دست نقاش شب در میان اتاقکهای سیمانی استراحتگاه، رنگی به سیاهی زغال کشیده بود. باد آبان بود که نم سرشار از سرما را از دل اندوهزدهی جنگل درختان راش به دیوارهای رنگپریده و توسریخوردهی اتاقکها میسابید. تیر چراغ برق لاغر چوبی، نوری کم سو بر سقفها و زمین گلی که رد لاستیک سرویسها بر تنش مانده بود، میتاباند.
پنجرهها بسته و تاریک بودند. صدای خواب میآمد. آواز دور بوف و چند وزق کمجان که در آبگیر گلآلود نزدیک استراحتگاه غوطهور بودند، در سکوت سرد فضا حکم فرما بود. چند سگ گرداگرد هم بر روی زمین گلی نزدیک اتاقکها خفته بودند و از نفسشان ابر بچههای لرزانی به صورت نارس متولد میشد که دزد سیاه سرمازدهای آنها را چون قابلهای پیر و کمر خمیده، از بطن کام سگها میدزدید و در گلوی مرگ سیاه قرارشان میداد، ابر بچهها چنان نیست میشدند که گویی از ازل نبودهاند. دودکشهای زنگزده و انحنادار دود سوختن نفت را بر آسمان روانه میکردند. هر گوشه اتاقی بود و هر اتاق داستانی داشت، داستانهایی از سالها حفر و کندهکاری مردان چرب خستهای که هم اکنون همگیشان قریب به اتفاق خفتهاند.
خفته به یاد غروب و خانه، رها از شیفتی طاقتفرسا، سربازان جنگ سنگ و آهن، مردانی که در بستری نه چندان نرم ستونهای فقراتشان را روی تشکهای چرک که اندرونشان از پنبههای قلوهای که به سان کلوخ سفت شده، گسترانیدهاند. چیزی به بیداری نمانده و تمام سلولهایشان این مهم را میدانند چرا که تکتکشان به یک ساعت بیولوژیک بی صدا تبدیل گشته که ثانیهها را در خواب میشمارند، باید آمادهی روزی دیگر باشند، لباس بپوشند، ژتون غذایشان را بردارند و در چند صف طولانی بایستند. مختصر صبحانهای بخورند. به انبار بروند و از سقف، لباسهای سیاه شده از کار را که با قرقره چون اعدامیان بالا برده شده، پایین کشیده و بر تن کنند. باید سراغ کمدهای شمارهدارشان بروند قفل از درها بگشایند. قلم، دژبر بادی، چراغ قوه، کلاه و ماسک را برداشته و به دل تونلهای تاریک بزنند. در بین این مردها کسی هست که در این ساعتهای گرگ و میش هنوز خوابش نبرده. نام او شیرکوه است.
امروز آخرین روزیست که شیرکوه به دل معدن میزند. خوابش آشفته شده. قلوههای پنبهای تشک کمرش را نیشگون میگیرند. ریهاش از خلط پر شده. سرفه میکند و به دنده دراز کشیده. افکار بیمعنایی در سرش غلغله راه انداختهاند. دیروز سرکارگر گفت: "فردا روز آخرته. دیگه تموم شد. تو بازنشست میشی. فردا رو هم مرخصی بگیر و استراحت کن." شیرکوه خواببهسر شده بود. به ساعتش نگاه کرد. نیم ساعت به زنگ بیدارباش مانده بود. هم اتاقیهایش خواب بودند. تصمیمش را گرفت. از میان دوراهی کلافهکنندهی خواب و بیداری به بیداری سلام داد. کمر راست کرد. چند بار به چپ و راست چرخید. پوستش هنوز بوی صابون دوش دیشب را میداد. باد شیشهی پنجره را تکان داد. هشیار شده بود. نیازی به روشن کردن چراغ نداشت. کار در تاریکی برایش عادت دیرینه بود. در تاریکی همه چیز را حس میکرد. رختخوابش را جمع کرد. لباس پوشید و بی آنکه صدایش هماتاقیها را آزار دهد، آرام در اتاق را گشود و پا به محوطه گذاشت.
شیرکوه از زیر تیر چراغ برق رد شد. باد بر سر و صورتش دست نوازش کشید. با اینکه شب سختی را گذرانده بود اما الان احساس سبکی میکرد. بیوزن شده بود. کف پاهایش را که در تماس با زمین سرد بود، حس نمیکرد. از کنار دستهی سگهای خوابآلوده به آرامی گذر کرد. پایش را بر روی رد لاستیکها گذاشت به سمت انبار راه افتاد. دست در جیب کرده بود تا از گزند سرما در امان باشد که انگشتانش به پاکت مچاله شدهی سیگار خورد. هوس راه انداختن دود در این وقت از صبح او را به جست و جوی بیشتر برای یافتن فندک انداخت. دست را بیشتر در جیبهایش چرخاند. فندک را نیافت. یادش آمد که آن را در اتاق جا گذاشته. به این فکر افتاد که بازگردد و فندکش را بردارد. پشیمان شد. طبق عادت دست در جیب جلیقهاش برد. عکس همسر و دخترش را که سر سفرهی غذا نشسته بودند، بیرون کشید و نگاه کرد. آه از نهادش برون شد و به راه ادامه داد. نزدیک سالن غذاخوری رسید. بوی آب جوش به مشامش زد. آشپز بیدار و چراغ آشپزخانه روشن بود. شیرکوه داخل شد. سالن از سکوت میزهای چرک و دوده گرفتهی چوبی و صندلیهای فکسنی فلزی که در انتظار کارگران بودند سرسام گرفته بود. خواست سلامی به آشپز بدهد که حالش آشوب شد. از خیر نوشیدن چای داغ هم گذشت و بیصدا در را بست و راهی انبار شد. نگهبان انبار در حال گوش دادن به رادیو خوابش برده بود. شیرکوه وارد انبار لباسها شد.
البسهی کار به هیبت کالبد خشکیدهی اعدامیان دستهجمعی از طنابهای دوده گرفته حلقآویز بودند. سراغ طناب خودش را گرفت. آن را در گوشهای از دیوار بسته شده به میخ پولادین زنگزده یافت. طناب را شل و به آرامی رهایش کرد. یکی از اعدامیان از آن جمع جدا شد، به پایین جست و نقش بر زمین گردید، گویی مردی سیاهپوش سالیان درازی بر زمین خفته باشد. شیرکوه نزدیک آمد و چون عذاداران بیتفاوت در مراسم تشییع بالای سرش ایستاد. باد خنکی از شیار هواکش انبار به درون راه یافت و دور سر شیرکوه چرخید و سایر اعدامیان حلقآویز را به آرامی تکان داد، طوری که کف پاهایشان به هم میخورد و صدای موزونی چون کف زدن در یک مراسم خستهکنندهی سخنرانی صبحگاهی ایجاد میکرد. شیرکوه دست بر دکمههای پیراهنش برد. آنها را یکی یکی گشود و عریان شد. به پشتوانهی همراهی دوستان آویزانش شروع به خواندن کرد: "گل زرد و گل زرد و گل زرد بیا با هم بنالیم از سر درد. / عنان تا در کف نا مردمان است ستم با مرد خواهد کرد نامرد." باد گرداگرد بدنش چرخ میزد و تنش را میلرزاند. لباسهایش را که تازه در آورده بود با لباسهای کلفت و سیاه کار عوض کرد و آنها را بر طناب سوار کرده و با حوصله بالا فرستاد.
شیرکوه به سمت کمدها حرکت کرد. یک آینه دراز چرک و تار تمام قد کنار کمد قرار داشت. شیرکوه چراغ قوه و کلاه ایمنی را از کمد بیرون کشید. کلاه را کنار کمرش قرار داد و نور چراغ قوه را به آینه تاباند و خودش را تماشا کرد. موهایش سفید شده بود. زیر چشمش چروکها با دوده آمیخته بودند. ریش و سبیلش بلند شده و نیاز به اصلاح داشتند. صورت باریک استخوانی و بینی عقابیش با هم ناهماهنگ بودند، انگار آن بینی مال فرد دیگری باشد که به صورت شیرکوه وصل کرده باشند. رد سالیان دراز ماسک زدن شکل بینی و هماهنگیاش با چهره را بیشتر ناموزون کرده بود. غلاف پلاستیکی ماسک خطی دائمی روی قوز بینیاش انداخته بود. به چشمانش نگاه کرد، مژههایش را تقریبا از دست داده بود و جز چند موی نازک چیزی برای انحنای پلکهایش باقی نمانده بود. ابروهایش باریک و به هم پیوسته و مرز باریکی بین پیشانی بزرگ و چشمان نافذش پدید آورده بودند، درست مثل یک رودخانه که دو اقلیم را از هم جدا کند. رگهای سرخ گرداگرد سیاهی چشمش را گرفته که در نور چراق برق میزدند. بیسیم را برداشت و آن را در جیبش قرار داد. دژبر را از داخل کمد بیرون کشید. کلاه ایمنی را بر سر گذاشت و چراغ متصل کلاهش را روشن کرد. باز هم به آینه چشم دوخت. از دماغش قطره خونی به زمین افتاد. آب دهان قورت داد. خرخرهاش برجستگی بزرگ مثلثی داشت که هنگام بلع به سان یک الاکلنگ بالا و پایین میرفت و چشم هر تماشاگری را قلقلک میداد. یک بار دیگر به آینه خیره شد. تمام صورتش را دوده گرفته بود و تنها چشمانش سرخی آمیخته به سپیدی را در خود نگاه داشته بودند.
به آرامی از انبار بیرون آمد. نگهبان بیدار شده بود. هنوز سرش گرم رادیویی بود که گوشهی اتاقکش روی موج رادیو آوا تنظیم گشته بود و از بلندگوهایش آوازی گیلکی در حال پخش بود. شیرکوه برایش دست تکان داد، اما او توجهی نکرد. شیرکوه نیز به روی خود نیاورد و به سمت کارگاه حفاری حرکت کرد. رفتهرفته صدای دستگاههای سنگشکن و پمپهای هواساز به گوش میرسید. تاریکی در حال افول بود و نخستین تابشهای کمجان خورشید نورسیده بر دل تپههای جمع شدهی زغالسنگ، نیزههای طلایی افکنده بودند و خبر از اتمام شبی سیاه داشت ولی این برای شیرکوه آغاز ورود به دل تونلی تاریکتر از شب بیستاره بود. شیرکوه به کارگاه اصلی رسید. ناگهان پای چپش درد گزندهای گرفت و شروع به لنگیدن کرد، انگار که در رفته یا زیر جسمی سنگین له شده باشد. یادش آمد که سرکارگر گفته بود: "فردا روز آخرته مرخصی بگیر و استراحت کن." کمی استراحت کرد تا درد، دست از سرش برداشت. مسئول ورود و خروج کارگران در ورودی کارگاه ایستاده بود و مضطربانه با بیسیم حرف میزد. حالش خراب بود و استرس و نگرانی در چشمانش موج و مثل مرغ سیاه سرکندهای به طرف چپ و راست قدم میزد تا صدای بیسیم را بهتر بشنود. چند کارگر که احتمالا آنها هم بیخواب شده بودند، برای نوشتن ساعت ورودشان به کارگاه آمده و همانجا ایستاده بودند دوده سر تا پای وجودشان را گرفته بود. مسئول ثبت به آنها توجهی نکرد و تنها با بیسیم کلنجار میرفت. یکی از کارگران رو به مسئول گفت: "چته عمو؟ مگه کوری ما رو نمیبینی؟" کارگر دیگر گفت: "ولش کن آدم نیست." شیرکوه جلو آمد، لیست را برداشت، اسم خودش را در آن نوشت و وارد کارگاه شد. آن کارگرها همچنان منتظر مانده بودند تا مسئول شیفت به آنها توجه کند.
شیرکوه وارد دلان تاریک شد. چراغ کمسوی دالان روشن بود و خط ریل واگنها از وسط آن میگذشت. صدای پمپهای هواکش به همراه صدای دژبر و سنگشکن مکانیکی شنیده میشد، گویی کسانی زودتر از او وارد معدن شدهاند. شیرکوه به آرامی نزدیک و نزدیکتر میشد. بوی زغال کمی به شیرینی میزد. یاد دخترش افتاد که عاشق شیرینی خامهای بود و لبخندی بر لبش نشست. به راه رفتن در تونل ادامه داد که صدای مرد جوانی را شنید، مرد جوان زیر لب زمزمه میکرد:
من از عائلهی رنجبرم
زادهی رنجم
نسلم از کاگران
حرف من اینکه چرا کوشش و زحمت از ماست
حاصلش از دگران
این جهان یکسره از فعله و دهقان برپاست
نه که از مفت خوران
این شعر برای شیر کوه آشنا آمد. آن را در جوانی از پدرش شنیده بود. نزدیک مرد رفت. او را در حالی دید که الوارها را برش میداد تا زیر سقف قرار دهد. کمی جلوتر را نگاه کرد. انگار که تونل برایش ناآشنا بود. به مرد جوان نزدیک شد. دیگر آنقدر نزدیک شده بود که حتی میتوانست صدای پلک زدنش را هم بشنود. قطره خونی از بینی شیرکوه چکید و لبهایش را خیس کرد. کارگر جوان هم ماسک داشت و از شدت کار تمام صورتش سیاه شده بود. شیرکوه ماسکش را پایین کشید و قطرهی خون را از آن خارج کرد. از مرد جوان پرسید:
_تو کی هستی؟ مال کدوم قسمتی؟
_من شیرکوهم تازه اومدم اینجا.
_شیرکوه؟
_تو کل این سالها کسی رو جز خودم با این اسم ندیدم. پس تو کارگر جدیدی که اومده جای من.
_فقط من نیستم. فکر کنم پنجاه نفری هستیم که تازه اومدیم الان دو هفته شده چطور تا حالا ما رو ندیدی؟
_دو هفته؟ اونم پنجاه نفر؟ مگه ممکنه؟ نشاشیده شب درازه. بیشترتون فرار میکنید و دیگه هیچوقت پشت سرتونم نگاه نمیکنید. هنوز دماغتون پر از خاک و گوشتون با سر و صدای این دم و دستگاها کر نشده. هنوز نمیفهمید بوی گوگرد با متان و فسفر ته یه تونل باریک و خفه چه معنایی داره. بوی خطر رو نمیشناسید. بلد نیستید. پوستتون هنوز با زغال سیاه نشده. ما اینجا حتی بوی چشمه رو هم تشخیص میدیم. باورت میشه؟
_آره چرا باورم نشه؟ بابای خودم هم کارگر معدن بود. واسه همین من میتونم دووم بیارم. اون یکیا رو نگاه نکن که از سر هوس اومدن اینجا، همین الانم یک سومشون در رفتن. از رفتن توی حفرههای تاریک واهمه داشتن. میگفتن شبیه قبره. فشار داره. ترسیدن. باید چشماشون رو میدیدی. من دیدم، از ترس و ناامیدی پر بود. پسرخالم هم با من اومده بود. اون که حتی حاضر نشد از حفره بره تو. همون شب اول فلنگ رو بست و تف به فرار.
_آره اینجا وقتی میری تو حفره زندگیت رو اون بیرون گرو میذاری. همش واسه سنار سه شی. اگه شیفتت تموم شه و زنده بمونی اونقدر خستهای که نمیتونی تکون بخوری. جون خستت رو برمیداری و میری سمت حموم و بعد از یه شام بیمزه تو سلف سرویس میری خوابگاه. من خونم رو بیشتر تو خواب دیدم. با دخترم تو خواب بازی کردم. هنوز این چیزا رو درک نمیکنی.
_من جونسختم. وقتی اومدم اینجا بهم یه اتاق نشون دادن و گفتن اون مال توست. رفتم توش دیدم چند تا سگ تو اتاقن و کف زمین اندازه یه وجب از زغال پر شده بود. سگا رو انداختم بیرون تا خودم برم اون تو.
_عین همین کار رو منم کردم. سگا رو اندختم بیرون و تا شب جارو کشیدم. این زغال رو که میبینی اگه یه جا بیفته دیگه هیچ وقت پاک نمیشه. روی زمین، روی دیوار، روی زندگی، وای به روزی که ریههات باهاش درگیر شن. خیلی مراقب خودت باش. روزی یه لیوان شیر بخور البته اگه بهت رسید سر بکش بالا. ماسکت رو بردار ببینمت.
_آخه میگن اینجا ماسک در نیارید.
_اونقدرا هم نمیخواد جدی بگیری. الان که حفاری نمیکنی. نگران نباش.
_نمیخوام سلامتیم رو از دست بدم.
_نمیتونی جلوش رو بگیری. خیلی چیزا رو اینجا از دست میدی. همونجا که لباسات رو عوض میکنی دیگه نمیتونی آدم قبلی باشی. این ماسکها جلوی اون همه گرد رو نمیگیرن. اینجا سلامتی بیشتر شبیه یه شوخیه.
_چند وقت یه بار میری خونه؟
_خونهی من اینجاست. تو خونهی خودم هم کارگرم. کلی کار تلنبار شده تا تو از راه برسی. هیچوقت بزرگ شدن بچت رو نمیبینی. دو هفته اینجایی و دو هفته بعدش میری خونه، اونجا هم بیشتر روز رو خوابی. بیدار که شدی باید به کارهای عقب افتاده برسی، سقف رو تعمیر کنی، پنجره رو درز بگیری، بازار بری بعد تا میاد یه کم خستگیت در بره وقت رفتنت رسیده و مجبوری برگردی معدن. حالا تو بگو. خونه اینجاست یا اونجا؟ اینجا کسی ککش نمیگزه که تو بو میدی ولی تو خونه همه چیز مشخص میشه، مخصوصا این سیاهی. تو همیشه چربی. همیشه بو میدی.
_خب کار نیست. چی کار باید میکردم؟ همین کارم الان نیست.
مرد جوان دست بر ماسکش برد و آن را با احتیاط از صورتش جدا کرد. شیرکوه با دیدن او یکه خورد. جوانیش در مقابلش ایستاده بود. دست و پایش لرزید. گوشش سوت کشید و سرش گیج رفت. چشمانش را بست و دوباره باز کرد. اثری از مرد جوان نبود. زبانش مزهی تلخ گرفت. مادهای لزج در دهانش بود که نفسش را گرفت و برای خارج شدنش سرفهای پر از درد کرد. مخلوط زغال و خون از دهانش خارج شد. حال تهوع بهش دست داد که ناگهان صدایی زمخت شنید. "شیرکوه... شیرکوه کجایی؟ بیا این واگن رو پر کن." به دنبال صدا رفت. چند دالان تاریک در مقابلش بود. پمپها دیوانهوار غرش میکردند. وارد دالانی شد که نامش را صدا میزد. نور چراغها کم سو بودند. صدای دژبر شنیده میشد. چراغ قوهاش را روشن کرد. جلوتر رفت. کارگری کنار واگن ایستاد بود و آن را با با ذغال پر میکرد. نگاهش به شیرکوه افتاد و بعد به کار خودش مشغول شد. شیرکوه به کارگر نزدیک شد.
_شما بودی که صدام کردی؟
_من؟ نه. شما کی هستید؟
_همین الان تو اسمم رو صدا نزدی؟
_نه والله. حالا که اومدی بیا یه کمکی به من بکن دست تنهام. بیا این واگن رو با هم هل بدیم الان رئیسم مییاد.
شیرکوه کنار مرد ایستاد. دستهی واگن را گرفت و روی ریل شروع کرد به هل دادن. مرد از شیرکوه پرسید:
_خیلی وقته اینجایی؟
_آره تموم زندگیم رو خرج اینجا کردم. تو چی؟
_منم الان هفت سال شده. دخترم همش میگه کی میای خونه بابایی؟ کی این کار رو ول میکنی؟
_بهش بگو تازه کجاش رو دیدی؟ کل پوست آدم بوی زغال و گازوئیل میگیره و زنت هم حسابی شاکی میشه که بوت آبروی من رو میبره.
_هیچ حمومی نمیتونه سیاهی رو از پوستت ببره. اونم اگه پوستی برات مونده باشه. در ثانی با ماهی چهارصد هزار تومن چه غلطی میتونم بکنم؟
_چرا حرف مفت میزنی چهارصد هزار تومن چیه؟ اون که مال خیلی وقت پیش بود. اون موقع ارزشش از پولی که الان میگیرم خیلی بیشتر بود. حداقل تو روزمرگیم نمیموندم. راستی سرکارگرت کیه؟
_شما انگار وضعت خیلی بهتر از ماست. سرکارگر ما تقی بهمنیه.
_تقی بهمنی؟ تقی بهمنی که خیلی وقته مرده.
_نه بابا زندس. همون جنوبیه رو میگی که شیش تا بچه داره؟
_آره خودشه.
_اشتباه میکنی. زندس سر و مر و گنده، هر روز داره پوستمون رو میکنه. الان صداش رو نشنیدی؟ صدا نیست که صوراسرافیله.
_آره خدابیامرز صداش خیلی یل بود. تقی بهمنی قبلا سرکارگر من بود. چند ساله که رفته زیر خاک.
_نمیدونم شاید اونی که تو میگی همزاد و هماسم این تقی بهمنی ما باشه. شایدم یکی از همون بدبختایی هست که ماه پیش سقف تونل رو سرشون خراب شد و مردن.
_چی؟ سقف کدوم تونل؟ چرا من خبر ندارم؟
_تونل ششم. چطور تو خبر نداری؟ هنوزم که هنوزه همه دارن از اون روز حرف میزنن. گاها فکر میکنم روح بچهها تو این تونلا گیر کرده و مدام سر و صدا میکنن.
_اون که قضیش مال سیزده سال پیشه.
صدای مهیب یک مرد از انتهای تونل شنیده شد. "شیرکوه کجایی؟" مرد فریاد زد: "اومدم آقا بهمنی." بعد از حرکت ایستاد و واگن را متوقف کرد. صدای چرخها قطع شد و رو به شیرکوه کرد و گفت: "صدای نکرهاش رو شنیدی؟ بعد تو حالا هی بگو تقی بهمنی مرده. این صدا صد تا مثل من و تو رو خاک میکنه و خودش نمیره زیر خاک." شیرکوه به مرد نگاه کرد. خود جوانترش را باز دید که حدودا سی ساله بود. شیرکوه درست در کنار خودش ایستاده بود و کار میکرد. دیگر از تجربهی این حس شگفتزده نشد و ترس او را احاطه نکرد. سرش گیج نرفت. انگار که خوابی دیده باشد و به آهستگی به قوانین آن خواب از جمله جاذبه، دافعه، خط قرمزها و مجازات دردآورش که به پاها و کمرش حملهور میشد، آشنایی یافته باشد. قطره خونی از بینیاش بیرون چکید و بر زمین افتاد و شروع به درخشش کرد آنقدر که تمام تونل را روشن کرد.
روشنایی از کف پای شیرکوه منشا گرفت، رشد کرد و بزرگ شد. از دل تونل بیرون زد و هر دوی آنها را در خود فرو برد. هر دو به اجبار سوزندهی آن اشعهی سحرآمیز چشمهایشان را بستند. هوا کمی گرم شد و زیر پای شیرکوه شروع به لرزیدن کرد. پوست بدنش لرزید و کمرش درد شدیدی گرفت. سخت بر زمین افتاد. پاهایش بی حس بودند و سرفههای دردناکش آغاز شد. چشم گشود. بوی توت وحشی به مشامش رسید. آن نور چون نسیمی سبکبال از میان رفته بود و تاریکی اصالت خود را بار دیگر در دل تونل به چشمان شیرکوه اثبات کرد. تاریکی برایش مطلوب بود. در عمق آن به آرامش رسید. نفس چاق کرد و از جای برخاست. دیگر اثری از واگن و جوانیش نبود. چراغ های تونل سوسو میزدند. شیرکوه چراغ نور روی کلاهش را تقویت کرد. اندکی به جلو حرکت کرد که صدای فریادهای بیشماری را شنید. خود را به عمق تونل رساند. تعدادی کارگر را دید که دست از کار کشیده، کلاههایشان را از سر بیرون آورده و در حال اعتراض اند. یکی از کارگرها نزدیک او آمد و گفت:
_تو چرا هنوز اینجایی؟
_پس باید کجا باشم؟
_همه دست از کار کشیدن. زود باش برو بیرون پیش برادرات.
_چی شده مگه؟ چه خبره؟
_باید بریم حقمون رو بگیریم.
_مگه قبلا بهمون دادن که بازم بریم بگیریم؟
_مگه خبر نداری که چند تا نماینده از وزارت خونه اومدن تا پیگیر سخت و زیانآور بودن کار ما باشن و حق از دست رفتمون رو بگیرن. میدونی شرکت چقدر به ما بدهکاره؟ میدونی چند نفر باید تا الان بازنشسته میشدن و نشدن؟ همه قراردادهاشون رو آوردن جلو چشم اینا آتیش بزنن. امروز کار تعطیله. یالله بیا بریم.
_اینایی که میگی قبلا هم اومده بودن. تا دلتم بخواد حرفای قشنگ زدن و وعدهی سرخرمن دادن اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
_این دفعه قانون پشت ماست. مجلس تصویب کرده. حقمون رو از گلوی معدندار میکشیم بیرون.
شیر کوه زیر لب آواز خواند:
"آنچه را با کارگر سرمایه داری میکند
با کبوتر بچه باز شکاری میکند
میبرد از دسترنجش اگر سرمایه دار
بهر قتلش از چه دیگر پافشاری میکند؟"
مرد نگاه عاقل اندر سفیه به شیرکوه انداخت و گفت خل شدی عمو و همراه با صدای دیگر کارگران که در حال شعار دادن بودند فریاد زد "سختی کار حق ماست... مدیر بی لیاقت اخراج باید گردد." مرد از تونل خارج شد و به دنبال صداها رفت. شیرکوه زیر لب گفت: "ای رنجبر فقیر معصوم... ای همیشه از حق خویش محروم... بیدار شو... بیدار شو... بیدار شو..." و خندید، ناگهان دست بزرگی را بر شانهاش حس کرد. برگشت و رو به چهرهی صاحب آن دستان بزرگ نگاه کرد. او سرکارگرش بود که دژبر شیرکوه را در دست گرفته و از شدت عصبانیت چهرهاش برافروخته بود.
_حواست کجاست شیرکوه؟ دژبرت رو روی زمین جا گذاشته بودی. میدونی اگه گم شه یا بلایی سرش بیاد این منم که باید جوابگو باشم؟
_ببخشید یه لحظه اومدم به یکی کمک کنم.
_هیچکس الان تو معدن نیست به کدوم پدرسوختهای خواستی کمک کنی؟
_این همه آدم چطور هیچکس نیست؟
_مثل اینکه اصلا حالت خوب نیست. مگه نگفتم امروز مرخصی بگیر. واسه چی اومدی اینجا؟
_خب میخواید برگردم؟
_نه لازم نیست. امروز خیلی به خودت فشار نیار برو قسمت حفاری، کارگاه سیزدهم. لازم نیست تا ساعت دو بمونی. مهندس ناظری نامت رو امضا کرده. ظهر برو تحویل بگیر.
_امروز چه روزیه؟
_امروز آخرین روز کار توست شیرکوه. دیگه امروز از شر ما خلاص میشی. راستی اگه برگردی به اولین روزی که پا گذاشتی اینجا بازم این کار رو انتخاب میکنی؟
_این سوال رو هر روز از خودم میپرسم.
_خب چیه جوابت؟
_به این تونلها نگاه میکنم. اینجا رو ما درست کردیم. یکی باید این کار رو میکرد. نه؟
_مگه مال ماست؟
_نه ولی ما ساختیمش. این تونلها رو ما ساختیم.
_خب چی بدست آوردی؟
_کی میتونه اندازه ما تحمل کنه؟ هر کسی از پسش برنمیاد. میاد؟
سرکارگر به یک تونل اشاره کرد. "از اونجا برو بلدی که؟" "آره.. آره بلدم." "برو پس." شیر کوه وارد تونل شد. پای شیرکوه تیر کشید. طوری که مجبور شد روی زمین بنشیند. خون از بینیاش روان شد. سرفههای زهراگین راه نفسش را گرفته و دندههایش را فشردند. اندکی استراحت کرد تا حالش جا آمد. برخاست و به سمت کارگاه راه افتاد. از میان تونلهای پیچدرپیچ معدن میگذشت و جوانیش را میدید که در تک تک این تونلها حفاری کرده، ستون ساخته، واگن جابهجا کرده، با دوستانش خندیده، اعتراض کرده و برای کمک به همکارانش از هیچ تلاشی دریغ نکرده. لبخند زد. در دلش موجی از رضایت بالا و پایین میرفت. سرش سبک بود. چراغها سوسو میزدند. بوی شکلات به مشامش رسید.
کمی سرش گیج رفت به راه خود ادامه داد. تابلوی کارگاه سیزدهم را دید. به آن نزدیک شد. صدای دژبرها به پرده گوشش رسیدند و غوغای چند کارگر حرفهای از داخل دالان شنیده میشد. به وروی کارگاه رسید. از نردبان چوبی واقع در تونل پایین رفت و کاگران را دید که در حال کندن دل معدن با دژبرهایشان بودند. به جمع آنها نزدیک شد و سلام داد، اما هیچ کدام او را ندیدند. هرچقدر فریاد زد، نشنیدند. با دست به شانههای چرک و سیاهشان زد اما واکنشی ازشان ندید، انگار که چیزی حس نمیکردند. یکیک از مقابلشان گذر کرد و به چشمانشان خیره شد. همهشان را میشناخت، دوستان و همکارهای خودش بودند، ترسیده بود و دیوانهوار فریاد میزد. نامشان را صدا میزد و به چهرهشان خیره میشد تا اینکه در میان آنها به خودش رسید. کسی که دقیقا شبیه خود امروز شیرکوه بود. او خودش را دقیقا بدون اینکه جوانتر یا پیرتر از امروزش باشد، دید. درست با همین لباس کار و صورت سیاه شده، ریش و سبیل های اصلاح نشده و چشمان براق. خودش را صدا زد. هیچ اتفاقی نیفتاد. آنها مشغول کار بودند دل معدن را حفر میکردند و عرق از سر و رویشان فرو میریخت. ناگهان صدای مهیبی شبیه صدای غرش باد شنیده شد که زیر پای کارگران را لرزاند. کارگرها دستپاچه شدند و ترس مرگآوری در دلشان افتاد. مات و هیجانزده از جا پریدند. باید کاری میکردند. تنها غریزه حاکم بود و فرمان میداد و با دستوراتش دل کارگران را خالی میکرد. سقف در حال ریزش بود. گردهای سیاه ذغال چون تلهای شنی در حال فروریختن بودند. کارگران به نردبان چوبی فکسنی که به حفرهی کوچک و باریک بالای سرشان ختم میشد، هجوم بردند. هریک از ایشان برای بالا رفتن از دیگری سبقت میگرفت که سرعت ریزش زغال امانشان نداد. سقف فرو ریخت و همهشان را در کام خود بلعید.
تاریکی پیروز شد و تمام چراغها را خاموش کرد. زغال سرد گرمای تمام نفسها را در دلش فرو داد. صدای کارگران سراسیمه شنیده میشد. صدای سگهای زنده یاب، گریهی یاران قدیمی، صدای کمپرسورهای هوا، دستگاههای حفاری و واگنها را میشد در گوش تمام سنگهای عظیم دست نخورده شنید. تمام صداها در دل خاک فروریخته به رشتههای ظریفی از نور تبدیل شدند و شیرکوه را در بر گرفته و بالا بردندش. دیگر درد نداشت. سبک شده بود. پوستش از زغال پاک گشته بود. رگهایش خون تازه را به اندامهایش میرساندند. خونی که از اکسیر جاودانی تنفس کرده بود در رگهایش جریان داشت.
بوی شکلات و چای قند پهلو را در مشامش حس کرد. به سبکی پر، بیوزن و رها بالا و پایین میشد. بودنش را میفهمید، اما حس نمیکرد. به سرعت یک خیال و سبکی یک برگ در باد میتاخت. رهایی را از نو تجربه کرده بود. کافی بود که چون خیالی اراده کند، تا به اشارهای در دل سنگ رود، زلال آب چشمه را میدید، شوری کف دریا را در دل ماهیها دنبال و هوا را لمس میکرد. حواس تازهی یافته بود، بو را میفهمید، مزه را میدید و دوست داشتن را میشنید. سوار نور و از جو خارج میشد. دوباره به دل کوههای بلند بازمیگشت و از آن بلندای سپید به تمام زمینیان نظاره میکرد. قدرتی نامحدود یافته بود. اختیار زمان و مکان را در دست گرفته و غرق لذت بود. به هوسی معصومانه سوار دانههای باران میشد و بر سقف خانهی روستاییش میچکید. از ترک سقف میلغزید و بر روی موهای لخت دخترش که در اوج خواب بود، فرود میآمد. دلتنگیاش را با نفس او میشست و قطرهی اشکش متکای او را خیس میکرد. رشتهی نقرهفام مهتاب که در پنجرهی اتاق به دنبالش آمده بود، او را با خود برد. سوار آواز باد آبان بود. شب خسته از گردش روزانه به محوطهی استراحتگاه کارگران معدن رفت و روی تشک پنبهای ستون فقراتش را ردیف کرد و بار دیگر به خواب رفت.