• خانه
  • داستان
  • داستان «گشت نقاشی» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

داستان «گشت نقاشی» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farshad zolnooriann

ما یا حاصل موفقیت یک زن و مرد در عشق بازی بوده ایم یا شکست آن ها در جلوگیری از بارداری. خواب و بیداری هم اینگونه اند. این که در کدام حالت زمان بیشتری را بگذرانی حقیقت را در آن معنا خواهی کرد. بعضی خواب ها آن قدر زور و بازو دارند که بیداری را از یادت می برند.

مفهومی که تو به عنوان بیداری می شناختی برایت تبدیل به گذری خیال انگیز می شود. زنی که تو را به دنیا آورد یا زنی که عاشقش شدی دیگر آن چنان تفاوتی برایت ندارد چون خیلی چیزها را از یاد برده ای یا در حالت خوش بینانه به خاطر نمی آوری. در آن هنگام چیزی باعث تعجبت هم نمی شود. خیابان های شهرهای مختلف با تمام کوچه و پس کوچه هایی که روزی از میانشان گذر کردی را یک جا در سرزمینی ناشناخته اما آشنا می بینی.

 آن روز چون سایر روزهای ملال آور زندگیم کار لعنتی تکراریم را به پایان رساندم، به مشتری ها و شرکت های لیست کاری زنگ زده، مشتی دروغ و دغل به هم بافته تا بتوانم اوضاع نابسامان و پیچیده ی شرکت را مدیریت کنم و همچنان در رقابت مسموم بازار باقی بمانم. کار را که تمام کردم، وارد خیابان شدم. مسیر بازگشت مثل همیشه نبود، اشباع از هوای مه گرفته، روشنی کم رنگی از غروب به جا مانده بود که غمگین، آخرین نگاهش را به خیابان می انداخت. مهتاب هم زودتر از همیشه بر گلوی آسمان چنگ زده بود. دیدم که کوچه ها در نوعی روشنایی کم رنگ  فرو رفتند. خیابان یکدستی خود را از دست داد. تکه تکه شد. چراغ های خیابان ناگهان سو سو زنان، یک در میان روشن شدند. زمین که انگار سردش شد، شروع به لرزیدن کرد. سرم گیج رفت. تهوع گرفتم. بر زمین افتادم و نگاهم رو به آسمان رفت ترس برم داشته بود. دیدم که خانه های دایره ای شکل و کوتاه با راه پله هایی که مثل مار دورشان چرخیده بودند از دهان زمین بیرون زدند. پوشالی بودن خانه ها آشکار بود. خیابان شیک، فانتزی و هراس آور، گویا تا همان لحظه غیر از من کسی از آن گذر نکرده بود. حسی غریب شبیه به کنجکاوی یک کودک، در دلم جوانه زد.

از زمین برخاستم. متحیر و بی حرکت بودم اما مسیر به خودی خود جلو می رفت. خیابان صدای غژغژ در می داد انگار با زبانی بی معنا با من حرف می زد. خانه های پوشالی، خانه های کاهگلی با سقف های نیمه کاره، خانه های سیمانی بزرگ و کوچک که همگی دهان باز کرده و صدای نامفهومی می دادند چیزی شبیه به اسم مرا صدا می زدند. انگار که صدا از ته چاه می آمد. رفته رفته گوش هایم قوی تر شدند و توانستم امواج خارج از توان دریافت انسان را درک کنم. صدای قلب مورچه ها را از چند متر زیر زمین شنیدم. درها و پنجره های خانه ها زوزه های سردی می کشیدند. باد قلدری می کرد. در آن میان صدای شیردادن مادری به فرزندش را تشخیص دادم. سپس دیدم که آینه ی قدی بلندی در میان خلوت خیابان ایستاده است و بدون اینکه به زمین بیفتد راست قامت و مثلث گونه به من نگاه می کند. در مقابلش ایستادم. درونش مردمانی در حال خاکسپاری بودند. زنان و مردان عزاداری که مردگانشان را در خاک دفن می کردند. گریه کرده و بر سر و رویشان سیلی می زدند. مردگان را دیدم که از خاک درآمده و بی آنکه بستگانشان متوجه حضورشان شوند از آینه عبور کرده و در کنارم ایستادند تا مراسم تدفینشان را در کنار من تماشا کنند. از حضور آرام و بی آزارشان دچار نخوت گشتم. دنبال سیگاری بودم تا هوایی تازه کنم. صدایی شنیدم که گفت: من سیگار دارم بیا اینجا. در کنار یکی از همان خانه ها مردی روی زمین نشسته بود که یک پایش را به سمت بالا طوری که زانویش خم و پای دیگرش مستقیم در امتداد زمین دراز به دیوار تکیه داده، یک دستش روی زانو بود و دست دیگرش سیگاری برافروخته در میان انگشتانش داشت. با خودش حرف می زد. هذیان می گفت. حرف های بی ربط و مسخره می زد. مثلا هویج تنها راه رهایی از براشد خویشتن است یا مرد درست و حسابی باید آب خنک بخوره. پیراهنی سیاه و سفید بر تن داشت. نزدیکش شدم. سیگار نصفه اش را بهم داد. فیلترش در اثر برخورد با لب ها و بزاق مرد تر بود. دست دوم بودن نخ سیگار برایم اهمیتی نداشت چون دلم بیش از هر چیزی در دنیا تنها یک سیگار لعنتی می خواست. آن را چون بوسه ای عاشقانه با حرص و ولع به کام کشیدم. مرد شبیهم بود. شاید خود من بود ولی حداقل ده سال پیرتر از حال و روز امروزم. من به خودم یا شبیهم نزدیکتر شدم، آن مرد همچنان که حرف های نامفهومی با خودش می زد، یک دفترچه تلفن به من داد.

وقتی نگاهم را از دفترچه برداشتم باز هم در دفترم بودم، هیچ چیز سرجایش نبود، دفتر از مبلمان اداری خالی و تنها یک میز و تلفنی سیاه و قدیمی که شماره گیر دایره ای داشت در دفتر باقی مانده بود. نمی دانم چرا روی میز نشستم، بعد گوشی تلفن را با دقت نگاه کردم. اشتیاقی شبیه به هوس کشیدن سیگار، برای تماس گرفتن داشتم. ولی در این آشفته بازار به چه کسی باید زنگ می زدم؟ چشمهایم خیره می شوند به عکس زنی که روی میز قرار داشت با آن چشم های درشت سیاه و مژه های بلند فردارش که نگاهی پر معنا، حتی شهوت انگیز را از آن صورت کشیده به خارج از دنیای تصویر نشانه گرفته بود. موهای صافی داشت و گردنبندی از یاقوت سرخ انداخته بود. هیچ وقت از آن زن، عکسی روی میز کارم نداشتم. انگار آن زن را می شناختم. شاید روزی معشوقه ام یا شبیه به مادرم بود من هیچ وقت این عکس را ندیده بودم. من برخلاف بسیاری از مردان هرگز از معشوقه هایم عکس جمع نمی کنم. آن زن لباسی سیاه بر تن داشت که نیمی از بدن سفیدش را پوشانده بود و پاهای عریانش را در معرض باد قرار می داد. بدنش آرام بود اما منظره ی پشتش حالم را آشفته کرد. برگ های پاییزی در باغی با درختان به خواب رفته با آسمان ابری و هوایی که رو به تاریکی می رفت جلوی زیبایی عکس را می گرفت. عکس بوی شهوت و باران می داد. به چشمان زن که بیشتر دقت کردم نوعی سرزنش غیر قابل گذشت در وجودشان نهفته بود که تیرش را به من نشانه می گرفت. من نگاه های پر از سرزنش را خوب می فهمم. این هم از همان جنس نگاه ها بود.

 شماره ی آن زن را در خاطر نداشتم که با گرفتنش هوس شماره گیری را در سرم فروبنشانم. دفتر تلفن را باز کردم. اولین حرفش (ت)، آن صفحه سفید بود. ورق زدم چند صفحه با حرف (ز) دیدم که همگی ناشیانه خط خطی شده بودند. خطهایی سیاه، خط های آشفته و بی شکل که ناشیانه روی کاغذها کشیده شده بودند. دقیق تر که به این خطوط نگاه کردم، نقشی از زنی زیبا را در پس یکی دو تا از صفحه ها دیدم. باز هم ورق زدم (م) آمد تمام این صفحه سیاه بود و تصویری در این صفحه دیده نمی شد. سرم گیج رفت. چشمانم تار شد. صدای تق تق در را شنیدم. گویا کسی به آرامی در می زد آن صدا به متانت در زدن یک زن می ماند. به خیالم همان زن داخل عکس بود. با صدایی آرام گفتم: "تویی؟" صدایی نیامد. "خودتی؟" باز هم صدایی نیامد از روی میز برخاستم. سوی دیوار حرکت کرده و به دستگیره نزدیک شدم. آرام در را گشودم. یک پسر بچه ی سیاه پوست با موهای بلند فرفری که پیراهن آهاری سبز تنش بود. در دستش یک سیب سرخ گاز زده قرار داشت، نگاهم کرد سپس خندید و دستم را گرفت، با همان خنده مرا با خود به بیرون از دفتر کشاند. مقاومتی نکردم. صدای خنده اش آن قدر برایم جذاب بود که نمی توانستم در برابرش مقاومت کنم. به دنبالش رفتم. وارد خیابان شدیم.

حسی در دلم گفت که این پسر من است. این حس تبدیل به فکر شد و اندکی بعد به ایمان مبدل گشت ایمانی که ریشه ی الهی داشت یا انگار از عالمی دیگر بر من نازل شده و جای هیچ شک یا شبهه ای برایم باقی نگذاشته بود. اطمینان حس خوبیست که به آدمی دست می دهد. نشان از درست بودن کار یا عدم تزلزل فکری است. اطمینان از این که با وجود مرگم پسری را در زمین به یادگار می گذارم و بعد از آن یا نیست می شوم یا یک راست به جهنم می روم پیش کسانی که دوستشان دارم یا پیش از این دوستشان داشته ام. آیا من این گونه مرگ را در زمین ریشخند نکرده ام؟ شاید همین ریشخند کردن دشمن زندگی است که باعث می شود تا این حد افراطی و جنون آمیز عاشق فرزندان خود شویم. انسانی که به زندگی مشغول است از هیچ چیزی جز مرگ نمی هراسد و آن را دشمن نمی شمارد و برای حفاظت خود از دست این دشمن دست به چه کارها که دست نمی زند. یکی از همین کارها فرزندآوری است. با این که برای اولین بار حس پدر بودن را تجربه می کردم و از قبل با خود عهد کرده بودم که در زندگی صاحب فرزند نشوم و این بار سنگین مملو از مسئولیت را که با سبک زندگی من سر سازگاری نداشت بر دوش نکشم ولی این دفعه هیچ میلی به سرکوب این حس یا اعتقاد به نادرستی وجودش نداشتم. توان جلوگیری از تولد این عشق در من نبود. من به آن پسر بچه دل باخته بودم. طوری که دوست داشتم جانم را برای یک لحظه از لبخند او بدهم. این حس به من اراده می داد طوری که می توانستم به پشتوانه ی همین حس تمام ناممکن ها را انجام دهم. سرم را مغرورانه بالا نگاه داشتم و همراه پسرم با قدرت روی زمین راه رفتم. دستم را گرفته بود. تنها سکوت می کرد و می خندید.

 خیابانی در پاریس یا آمستردام بود. درست به خاطر نیاوردم در کجا قرار داریم آن جا را سقفی از چتر های رنگارنگی که بسان بادکنک در هوا غوطه ور بودند و نورهای رنگی را آبشاروار به زمین می ریختند، پوشانده بود. راه پر بود از فروشندگان دوره گرد مواد غذایی و اسباب بازی فروش، یک مدرسه هم در این خیابان بود که به پسرم نشان دادم. گفتم "یه روز تو هم می ری مدرسه" و دستی روی سرش کشیدم نگاه معصومانه ای کرد و لبخند زد که معنایش ستایش و دوست داشتن بود. آن لبخند تمام هستیم را معنا کرد. درست در همان لحظه به گم شده ی دیرینم یعنی به سعادت و خوشبختی رسیدم. آرزویی در دلم نمانده بود. از سی و سه پل و تاج محل گذشتیم و به اهرام ثلاثه رسیدیم. در میان جنگل های آمازون راه رفتیم و باز هم به خیابانی تاریک وارد شدیم.

 با گذشتنمان از مدرسه با هر قدمی که برمی داشتیم، پسرم بزرگ و بزرگتر، رنگ پوستش هم روشن تر می شد. به یک خانه ی نیمه کاره رسیدیم که اگر تکمیل می گشت، همان خانه ای بود که در کودکی آرزوی داشتنش را داشتم یا شاید در آن بزرگ شده بودم. انگار کسی به آن خانه ی نیمه کاره اسباب کشی می کرد زیرا یک آینه بزرگ را در نزدیکی خانه گذاشته بودند. با پسرم که به خاطر رشدش شبیه به یک سرخ پوست نوجوان بود جلوتر رفتیم.

به آینه که رسیدم، متوجه شدم که پسرم، یک مرد بالغ سفید پوست شده که کت و شلوار سفید و موهای سیاه براق دارد. قد بلندی داشت طوری که باید سرم را بالا می بردم تا تماشایش کنم. شاخه گلی سرخ روی جیب بالایی کتش جا خوش کرده بود. یاد خودم افتادم، در جوانی همین کت و شلوار را می پوشیدم. خودم را در آینه نگاه کردم. مردی میان سال بودم با موهای ژولیده ی جو گندمی و ریش های بلند و لب های کبود. به نظر می رسید که هیچ وقت در زندگی رنگ حمام ندیده ام، پیراهن چرک سیاهی تنم بود که گویا سال های درازی از سفید بودنش گذشته. بی اختیار لبخند زدم، آینه دندان های سیاه پوسیده ام را نشان داد که جای دندان های سفید زیبایم را گرفته بودند. همیشه به سفیدی دندان هایم افتخار می کردم ولی این بار دندان هایم به روحم سیلی سختی می زدند. شبیه همان مرد هذیانگویی شدم که بهم یک نخ سیگار مصرف شده داد.

گذشت زمان همه چیز را برایم سهل کرد این خاصیت زمان است که مسکن باشد دیگر با دیدن خودم تهوع نگرفتم، ضعیف و بی مقدار کنار مردی برومند ایستاده و همین برایم کافی بود که او باشد و من نه. من آگاه از زوال کالبد رو به فسادم بودم. این معنای عادت است و حاصل آن سکوت انسان. پسرم آن مرد جوان، آن یگانه عامل غلبه بر تمام ترس های آزاردهنده، سیبی چروک و زنگ زده در دستانم گذاشت. از رعد و برق صدای مهیبی متولد و آنگاه آسمان سرد و تاریک شد. آینه در دودی سیاه رنگ حل گشت و چون مهی که در کمرکوهستان لانه دارد به آسمان رفت. صدای جرنگ جرنگ زنگوله های کالسکه ای که در حال نزدیک شدن بود را شنیدم. صدای سم اسبانی که با نعل های پولادینشان، پتک بر پوسته ی خاک گرفته ی طبل زمین می کوفتند، آن صدای ناآشنا که به مارشی دلیرانه می ماند اعماق دلم را خالی کرد. کالسکه ای به سپیدی برف های نوک دماوند، با دو اسب سیاه که چشمانشان به سرخی خون سربازان شهید ارتشی شکست خورده بود، از راه رسید. انگار اسب ها سال ها در تعقیب و گریزی بی پایان برای پیروزی سراسیمه دویده بودند. سم اسب ها باد سردی را با خود به وزش انداخت که بوی برگ تاک انگور می داد. پسرم بی آنکه چیزی به من بگوید یا حتی نگاهم کند، سوار کالسکه شد. اسب ها به آسمان تاختند و از نظرم ناپیدا گشتند.

صدایی آمد. در خانه ی نیمه کاره باز شد. وارد حیاط گشتم. من آن خانه را به خوبی می شناختم. از پله های بلند حیاط که رویشان گل دان های زرد چیده بودند و درون هر گلدان را با گل های سرخ نسترن و رز پر کرده بودند بالا رفتم. یادم آمد که روزی خودم این گلدان ها را خریدم. روزی با یک زن این گلدان ها را با بذرهای آماس کرده و آماده ی کاشت همراه با گیاخاک پر کردیم و منتظر ماندیم تا وقت شکفتنشان برسد. بالا رفتن از پله های حیاط برایم سنگین و طاقت فرسا بود. دستانم نرده هایی را گرفت که روزی به رنگ سبز درشان آورده بود پاهایم به چند گلدان خورد و آن ها را به زمین انداخت و باعث شد که بشکنند. با دلی آشفته وارد مهتابی خانه شدم. در ورودی را گشودم. از راهرو صدای خنده آمد. یک زن صدایم کرد کمرم خم گشته و ستون فقراتم تیر می کشید. به دنبال صدای آن زن وارد سالن پذیرایی شدم جشن عروسی مفصلی بر پا بود. تعدا زیادی زن و مرد در خانه بودند از میان حاضرین کسی متوجه حضور من نشد یا اگر هم شد، مرا عمدا ندید. تمام خویشاوندان دور و نزدیکم، حتی کسانی که سال ها پیش مرده بودند همگی با هم حضور داشتند. خواننده ای که یک چشمش کور بود و آواز می خواند، مجلس را گرم کرده بود. مهمان ها دست زده و می رقصیدند. خدمت کارها که همگی موهای بافته ی بلندا داشتند، با شراب از مهمان ها پذیرایی می کردند، بوی یاس هوای خانه را پر کرده بود.

عروس و دامادی کنار هم سر سفره ی عقد نشسته بودند. نزدیک تر شدم دیدم که داماد خودم هستم. جوانی هایم بود. عروس، غریبه بود. عروس را نمی شناختم. خواستم جلوتر بروم. داماد متوجه حضور ناخوش آیندم شد. با اشاره ی دست مرا متوجه ساخت که حق نزدیک شدن ندارم. اینجا بود که از هیبت جدیدم متنفر گشتم. داماد با اشاره ی دست یک در نشانم داد. در کهنه ای بود که در سمت راست پذیرایی قرار داشت. در را با دلی آشوب و خسته گشودم. راه پله ای مارپیچی مقابلم بود که به آسمان راه داشت. زنی را دیدم که با چادر سفید گل سرخ دار از راه پله بالا می رفت. صدایم کرد. گمان کردم که همان معشوق قدیمی من است. باید دنبالش می رفتم اما سستی و ناتوانی که به آرامی در حال تسخیر وجودم بود، به این راحتی ها اجازه نمی داد تا کاری را که دوست دارم انجام دهم. هر پله را سنگین تر از پله ی قبلی بالا رفتم اختیار پاهایم را نداشتم. پشت سر هم زمین می افتادم و از نو تلاش می کردم تا برخیزم. سرانجام خود را تا نهایت بالا کشاندم. به آسمان رسیده بودم به آپارتمان مادرم. در باز و آن زن داخل خانه بود. من هم داخل شدم. زن روی زمین نشسته و به من پشت کرده بود.  یک آینه در مقابلش بود. همان آینه ی مثلثی قدی که مردگان را بیرون می کشید. قبلا خودم را در آن دیده بودم اما این بار جرات چشم تو چشم شدن با آینه را نداشتم. می دانستم که اگر به آینه نگاه کنم می میرم. زن در حال خواندن آوازی در دشتی بود گویا گوشه ی دیلمان را با دلی شکسته می خواند. هوای اتاق بوی یاس و باد مهرماه می داد. منتظر ماندم تا آوازش را تمام کند. باران آمد و لب پنجره را تر کرد. کمی حالم بهتر شد. جلو رفتم.

زن صورتش را برگرداند. شناختمش مادرم بود. حرفی نزد. از بچگی عادت داشت آواز بخواند. پدرم آواز را دوست نداشت و مادر مجبور شد که در خفا بخواند. مادرم صورتش را با چادر سفید گل سرخ دار پوشانده بود. امیدوار بودم که مرا با این سر و وضع ندیده باشد اما دیده بود. یک پارچه ی بلند سفید به من داد. پارچه بوی گلاب می داد. پارچه را به صورتم چسباندم تا ببویمش وقتی سرم را بالا آوردم مادر رفته بود. در خانه باز بود. پارچه را دور بدنم پیچیدم. از همان پله ها پایین رفتم. با هر قدمی که برداشتم حالم بهتر شد. قدرتم به بدن بی جانم باز گشت و احساس جوانی کردم، ولی این بار خیلی پایین رفتم، آسمان هم در انتهای زمین قرار داشت و ماه تازه درآمده بود. پایین و پایین تر رفتم. ماه کف پایم بود. به دری چوبی رسیدم. در را که باز کردم وارد باغی از درختان اقاقیا و سپیدار گشتم. دختری که هفت یا هشت سال بیشتر نداشت در باغ عروسک بازی می کرد. مرا دید و لبخندی به سرخی سیب نوروزی زد. کسی از عمارت بیرون آمد. همان پسر بچه ی سیاه پوست مو فرفری که بیش از هر کسی در دنیا دوستش داشتم، بود. دخترک سیب سرخ زیبایی به او داد.

پایان

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «گشت نقاشی» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692