• خانه
  • داستان
  • داستان «مسافر بین راهی» نویسنده «محمدرضا سابقی»

داستان «مسافر بین راهی» نویسنده «محمدرضا سابقی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mohamadreza sabeghi

تاریکی و سکوت شبانه خودش را روی جاده خلوت و قدیمی پهن کرده بود.  با اینکه دخترک را ترس برداشته بود ولی لنگان و آهسته در حالی که هرازچند گاهی برمی‌گشت و از لبه چادر گلدارش پشت سرش را نگاه میکرد یک سمت جاده را گرفته بود و پیش میرفت.

دوباره دچار سردرد و فراموشی شده بود اصلا نمیدانست چند وقت است که دارد در این جاده ناآشنا راه میرود ولی از نرمه خاکی که روی لباس و حتی مژه‌هایش نشسته بود معلوم بود که لااقل چند ساعت مشغول راه پیمایی بوده .

وقتی چراغهای یک ماشین از دور پیدا شد ابتدا ترسید و میخواست از جاده خارج شود اما با نزدیک شدن اتومبیل و صدای غرش یکنواخت موتورش ، نا خود آگاه گرمای آرامش را از درون وجودش حس کرد جوری که انگار دیگر احساس تنهایی و ترس نداشت. برگشت به سمت ماشین و همانطور بی حرکت ایستاد تا ماشین نزدیکتر شد.

نور و سر و صدا مربوط میشد به یک کامیون کمپرسی قدیمی با کله قرمز و باکت سبز رنگ که صدای گاز و کمپرس بادِش چند متر مانده به دخترک آرام گرفت و کمپرسی کاملا توقف کرد. نور چراغهای جلو به شدت چشمانش رو میزد برای همین دستش را مانند سایه‌بان جلوی چشمانش قرار داد و دید روی سپر ماشین با خط خوش و با رنگ سفید  نوشته :

« دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ ای هیچ‌تر از هیچ تو بر هیچ مپیچ »

 آرام به سمت درب شاگرد حرکت کرد وقتی که جلوی درب رسید سرش را بالا آورد  و نگاهی به دستگیره که خیلی از سطح زمین فاصله داشت انداخت در همین لحظه درب کابین از داخل باز شد و به همراه نور گرم و بوی خوش ،  صدای ملایم یک آهنگ شاد نیز از داخل کابین به سیاهی و سکوت شب چنگ انداخت ، خواننده‌ داشت میخوند :

_ ... آی دختر گل فروش ... گل ارزون نفروش ...

همینطوری مردد ایستاده بود که صدایی مردانه از داخل داد زد :

_دِ بیا بالا دیگه ... چرا این پا اون پا میکنی؟!

پایش را روی رکاب و سپس روی پله گذاشت و دستگیره درب را گرفت و خودش را بالا کشید. داخل کابین مثل یک خانه یا قهوه خانه گرم و صمیمی به نظر میرسید... اصلا حال و هوای غریبی داشت. با اینکه تازه اواسط پاییز بود و هوا خیلی سرد نشده بود اما گرمای مطبوعی به همراه چند رایحه خوش از داخل اتاقک راننده گونه‌های تکیده‌اش را نوازش میکرد. تلفیق تودوزی چرم قدیمی قرمز و نارنجی با میخ پرچهای طلایی ، صندلی چرم یک تکه‌ای که رویش یک گلیم رنگ و رو رفته ولی تمیز پهن شده بود ، شمایل ، چشم نظر و تصویر چند هنرپیشه و خواننده داخلی و خارجی. یک پرده مخمل قرمز رنگ هم کابین راننده را از فضای پشت سر که احتمالا محل خواب راننده بود جدا می‌کرد.

راننده مردی حدودا 50 ساله که بغل موهایش جوگندمی شده بود با سبیلی پرپشت و چشم و ابروی مشکی و صورت مهربون و تراشیده آرنجش را گذاشته بود روی صندلی شاگرد (احتمالا بعد از باز کردن درب) و با نگاهی منتظر به دخترک که وسط زمین و هوا پا در رکاب مانده بود نگاه میکرد.

راننده با صدای بم و دلنشین و لحنی تشویق کننده گفت:

_اگه خوب سیاحت کردی دیگه بیا بالا ...

_سلام ...

دختر چادرش رو دورش جمع کرد و روی صندلی شاگرد جا به جا شد. راننده نگاهی به ظاهر آشفته زن انداخت و پاسخ داد:

_سلام ... خوبی ... مشکلی نداری یعنی منظورم اینه که سالمی؟!

با کمی حیا دختر پاسخ داد:

_ممنون بله ... خدا خیرتون بده، دیگه مونده بودم این موقع شب وسط این بیابون چیکار کنم ؟

راننده که سر جایش برگشته بود و داشت کمپرسی را آماه حرکت میکرد همانطور که زیر چشمی دور و بر جاده تاریک رو هم از نظر می‌گذراند گفت :

_آره همون ... این موقع شب ... وسط بیابون ... چیکار میکنی آخه دختر جون؟!

و با سر و صدا ماشین را به حرکت درآورد. پس از چند لحظه اشاره کرد به فلاسک چایی که زیر پای شاگرد داخل یک سبد نارنجی ، کنار لیوان و دیگر وسایل بود و گفت :

_یه چایی بریز بخور ، خوبه سرحال میشی

و چون دید دخترک هنوز این پا و آن پا میکند و مردد است صدای موسیقی را کمتر کرد و گفت :

_یک چایی هم برای من بریز ... توی این بر بیابون منم و شب تا صبح چایی پشت چایی

سپس یک پارچه تمیز از صندوقچه‌ای که میان پشتی صندلی شاگرد و راننده تعبیه شده بود بیرون کشید و کنار پای دختر گذاشت و ادامه داد :

_صورتت رو خاک گرفته ... اینو یکم نمدار کن بکش به سر و صورتت

و بعد دوباره نگاهی دقیق‌تر به سر تا پای دختر انداخت. یک پایش کفش چرمی مردانه پاشنه خوابیده بود و به پای دیگر نعلین! صرف نظر از گرد و خاکی که به لباس یک مسافر کنار جاده مینشیند ظاهر تمیزی داشت فقط به شدت مضطرب و ترسیده بود. راننده که سعی میکرد لحنش دوستانه باشد تا دختر بیشتر از این نترسد در حالی که لیوان چایی را میگرفت و داخل جالیوانی کنار ستون میگذاشت گفت:

_جونم از برات بگه من بیشتر شبا رانندگی میکنم اکثر راننده‌ها بهم میگن ناصر شب رو

لبخندی نشست به صورتش و ادامه داد :

_تنها مونسم هم که همین چایی و آهنگ و این لامصبه ...

و یک بشقاب بزرگ تخمه را که کم از سینی نداشت از کنار پا برداشت و گذاشت بین خودشان :

_اینا که ردیف باشه تا خود جهنم هم با این ماشین میرم

بعد در حالی که با چشمهای سیاهش به دخترک نگاه میکرد چند ضربه ملایم زد به فرمون ... دختر که احساس میکرد باید جوابی بدهد و حرفی بزند در حالی که  لیوان چایی را طوری بین دستانش گرفته بود که انگار بزرگترین گنج دنیاست با صدایی که لرزشش از بین رفته بود گفت :

_ خدا عمرتون بده ... به داد من رسیدین

_چاکریم آبجی ... این حرفا چیه ؟ راستی وسط این بیابون چیکار میکردی ؟ از کجا اومدی رسیدی به اینجا ؟!

و چون احساس کرد دخترک شرمگین شد ادامه داد :

_البته ما رو که میبینی یه باری بردیم قزوین ، الانم داریم برمی‌گردیم بندر

_به سلامتی ... من باید برم تهران ... اگه به جاده‌ای یا مسیری رسیدیم که من بتونم یه ماشین کرایه کنم و برم دیگه مزاحم شما نمیشم...

ناصر خان برکشت طرف دختر و با لبخند کمرنگی گفت :

_خواهش میکنم ... چه مزاحمتی؟! ...

کمی فکر کرد و ادامه داد :

_تا یه ساعت دیگه سپیده میزنه ... اون موقع منم باید یکم بخوابم ... بیدار که شدم یه ساعته میرسونمت یه جای درست و درمون ... خوبه ؟

_خیلی ممنون ... ببخشید تو رو خدا حسابی مزاحم شما شدم

_خواااهش...

و فقط صدای گاز ماشین و صدای خواننده در کابین باقی ماند:

« گلامو ارزون میدم ... به باغبون نمیگم »

حدود یک ساعت بعد کم‌کم پنجه های آفتاب از بین کوه‌ها سرک کشید و شروع به پیشروی توی جاده کرد. آقا ناصر یکم از جاده خارج شد و چند صد متری داخل یک فرعی خاکی پیش رفت و بعد کامیون را نگه داشت در همین حین دختر چشمانش را باز کرد و سیخ نشست یکم جلو را برانداز کرد و بعد برگشت سمت راننده طوری که انگار اصلا اطلاعی ندارد کی و چطور سوار کامیون شده! آقا ناصر لباس کلفتی که تنش بود رو در آورد همینطور که به صورت اخم آلود و چشمای وحشت زده دختر نگاه میکرد لباسش را تا کرد کفش و جورابش را هم درآورد دو زانو آمدد روی صندلی یکم به سمت دخترک خم شد و زمزمه‌وار گفت :

_شما هم بهتره یکم بخوابی...

و لبخند زد. به طرف پرده پشت ماشین چرخید و یک دستش را به پرده گرفت که آن را پس بزند اما به محض اینکه شروع به اینکار کرد تیغه گزن توی دست دختر درخشید و چند ضربه سریع ولی کاری به زیر گوش آقا ناصر زد. مرد که هنوز متوجه نشده بود چه اتفاقی افتاده با نگاهی متعجب دستش را از پرده برداشت و گذاشت روی جای زخم که الان از آن خون فواره میزد.

دختر ، ناصر را که شل شده بود و ته گلویش قل‌قل میکرد به طرف فرمان هل داد و بدون کوچکترین احساسی بیرون رفتن جان از بدنش را تماشا کرد. ناصر تقلای زیادی نکرد انگار با همان چند فواره خون اولیه جان نیز از تنش خارج شده بود.

دختر دستش را کرد توی صندوق وسط صندلی و هر چه پول داخلش بود برداشت می‌خواست پیاده شود که حس کرد پشت پرده چیزی حرکت کرد. دوباره حالت چشماش عوض شد ! به سرعت گزن را بیرون آورد و سریع پرده را زد کنار که دید پسر بچه‌ای هفت هشت ساله با چشمان سیاه خواب آلود و دهان باز نگاهش میکند...

_ سلام ...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «مسافر بین راهی» نویسنده «محمدرضا سابقی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692