• خانه
  • داستان
  • داستان «اون بیرون چه خبره؟» نویسنده «آزاده سوری»

داستان «اون بیرون چه خبره؟» نویسنده «آزاده سوری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

azadeh soori

در تاریکی وول می خورد، دنبال روزنه یا شکافی می گردد. می خواهد بداند خارج از این تاریکی محض چه چیزهایی وجود دارد.

بیشتر فشار می آورد، ایمان دارد اگر تلاش کند حتما موفق می شود، ماه هاست که این پایین تلاش می کند، خاکهای سخت کنارش را خرد می کند. الان دیگر مدتی است که می تواند دست ها و پاهایش را دراز کند. به نظرش قوی تر از قبل شده است، همچنان تلاش می کند و خاکها و سنگها را کنار میزند، مطمئن است روزی راه خروج را پیدا می کند.

گرمایی دست ها و پاهایش را گرم می کند، صدای باد را می شنود که از بالای سرش زوزه کشان رد می شود و خش خش کنان چیزی را دنبال خودش می کشاند. دیگر اطرافش مثل قبل تاریک نیست، هاله ای زرد رنگ فضای دور و ورش را پر کرده است.

خودش را تکان میدهد، گردنش را صاف میکند، سرش را بالا میگیرد، نوری تند به چشم هایش می خورد، چشم هایش را تنگ می کند، پایین را نگاه می کند، بالاتر از خاکهای سختی که ماه ها برای شکافتن آنها تلاش می کرد ایستاده است.

هورا می کشد، فریاد میزند بالاخره موفق شدم. میخندد، به خورشید سلام می کند، باد را صدا میزند، باد با لبخند می آید و دورش می چرخد، از خوشحالی روی دست باد می رقصد.

صاف می ایستد و خوشحال از این  پیروزی به خود می بالد. سرش را به اطراف می چرخاند، همه جا سبز و ساکت است.

دوباره باد را صدا میکند‌. باد آرام آرام می آید.

می گوید:" باد میشه هر جا که میری منم با خودت ببری؟  میخوام ببینم توی دنیای روی زمین چه خبره! خیلی تلاش کردم که بتونم از اون تاریکی بیام بیرون ولی هنوز پاهام سفت به زمین چسبیده و نمیتونم حرکت کنم."

باد هویی بلندی می کشد و می گوید:" صبر داشته باش، به وقتش."

می گوید:" وقتش کی میرسه؟"

باد می گوید:" خودت می فهمی."

آهی از ته دل می کشد، ساکت می شود گردنش را بالا میکشد تا بتواند دور دستها را ببیند. به خورشید نگاه می کند که گرمایش رفته رفته کم میشود، پرتوهای زرد رنگش توی زمین فرو میرود.

با خودش می گوید:" اینجام که عین اون پایین داره تاریک میشه!"

 از خستگی خوابش می برد.

آسمان رعد می زند، و قطرات باران آهسته روی سرش شروع به باریدن می کند.

وحشت زده از خواب می پرد، سرش را بالا میگیرد، به آسمان نگاه می کند، با خودش می گوید:" چی شده که تو دل شب آسمون گریه اش گرفته؟ حتما اونم مثل من ناراحته واسه همین داره گریه میکنه."

از قطره های آب می پرسد:" شما اشک های آسمون هستید؟ میدونید چرا آسمون گریه میکنه؟"

قطره ها با هم می خندند و می گویند:" ما قطره های بارونیم، مگه نمیدونی بهاره، بهار فصل بارونه."

 دوباره با هم میخندند و روی زمین پخش می شوند و بالا و پایین میپرند.

 خودش را به چپ و راست خم می کند و می گوید:" بهار! بارون!" بعد شروع می کند با قطره ها خندیدن.

هر روز پهنای بیشتری از دشت را می بیند و با خود می گوید:" کاش اینقدر محکم به زمین نچسبیده بودم و می تونستم سفر کنم."

نگاهی به خودش می اندازد، فریاد میزند و باد را صدا می کند و می گوید:" باد. بیا، ببین من چقدر بزرگ شدم، اون پایین رو نگاه کن پر شده از برگهای سبز و قشنگ، این غنچه های گلدونی شکل رو ببین روی ساقه هام! باورم نمیشه این منم که اینقدر بزرگ شدم!"

باد لبخندی می زند و می گوید:" بهت گفتم که صبر کن."

می گوید:" یعنی دیگه می تونم برم هر جا که می خوام، الان دیگه وقتشه؟"

باد می گوید:" الان نه، چند روز دیگه، عجله نکن."

کمی دلخور می شود، نگاهش را از باد برمی دارد، سرش را پایین می اندازد و در خود فرو می رود.

نور خورشید می تابد، بوی باران و خاک و سبزه همه جا پخش می شود. باد نرم نرمک لای سبزه ها می چرخد و آرام لابه لای چترهای زرد رنگ و غنچه های  قاصدک که زیر گرمای خورشید باز شده اند می گردد و آرام ساقه ها و برگها را قلقلک میدهد و می گوید:" قاصدک، قاصدک. بیدار شو، یه نگاه به خودت بنداز."

قاصدک  خمیازه ای می کشد، چشمهایش را میمالد، نگاهی به خودش می اندارد و فریاد می زند؛" باورم نمیشه! این منم؟  نگاه کن! ببین چقدر بزرگ شدم! این چتر زرد قشنگ مال منه؟"

در دستان باد می رقصد و می خندد.

 زنبورهای عسل دور قاصدک می چرند و همراه با خنده های  قاصدک می خندند و می گویند:" قاصدک میشه ما روی گلات بشینیم و از شهد گلات بخوریم."

قاصدک ساکت می شود. نگاهی به زنبورها می کند و می گوید:" خوب، اونوقت شما چی به من میدین؟" 

زنبورها با هم می گویند:" ما که چیزی نداریم بهت بدیم."

شروع میکنند دور سر قاصدک چرخیدن و ویز ویز کردن.

قاصدک نگاهشان می کند، کمی فکر می کند، بعد صدایشان می کند و می گوید:" به یه شرط میزارم."

زنبورها می ایستند و می گویند:" چه شرطی؟"

قاصدک می گوید:"  اینکه باید برام از چیز هایی که دیدید و خبردارید تعریف کنید، من میخوام بدونم توی این دنیا چه خبره؟"

زنبورها خوشحال و خندان روی گلهای پر شهد قاصدک می نشینند و هر کدام به نوبت شروع به تعریف می کنند.

اولی می گوید:" اول بزار از خودمون برات بگیم، ما یه مادر داریم به اسم  ملکه، ملکه محافظت از ما و خونمون که اسمش کندو هست رو به عهده داره و نسل ما رو حفظ می کنه."

دومی می گوید:" ما یه عالمه برادر داریم که فقط استراحت می کنن و ما بهشون غذا میدیم و اونا رو برای بارور کردن ملکه آماده می کنیم."

سومی می گوید:" خودمون هم  زنبور های کارگر هستیم و وظیفه مون تهیه غذا و تمیز کردن کندومونه."

چهارمی می گوید:" جالبه بدونی که ما هیچ کدام به تنهایی نمی تونیم زندگی کنیم حتی اگر غذای کافی و کندو داشته باشیم. ما در کنار هم و با همکاری هم زنده ایم و قرن هاست که تونستیم زنده بمونیم و کلی هم مفید باشیم."

قاصدک ساکت می شود و در فکر فرو می رود.

زنبورها شیره گلهای قاصدک را می مکند و از قاصدک تشکر می کنند و می روند. قاصدک کل شب را به زنبورها فکر میکند، که چگونه بی هیچ مشکلی و هیچ ادعایی در کنار هم زندگی می کنند و بدون یکدیگر قادر به زندگی نیستند!

قاصدک منتظر روز سفر گاهی با باد حرف می زند و گاهی با زنبورهای عسل، گاهی با خورشید، گاهی با قطره های باران، گاهی با خاک.

چند روز است که خبری از زنبورها نیست، باد هم کمتر پیدایش می شود. قاصدک دیگر سایه ی گلهای زرد روی ساقه هایش را نمی بیند، از کناره های گلهای زرد، رشته های ابریشمی بیرون زده است، انگار قاصدک لباس ابریشمی سفیدی به تن کرده است.

باد می آید و روبه قاصدک می گوید:" آماده ای؟"

قاصدک در پوست خود نمیگنجد، فریاد زنان می گوید:" یعنی الان وقتشه؟ الان دیگه میتونیم بریم؟"

باد سرش را تکان میدهد و می گوید:" بله. الان دیگه وقتشه. چشمهات رو ببند و خودت رو بسپار به دست من."

 قاصدک سرش را پایین می آورد رو به خاک می گوید:" دوست مهربونم من از تو ممنونم که منو توی دل خودت نگه داشتی مراقبم بودی و کمک کردی که جون بگیرم، بزرگ بشم،  و خیلی چیزها رو تجربه کنم، الان دیگه من می خوام برم، سفر کنم، ببینم توی این دنیای بزرگ چه خبره."

خاک لبخند میزند و قاصدک را به خدا میسپارد.

قاصدک چشمهایش را میبندد.

باد با وزشی تند، ساقه های قاصدک را تکان میدهد، گلهای قاصدک رقص کنان در هوا پخش می شوند و هر کدام در جهتی همراه باد می روند و می روند.

یکی روی موهای بلند دختر کی می نشیند. دخترک آرام قاصدک را برمیدارد، انگشتانش را بهم می چسباند و در فاصله ی بین کف دستهای کوچکش قاصدک را نگه میدارد، چشمهایش را می بندد و می گوید:" قاصدک قشنگم، خواهش می کنم برو پیش مامانم و بهش بگو برگرده پیش من و بابا، آخه من مامانمو میخوام. من از وقتی که مامانم قهر کرده و رفته خیلی ناراحتم. بهش بگو بابامم ناراحته، بهش بگو به خاطر من برگرده، باشه."

دخترک دستهایش را باز می کند، لبهای کوچک و صورتی رنگش را جمع می کند و آرام به قاصدک فوت می کند.

باد آرام موهای دخترک را تکان میدهد، قاصدک را برمیدارد و می برد. دخترک تا جایی که چشمهای پر غصه اش قاصدک را می بیند او را دنبال می کند، موهای پخش شده روی صورتش را کنار میزند و میرود.

قاصدک حرف های دخترک را تکرار می کند، بعد رو به باد می گوید:" من از کجا مامانش رو پیدا کنم، من که نمیدونم کجاست یا چه شکلیه! تو میدونی؟"

باد چیزی نمی گوید، قاصدک هم ساکت، در فکر مادر دخترک همراه باد در هوا می چرخد و می رود.

قاصدک چرخان سوار بر بالهای نرم باد میرود، لحظه ای باد می ایستد، قاصدک چرخ چرخان آهسته روی زمین می نشیند، به زمین نگاه می کند، روی زمین، نرم حرکت می کند یاد خاکی که روی آن رشد کرده بود می افتد، این زمین برایش سفت و سخت تر از دوست قدیمیش است.

سایه ای از دو طرف روی سرش می افتد، سرش را بالا می گیرد و نگاه می کند. زنی روی پله ای نشسته، دست مشت کرده اش را زیر چانه اش زده و با لب هایی که به سمت پایین آویزان است، به نقطه ای خیره مانده. قاصدک خودش را بین سایه های زانوهای زن می بیند.

آرام غلت می زند، می خواهد زن را متوجه خودش کند ولی زن غمگین تر از آن است که قاصدک را ببیند. گرمای خورشید در پناه دامن زن به قاصدک کمتر می تابد، قاصدک خودش را به دامن زن می چسباند و آرام می گیرد.

قطره ای آب، کنار قاصدک می چکد، فکر می کند شاید باران می آید، سرش را بالا می کند، از گوشه چشم زن قطره ای دیگر فرو می ریزد. زن گوشه ی روسریش را بر میدارد که اشکهایش را پاک کند، قاصدک را می بیند، آهسته از روی دامنش آن را برمیدارد، کف دستش می گذارد، اشک هایش بیشتر میشود. دستش را بالا می برد، به لب هایش نزدیک می کند، می گوید:" دختر قشنگم کاش اینجا بودی، پیش من، محکم بغلت میکردم، میبوسیدمت، بعد این قاصدک رو میذاشتم توی دستت که آرزوهات رو بهش بگی."

قاصدک به چشم های قهوه ای تیره اش که تا نیمه پر از اشک شده است نگاه می کند، وقتی مژه های بلند و مشکیش را به هم میرساند اشک های گرمش از روی صورت سبزه و لاغر ش سر می خورد و می افتد روی خاک.

قاصدک با خودش می گوید:" این یعنی مادر اون دختر کوچولو که گفت به مامانش بگم برگرده خونه؟"

قاصدک کف دست زن آرام تکان می خورد، می گوید:" خانم، خانم، به من گوش بدید؛ من از دخترتون براتون خبر آوردم، دخترتون دلش براتون خیلی تنگ شده منتظره که شما برگردید خونه، از من خواست که به شما بگم برگردید."

قاصدک به زن نگاه می کند، منتظر است چیزی بگوید، ولی باد دوباره راه می افتد، قاصدک را از کف دست زن برمیدارد، زن با گوشه ی روسری گلدارش اشکهایش را پاک میکند و دور و گم شدن قاصدک را نگاه می کند.

هوا تاریک می شود، قاصدک خسته روی گلبرگهای گلی می نشیند و چشمهایش آرام بسته میشود. باد روی زمین پهن میشود و خوابش میبرد.

صدای همهمه ای قاصدک را بیدار میکند، از ترس میلرزد، پایین شاخه می افتد.

گل می گوید:" سلام قاصدک."

قاصدک سلام میکند و می پرسد:" گل زیبا تو میدونی این همه صدا از کجاست؟ برای چیه؟"

گل می گوید:" آره میدونم، این صدای آدمایی که اعتراض دارن، کارگرای یه کارخونه. چند ماهه کار کردن ولی بهشون مزد ندادن، الانم دور هم جمع شدن که حقشون رو بگیرن."

قاصدک در فکر فرو می رود. بعد از گل میپرسد:" یعنی با این سرو صداها می تونن حقشون رو بگیرن؟"

گل لبهایش را کج  وکوله میکند و می گوید:" اگه با هم متحد باشن آره، ولی زود می ترسن و زنجیر اتحاد شون پاره میشه. پاشو برو خودت نگاه کن، اونوقت میفهمی من چی میگم."

قاصدک هر چه سعی می کند نمی تواند به سمت بالا برود.

کنار گل روی خاک می نشیند، به صداها و داد و فریادها گوش می دهد و منتظر باد می ماند.

باد حرکتی به خود می دهد، با بی حوصلگی می گوید:" این همه سرو صدا برای چییه؟

 قاصدک خوشحال می گوید:" بیدار شدی؟ منم درست نمی دونم، گل میگه؛ صدای مردمه، کارگرای یه کارخونه که بهشون حقوق ندادن، من که بدون کمک تو نمیتونم بفهمم چه خبره! منتظر بودم بیدار بشی." 

باد ساکت می شود و گوش می کند، هر لحظه صداها بیشتر می شود. باد هوی بلندی می کشد، قاصدک را برمیدارد و میرود.

قاصدک همراه باد در آسمان می چرخد و بالا و بالاتر می رود.

عده ی زیادی جلوی در بزرگی جمع شده اند و شعار میدهند، عده ای دیگر با لباس های یکدست مشکی، پوتین و دستکش و کلاه مشکی، با تفنگ و چوب دستی روبروی آنها ایستاده اند و هر وقت کسی به در نزدیک میشود با چوب دستی به سر و صورتش ضربه می زنند و او را دور می کنند.

قاصدک غصه دار از باد می پرسد:" اینا که همشون مثل همن فقط لباساشون فرق داره! پس چرا همدیگه رو میزنن؟!"

باد با تاسف سری تکان میدهد و می گوید:" میدونی قاصدک، این آدما فقط قیافه هاشون مثل همه، ولی نه خواسته هاشون مثل همه و نه راه رسیدن به خواسته هاشون، نه فکر هاشون مثل همه و بدتر از همه اینکه اتحادی هم بینشون نیست."

قاصدک می گوید:" خوب چرا از زنبورها یاد نمی گیرند؟"

باد می خندد و می گوید:" قاصدک ساده، این آدما خودشون، خودشون رو قبول ندارن چه برسه به زنبورها."

قاصدک همچنان ایستاده است و نگاه می کند.

گلوله ای شلیک می شود، جوانی روی زمین می افتد، مردمی که جمع شده بودند، فریاد می کشند و شروع به دویدن می کنند، جوان تنها روی زمین افتاده است، دستش را روی شکمش فشار میدهد و پیچ و تاب می خورد، خون از بین شکم و دستش روی زمین راه می افتد.

 باد از وزیدن می ایستد، قاصدک نزدیک صورت جوان روی زمین می افتد، جوان به قاصدک نگاه می کند، قاصدک منتظر حرف های جوان، گوش تیز میکند، تفنگ به دستها و باتوم به دستها میدوند، جوان زیر ضربه های لگد و باتوم آنها پیچ و تاب می خورد ولی فریاد نمیزند، هنوز نگاهش به قاصدک است.

 قاصدک زیر پاهای آنها له می شود، دیگر نمی تواند نه چیزی ببیند و نه چیزی بشنود.

جوان چشمهایش را می بندد، پیچ و تاب هایش هر لحظه کمتر می شود، مردی درشت هیکل با لباس مشکی، پوتین مشکی و دستکش سیاه پشت یقه جوان را می گیرد، روی زمین می کشاند و با خود می برد.

باد به سمت قاصدک می رود، صدایش می کند، می خواهد بلندش کند، ولی قاصدک سخت به زمین چسبیده است.

باد آرام قاصدک را نوازش می کند و میرود.

همه جا ساکت میشود، خون روی زمین دلمه میبندد و از حرکت می ایستد. دیگر نه کسی شعار می دهد و نه فریاد می زند.

ساعتی می گذرد، چند مرد از در بزرگ خارج میشوند، سوار ماشین مشکی براقی میشوند، از روی خون دلمه بسته کف خیابان رد می شوند، رد خون چسبیده به لاستیک ها با دور شدنشان آهسته محو می شود.

آسمان رعد می زند، صدای غرش آسمان همه جا میپیچد، باران شروع به باریدن میکند، قطره های باران خودشان را به خون های چسبیده روی زمین می کوبند، خون همراه با قاصدک و تمام خبرها و آرزوهایش همراه باران روی زمین راه می افتد و می رود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «اون بیرون چه خبره؟» نویسنده «آزاده سوری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692