنار خیابان گذاشت و با گرفتن لبه سطل خود را بالا کشید، چشمهایی که از سوز سرما و ضعف بدنی قرمز شده بود را تنگ کرد و با دقت مشغول ورانداز آشغال‌ها شد. اثر خوشحالی و رضایت در صورت نحیف‌اش موج زد و از لبه سیمانی پایین آمد، کاپشن قهوه‌ای کلفت و کثیفش را از تن بیرون آورد و کنار کوله پشتی‌اش گذاشت، کمی کلاهش که تا بالای ابروها پایین آمده بود را برای دید بهتر روی سرش جابجا کرد.

در حالی که دستش می‌لرزید، چنگک آهنین دوشاخه و خم‌دارش که از گوشه نیمه باز زیپ کوله پشتی‌ بیرون زده بود را برداشت و دوباره روی لبه سیمانی برگشت، اما مجبور شد برای تسلط بیشتر تا کمر خود را به طرف داخل سطل خم کند.

جوان مداوم چنگکش را در داخل آشغال‌ها فرو می‌کرد و هر بار یک بسته با آن بالا می‌کشید.

در اولین تلاش یک گرامافون به همراه چند صفحه بیرون آورد و کنار سطل گذاشت.

دوباره تلاش کرد، یک جعبه پر از کتاب‌های قدیمی با عنوان‌های پر طمطراق فارسی و عربی، چند سر رسید، و...

در تلاش‌های بعد:  یک تکه فرش دستباف، چند قاب‌عکس قدیمی، چند تکه پلاستیک و آهن و لوازمات دیگر...

بوی آشغال‌ها با زیر و رو شدن لحظه به لحظه بیشتر می‌شد.

در نهایت صدای صاحب کتاب‌فروشی را درآورد.

های جوان: چیز به در بخوری تو این سطل نیست، هر چه توی اون می‌بینی یا تاریخ مصرفش گذشته و فاسد شده یا اینکه کهنه شده و دیگه به درد امروز نمی‌خوره.

هر چقدر هم این کثافت‌های مانده و قدیمی رو زیر و رو کنی فقط بوی گندش بیشتر می‌شه.

صاحب بنگاه نگاهی به آنها کرد، شلوارش را کمی بالاتر کشید، بعد با دودست کتش را توی تنش فرم داد، اما شلوار دوبار از روی شکم بزرگش لیز خورد و سر جای اولش برگشت، دسته کلیدی از توی جیبش بیرون آورد و مشغول تکان دادنش شد. هم زمان کتاب فروش و جوان را مخاطب قرار داد: ببین استاد؛ این آشغالا امروز طلا شده، همه اینها پوله، اکثر وسایلی که ما امروز مصرف می‌کنیم رو از همین آشغالا درست می‌کنن، که ما هم میریم خداتومن پولشون رو میدیم.

پول رفته توی این کار، من یه دوستی دارم که سرمایه‌اش رو برده دنبال همین آشغالا، خیلی راضیه!

کتاب فروش عینک آویزان به گردنش را روی بینی لاغرش جاگیر کرد، نگاهش را از او گرفت و خودش را مشغول پاک کردن شیشه دکان و جمع و جور کردن کتاب‌های نزدیک در ورودی کرد.

اما بنگاهی کوتاه نیامد؛

این بار مستقیم جوان رو مخاطب قرار داد:

حالا کیلو چند این آتِ آشغالا رو ازتون می‌خرن؟

روزی چقدری کار می‌کنی؟

جوان سرش را کمی از توی سطل بالا آورد، نگاهی به او کرد و بدون اینکه جوابی بدهد دوبار مشغول زیر و رو کردن آشغالها شد!

تعمیرکار غرغر کنان لباسشویی های دم در را جابجا می‌کرد، دستی به سبیل‌های پر پشتش کشید، صدایش را در گلو انداخت و داد زد، پسر جان؛ چند تکه پلاستیک و آهن ماهن هم توی دوکان من هست، موقع رفتن بیا برا خودت برشون دار.

بنگاهی به گوشه در تکیه داده بود و همچنان دسته کلید را توی دستش می‌چرخاند.

تعمیر کار به طرف او برگشت و گفت: یه چیزایی توی این آشغال‌ ماشغالا پیدا میشه که به‌درد می‌خوره، لوازم قدیمی که حالا حالا کار می‌کنن، حتی از این نو ها بهتر، این جدیدا همه جنس چینین، فقط قیافه دارن، کار نمیدن.

هر چیزی قدیمی و اصلیش خوبه!

ماشین حمل دارو کنار سطل ایستاد و مسئول داروخانه با روپوش سفید و یک برگه و خودکار در دست از داروخانه بیرون آمد.

راننده چند کارتون از ماشین پیاده کرد، و او با کمی بررسی توی برگه کاغذ دستش چیزهایی می‌نوشت.

بعد از تحویل گرفتن داروها، در حالی که سرش را تکان می‌داد، نگاهی با تاسف به جوان انداخت! سرش را چرخاند و مشغول احوالپرسی با کتاب‌فروش و بنگاهی و تعمیرکار شد.

متوجه موضوع صحبت آنها که هنوز ادامه داشت شده بود.

گویا از همان داخل داروخانه جوان را زیر نظر داشته، چند بار پشت سر هم با نوک انگشت روپوش سفیدش را تکاند، دستش را جلو دماغش گذاشت و چند قدمی بیشتر از جوان فاصله گرفت و بدون مقدمه وارد موضوع شد؛

آقا اینها همش بیماریه، میکروبه، روزی چندنفر میان و این سطل لعنتی رو زیر و رو می‌کنن، بابا این سطل و آشغالاش و ول کنید، از یه طرف با بدبختی دل می‌کٓنیم و دور میندازیم، اما از طرف دیگه یه عده‌مون دوباره کله می‌کنیم توی آشغالا و جمع‌‌شون می‌کنیم. از زمان عطاری بابای خدابیامرزم این سطل زباله جلو دکان ما بوده و داستان هم همین بوده! چند دفعه رفتم شهرداری که این سطل رو از جلوی ملک ما جابجا کنن، حداقل چند سال هم اون طرف کوچه بگذارن، شهرداری میگه باشه، اما خبری نیست!

مثلا اینجا یه مکان بهداشتی و درمانیه هم هست!

جوان کافی‌نتی با یک پلاستیک پر کاغذ بیرون آمد و به سمت سطل رفت.

پلاستیک را کنار سطل در دسترس جوان قرار داد، و بعد به طرف صاحب داروخانه برگشت و گفت: جناب دکتر! این بدبختها هم باید یه طوری خرج خودشون رو دربیارن یا نه؟ بیکاری بیداد می‌کنه! وقتی آدم پول نداشته باشه هرکاری می‌کنه تا دوزار گیرش بیاد، آدم گرسنه دیگه میکروب نمیشناسه، شما بگو این شد مملکت؟ اخه اینا چکار کنن؟

بحث بالا گرفته بود و هرکدوم چیزی می‌گفت؛

در این هنگام صدای خرناسه و دود ماشین مکانیزه و مدرن حمل زباله فضای خیابان و پیاده رو را تسخیر کرد.

کنار سطل ایستاد،

دو خدمه کامیون پیاده شده و سطل را از روی ریلش بیرون کشیدند و به دو بازوی هیدرولیک کامیون مکانیزه سپردند؛

بازو‌ها با قدرت سطل را بالا کشیده و با خم کردن سطل و چند تکان شدید و پر سر و صدا، تمام محتویات را داخل خودش خالی کرد و سطل را زمین گذاشت، در ادامه دهانه پرس زباله پایین آمد و زباله‌ها را داخل اتاق با فشار پرس کرد.

خدمه کامیون سطل خالی را سرجایش برگردانده و سوار شده و از محل دور شدند.

با رفتن کامیون جمع هم متفرق شد و هرکس به دنبال کار خودش رفت.

جوان با حسرت به سطل و جای خالی آشغال‌ها نگاه می‌کرد.

نگاهش را از سطل خالی گرفت و به لوازمی که  برداشته بود دوخت، خوشحال بو که توانسته چیزهایی را از نابودی نجات دهد و برای خودش بردارد، پس برای حمل راحت‌تر با دوشش مشغول دسته‌کردن آنها شد.

هنوز کارش تمام نشده بود که جیغ ترمز شدیدی توجه‌اش را جلب کرد؛ وانتی کنار او ایستاد و چند جوان قوی هیکل با لباس فرم از آن پیاده شدند.

با دیدن آرم شرکت بازیافت زباله روی در وانت سست شد و ترس تمام وجودش را فرا گرفت.

گشتی‌های شرکت، جوان را با خشونت از داشته‌هایش جدا کردند، چند کیسه پر از لوازم ضایعات و لوازم او را کشان کشان و با قلدری پشت وانت انداختند.

التماس‌ها و کشمکش‌های جوان فایده‌ای نداشت؛

ماموران بازیافت پیروزمندانه سوار وانت خود شده و با سرعت در بین ماشین‌های گذری ناپدید شدند.

جوان زباله گرد مات و مبهوت وسط پیاده‌رو ایستاده بود!

در یک لحظه تمام داشته‌هایی که از دل آشغال‌ها با زحمت به دست آورده بود را از دست رفته دید، احساس پوچی و بی هویتی می‌کرد.

 دستش را بالا برد و کلاهش را از سر برداشت و پایین آورد، و با غضب در میان دو دستش فشرد. نسیم سردی که می‌وزید موهای بلند سرش را به بازی گرفته بود، غم و غربتی وحشتناک تمام وجودش را درنوردید، و با چشم‌هایی که اشک در آنها حلقه زده بود، به دنباله حرکت وانت بازیافت و پیاده‌روی که دیگر هیچکس در آن نمانده بود نگاه می‌کرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «نبش کوچه فرهنگ یکم» نویسنده «حمید سروامان ‌الهی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692