• خانه
  • داستان
  • داستان «آن زمان که صدایت کردم» نویسنده «سپیده گلتراش نژاد»

داستان «آن زمان که صدایت کردم» نویسنده «سپیده گلتراش نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzzبه زور، ننه آقا بلندم کرد که براش نون بگیرم انگار تو این خونه ،مرد قحطی اومده ...ولی میدونم نون گرفتن من  ،کله سحر امروز به خاطر تنبیه کار دیروزم بود که با پسرا رفته بودم سر تلمبه ..بعدشم زدن سرمو شکستن ..وقتی می خواستم دنبالشون منم از درخت برم بالا خرما بچینم آخه هرچی پایین درخت وایسادم برام ننداختن...

آخرش، هم سرم شکست هم خرما نخوردم ..هم کلی ننه آقا تنبیه ام کرد..پسرا که میگم منظورم داداش خودم هست عموزاده های دیگه ام ،که به خاطر وضعیت قرمز همه مون رو گذاشتن پیش ننه آقا.. عمو زاده که میگم به زبون خودشون هست وگرنه من نوه ی دختری ننه آقا هستم .. توهمین فکرا بودم که دمپایی دوم هم شلیک شد به سرم ..ننه آقا بود که میگفت بلند میشی یا سومی رو بزنم ...به خاطر همینم همه جونمو جمع کردم تو تنم دمپایی بعدی نیومده از بهار خواب پریدم پایین.

_ من گفتم اشتباهی زاییده گلپری ..خدا قربونش برم ،میخواسته پسر بده که تو اومدی..کجا ،پول رو نبردی

بدرقه راهم شده این حرفای ننه آقا...وقتی که چارقد انداخته ننداخته ..دمپایی پوشیده نپوشیده زده بودم بیرون ،ننه آقا ننه مادرم بود ..گلپری ..و ما هم میشدیم نوه دختری ..ولی به زبون عمو زاده هام ماهم بهش میگفتیم ننه آقا..ما که میگم منظورم  من وداداشم بود..

بوی خاک وکاه گل بلند شده ..توی کوچه موعود گاه،اگه فکرم جای دیگه ای نبود از قاطی شدن بوی کاه گل وعطر خاک نم خورده حظ میکردم اکسیژن وبا ولع میدادم تو ریه هام ،دقیقا همون کاری که تک تکشون شیش دست وپا بی مهابا از سوراخی میوومدن بیرون تا انجامش بدن...

اینکه میگم فکرم جای دیگه ای بود منظورم مشت علی نانوا بود که بهم نان نسیه ای داد وقتی دید پول همرام نیست ، ولی رو منبری ..ننه آقا اگر میفهمید نون مانده شب گذشته است ،دوباره یه فصل دعوای دیگه روی شاخش بود ...راستش به خاطر دمپایی ننه آقا نبود که چارقد سر کرده نکرده پریدم بیرون ..به خاطر مه اول صبحی بود که خورشید با طلوعش می سوزوند...باغچه پدری ننه آقا جادویی بود ..تابستونا که بماند ،هر وقت به هر بهونه ایی که میشد دلم میخواست گلپری بیاردمون اینجا ...الان هم جنگ همون بهونه  زیبا بود ..به خاطر همین بود که دعا دعا میکردم جنگ هیچ وقت تموم نشه ..گلپری میگفت شهر برای شما خطرناکه ..موشک بارونه ...کسی ده رو نمیزنه اونم جنوب رو ..باغچه لب لب دریا نبود ..اما شرجی دریا میومد تا لب ده ما...تا لب باغچه  ی ما ...شرجی ..گرما ..خرما ..ابر های مه آلود ،میچسبوندن آسمون رو به  این زمین رمز آلود ..همیشه گلپری این بود ورد زبونش ،آسمون هم به زمین بیاد نه نمیشه..آسمون هم به زمین بیاد، این کارو نمیکنی ..آسمون هم به زمین بیاد، نمی تونی اینجا بری...ولی نمیدونست اینجا تنها جایی که آسمون به زمین میاد تا کار نشد بشه...گلپری نمیدونست ..ننه آقا هم ...عموزاده ها  هم ..کاکا هم..اصلا کل آدمای محل هم  نمی دونستن ، محل که میگم همون ده هست به زبون خودشون میگن محل ، البته وقتی که از اونجا میرن ..فوج فوج میرن..میرن شهر که زندگی کنن .. وقتی که فکر میکردن اینجا جای زندگی نیست..ولی من میدونستم اینجا تنها جایی هست که آسمون به زمین میاد ..تا کار نشد بشه..به خاطر همین هم هنوز لنگه دمپایی سوم ننه آقا رو نخوره ، چارقد انداخته ننداخته همه جونمو برداشتم  زدم بیرون ،رفتم  که نون بگیرم به اصطلاح ،اما در واقع رفتم ،همون لحظه رو ببینم، لحظه ای که آسمون به زمین میاد ..میاد تا کار نشد من بشه و فقط هم یه لحظه .. در یه لحظه هم با سوز اولین برقاشی ( اشعه)خورشید می سوزه ودود میشه....البته اول آرزوی منو بر آورده میکنه بعد میسوزه هو دود میشه ، پای درخت چهل پارچه ..این اسمی هست که محلی ها روش گذاشتن .. ولی من میگم بهش میگم درخت آرزوها.

دیگه کم کم محاصره شده بودن ،با شیلنگ آب فشار قوی توی یه دایره دو در دو،که دورشون به وجود اومده ،که از هر طرف میدوی راه گریزی نیست!چند تاشون گیج وسط مرکز دایره ایستاده بودن منتظر سرنوشت ...،چند تای بعدی فرصتشون سر اومده بود ،پس تن دادن به سرنوشت ...موند قهرمان داستان ما!

ننه آقا میگفت زیاد کتاب بخونید خل میشد ..کتابای عمو رو که اصلا نخونید ..عمو پسر گمشده ننه آقا بود که میشد دایی من اما عمو زاده ها بهش میگفتن عمو،  که یه روز رفته بود دیگه ،برنگشته بود ..هنوز جنگ نشده بود که رفته بود ،دیگه هم بر نگشته بود ننه آقا میگفت از همین کتابا خونده بود.

میگفت آب تو لونه مورچه بریزید ولی کتاب نخونید ..وزغ تالابی هارو  تو باغچه بندازید که تا صبح قور قور کنن، ولی کتاب نخونید ..از نخلای خرما بالا برید خرک نارس بکنید ولی کتاب نخونید ..کتاب بخونید خل میشید.

فکر کنم منم خل شده بودم که اونو شکل قهرمان داستان کتاب دیشبی میدیدم، همون کتابی که از توی اتاق عمو کش رفتم، با دو تا چشم سیاه بزرگ،که داشت  نگام میکرد ایقدر بزرگ که سه وچهارم صورتش و اصلا کل کله اش رو گرفته بود ....بارش رو گذاشته بود زمین ...میدونست که این بار تا آخر به مقصد نمیرسه ...مثه من که نونامو انداخته بودم زمین ، توی کوچه ،بعد شنیدن اون صدای مهیب ..ولی یه چیز رو خوب میدونستم من آب نبسته بودم تو لونه ی اونا ..و یه چیز دیگه رو خوب خوب میدیدم جوری که به چشام شک کردم آب به جای آبی، قرمز بود.

ننه آقا میگفت کتاب نخونید خل میشید ولی من میخوندم ..وقتی که  همه بچه ها رو میفرستاد بالا پشت بوم من تو پستو قایم میشدم میخوندم ...وقتی که لب آب می رفتیم ننه  آقا با بقیه زنا تنور علم میکرد برا ماهی تنوری وماها رو میفرستاد چنگ چیلی ( هیزم) جمع کنیم من لای نخلا پنهونی همه میخوندم ..وقتی هم که منو از پسرا ،سِوا( جدا) میکرد میرستاد پیش بی بی رقیه قرآن خونی ، من پشت تیجیر قایم میشدم کسی نبینه کتاب میذاشتم زیر قرآن ، کتاب میخوندم به خاطر همینم ، سر صبحی بعد جزر ومد نیمه ماه ،وقتی مه میشه  وآسمون به زمین میرسه ...چارقد انداخته ننداخته پریدم بیرون که پای درخت آرزوها بشینم تا قبل از اینکه اولین برقاشی ( اشعه) خورشید ابرهارو بسوزونه و ببره من آرزومو گفته باشم ..آرزوی صنوبری.. آرزوی داشتن دختر تنگ بلور.. آرزوی اینکه صنوبر دختر تنگ بلور باشم.

فکر کنم  اونم امروز صبح ،عطرگل نم دار با مه صبح گاهی  گولش زده ،وبه امید  شروع یه روز زیبا از لونه اش اومده بود بیرون ،فکر کنم اگه زبون داشت ویا اگه صداش  رو میتونست به گوش من برسونه برام میخوند مصرع میازار موری که دانه کش است ..شعر کتاب مدرسه مون بود ، قبل ار داستان دختر تنگ بلور چون اونم قصه ی توی کتاب مدرسه م بود نه توی کتابای عمو ...همون کتابایی که ننه آقا میگفت اگه بخونی خل میشی ، پس من خل نبودم که میخواستم صنوبر دختر تنگ بلور بشم ..البته اولین شرط صنوبر شدن این بود که به هیچ موجودی آزار نرسونم پس نون هارو گذاشتم روی ساعد اون یکی دستم  که روی زمین نباشه دیگه چون ننه آقا میگفت نعمت خداست ، و اون یکی دستی رو که زیر تنم نبود  وآزاد تر بود رو به سمتش بردم که نجاتش بدم.

دخترای تنگ بلور رو پری کوچولو ها میارن از نردبون رنگین کمونی که همیشه بعد از اولین بارون پاییزی تشکیل میشه ، پس میتونی اونجا پیداشون کنی وخودتو بهشون نشون بدی تا انتخابت کنن ، به شرطی که بدونی   ته  اون رنگین کمون تشکیل شده میخوره به کجا ی کره زمین و سر بزنگاه همون جا باشی ...این همون آرزوم بود از درخت آرزوها..

دخترای تنگ بلو رو از شهر بلوری میون ابرها میارن پری کوچولو ها ، میارن که صنوبراشون رو انتخاب کنن ...نگهبانای دخترای تنگ بلور ..میگن شهرشون اون بالا بالا هاست میگن دخترای تنگ بلور هر کی رو انتخاب کنن برای اینکه صنوبرشون بشه دیگه خوشبخت میشه .....میگن صنوبر ها رو از قبل انتخاب میکنن ..میگن صنوبر ها همون پری کوچولو هایی بودن که وقتی با ماماناشون یه سر اومدن زمین که زمین رو ببینن ،توی راه، ریسمون ابری که یه سرش دست اونا بوده یه سرش دست مامانشون شون ،پاره شده و مامانشون رو گم کردن ..برای همیشه اینجا موندن.. زمینی شدن ..میگن اگر صنوبرشون باشی اونا دوباره راه آسمون رو از بین این کهکشون رنگین کمونی نشونت میدن..میگن ...اینارو توی کتاب مدرسه نمی گفتن ها ...اینا رو ارسطو میگفت که پسر همسایه مون بود توی کوچه بالایی .. مامانم مارو با هم روونه مدرسه میکرد آخه بابا هامون هم باهم دوست بودن توی جنگ ..ارسطو یه عادت داشت بقیه قصه های توی کتاب فارسی  ها رو میدونست میگفت ..نمیدونم از کجا ..شاید اونم زیاد کتاب خونده بود خل شده بود ..اما وقتی که داشتم میومدم محل  ، از بالا پشت بوم خونه شون که داشت سرک میکشید تو حیاط ما با چشم گریون بهم گفت ، تو مگه نمی خواستی صنوبر بشی ..اگه بری چه جوری پس باهم دیگه جای اون رنگین کمونی که پری کوچولو ها دخترای تنگ بلور رو میارن با خودشون  رو پیدا کنیم،منم بهش گفتم نگران نباشه ، من جایی که آسمون  وزمین یکی شدن رو میشناسم ..وقتش هم میدونم چه زمانیه.. که از درخت آرزوها بخوایم جای رنگین کمون رو نشونمون بده  .. برات توی نامه مینویسم نامه منو بخون همون وقتی اونجا باش ...به خاطر همینم اون روز صبح قبل اینکه سومین لنگه دمپایی رو از ننه آقا بخورم چارقد انداخته ننداخته پریدم توی کوچه ، چون میدونستم ارسطو میاد.

الان دیگه شناور روی آب با دست وپاهای باز شده ومفصلای در رفته ...نمیدونم خودشو چقدر میتونه تطبیق بده با اوضاع...شش داره یا آبشش ...غرق میشه یا نمیشه ...اما فقط میدونم دستم رو که برای کمک به سمتش دراز کرده بودم قبل از اینکه برسه بهش با یه مور مور شیرین که از کل جونم بلند شده بود ورسیده بود به دستام ،افتاد توی آب هایی که اونم داشت درش غرق میشد ..آب های قرمز رنگ...به رنگ خون..این رو من نگفتم ..ارسطو گفت وقتی که از سر کوچه داشت زیر بارون خاک و خشت..گل ..آجر پاره به سمتم می دوید...میدونستم میاد ...ولی خون دیگه چیه ؟چرا روی سر ارسطو داره بارون خاک میباره ... چرا اون شناور توی محیط ، همون مورچه ..قهرمان داستان ما..مثه یه موجود مسخ شده ،دور خودش میچرخه هو میچرخه ...تا فرو بره توی سوراخی یه فاضلابی که نمیدونم کجاست ..همه این فکرا رو توی یه چشم به هم زدن که چشمام داشت بسته می شود و خوابم میبرد روی زانوهای ارسطو به ذهنم رسید ..همزمان با یه صدای مهیب دیگه که ارسطو بهش میگفت بمب..مگه توی محل رو هم ،بمب میزنن..جنگ که فقط مال شهر، هست ..یا اصلا مگه صنوبرها رو بمب هم میتونه بکشه ..صنوبر که میگم منظورم خودمم ..البته نمی خواستم صنوبر بشم فقط به خاطر خودم هااا..که دوست داشتم برم اون بالا بالاهاا میون ابرها... نگهبان شهر بلورین دختر تنگ بلور بشم وبرای همیشه خوشبخت بشم...به خاطر ننه آقا هم بود که بگم پسرش رو پیدا کنه و برگردونه،دختر تنگ بلور..به خاطر کاکا هم بود که همش میگفت دلم میخواد شب بخوابم صبح بلند شم ..قد کشیده باشم که عمو زادها ببرنش خرما چینی ..به خاطر گلپری هم بود که وقتی نمی تونه ویلچر بابا رو هشتا طبقه از پله ها بکشه بالا وبابا رو که از بیمارستان مرخص میشد ولی یه شب نشده دوباره برمیگشت  همون جا ،چون نفس کم داشت برای کشیدن ، دختر تنگ بلور براش یه پله جادویی محرک بزاره که دکمه اش رو میزنی میاد بالا درست در خونه ما.. بخاطر ارسطو هم بود ..آره به خاطر ارسطو هم بود که بتونه همه قصه هایی روکه توی کتاب های مدرسه ناقص نوشته بودن رو کامل بنویسه و نقاشیش رو هم بکشه ..صد تا ..دویست تا ..اصلا هزار تا ..با یه قلم جادویی و برسونه به همه دخترایی مثل من که دوست دارن صنوبر اون قصه ها بشن..و دخترای تنگ بلور اونا روانتخاب کنن که بشن نگهبان شهر بلورین در عوض بر آورده شدن همه ی این آرزوها...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «آن زمان که صدایت کردم» نویسنده «سپیده گلتراش نژاد»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692