• خانه
  • داستان
  • داستان کوتاه«ایّوب» نویسنده«عبدالّله الداغی»

داستان کوتاه«ایّوب» نویسنده«عبدالّله الداغی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

abdolah aldaghi

در باورم نمی گنجید که توان این کار را ندارد و الّا پریدن از روی یه پاره آجر کار دشواری نبود. بازیچه خوبی برای بچه ها شده بود. وقتی بچه ها دوره اش می کردند، از او می خواستند که از روی پاره آجر بپرد. در قبال این کار مبلغ ناچیزی به او می دادند و گاهی هم نمی دادند.

ایّوب دورخیز می کرد تا پرش را انجام دهد ولی با تمام دقتی که از خودش نشان می داد، درست روی پاره آجر فرود می آمد. این کار او را بالاخره یک روز به چشم دیدم و باورم شد. ایّوب اغلب اوقات مست بود. از کجا و چگونه مشروب تهیه می کرد، کسی به درستی نمی دانست. راه که می رفت تلو تلو می خورد و گاهی هم تعادلش به هم می خورد. چرا که دست خودش نبود. نگاهت که می کرد، چشم هایش از حدقه بیرون می زد. چاق و تپل بود. کلّه گِرد و بزرگی داشت. شلوار که می پوشید به زحمت به ساق پایش می رسید و گاهی هم اصلاً نمی رسید. فقط دور سرش مو داشت و بقیّه سرش طاس بود. کُتی که می پوشید به سختی به کمرش می رسید. زیر بغل های کتش جِر خورده بود و اینقدر برایش تنگ بود که دکمه نمی شد. ریش بلندی داشت که همیشه کثیف بود. ابروهای به هم پیوسته ای داشت. درست نمی توانست حرف بزند. بعضی اوقات دهانش باز و بسته می شد ولی معلوم نبود که چه می گوید. آهسته حرکت می کرد. دست و پایش می لرزید. این عدم تعادل اختلالی بود که در سرش وجود داشت که بی گمان ناشی از مشروبی بودکه می خورد. زمانی که کمی هوشیار بود، با او که حرف می زدی مطالب گفته شده را زود می گرفت و درک می کرد ولی پس از لحظاتی کل آموخته ها را فراموش می کرد. از هر محله ای که عبور می کرد، بچه ها در کمین می نشستند و سنگ ها را به دست می گرفتند و آماده پرتاب می شدند. در یک لحظه باران سنگ بر سر و صورتش فرود می آمد. گاهی صورتش مجروح می شد. تنها کاری که می کرد، هر دو دستش را روی صورتش قرار می داد تا از اصابت سنگ به قسمت های حسّاس سر و صورت در امان بماند. بچه ها به محض دیدن ایّوب، دم می گرفتند و می گفتند: "ایّوب دیوونه خیلی خله، ایّوب دیوونه خیلی خله." جالب این که به او سنگ می زدند ولی فرار نمی کردند چون می دانستند که او قادر به دنبال کردن آنها نیست. فقط گاهی عصبانی می شد و دهانش باز و بسته می شد. اغلب رهگذران و مغازه داران بچه ها را از آزار و اذیت او بر حذر می داشتند. کسانی را که به او کمک می کردند خوب می شناخت. اصلا دست گدایی به سمت کسی دراز نمی کرد. کسبه شهر ایّام عید که فرا می رسید، به اندازه وسع و بضاعتشان رخت و لباس او را تامین می کردند. کمک آنها صرفاً در ایام عید نبود و در طول سال هم ادامه پیدا می کرد. خورد و خوراک او را هم چند مغازه خاص بر عهده گرفته بودند.

اصرار و پافشاری بچه ها سرانجام به بار نشست و ایّوب بالاخره موفق شد که از روی پاره آجر بپرد. نزدیک که شدم به خاطر این موفقیت همه برایش کف می زدند. خودش هم برای خودش دست می زد. مثل این بود که قلّه دماوند را فتح کرده باشد. به این ترتیب آرزوی بچه ها به ثمر نشست و پریدن از روی پاره آجر شدنی شد. ایّوب در دو حالت دهانش باز و بسته می شد. یکی زمانی که خوشحال بود، یکی هم زمانی که عصبانی می شد ولی در هر دو حالت متوجه حرفهایی که از دهانش بیرون می آمد، نمی شدی. گاهی با باز و بسته کردن دهان بوی تند عرق به مشام می رسید و دندان هایی کثیف و سیاه او که به زردی می زد، نمایان می شد. ریش بلندی داشت که هرز گاهی سلمونی های کنار خیابان چهار پایه ای می گذاشتند و موهای سر و صورت او را از ته می زدند تا مدت زیادی برای بلند شدن زمان ببرد. برای نظافت از حمام "حاج رجب علی" مرحوم استفاده می کرد.

در مخروبه ای زندگی می کرد که قبلاً مسکونی و متعلّق به "زندی ها" بود. تمام ملک تخریب و فقط یک اتاق سالم باقی مانده بود که ایّوب روزها و شب ها را در آنجا سپری می کرد. با ورود به خانه درب شکسته ای را در مدخل ورودی می گذاشت و هنگام خروج از خانه مجدداً درب شکسته را در جای خود قرار می داد.

خیلی علاقه مند بودم که بدانم گذشته ایّوب چگونه بوده است. به همین منظور آن روز گرم تابستان که پدرم زیر پنکه نشسته بود و حسابی خنک شده بود و استراحت می کرد، فرصت را غنیمت دانستم و به سراغش رفتم و از او خواستم که گذشته ایّوب را برایم بیان کند. پدرم پذیرفت و گفت: "ایّوب دیروز و امروزش بسیار متفاوت بوده است. آدمی مثل او که این روزها درمانده و بینوا نشان می دهد، دیروز بدی نداشته است. ایّوب معرکه گیر بود. بسیار قبراق و سر حال و درآمد خوبی هم داشت. او هر روز در یک محله شهر معرکه به پا می کرد و در این فن شهره شهر شده بود. نامش بر سر زبان ها افتاده بود. مردم هر روز می پرسیدند: "پهلوون ایّوب امروز در کدام محله بساطش را پهن می کند؟" هر چند مردم بارها و بارها کارهای خارق العاده دیده بودند ولی همچنان برایشان تازگی داشت. کارهای عجیب او مرد و زن و کودک را حیرت زده می کرد. پاره کردن زنجیر و پرتاب

وزنه های سیاه رنگ و توپی شکل و بسیار سنگین به هوا و اصابت آن به بازوهایش که کار بس خطرناکی بود ولی ایّوب توانمندی این کار را داشت و به خوبی از پس این مهارت ها بر می آمد. این مهم بود که وزنه به کجا برخورد می کرد چون در غیر این صورت اگر به سرش برخورد می کرد، او را از پای در می آورد. گاهی در حین اجرای برنامه بودند کسانی که ادعا می کردند که بلند کردن وزنه کار دشواری نیست. ایّوب آنان را که مدّعی بودند به وسط میدان دعوت می کرد و از آنها می خواست که تنها یک وزنه را دو نفره از دسته هلالی شکل گرفته و از زمین بلند کنند. هر دو با تمام نیرو و توانی که داشتند حتی نمی توانستند تکانی به وزنه بدهد چه رسد به اینکه آن را از روی زمین بردارند و سرانجام به ناتوانی خود اذعان می کردند."

پدر ادامه داد: "از کارهای جذاب دیگر او برداشتن وزنه با دندان بود. ابتدا تسمه ای محکم به دسته وزنه می بست و سپس پارچه ای را در دهان می گذاشت و وزنه ای را که دو نفر قادر به بلند کردن آن نبودند، ایّوب از روی زمین درجا بلند می کرد و پس از چند ثانیه وزنه را رها می کرد و مورد تشویق حضّار قرار می گرفت. در ابتدای نمایش دستمالی را روی زمین پهن می کرد و از مردم می خواست در صورت تمایل کمک مالی کنند. اصلاً اجباری برای کمک به او در کار نبود و اگر کسی هم کمک نمی کرد، خم به ابرو نمی آورد و ناراحت نمی شد ولی انصافاً مردم شرمنده اش نمی کردند و او هم در پایان دستمال را جمع می کرد و گره می زد و راضی به نظر می رسید."

پدر کمی جا به جا شد و گفت: "ایّوب به معنی واقعی مَرد بود. خصلت مردانگی و جوانمردی در ذاتش بود. منش پهلوانی داشت. به تمام مردم چه کوچک و چه بزرگ احترام می گذاشت. نسبت به همه تواضع و فروتنی داشت و به قدرتش مغرور نبود. از هر کوی و برزنی که عبور می کرد، به پاس همین خاکی بودن مردم هم به او احترام می گذاشتند."

پدر نفسی تازه کرد و ادامه داد: "نایب خان، معرکه گیر و آهنگر به نام به نوعی استاد تمام معرکه گیرها و آهنگران شهر بود. تهِ مرام و معرفت و رفاقت و فتوّت بود. قد بلندی داشت، بسیار قوی هیکل و تنومند بود. بازوان پر توان، سینه ستبر و شانه های پهنی داشت. کسی که با پتک و سندان سر کار داشته باشد، آب دیده و با صلابت می شود. او در شهر مریدان بسیاری داشت. ایّوب یکی از مریدان او بود. زمانی که پدر و مادر ایّوب به یک باره او را در همان نوجوانی در شهر رها کردند و رفتند و دیگر کسی از آنها هرگز اطلاعی نیافت، نایب خان ایّوب را تحت حمایت خود قرار داد و به

مرور حرفه آهنگری و معرکه گیری را هم به او یاد داد به طوری که در معرکه گیری بسیار نامی شد. ایّوب 20 سال نزد نایب خان بود. بعد از مرگ نایب آهنگری را کنار گذاشت و به معرکه گیری روی آورد. با این کار در شهر برو بیایی کسب کرد. این کار او ادامه پیدا کرد تا اینکه این اواخر ماموران به او اجازه نمایش نمی دادند و ناگهان می ریختند و بساط او را بر هم می زدند و وسایل او را با خود می بردند و اجازه برنامه به او نمی دادند. به تدریج معرکه گیری را کنار گذاشت و دوباره روی به آهنگری آورد. رفته رفته کار آهنگری و معرکه گیری را رها کرد. از همان روزی که کار پهلوانی را کنار گذاشت، به مشروب پناه برد. قدرت بدنی و قوای جسمانی او رو به تحلیل رفت. آن هیکل تنومند آب شد و او را به مَردی تبدیل کرد که روی زمین صاف هم نمی توانست حرکت کند. پاهایش توان رفتن به جلو را نداشت. مَردی که با صلابت راه می رفت اکنون از روی پاره آجر به زحمت می پرید. همان کسانی که در معرکه گیری او را به شدت مورد تشویق قرار می دادند اکنون نسبت به او بی تفاوت بودند. آدمی که در زیر وزنه های سنگین بازوهای خود را قرار می داد اینک قدرت دفاع از خود را نداشت و مردم به جای پهلوون ایّوب به او ایّوب خُله می گفتند. روزهایی که در میان هلهله مردم زنجیر را از روی سینه عبور می داد و از روی بازوان رد می کرد و از پشت محکم می بست، چرخی در میدان می زد سپس یک پا را ستون می کرد و با قدرت هر چه تمام تر به بازوها فشار می آورد. بار اول و دوم اتفاقی نمی افتاد اما در مرتبه سوم و چهارم زنجیر پاره می شد و باعث تعجب همگان می شد. مردم بعداً ترفند پاره شدن زنجیر را پیدا کردند. او یکی از حلقه های زنجیر را در آهنگری شُل می کرد و این کار را با چنان ظرافتی انجام می داد که بیننده متوجه ترفند او نمی شد و همه گمان می کردند که زنجیر محکم است و ایّوب با قدرت خود آن را پاره می کند."

احساس کردم پدر خسته شده است و دیگر از او خواستم که ادامه ندهد چون که به اندازه کافی ابعاد تازه ای از زندگی ایّوب برای من روشن شد.

آخرین خاطره من از ایّوب مربوط به تابستان گذشته بود. در یک روز گرم که گویی از آسمان آتش می بارید و آدم کلافه و بی رمق می شد، من بی هدف در خیابان پرسه می زدم. به جلوی مسجد که رسیدم ایّوب را دیدم که در سایه دیوار مسجد جامع تکیه زده و هر دو پایش را دراز کرده و به خواب خوشی فرو رفته است. پیراهن سفیدی به تن داشت که قسمتی از آن از زیر شلوارش بیرون

زده بود. کفش هایش را در آورده و در کنارش گذاشته بود. مردم و به ویژه پیرمردها برای خُنک شدن از سایه دیوار مسجد که انصافاً هم خُنک بود، استفاده می کردند و سپس به راه خود ادامه می دادند. عدّه ای هم نشسته بودند تا بیشتر استراحت کنند. در همین گرمای طاقت فرسا که همه از گرما فراری بودند، پسرک بازیگوش را دیدم که در پشت تیر چراغ برق پنهان شده بود و با تیر و کمان ایّوب را که در خواب بود، هدف قرار داده بود. به نظاره ایستادم. گمان نمی کردم که پسرک جسارت چنین کاری را داشته باشد و او نیز فکر کرده بود که کسی متوجه او نیست. چند عابر پیاده که متوجه کار او شده بودند او را از این کار به شدت منع کردند اما او کار خود را کرد. وقتی سنگ از چلّه کمان رها شد، درست بر پیشانی ایّوب برخورد کرد. بدجوری از خواب پرید و نشست. شیاری از خون از پیشانی او جاری شد و از بینی پهنش پایین خزید. از گودی چشمانش پایین آمد و پهنای صورتش را در بر گرفت. پسرک با دیدن خون ترسید و قصد فرار داشت ولی چند رهگذر او را گرفتند و پسرک التماس و خواهش می کرد که او را رها کنند و رهگذران برای تنبیه او قصد داشتند که او را نزد ایّوب ببرند تا او را مجازات کند. پسرک با اوصافی که از ایّوب شنیده بود که او فردی دیوانه است و به جهت اینکه بچه ها به او سنگ می زدند، اگر بچه ای به چنگش بیافتد دمار از روزگار او در خواهد آورد چه رسد که با تیر و کمان پیشانی او را زخمی کند. پسرضجّه می زد و رنگ باخته بود و چیزی نمانده بود که قالب تهی کند. بالاخره چند مَرد مُسن ضامن او شدند و او را از دست عابران رها کردند. به محض رهایی پسرک در حالی که تیر و کمانش را انداخته بود پا به فرار گذاشت و در میان جمعیت گم شد.

جوانی قد بلند و تنومند که در جوار مسجد مغازه میوه فروشی داشت، در حالی که دستمالی به دست داشت از مغازه بیرون آمد و رو به جماعت رهگذر کرد و گفت: "بابا گُلی به جمالتون، اینجا وایستادین اونوقت اجازه میدین این بنده خدا را به این وضع در بیارن." جوان به سمت ایّوب رفت و خون های صورتش را پاک کرد و او را با خود به مغازه برد و صورتش را با آب شست. وقتی مطمئن شد که دیگر خون نمی آید مقداری میوه در پاکت ریخت و به او داد و او از مغازه بیرون در حالی که پیراهنش غرق خون بود. هم پای مردم در پیاده رو به حرکت در آمد.

بحث داغی بعد از ماجرای جلوی مسجد بین موافقین و مخالفین در گرفت. پیرمردی که عینک ته استکانی به صورت زده بود و بند آن را دور گردن انداخته بود گفت: "حضور این مَرد در کنار مسجد

گناه بزرگی است، آدمی که بوی عرق از دهانش به مشام می رسد را چه کار که کنار دیوار مسجد به استراحت بپردازه؟" جوان خوش قد و قامتی که پیراهن آستین کوتاه پوشیده بود گفت: "آدم تیپا خورده ای مثل ایّوب چه اشکالی داره که به دیوار مسجدتکیه بزند؟ مگه دیوار نجس میشه؟ خودم حاضرم دیوار رو بشورم تا کثیفی آن برطرف شود." چند دقیقه ای این بحث داغ ادامه پیدا کرد و در نهایت مردم متفرق شدند.

ایّوب این اواخر خیلی لاغر شده بود. بدنش رو به کاستی گذاشته بود. مثل گذشته چاق و تپل نبود. زود احساس خستگی می کرد. بعضی روزها حتی از دخمه اش بیرون نمی آمد و به استراحت می پرداخت. یکی از کارهای دور از انتظار او این بود که در دهه اول محرم در دسته های سینه زنی در حالی که پا برهنه بود، بدون هماهنگی با ضرب آهنگ طبل بزرگ و کوچک سینه می زد. مردم می گفتند: "ایّوب اعتقاد عجیبی به امام حسین (ع) داشته و خودش را مقیّد می دانسته که در این ده روز لب به مشروب نزند و پاک باشد. در ایّام ماه رمضان هم همین حالت را داشته است."

در ایّام محرم و صفر و رمضان که غذای نذری پخش می شد، دلی از عزا در می آورد. وقتی می دیدمش برایم جالب بود که بایستم و چند لحظه او را ببینم. زمانی که کلاس دوازدهم بودم صبح ها که به مدرسه می رفتم، او را نمی دیدم ولی در برگشت اغلب او را می دیدم. آن سال که به اتمام رسید، من از دبیرستان فارغ التحصیل شدم و چون در مسیر همیشگی نمی رفتم او را نمی دیدم و گاهی هم می شد که ماه ها او را نبینم.

سرانجام آن شب تلخ و غم انگیز به سراغ ایّوب آمد. زمستان بود و درست یک هفته مانده به عید و پایان سال. آن شب برف می بارید و هوا بدجوری سرد بود. ایّوب شلوار نویی پوشیده بود و یک کاپشن کهنه ولی سالم به تن کرده بود. کفش کتانی به پا داشت. انگشتان دست و پایش یخ زده بود. سخت می لرزید. پیاده رو تاریک بود و نور مناسبی نداشت. عابران پیاده تند از کنارش رد می شدند و اصلا به او توجه نمی کردند و فقط به فکر فرار از سرما بودند. بارش برف شدیدتر شده بود. پل آهنی که بین پیاده رو و خیابان قرار داشت و بارها ایّوب از روی آن عبور کرده بود، آن شب شرایط خاصی داشت و به جهت بارش برف سطح آن شدیداً لغزنده بود. در یک لحظه ایّوب تصمیم گرفت که از روی پل عبور کند و در حاشیه خیابان به راه خود ادامه دهد. طبق معمول مست بود و تلو تلو می خورد. به محض اینکه پایش را روی پل گذاشت در آن سُر خورد و نتوانست خودش را

کنترل کند و با سَر به شدت به وسط پل برخورد کرد و سپس با صورت در جوی کنار خیابان که کمی آب در آن جمع شده بود، افتاد. خیلی زود خون از دماغش جاری شد. کَلّه اش به کف سیمانی جوی آب اصابت کرد و به دنبال آن چند تکان آرام خورد و برای همیشه بی حرکت ماند. خونریزی به حدی بود که خیلی زود از زیر شکم و از لا به لای پاهایش بیرون زد و با آب جوی یکی شد. بارش برف و کم نور بودن پیاده رو باعث شده بود که او دیده نشود. در ثانی هوا آنقدر سرد بود که کسی متوجه جوی خیابان نبود. فقط عابران پیاده سرها در گریبان داشتند و در پی مکانی گرم بودند تا از سوز سرما در امان باشند. آن شب برف سنگینی بارید. صبح روز بعد اطراف پل مملو از جمعیت بود. برف تقریبا جسد را پوشانده بود. فقط قسمتی از کاپشن او از زیر برف نمایان بود. دو ضربه مهلک یکی به وسط پل و دیگری به کف جوی سیمانی ایّوب را از پای در آورده بود. صورتش به کف جوی چسبیده بود درست مثل کسی که به حالت سجده قرار گرفته باشد و خون زیادی در اطرافش دَلَمه بسته بود.

جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شد. سکه و اسکناس فراوان در پیاده رو و کف جوی دیده می شد. عده ای برایش فاتحه می خوانند و عده ای هم برایش طلب آمرزش می کردند و گروهی هم می گفتند: "خدا رحمتش کنه، راحت کشد." من هم که به نظاره ایستاده بودم، هیچ وقت ایّوب این چنین از نزدیک ندیده بودم. دو مامور در اطراف جسد مشغول متفرق کردن جماعتی بودند که هر لحظه بر تعداد آنها افزوده می شد. قبل از رسیدن آمبولانس چند نفر کمک کردند و جسد را از کف جوی بالا آوردند و در پیاده رو به زحمت بدن چروکیده ایّوب را صاف کردند و پتویی روی جسد انداختند. کم کم سر و کَلّه آمبولانس پیدا شد. جسد کاملاً یخ زده بود و مثل یک تیکه چوب خشک شده بود. عدّه ای هجوم آوردند تا مطمئن شوند که خود ایّوب است. بعد از اطمینان سری به نشانه تاسف تکان می دادند و سپس می رفتند. دو مامور هم کمک کردند و جسد را روی برانکارد گذاشتند و به آمبولانس منتقل کردند. وقتی صورت ایّوب را به وضوح دیدم، شکستگی بینی و جمجمه کاملا پیدا بود چرا که آن بینی پهن از حالت طبیعی خارج شده بود و تَرَکی در سر دیده می شد. چشمانش نیمه باز بود. وقتی جسد در آمبولانس قرارگرفت ، آمبولانس به سرعت دورشد.

دیدگاه‌ها   

#1 A J 1400-09-24 17:46
شخصیت پردازی بسیار جالبی داشت که مرا بیاد شخصیت داستان کوتاه (مول) احمد محمود انداخت کلیت داستان هم خیلی هوب بود فقط شیوه روایت و جمله بندی ها کمی خشک و محاکات مانند بود که میتوانست ملموس تر و روان تر پردازش شود. استفاده زیاد از قید و صفت ها هم نقطه ضعف نور داستان بود. با آرزوی موفقیت برای نویسنده محترم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان کوتاه«ایّوب» نویسنده«عبدالّه الداغی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692