وقتی از کانون شعر و ادب به خانه برمیگردد و به رفتارهایش فکر میکند، از دست خودش حرص میخورد. از لبخندهای مصنوعیِ بعد از حاااالِ شما گفتنهای خودش؛ از جملههای پرطمطراقی که فقط برای تظاهر به خاص بودن گفته، در حالی که معنی آنها را به درستی نفهمیده؛ از سیگاری که پس از نشست کانون در کنار آبنمای فرهنگسرا با ژست اغراقآمیزی مقابل چشمهای دیگران روشن کرده و با لوله کردن لبهایی که رویشان رژ رنگِ کالباسی نشسته، دودش را به آسمان پف کرده؛ از کتاب شعری که به عمد از قفسه کتابهای خانه برداشته، تا پس از اتمام کانون ژست بگیرد و با افاده شوآف بیاید.
وقتی به خانه میرسد و به رفتارهایی فکر میکند که با قصد و نیت قبلی انجام داده تا حواس دیگران را به خودش جلب کند و همۀ چشمها را شیفتۀ خود سازد، حالت تهوع میگیرد. با همۀ این احوال میداند دوباره همین کارها را خواهد کرد. در لحظه و در موقعیت با این رفتارها مشکلی ندارد و اتفاقاً خوشحال است. تصور میکند، ژستهایش قدرت مسحورکنندگی دارند؛ به ویژه وقتی میبیند مردان، چه جوان و چه پابهسنگذاشته، چه مجرد و چه متأهل؛ بفهمینفهمی مترصد فرصتی هستند تا خودشان را به او نزدیک کنند و درباره زاویه دید متفاوتی که در شعر دارد، با او گپی بزنند. این جمله برای برخی از مردانِ کانون حکم طعمۀ قلاب را دارد. وقتی به خانه میآید و با وسواس، تصویر آنچه گذشته را دقیقه به دقیقه مانند یک مسابقۀ فوتبال جلوی چشمهایش میآورد، ناخودآگاه میگوید: «چقدر حال به هم زنی تو!»
بعضی تصویرها را در ذهنش عقب میزند و از اول مرورشان میکند و ناگهان با صدای بلند میگوید: «آه! نکبتباره!»
دوباره حرفِ، به تصور خودش، بچهگانهای که زده یا رفتار تهوعآوری را که داشته، مجسم میکند. از عصبانیت صورتش گُرمیگیرد و نفس عمیق میکشد. خودش را مایۀ عذاب خودش مییابد. انگار در نزاعی به کسی فحشهای چارواداری داده باشد و بعد به خاطر آنکه از شخصیت موقرش عقبنشینی کرده، زیر دوش حمام بزند زیر گریه. با خودش فکر میکند، نکند به مرض وسواس دچار شده باشد که اینقدر به خودش گیر میدهد. احساس خودکمبینی میکند؛ به ویژه وقتی میبیند در چهل و پنج سالگی نیاز دارد، نگاههای مجذوب دیگران را به هر شکلی داشته باشد یا با دلبری و لوندی حمایت برخی اعضای کانون را
به دست آورد. گاهی اوقات مبهوت به صورت خودش در اینه نگاه میکند و میگوید: «آخه چهل و پنج سالگیِ یه نفر باید با چهارده سالگیش فرقی داشته باشه!»
و سؤالات مختلف دیگری از ذهنش میگذرد. فکر میکند چرا میخواهد در مقایسه با سایر اعضای کانون خندههایش جذابتر باشد؟ چرا برایش داشتن چالِ گونه موقع خندیدن مهم شده است؟ چرا بیوقفه میخواهد در مسابقهای که وجود ندارد، ِبدوَد و نفر اول باشد؟ مگر شاعر نیست و شعرهای هنجارشکنانه نمیسراید؟ مگر نه آنکه قرار است درک عمیقتری از جهان اطرافش داشته باشد؛ پس چرا گرفتار امور سطحی شده است؟ پاسخ راضیکنندهای برای این سؤالات پیدا نمیکند؛ چندان هم تلاش نمیکند، پاسخی بیابد. این روزها بیشتر سؤال میکند. مانند کودکی شده که در سن معینی این چیه و چرا اینطوریه ورد کلامش است. مدام بدعنقی میکند و سر خودش غر میزند. امروز از همان روزهایی است که حال و حوصلۀ درست و حسابی ندارد. اصلاً چند ماهی میشود، اخلاقش اینطوری شده است. دیشب یک ساعت دربارۀ حال بدی که در این چند ماه رهایش نکرده با مونا، دوست دوران دبیرستانش، حرف زده؛ شاید کمی سبک شود و از میان گفتوگویشان راه حلی بیرون بزند. واکنش مونا هم آن بود که بحران چهل سالگی است و باید تحمل کند. گفته بود این بحران خودش میآید و میرود و او باید جدیاش نگیرد. او هم خندیده بود و ابتدا به مونا گفته بود که اگر موضوع بحران چهلسالگی نبود؛ روانشناسان بیکار میشدند، از بس که به هر کس این پاسخ کلیشهای را میدهند. به جز این گفته بود که چطور میتواند جدیاش نگیرد؛ وقتی اینقدر جدی است و مثل خوره به جانش افتاده! مونا هم جواب داده بود که بحران چهلسالگی یعنی آنکه آدم لحظهای در زندگیاش توقف کند، به پشت سرش نگاه کند، بعد درست به جایی که ایستاده، نگاه کند و آخر به سوالهایی که برایش پیش میآید، بدون تعارف و صادقانه جواب بدهد. از مونا پرسیده بود که اگر در آخر پاسخهای یک نفر تلخ و ناامیدکننده باشد، باید چه کار کند؟ و مونا لحظهای سکوت کرده بود و جواب داده بود: «فقط حواست باشه که سعی نکنی یه نفر رو پیدا کنی و اون بیچاره کیسه بوکست بشه. بیشتر موارد آدمها یا روی همسر فوکوس میکنن یا سراغ پدر و مادرشون میرن.» و آخر گفته بود: «خدا نکنه زن و شوهر همزمان گرفتار این بحران بشن، وحشتناکه!»
غروب وقتی به خانه رسید پذیرایی و اتاقها را جارو زد، شاید تمیزی خانه حالش را خوب کند؛ ولی نکرد. وقتی روی درآور اتاق خواب را دستمال میکشید، طبق معمولِ این چند ماه، دوباره کشوی انتهاییِ آن را باز کرد و با کنار زدن لباسها، تعداد بستههای برّاق طوسیرنگ داخل چند جعبه را با دقت دانهدانه شمرد؛ انگار پول سرقت شدهای میشمارد و نمیخواهد کسی متوجه شود.
سینا در اتاقش تکالیف مدرسهاش را انجام میدهد. البرز ساعت هشت شب به خانه آمده و کجوکوله روی مبل افتاده و آرنج یک دستش را به دستۀ کاناپۀ سرمهای جلوی تلویزیون تکیه داده و بیهدف کانالهای رسیور را بالا پایین میکند، شاید برنامهای برای تماشا پیدا کند. البرز بدون آنکه نگاهش را از صفحۀ تلویزیون بردارد با لحن نسبتاً تهاجمآمیز میگوید: «ثمین، وقتی تو یه شعر میگی که توش کلمۀ عکس وجود داره؛ آخه لازمه که از خودت عکسی بذاری که جلوت چند تا عکس روی میز پخش شده و داری به اونها نگاه میکنی؟»
حرف کنایهآمیز البرز به آخرین شعری اشاره دارد که ثمین در صفحۀ اینستاگرام منتشر کرده است به همراه عکسی که نشان میدهد، او روی مبل نشسته و به عکسهایی چشم دوخته که نامرتب روی میز مربعی جلومبلی پخش شدهاند. ثمین چپچپ به البرز نگاه میکند. البرز در حالی که با یک دست، شبکهها را بالا پایین میکند و با دست دیگر با موهای زائد روی لالۀ گوشش بازی میکند، با تمسخر خفیفی ادامه میدهد: «تو اگه دربارۀ یه زن باردار شعر بگی؛ باید تیپ یه زن باردار بزنی و دستت رو بذاری رو شکمت و عکس بگیری؟»
خندۀ زورکی میکند و پس از آن با لحنی سرشار از نصیحت و سرزنش ادامه میدهد: «تو ناسلامتی شاعری، بازیگر که نیستی. اگه دوست داشتی بازیگر بشی؛ خب میرفتی دنبال بازیگری.»
ثمین تردید دارد، به البرز جوابی بدهد یا نه. سکوت میکند. سخت است از درون، خودت به جان خودت افتاده باشی و خودت را شخم بزنی و از بیرون هم کسی روی مبل بنشیند و شیک و مجلسی لیچار بارت کند. البرز ته ریموتکنترل را چند بار محکم به لبۀ جلومبلی میکوبد. فکر میکند با این کار باتری آن رمق تازهای میگیرد. ادامه میدهد: «امروز دیدم که توی بیوی اینستات به جز کلمۀ شاعر و عکاس، کلمۀ مادر رو هم اضافه کردی. نوشتی شاعر، عکاس، مادر!»
و بعد به سقف نگاه میکند و نیشخند میزند. سرزنشهای البرز در حال پیشروی است و جلو و جلوتر میآید. ثمین کمی خودش را روی پنجۀ پا کش میدهد و از داخل کابینت چند
بشقاب برمیدارد و روی کانتر آشپزخانه میگذارد. بعد سرش را به طرف اتاق سینا برمیگرداند و با صدای بلند میگوید: «سینا جان! سینا جان! مادری، کمکم شام، شام.»
البرز ادامه میدهد: «از کی تا حالا مادر بودن اینقدر مهم شده که اون رو کنار شاعر یا عکاس بودن مینویسن؟ اینم مد جدیده؟»
و دوباره خندۀ نیشداری تمام صورتش را پر میکند. ثمین فکر میکند چرا روزی که حوصلهاش ناخوش است؛ البرز با سؤالات احمقانه باید سوهان روح او شود. در حالی که گوجه را داخل کاسۀ چوبیِ سبزرنگ سالاد خرد میکند، سعی دارد بدعنقیِ نشسته بر صورتش را پنهان کند و تا جای ممکن خودش را آرام نشان بدهد. میگوید: «چه اشکالی داره؟ مادر بودن هم قسمت مهمی از وجود یه زنه که به نظرم باید گفته بشه.»
آنها دوازده سال قبل و زمانی که ثمین با چند نفر از دوستان کانون شعر به سفر کویر مرنجاب رفته بودند با هم آشنا شدند. دو سالی با هم دوست بودند و بعد ازدواج کردند. البرز آن موقع تورلیدر کویرگردی بود و حالا یک آژانس کوچک مسافرتی برای خودش دارد. پسری پرانرژی و بگوبخند و از همان جنوبیهای گرم و صمیمی. او فارغ از زن یا مرد بودن مسافران، خیلی زود با آنها خودمانی میشد و شاید جزو معدود تورلیدرهایی بود که کمتر برای باطل شدن مجوز فعالیتش از طرف سازمانهای ناظر نگران میشد. مثلاً در راهروی اتوبوس به پنجشش سبک مختلف میرقصید و مسافران را هم به رقص دعوت میکرد و با آنها همراهی میکرد. آن دو کمکم با هم صمیمی شدند. ثمین برای بودن کنار البرز، بیشترِ تورهای یکروزه و گاهی هم تورهای دوروزۀ آخر هفته را ثبتنام میکرد. از نظر او البرز پسر با مطالعه، اهل طبیعت، پرانرژی و صادق بود. جملهای که آن را برای بیان دلیل دلبستگیاش به البرز، به پدر و مادرش گفته بود.
بالاخره البرز روی یک شبکه توقف میکند و انگار که با مجری تلویزیون مصاحبۀ تصویری دارد، بیآنکه به ثمین نگاه کند؛ به شکل اندیشمندانهای میگوید: «وقتی بیشتر زنها میتونن بچهدار بشن؛ برای چی یه زن باید بیاد و جار بزنه که من یه مادرم؟»
ثمین همچنان تظاهر میکند حرفهای البرز برایش جدی نیست. چند بار دندانش را روی گوشۀ لب پایینش ُسر میدهد. خودش را با درست کردن سالاد مشغول کرده و به عمد طوری رفتار میکند، انگار کسی آنجا نیست. با خودش میگوید بیمحلی هم نوعی واکنش حساب شده، به حرفهای احمقانه است. یخچال را باز میکند و کیسۀ پلاستیکی زیپدار کاهو را
برمیدارد و روی کانتر میگذارد. بدون آنکه تصمیم بگیرد حرف بزند ناخودآگاه و به آرامی میگوید: «اصلاً منظور من جار زدن تواناییِ بچه آوردنم نبوده و نیست. خودت هم میدونی.»
صدایش کمی بیرمق است. سینا از اتاق بیرون میآید. از روی کانتر آشپزخانه یک خیار برمیدارد و گاز میزند و با گفتن کو؟ شام آماده نیست که؛ دوباره به اتاقش برمیگردد. ثمین در حالی که کمر کیسۀ زیپدار را گرفته و سعی میکند نیمی از کاهوهای خرد شده را داخل کاسه سرریز کند، ادامه میدهد: «وقتی مادر بودن این همه روی زندگی یه زن سایه میندازه، چرا نباید گفته بشه؟ از شاعر بودن من که مهمتره، نیست؟ مشکل تو الان دقیقاً چیه با این کلمه؟»
قسمت آخر جملهاش را تیزتر و محکمتر ادا میکند.
امروز وقتی در مسیر خانه توی تاکسی نشسته بود؛ به خودش، جسمش، رفتارهایش، مادر بودنش و به همسر بودنش فکر میکرد. این روزها دربارۀ همه چیز فکر میکند. به تدریج زندگی با البرز را خالی از هیجان و انرژی مثبت میبیند. گویی یکنواختی رقتانگیزی وارد زندگیشان شده است. به بودن کنار او عادت کرده و رابطهشان به مرحلۀ آزاردهندهای رسیده است. چشمهای البرز را از صمیمیت و همدلی خالی مییابد. با اینکه دربارۀ این موضوع شعر هم گفته تا سبک شود؛ ولی افاقهای نکرده. چند شب پیش خواب دید، وسط خانۀ مشتعل و سوزانی ایستاده و حرکت نمیکند. خانه میسوزد و او خودش را نجات نمیدهد و این را هولناک میداند. هیچ وقت دوست نداشت که در زندگی مشترک استیصال سراغش بیاید؛ ولی نتواند خودش را از آن رها کند. زمانی تصور میکرد این موضوع عجیبترین چیزی خواهد بود که در زندگیاش رخ دهد و حالا آنچه میدید دقیقاً همان بود. درِ یخچال باز است و زنگ هشدار آن به صدا میآید. مانند زنگ آلارم بعضی از ساعتهای مربعی کوچک رومیزی است. درِ یخچال را میبندد. البرز در حالی که چشمهایش را از قاب تلویزیون برنمیدارد، میگوید: «باز میخوای از ایثار و فداکاری مادرانه بگی؟»
این جمله باعث میشود لحن ثمین تیزتر و سرعت ادای کلماتش تندتر شود. حالت تهاجمی به خودش میگیرد و میگوید: «نه نمیخوام بگم، جنابعالی پدر شدی من هم مادر شدم. تو چیا بعد از پدر شدن به دست آوردی و من چیا بعد از مادر شدن از دست ندادم؟»
البرز که روی کاناپه ولو شده بود، حالا خودش را کمی جمع میکند و شقورق مینشیند. این بار با نگاه مستقیم به صفحۀ تلویزیون حرفش را نمیزند. سرش را به سمت آشپزخانه میچرخاند: «باز شروع کردی ثمین؟»
دمپائیهای روفرشی زیر جلومبلی را جفت میکند و سعی میکند آنها را با هم مماس کند. همیشه به مماس نبودن دمپاییهایش آلرژی دارد: «ما چقدر دربارۀ این موضوع قبلاً حرف زدیم؟ چرا فکر میکنی تو فقط با مادرشدن عقب موندی؟ تازه اگه عقب مونده باشی! که به نظر من نموندی.»
صدایش جدیتر میشود و ادامه میدهد: «منم که به کانونهای مختلف شعر و ادبیات میرم یا تو؟ منم که دکلمههام رو با آبوتاب ضبط میکنم میذارم اینستا یا تو؟ منم که میخوام مجموعه شعر چاپ کنم یا تو؟ میشه بگی کدوم علایقت رو به خاطر مادرشدن سرکوب کردی که حالا اینطور ناراحتی؟»
البرز از جایش بلند میشود و به سمت پنجره میرود تا سیگاری روشن کند. ثمین اعتراض میکند: «دارم شام مییارم، الان چه وقتِ سیگاره؟»
البرز بدون توجه به اعتراض ثمین، سیگار را روشن میکند. ثمین ادامه میدهد: «تو آژانس خودت رو نزدی که زدی؛ فوق لیسانس مدیریت گردشگری نگرفتی که گرفتی؛ کلی برو بیا برای خودت نساختی که ساختی.»
البرز با خندۀ عصبی و نیشدار حرف ثمین را مثلاً تأیید میکند. در حالی که خاکستر سیگارش را داخل زیرسیگاری خالی میکند، میگوید: «لابد برای خودم بوده همه اینها؟ لطفاً تظاهر نکن پاسوز من یا سینا شدی.»
چند ثانیه سکوت برقرار میشود. به ثمین نگاه میکند: «امروز پریودی؟»
صورت ثمین با شنیدن این سؤال از عصبانیت قرمز میشود. در حالی که در یک دستش چاقو گرفته است، با صدای بلند میگوید: «تو خجالت نمیکشی با این حرفت که هر موقع کم مییاری از پریود من میپرسی؟»
رگ گردن ثمین مانند رودخانهای روی نقشۀ برجستهای، گردنش را از پهلو به دو نیمه تقسیم کرده است. البرز سرش را پایین میاندازد و کمی لحنش را مهربان میکند: «چرا عصبانی میشی؟ خودت همیشه میگی پریودم حال و حوصله ندارم. من نمیدونم، وقتی پریود شما رو درک نمیکنیم؛ متحجر و املیم. وقتی هم سعی میکنیم درک کنیم، اینطور برخورد میکنید.»
ثمین هویج را رندهرنده میکند. حالا کارها را با سرعت بیشتری انجام میدهد و وسایل آشپزخانه را محکم و پرسروصدا جابهجا میکند. صدای نفسنفس زدنش شنیده میشود و پرههای بینیاش تکانهایریزی میخورند: «اول اینکه با من صحبت کن، من اینجا جلوت ایستادم. در ثانی، من بعد از سینا تونستم کتاب شعر چاپ کنم؟ سه ساله توی رزومهم اسم کتاب شعرم رو مییارم و بعد به دروغ جلوش مینویسم زیر چاپ! زیر چاپ! جون خودم! زیر چاپ! من تونستم عکس حرفهای بگیرم و نمایشگاه برگزار کنم؟ دلم خوشه که مثلاً شاعر و عکاسم، کو؟ کجا؟ چی شدم من؟ بعدِ بیست سال گفتن شعر و فعالیت فرهنگی داشتن چهار صد و پنجاه تا فالوور حق منه؟»
محکم رنده را روی کانتر میگذارد: «تو هر جمعی احساس میکنم بازندهم و از همه عقبَم. مدام فیلم بازی میکنم. مث گربهای شدم که از ترس و نه شجاعت، خودش رو پف میکنه و گارد میگیره. اعتماد بهنفس ندارم.»
بغضآلود و سرزنشآمیز ادامه میدهد: «تو این سالها اصلاً دیدی من چقدر برای سینا وقت گذاشتم؟ تو نگران مدرسهش بودی؟ تو نگران معلم خصوصیش یا کلاس شناش یا مشکلات ریز و درشت این بچه بودی؟ تو نگران سلامتیش بودی؟ تو نگران ارتباطاتش با دوستاش بودی؟»
به سیگار البرز نگاه میکند: «خاکستر رو نریز رو زمین.»
و بعد با اشاره به لپتاپ کنج پذیرایی ادامه میدهد: «من و سینا برای تو مث این کاغذای رنگی یادداشتِ روی اون لپتاپیم که سالهاست روش یه وظیفهای نوشته شده؛ ولی هیچوقت بهش توجه نمیشه. ما سالهاست روی مانیتورت چسبیدیم؛ ولی فقط برای اینکه اونجا باشیم، نه برای اینکه خونده بشیم.»
این بار صدای البرز بلندتر و لحنش تهاجمیتر میشود: «لابد من نذاشتم جنابعالی عکس حرفهای بگیری، لابد من قریحۀ شاعریت رو کور کردم که کتاب شعر چاپ نکردی... برو بابا!»
البرز پک محکم و طولانیتری به سیگار میزند و میگوید: «همیشه فقط افسردگیهات مال ما بوده و خوشوبش و دورهمی و لاسزدنهات با دوستای شاعرِ بنگیت.»
ثمین جوش میآورد. پیشانیاش جمع و ابروهایش به هم نزدیک میشوند. گونۀ سمت چپش تیک ریزی پیدا میکند و آهسته تکان میخورد. از درست کردن سالاد دست میکشد و وسط پذیرایی میآید. کارد آشپزخانه دستش است. صدایش را کمی پایینتر میآورد؛ ولی کارد را بالا نگه میدارد: «مؤدب باش، من لاس میزنم؟ حرف دهنتون رو بفهم، اگه خودم رو نگه میدارم و بهت چیزی نمیگم همینطور نتازون!»
باز به سمت آشپزخانه میرود، در یخچال را باز میکند و کیسۀ زیپدار کلم بروکلی را بیرون میآورد. از گریه کردن هنگام جروبحث متنفر است. قطره اشکی گوشۀ چشمهایش جمع شده و نزدیک است روی گونهاش جاری شود. با پشت دست آن را پاک میکند. انگار حرفهایی در جمجمهاش حبس شدهاند و به دیوارۀ آن برخورد میکنند. به نظرش میآید همین حالا بهترین زمان برای گفتن آنهاست. همین الان باید فریاد بزند. «تو فکر میکنی من شعور ندارم و نمیفهمم؟ لاس میزنم من؟ نمیفهمم وقتی دست من رو تو پیادهرو گرفتی، چطور با دیدن بعضی زنها مورمور میشی و دستم رو فشار میدی، بدون اینکه حواست باشه؟ البته نمیدونم، شایدم حواست هست و میخوای منو تحقیر کنی و به من پیام بدی. تو تنفرانگیزی، تنفرانگیز!»
البرز بدون آنکه حرف یا پلک بزند به ثمین نگاه میکند. سکوت سنگینی بر فضا حاکم شده است. دوباره آرام جملۀ ثمین را تکرار میکند: «من وقتی یه زن تو خیابون میبینم، دست تو رو محکم فشار میدم؟»
شمرده ادا میکند و بین کلمههایش مکث میکند. ثمین میگوید: «آره! وقتی به باسن زنها نگاه میکنی؛ دست من رو محکم فشار میدی. مخصوصاً اگه زنه خیلی سکسی باشه.»
با آستین بینیاش را پاک میکند: «اینها رو فقط اگه زن باشی، میتونی بفهمی.»
پس از گفتن سینا، سینا ادامه میدهد: «همه جا میگن گرفتن دست و چه نمیدونم، گرمای دست دوست داشتن رو نشون میده. کی فکر میکرد، یکی تو خیابون دست زنش رو فشار بده برای اینکه با دید زدن به زنهای دیگه مورمور میشه؟»
البرز آخرین پک را به سیگار میزند: «فکر نمیکنی بحثهامون داره خیلی چالهمیدونی میشه؟ ثمین! تو مث اون یارو هستی که داره از سالمندی به سمت نوزادی میره. یه کم عاقل شو!»
ثمین حالا دیگر با فریاد حرف میزند: «بذار چالهمیدونی بشه. شوهر سطحی، بحثهاش هم سطحی میشه. میدونی چیه؟ این زندگی مث اینهای شده که روش یه سانت گردوخاک نشسته و برای پاک کردنش فقط باید اینه رو کوبید به زمین. باید متلاشیش کرد.»
ثمین با حرص و محکم تکه بزرگ کلم بروکلی را درسته داخل کاسه پرتاب میکند و پشت کانتر آشپزخانه مینشیند. مانند مراسم دعای مسیحیان قبل از شام دو دستش را به هم حلقه میکند و به نقطۀ نامعلومی روی سطح کانتر خیره میشود. دستهایش لرزش خفیفی دارند. به دستهای خودش نگاه میکند. دوست دارد حرفهایش را با صدای بلند سر البرز بکوبد. دوست دارد توقف نکند و ادامه دهد. البرز با لحنی توام با ضعف میگوید: «تو الان دنبال یه چیزی هستی، شکستهات رو سر اون خالی کنی. تو به هر حال میخوای یه جوابی برای کارهای عقبموندهت پیدا کنی. ظاهراً اون جواب منم الان.»
با گفتن این جمله زیرسیگاری را برمیدارد تا به دستشویی برود و خاکستر آن را در سیفون خالی کند. وسط پذیرایی زیر لب میگوید: «تو از اولش هم مریضِ روانی بودی!» ثمین از کوره درمیرود و به آستانۀ انفجار میرسد. کیسۀ زیپدار کلم بروکلی را برمیدارد و محکم به سمت البرز پرتاب میکند. کیسه دقیقاً به صورت البرز برخورد میکند و کلمها کف پذیرایی پخش میشوند. البرز فریادزنان میگوید: «روانی! داری چیکار میکنی؟»
سینا در اتاقش را باز میکند، در آستانۀ در میایستد و در حالی که چشمهایش درشت شده و ترس بر صورتش نشسته، وسط پذیرایی میآید و به آنها و کلمهای کف خانه نگاه میکند. ثمین بلافاصله رو به سینا میگوید: «شما چند لحظه تو اتاقت باش، لطفاً!»
سینا همچنان نگران نگاه میکند. ثمین با صدای بلندتر از قبل میگوید: «مادر، خواهش کردم!»
بعد به سینا چشمغره میرود. سینا به اتاقش میرود و در را میبنند. ثمین ادامه میدهد: «من مریض روانیام؟ تو خجالت نمیکشی بیشرم؟ یه چیزهایی رو به روت نمییارم، فکر میکنی بیخبرم از کارای کثیفت؟»
البرز در حالی که زیرسیگاری را دست گرفته و نزدیک کانتر ایستاده، میگوید: «خب، بگو، تو که داریتر میزنی به این زندگی، ملاحظۀ چی رو میکنی. آتو داری؟ رو کن شاعر فرهیخته! دست پیش میگیری، پس نیفتی؟ من رو بگو دارم با کی زندگی میکنم، تو فقط تیپ و ژست فرهیختگی داری؛ ولی هیچی نیستی. حسابی آدم سطحی شدی و خودت هم حواست نیست. از اون عکسای مسخرهت تو اینستا معلومه داری زور میزنی، چیزی بشی؛ ولی نمیشی. شاعری که به جای گفتن شعر، مدام عکسای تکی خودش رو منتشر کنه و منتظر لایک دوستاش باشه، معلومه به کجا رسیده.»
در حالی که با پا سعی میکند، کلمها را یکجا جمع کند، ادامه میدهد: «بدبخت نود درصد اون لایکها به خاطر مِش کرمکاراملی موهات و سینههای درشتته! نه شعری که گذاشتی تو صفحهات. تو یه آدم کاملاً معمولی و دمِدستی هستی که فقط زور میزنه خودش رو غیرمعمولی و خاص نشون بده. تو شاعر قلابی هستی نه اصل!»
گونههای البرز موقع حرف زدن میلرزند. او حرفهایش را با نعره ادا میکند، آنقدر شدید که دو بار بزاقش از گوشۀ لبش بیرون میجهد. انگار حرفهای کهنه و انباشتهای را از دلش بیرون میریزد. حالا صدایشان جایجای خانه را گرفته است. البرز ادامه میدهد: «مشکل تو از اول این بوده که نمیدونی از زندگی چی میخوای، نمیدونی میخوای چی بشی. این بچه رو هم به این خاطر آوردی که شاید زندگیت رو هدفدار کنه. برای همین نوشتن مادر توی اینستات هم زور زدنِ یه سوسکِ چپه شده برای برگشتن رو پاشه.»
ثمین میخواهد، جواب بدهد؛ ولی نمیتواند. بغض امانش را بریده. احساس میکند شخصیتش با حرفهایی که شنیده، نیست و نابود شده. بعد از مکث کوتاهی بغضش میترکد و اشکهایش جاری میشود. فریادهایش با گریه توأم است: «من سقوط کردم عوضی؟ من سوسکِ چپهام کثافت؟»
ریمل محو چشمهایش، کمکم با اشکهایش مخلوط میشود. به طرف البرز میرود و خودش را نزدیک به او میکند. انگار میخواهد رازی را با او در میان بگذارد. البرز پلک نمیزند و منتظر است جملهای از ثمین بشنود: «خب؟»
ثمین در حالی که خشم و نفرت در چهرهاش نمایان شده، میگوید: «تو این چند ماه بستههای توی درآور برای چی هی کم شده؟ ما که مدتیه تو رابطهمون از اونا استفاده نمیکنیم.»
صدایش را بلندتر میکند: «چرا اتاق بعضی وقتها بوی عطر کثیف یه زن هرزه رو میده؟ عوضی!»
البرز انگار به مجسمه تبدیل شده، چیزی نمیگوید و فقط نگاه میکند. بعد مانند تکانهای تدریجی یک ماهیِ تازهبهآببرگشته، جان میگیرد و با گفتن برو روانی! میخواهد به سمت توالت برود که ثمین ادامه میدهد: «کجا؟ چرا فرار میکنی؟ باش و جواب بده، میگم. چرا اون بستهها مدام کم شده تو این چند ماه؟ تخت چرا گاهی اوقات بوی عطر کارولینای 212 میده؟ تو به اعتماد من خیانت کردی عوضیِ کثافت! ازت متنفرم! میفهمی؟ متنفرم!»
البرز با صدای گرفتهای میگوید: «تو از خودت متنفری نه از من؛ ولی نمیخوای این رو بپذیری!»
بعد به توالت میرود و در را پشت سرش میبندد. بلافاصله صدای سیفون میآید. البرز داخل توالت با خودش حرف میزند. صدای گنگ و خفیفی به گوش میرسد: «همهش داره با این و اون تو کانونهای مختلف لاس میزنه؛ بعد به من گیر میده. اگه تو این آتو رو داشتی؛ چرا تا حالا صبر کردی؟ اگه مطمئن بودی که ریگی تو کفشام دارم، محال بود تا الان صبرکنی و به روم نیاری.»
البرز هواکش را روشن میکند. دیگر جملههایش قابل فهم نیست. ثمین میخواهد برود و با مشت به در توالت بکوبد؛ ولی ملاحظۀ سینا را میکند و منصرف میشود. باز طاقت نمیآورد. پشت در میایستد و با صدای بلند میگوید: «من اگه با کسی لاس زدم مثل توی عوضی با کسی نخوابیدم. میفهمی؟ اونم روی تختی که هر شب به یکی میگم دوست دارم. من با کسی نخوابیدم، عوضی!» به پذیرایی برمیگردد و روی مبل مینشیند. سینا از اتاق بیرون میآید و برای ثمین یک لیوان آب میریزد. دستهای ثمین میلرزد و همچنان اشکهایش جاری است؛ ولی احساس میکند بعد از گفتن آنچه در دل داشته، حالا کمی سبک شده است. از جایش بلند میشود و پشت پنجره میرود. به سینا میگوید به اتاقش برگردد. سینا دوباره یک برش خیار برمیدارد و میرود. ثمین سیگاری برمیدارد، جلوی پنجره میرود و روشن میکند. نفسهای عمیق میکشد، شاید گریهاش متوقف شود. نمیداند چرا تصویر برخورد شدید دو ماشینی جلوی چشمهایش میآید که امروز در خیابان دیده و ترسیده بود. دود سیگارش را به آسمانِ دودگرفتۀ شهر پف میکند. ستارهای در آسمان پیدا نیست. ■