چشم میچرخانم تا شاید یک منجی پیدا کنم؛ پلک میزنم و برف روی مژههایم جا خوش میکند و همه جا را سفید میبینم. کاش مادرم را پیدا کنم. وقتی از لابهلای سنگها بالا میآمدم، مدام صدایم میزد و مراقب باش میگفت. آنقدرکه یکبار حواسم پرت شد و نزدیک بود از آن بالا، به تهِ درهی پر از سنگلاخهای بزرگِ سفیدپوش سقوط کنم.
دست خودش هم نبود. از وقتی پدر رفت اینطور شد. پدر در شبی که شهر مانند نوعروسان لباس سفید تن کرده بود، رفت. طوری که رد قدمهایش روی هیچ برفی نماند. از فردایش برفها آب شدند و از چشمان مادر به زمین ریختند.
با انگشتانم پشت پلکم را پاک میکنم و به دو انتهای محو جادهی پایین کوه نگاه میکنم. همهاش سفید است. بی هیچ لکهی سیاهی. چیزی از پی آن نمیآید. جز چند دیرک چوبی در دو طرف جاده و تک درختانی دراز و سیاه که چنگالشان را روی سر آن بازکردهاند، چیزی نیست. سرد است و برف هر لحظه، از لحظهی پیشین خود بیپرواتر میبارد؛ انگار که دانههای برف برای رسیدن به زمین شرط بندی کردهاند. سرما به تمام روزنههای پوست صورتم نفوذ کرده و سرم یخ میکند. پاهایم را به داخل شکمم جمع میکنم و زانوها را بغل میگیرم تا کمی احساس گرما کنم. از عمق حنجرهی ساکت و سردم فریاد میزنم "مادر" ، صدا در دل کوه میپیچد و به خودم بازمیگردد. صدای زوزهی ضجه مانند گرگی از دوردست ها به گوش میرسد؛ انگار گرسنه است. یا شاید هم تولههایش را در برف گم کرده. بازهم مادر را صدا میزنم؛ این بار اما زوزهی گرگ مرا به عقب نشینی وادار میکند و لب فرو میبندم؛ برف به آرامی روزنهی میان دو لبم را میپوشاند و مهر خاموشی بر دهانم میزند. شاید اگر به حرفهای او گوش داده بودم اینطور نمیشد. او همیشه حرفهای عجیبی میزند. من میگویم خرافات است، او اما به آنها اعتقاد راسخی دارد. آخرین بحث و جدلمان شاید به ساعاتی پیش برگردد؛ قبل از اینکه طوفان بزند. بعد از آن که یک دل سیر از مناظر برفی به جا مانده از روزهای پیشین دیدن کرده بودیم، برف ریزی شروع به باریدن کرد و ابرهای تیره رنگ در آسمان خودنمایی میکردند. شاد و سرمست زیر دانههای کوچکی که کم کم جایش را به گلولههای سفید و بزرگتری میداد، شعری از بَر زمزمه میکردم و میرقصیدم. مادر ابروهایش را در هم کشیده بود و میگفت:
- داره برف میآد. جای اینکه خداتو بخاطر بزرگیش شکر کنی، داری میرقصی؛ نکن بچه. خدا غضبت میکنه. میفتی پایین میمیریها.
من که حرفهایش را مو به مو از بر بودم، خودم را به کری زده بودم و میرقصیدم. او به حالت قهر برگشته بود و از روی سراشیبی کوه با احتیاط به سمت جاده پایین میرفت. آخرین تصویری که از او یادم میآید مقابله کلبهی چوبی دم جاده است که لحظهای بعد بوران زد و چشمهایم جز سفیدی چیزی را ندید.
حالا دیگر خونِ درون رگهایم دارد منجمد میشود و نمیتوانم تکان بخورم. دستانم را به سختی بالا میآورم تا گرهی شالگردنم را کمی شل کنم؛ اما هم آن و هم شالگردنم از سرما خشک شده و حرکت نمیکنند. راه نفسم را تنگ میشود و به سرفه میافتم. تمام تنم چشمشده است؛ جز نظاره کردن کاری از من بر نمیآید. صدای زوزهی گرگ بیش از پیش بالا میرود و حضورش را در همین حوالی حدس میزنم. میلرزم و نمیدانم این لرزه از ترس است یا سرما؛ یا شاید هم هردوشان؛ از اینکه اینجا بمانم و هیچکس پیدایم نکند. آه، اگر پیدایم نکنند مادرم دق خواهد کرد.
همیشه مرا دوست داشته و با رفتن پدر این دوست داشتن دوچندان شده است. به قول خودش من امانتی در دستش هستم. یک روز میخواستم با بچهها به زمین فوتبال محلهی پایینتر از محلهی خودمان بروم؛ او سفت و سخت در چهارچوبهی در ایستاده بود، تکان نمیخورد و اجازهی رفتنم را نمیداد. ناچار من از پشت بام خانهمان، که به خانهی یکی از بچهها راه داشت، فرار کردم و تا شب به خانه بازنگشتم؛ نه از ترس فرار کردن، بلکه در بازی دعوایم شده بود و سرم را با سنگ شکستند و نمیخواستم که مادر مرا اینطور ببیند. از قضیهی فرار کردنم که میگذشت، اما قطعا تاب دیدن مرا با آن سر و صورت خونی و رنگ و روی مثل گچ سفید شده نداشت. آن شب، سرمای خشک و سوزناک هوا طاقتم را طاق کرد و به ناچار، طوری که مادرم متوجه آمدنم نشود، به خانه بازگشتم؛ اما او که بیدار و چشم به راه روی پلهی خانه نشسته بود، مرا دید؛ از سر و وضعی که داشتم ترسید و همان جا از حال رفت. وقتی هم که به هوش آمد چیزی نگفت و تنها تیمارم کرد.
چیزی از دور میآید. صدای گرگ حالا دیگر تصویری دارد که کمی دورتر از من ایستاده و بخار نفسهایش در هوا نمایان است. زوزه میکشد و امیدهای زندگی ذره ذره در من میمیرد. آهسته به سوی من گام برمیدارد و نزدیک میشود. هُرم نفسهایش حالا به صورتم میخورد و به من چون طعمهای تازه شکار شده نگاه میکند و دور سرم میچرخد. دندانهای تیزش مانند برف سفید است و چشمهایش چون ستارهای پر نور در آسمان شب، برق میزند. من حالا موجودی ضعیف و بی اختیار در اسارت تقدیرم؛ در دوراهی جان به در بردن و دریده شدن؛ دوراهیای که هیچ انتخابی در آن ندارم. صدایی دیگر میآید. زوزه نیست، زمخت است و بی جان. جانور نیست و همین برای نشستن لبخند کوچکی رو لبانم کفایت میکند. صدا نزدیکتر میشود و به دنبالش نور بزرگی از دور سوسو میزند. چیزی شبیه یک چراغ قوهی بزرگ که حرکت میکند. گرگ به په فرار میگذارد و حالا لبخند نصفه نیمهی روی لبم، چون غنچهای میشکفد و سبز میشود. یک نفر که نمیشناسمش بالا سرم میآید و تکانم میدهد؛ برفها از سر و صورتم کنار میریزد. نور چراغ قوهاش را درون مردمکهایم میتاباند و نبضم را میگیرد. دهانم خشک شده است و نمیتوانم چیزی بگویم که خودش رو برمیگرداند و بلند میگوید:
- بیاید. بیاید. پسره اینجاس. هنوز زندهس.
و سپس رو میکند به من و میگوید:
- تنهایی؟ محلیها گفته بودن که یه مادر و پسرید!
انگشتم را به سمت جاده میگیرم و به کلبهای که دیگر نیست اشاره میکنم.