• خانه
  • داستان
  • داستان «اشک شادی» نویسنده «فروغ ناطقی نژاد»

داستان «اشک شادی» نویسنده «فروغ ناطقی نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

fateme foroogh nateghi

امروز بعد از ظهر ، وقتی از شرکت بیرون آمدم ، دلم خیلی گرفته بود . تصمیم گرفتم با ماشینم در خیابان ها ، کمی بی هدف رانندگی کنم برای همین با مادرم تماس گرفتم و اطلاع دادم که دیرتر به خانه می روم تا نگرانم نشود.

تقریبا 40 دقیقه ای می شد که در خیابان ها گشت می زدم و موزیک مورد علاقه ام را گوش می کردم (عاشقم من . عاشقی بی قرارم . کس ندارد ، خبر از دل زارم ...) سر چهارراه ، پشت چراغ قرمز ، نگاهی به اطراف انداختم و ناگهان در کمال نا باوری ، دو ماشین آن طرف تر کسی را پشت رل دیدم که سال ها فقط با خاطراتش زندگی کرده بودم . بدنم شروع به لرزیدن کرد ، تپش قلبم به قدری تند شده بود که انگار می خواست از قفسه سینه ام بیرون بیاید .

خودش بود ، کاوه تاجرزاده .

مات و مبهوت مانده بودم که با صدای بوق ماشین پشتی به خودم آمدم . ماشین کاوه حرکت کرد و به سمت  چپ پیچید و من هم به دنبالش راه افتادم . میخواستم او را هم متوجه خودم کنم ، ترافیک بود ولی به هر زحمتی بود به کنار ماشینش رسیدم ، بوق کوتاهی زدم اما او توجهی نشان نداد. در همین لحظه راهش باز شد و تا خواست حرکت کند ، دستم را روی بوق ، ممتد فشار دادم . با عصبانیت سمت من نگاه کرد و فریاد کشید زهرماااا..... که من را دید و شناخت ، انگار او هم مثل من شوک شده بود تا اینکه با اعتراض و داد و فریاد و بوق ماشین های پشتی شروع به حرکت کرد و با اشاره از من خواست دنبالش بروم.

از ترافیک خارج شدیم و در یک فرعی خلوت ، کنار خیابان توقف کرد ، من هم پشت ماشین او با کمی فاصله ایستادم .

پیاده شد و به سمت من آمد ، قدرت هیچ حرکتی نداشتم ، دستهایم را روی فرمان گذاشتم و آمدنش را نگاه می کردم . همان حالات و جذابیت سابق  را داشت . کنار ماشینم رسید و من فقط همانطور نگاهش می کردم . با هیجان گفت :

" شادی ، دختر، تو چقدر تغییر کردی! از چشمات شناختم ، باور کن اگه عینک آفتابی زده بودی اصلا نمیشناختمت ."

بالاخره به خودم آمدم و با صدای لرزانی گفتم :

"ببخش که از ماشین پیاده نشدم ، واقعا از دیدنت جا خوردم ، فکر میکنم دارم خواب می بینم ."

" هنوزم مثل اون وقتها باوقار و زیبایی ، البته خیلی از گذشته زیباتر شدی ، فوق العاده ای !"

دستهایش را لبه پنجره ماشین گذاشته بود و حرف می زد که همان موقع چشمم به حلقه دور انگشتش افتاد ، بی اختیار حالم دگرگون شد و بغضم گرفت . حرفش را قطع کردم

" تو ازدواج کردی !؟ "

انگار از سؤالم خیلی خوشش نیامد ، کمی مکث کرد و با سردی جواب داد ،

" آره ، نه ساله ، تو چی ؟ ازدواج کردی ؟ "

برای لحظه ای احساس کردم همه وجودم پر از درد شده . توی دلم با خودم گفتم معلومه که ازدواج کرده ، مگه مثل تو احمقه که سال ها با یک خاطره زندگی کنه .

" شادی ؟ تو چت شده ؟ چرا حرف نمی زنی ؟ اون وقتها که خیلی سر و زبون دار بودی . "

یک دفعه چهره اش را در هم کشید و گفت :

" نکنه طلاق گرفتی ؟ "

" نه عزیزم ، ازدواج نکردم که بخوام طلاق بگیرم . "

" خب ، پس هنوز دم به تله ندادی ."

با حالت طعنه گفتم :

" من می خواستم دم به تله بدم ولی تله فرار کرد . بی معرفت تو حتی شماره موبایلتم عوض کردی ."

" تو هنوز ذهنت درگیر گذشته هاست ؟! دختر جون ، گاهی آدم باید تسلیم تقدیر بشه."

چیزی نمی گفتم فقط نگاهش می کردم ، یک حس خاصی داشتم ، نمی دانم عشق بود ، نفرت بود ، دلتنگی بود ، شاید هم با دیدن حلقه ازدواجش حس حسادتم گل کرده بود . نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :

" شادی جان نمی تونی تصور کنی که چقدر از دیدنت سورپرایز شدم ، ولی متاسفانه برخلاف میلم الان باید برم ، یک جلسه کاری مهم دارم . شمارتو بده تا سر فرصت تلفن بزنم حسابی گپ بزنیم ."

سر دو راهی مانده بودم ، از طرفی بعد از ده سال کاوه ای که سالها با عشق به او زندگی کرده بودم ، اینطور تصادفی سر راهم قرار گرفته بود ، از طرفی او الان یک مرد متاهل بود . نمی دانم چرا ولی وجدانم را نادیده گرفتم و شماره ام را به او دادم .

" هر موقع بخوام میتونم تماس بگیرم یا محدودیتی هست ؟"

" نه مشکلی نیست ، هر موقع خواستی تماس بگیر ."

" ممنون خانم زیبا ، بااجازتون من برم ، به امید دیدار مجدد ."

" از دیدنت خوشحال شدم ، به امید دیدار."

وقتی رفت برای مدتی همان جا ماندم .آشفته بودم . حرفهایش  دیگر مثل گذشته ، قند در دلم آب نکرد ، شاید چون فهمیده بودم که متعهد به زن دیگری است .

 کاوه ده سال پیش که با مخالفت پدر و مادرش با ازدواجمان خیلی راحت از من دل کند ، همه احساسات من را نادیده گرفت ولی با وجود این اتفاقات ، همه این سالها نتوانستم عشق او را از قلبم بیرون کنم و با مرد دیگری بنای دوستی یا ازدواج بگذارم . نیم ساعتی با افکارم درگیر بودم که با صدای زنگ گوشیم به خودم آمدم . مامانم پشت خط بود.

" سلام مامان خوشگلم ، ببخش دیر کردم ، دارم میام سمت خونه. "

" سلام جون دلم ، زنگ زدم بگم داری میای خونه ، سر راهت دو تا نون سنگکم بگیر ."

" اطاعت سرورم . میبینمت ."

*****

از صبح توی شرکت منتظر پیام یا تماسی از طرف کاوه بودم . بالاخره ساعت 11 زنگ زد . گوشی رو جواب دادم .

" سلام عرض شد شادی خانم"

" سلام ، خوبی ؟"

" الان که با تو حرف می زنم عالیم . راستش می خوام ببینمت ، از دیروز آروم و قرار ندارم ، از 8 صبح تا الان توی جلسه بودم که دیر زنگ زدم ، لطفا مخافت نکن ، واقعا دلم برات داره پر می کشه ."

انگار زبانم بند آمده بود ، باز هم همان دوراهی ، از یک طرف قلبم که او را طلب می کرد و به سمتش کشش داشت و از طرف دیگر وجدانم که یادآوری می کرد که کاوه متعلق به تو نیست و متاهل است . اما این بار هم قلب و احساسم بر عقل و وجدانم غالب شد و پیشنهاد کاوه را پذیرفتم.

" باشه ، کجا همو ببینیم ؟"

" واقعا برای دیدنت لحظه شماری می کنم . فقط اینکه من به خاطر شرایطم نمی تونم جای شلوغ و توی خیابون باهات قرار بذارم ."

" پس چطوری میخوای همو ببینیم؟!"

" خونه مامان بزرگمو یادته ؟ میدون منیریه ؟"

"  یادمه ، یعنی میگی بریم اونجا ؟!"

" آره ، مامان بزرگم 2 سال پیش فوت کرد و چون داییم هنوز از آلمان برنگشته ، خونش همینطوری بلاتکلیف مونده ، کیلیدشم دست من."

" خدا رحمتشون کنه . اما آخه .... اونجا......."

" مخالفت نکن دیگه ، باور کن خیلی دلم می خواد یک دل سیر نگات کنم."

نمی دانم چرا با همه بی وفایی که در حقم کرده بود ، در برابر خواسته اش عاجز ماندم . سالها با یاد عشقش زندگی کرده بودم و حالا او اینجا مقابل من ایستاده ، من چطور می توانستم از دیدارش صرف نظر کنم .

" باشه میام ، چه ساعتی اونجا باشم ؟"

" ساعت 6 خوبه ؟ "

" خوبه ، پس اونجا میبینمت ، فعلا خداحافظ."

ساعت 5 از شرکت بیرون آمدم ، سوار ماشینم شدم و راه افتادم . ترافیک سنگینی بود ، خیلی مضطرب بودم و دائم با عذاب وجدانم درگیر بودم . بالاخره به میدان منیریه رسیدم . به کوچه که نزدیک شدم با کاوه تماس گرفتم و او گفت که در خانه منتظر من است . پارک کردم و پیاده سمت خانه مادربزرگش حرکت کردم ، ده قدمی بیشتر نرفته بودم که کسی از پشت سرم دستش را روی شانه ام زد ، همین که برگشتم سیلی محکمی بر صورتم خورد . انگار همه دنیا دور سرم می چرخید ، باورم نمی شد ، سیما بود ، همکلاسی دوران دانشگاه من و کاوه . گیج و حیران به او نگاه می کردم . سیما با چهره ای برافروخته و ابروهای گره کرده فریاد می کشید.

" تو اینجا چه غلطی می کنی ؟ "

دهانم خشک شده بود ، لبهای به هم چسبیده ام را به زحمت باز کردم و با حالت شوک پرسیدم ،

" سیما ! این چه کاری بود کردی؟! تو ینجا چی کار میکنی؟!"

" من اینجا چی کار میکنم ؟ اینجا خونه مادربزرگ شوهر منه."

چیزی در وجودم فرو ریخت ، ضربان قلبم کند شده بود ، حس می کردم فرشته مرگ دور سرم میچرخد.

" تو... تو... تو و کاوه... ؟!"

" خانم شادی محبی ، من و کاوه نه سال پیش ازدواج کردیم و یک دختر 4 ساله داریم ."

خشکم زده بود ، نفسم بالا نمی آمد . باورم نمی شد که ده سال از بهترین سالهای عمرم را به یاد عشق این آدم بی صفت و بی وجدان هدر داده بودم.

خانواده سیما آن وقتها وضع مالی خوبی داشتند و سیما هم همیشه به کاوه روی خوش نشان می داد و کاوه هم از خانواده سطح متوسطی بود و به مادیات خیلی اهمیت می داد . حالا بعد از  این همه سال تازه فهمیدم که چرا انقدر زود من را فراموش کرد .

به صورت سیما نگاه کردم که از شدت عصبانیت سرخ شده بود و من را زیر بار ناسزا گرفته بود.

تمام بدنم سست شده بود و فقط به سیما نگاه می کردم و قدرت هیچ حرکتی را نداشتم . خواستم کمی آرامش کنم ،

" سیما ، باور کن من نمیدونستم کاوه ازدواج کرده و بچه داره ."

" خفه شو زنیکه بی خانواده ، پدر هر دوتاتونو درمیارم ، فکر کردی همینطوری ولتون میکنم ؟ کار خدا رو ببین که چطوری دست شما عوضیارو برام رو کرد . اومده بودم منیریه لباس ورزشی بخرم که کاوه رو دیدم ، بهش زنگ زدم و پرسیدم کجایی اون شیادم گفت که میدون ونک ، تعقیبش کردم ،  دیدم اومد اینجا ، می خواستم چند دقیقه ای بگذره بعد برم ببینم چه غلطی میکنه که دیدم بله ، با توئه خونه خراب کن قرار داره."

در همان لحظه ، چشمم به پنجره خانه مادربزرگ کاوه افتاد ، او را دیدم که از گوشه پرده یواشکی به ما نگاه می کرد و جرات نداشت بیرون بیاد و سیما آنقدر داد و فریاد کرد که همسایه ها از پنجره خانه هایشان آویزان شده بودند و ما را نگاه می کردند . با دیدن این صحنه حس حقارت همه وجودم  را فرا گرفت و پا به فرار گذاشتم و صدای سیما را پشت سرم می شنیدم  که فریاد میکشید و ناسزا می گفت .

آن شب از ترس موبایلم را خاموش کردم و تا صبح نخوابیدم و اشک ندامت ریختم ، از خودم متنفر شده بودم . هر چه بر سرم آمده بود ، حقم بود چون وجدانم را زیر پا گذاشته بودم ولی با همه این اتفاقات ، خوشحال بودم که سیما باعث شد پا به داخل آن خانه نگذاشتم .

فردای آن روز به امور مشترکین رفتم ،سیمکارتم را سوزاندم و یک سیمکارت با شماره جدید گرفتم .

نمیدانم چه بر سر کاوه و زندگیش می آید . دلم برای دخترشان میسوزد . من آن روز از کاوه و سیما و آن لحظه رقت انگیز گریختم ولی مطمئنم که ندای وجدانم این گناه نابخشودنی را تا همیشه بر سرم می کوبد .

اکنون من مانده ام و عشق بر باد رفته ام و ویرانه های یک زندگی که من مسبب آن بودم و یک عمر پشیمانی ....

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «اشک شادی» نویسنده «فروغ ناطقی نژاد»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692