• خانه
  • داستان
  • داستان «حلزون‌ها هیچ‌وقت گم نمی‌شوند» نویسنده «راضیه سلیمی»

داستان «حلزون‌ها هیچ‌وقت گم نمی‌شوند» نویسنده «راضیه سلیمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

razie salimi

باد شاخه‌های درخت بلوط را به سقف حلبی کلبه‌ی چوبی می‌کوباند و زوزه می‌کشید. سردی‌اش به تنم می‌سابید و صدایش توی سرم می‌پیچید. مدام تکان می‌خوردم. دور درخت کوتاهی که به آن بسته شده بودم، می‌چرخیدم و صداهایی خفیف در می‌آوردم. زمین از باران شب قبل گل‌آلود و مرطوب بود.

می‌دانستم طوفان در راه است، اما تراب  هنوز نیامده بود تا من را ببرد. دیگر تحمل نداشتم. شیهه‌ای کشیدم و روی پاهایم ایستادم. نعمت داشت به در و پنجره‌ی کلبه‌اش میخ می‌کوبید. با صدای من کارش را رها کرد و با یک زیرانداز نمدی آمد سراغم. افسارم را گرفت و آرام گردنم را نوازش کرد و گفت:«نترس حیوون» بعد نمد را با طناب دور گردن و سینه ام محکم بست. باد زوزه کشید، لولای در ناله کرد و در محکم بسته شد. دوباره شیهه کشیدم. گوش‌هایم را به عقب خواباندم و باز روی دو پا ایستادم.  نعمت عقب رفت. گردنم را می‌کشیدم تا شاید بتوانم رها شوم. دلم ‌می‌خواست طناب افسارم را از درخت باز کند تا به خانه برگردم. کم‌کم باد بوی آشنایی با خود می‌آورد. منصور را از دور دیدم که چهارنعل می دوید و از بین درختان نزدیک می‌شد. کنارم که رسید دست روی سینه اش گذاشت و نفس نفس زد و گفت:«عمو نعمت، آقاجانم کجاست؟» سر و دمم را تکان دادم و طناب را کشیدم. منصور به من نگاه کرد و گفت:«آروم باش» نعمت گفت :«هر روز از این‌جا رد میشه و میره سمت سد»

همان‌طور حرکت می‌کردم. حالا طنابم آن‌قدر کوتاه شده بود که دیگر نمی‌توانستم روی پاهایم بلند شوم. منصور فهمید باید طناب را باز کند و از کلافگی نجاتم دهد.

نعمت گفت:«این رو کجا می‌بری؟»

منصور طناب را دور دستش پیچید و جواب داد:«بریم پیداش کنیم تا طوفان نشد،خیلی دیر کرده»

نعمت رفت سراغ میخ و چکشش و گفت:«حیوون رو ببر خونه، طوفان بشه خطرناکه براش. واسه همین تراب امروز سپردش به من. قرار بود یه گشتی بزنه زود برگرده»

«میگی چه کار کنم شاید این حیوون راه رو نشونم بده.»

نعمت در کلبه را باز کرد و گفت:« نمی‌دونم چی می‌خواد از اون‌جا. خونه و زمینش که رفته زیر آب، میره دوساعت اون‌جا میشینه چی رو نگاه میکنه؟»

منصور گفت:«چی بگم بهش، میگه دلم میپوسه توی این خونه‌. راست هم میگه. دیگه هیچی شبیه روستا نیست جز مرغ و خروس ها که مثل وصله چسبیدن به گوشه‌ی حیاط.»

 افسارم را گرفت و دستی به صورتم کشید وگفت:« من رو ببر پیش آقاجانم. میدونی کجاست؟»

راه افتادم. منصور هم دنبالم آمد. میخ کوبیدن های نعمت تمام شده بود و من به جز صدای پاهایمان فقط صدای  چند پرنده‌ی نگران را قاطی هوهوی باد می‌شنیدم. بوی چوب و برگ درختان و زمین گل‌آلود و راه رفتن روی  برگ‌های کهنه که رطوبت کشیده و گندیده بودند، حالم را بهتر کرده بود، اما هنوز می‌ترسیدم.

منصور دستی به یال‌هایم کشید و زینم را مرتب کرد و گفت:« باید زودتر پیداش کنیم.»

 همه جا را می‌پایید . هر چند قدمی که می‌رفتیم خم می‌شد و زمین را نگاه می‌کرد. چند بار این کار را کرد و یک دفعه فریاد زد :« جای پاها و چوب‌دست آقاجانه»

چند ضربه‌ی آرام به گردنم زد و گفت:«خواست خدا بود که پیدا کردمت. کل قربون گفت تو رو کنار کلبه جنگلی دیده. حالا خدا کنه آقاجانم رو هم قبل طوفان پیدا کنم.»

کاش می‌توانستم به او بفهمانم پدرش گم نمی‌شود. پدرش عادت کرده به این پرسه زدن ها. روزهایی که منصور نیست و می رود شهر سر کار، من و تراب همه جا را می‌گردیم. همه جا که می گویم منظورم همه‌جای اطراف سد است. قبلا که حرف سد می‌شد، من نمی‌دانستم چه‌طور چیزی است. به من نشانش نداده بودند تا ببینم دشمن جان تراب چیست. ولی می فهمیدم حتما خیلی مهم است که آن همه درخت و زمین را به خاطرش تلف کردند.

 ابرهای سیاه، آسمان و آفتاب را خفه کرده بودند و منصور کلافه بود. وقتی کلافه می‌شود، می‌فهمم. درست مثل همان روزی که چند مرد با کفش‌های براق و لباس‌های تر و تمیز آمدند سراغ تراب. روی ایوان بزرگ خانه‌اش نشسته بود و من را به تیرک چوبی کنار بام ایوان بسته بود. خانه‌ی قبلی اش را می‌گویم. همانی که سقفش سفالی بود نه حلبی رنگی. همانی که دیوارهایش بوی کاه و گل می‌داد و شبیه خانه‌ی حالایش نبود. آن روز من خشم را توی چشم‌های تراب می‌دیدم. وقتی چای توی نعلبکی‌اش را هورت می‌کشید، به آن مرد‌ها نگاه هم نمی‌کرد. من حواسم به او بود. یکی از مردها گفت:« شما تا کی می‌خواین بمونین؟ همه خونه ها رو خراب کردیم»

تراب فقط نگاه کرد و بقیه چای‌اش را ریخت توی نعلبکی. نمی‌دانم چای چه مزه‌ای دارد که او این‌طور با لذت هر روز کلی از آن هورت می‌کشد. منصور داشت توی باغچه‌ی بزرگ حیاط خانه، بیل می‌زد. وقتی دید مرد‌ها همان‌طور حرف می‌زنند و پدرش چیزی نمی‌گوید، بیل توی دستش را گذاشت کنار حصار اطراف خانه و نزدیک‌تر شد.« شما برید من راضیش می‌کنم.»

تراب استکانش را کوبید توی نعلبکی‌اش و ایستاد. مرد جلویی یک قدم عقب رفت. تراب گفت:« باغ و درخت‌ها رو چه کار کنم؟درخت‌ها خرج زندگیم رو میدن. دولت پول و وام برای ساخت خونه میده، برای قسط وام و زندگی هم چیزی میده؟سر پیری از نو شروع کنم؟»

قیافه و حرکات منصور مثل حالا شده بود. دوباره گفت:«برید راضیش می کنم»

تراب طنابم را باز کرد و راه افتاد. کمی که دور شدیم گفت:«این‌ها چه می‌فهمن زمین یعنی چه؟ چه می‌فهمن درخت یعنی چه؟»

مطمئنم از من توقع جواب نداشت اما انگار داشت به من می‌گفت. چون من معنی زمین و درخت و گیاه را می دانم. من بوی زمین را می‌فهمم، می‌دانم هر خاکی چه هنری دارد. من درخت‌ها را دوست دارم مخصوصا زیر نور خورشید وقتی خورشید دنبال روزنه ای بین برگ‌های آن‌هاست تا بیاید و روی پوست براق قهوه‌ای ام بتابد. همه‌ی چوب‌ها و درخت‌ها و برگ‌ها بو دارند. عطر دارند. حتما تراب هم مثل من این‌ها را می‌فهمید که دلش نمی‌آمد درختانش را ببرد و باغش را خراب کند تا زمینش برود زیر آب. از حرف‌هایشان این‌ها را شنیدم.

منصور کمرش را خم می‌کرد و نگاهش را روی زمین می‌گرداند تا ردپاها را پیدا کند. بعضی قسمت‌ها از باران دیروز گل بود و او انگار چیزهایی می‌دید. کمرش را راست کرد و تنم را نوازش کرد و گفت:«لعنت به این سد که آقاجانم را از همه چیز انداخت. پیرش کرد. نه خواب داره و نه خوراک»

 این روزها وقتی تراب سوارم می‌شد، حس می‌کردم سبک شده، می‌ترسیدم کمی تند بروم و او مثل پر کاهی از پشتم جدا شود و برود توی هوا. گاهی شک می‌کردم او هنوز روی زین نشسته است یا نه.

 آن روز تراب و من به باغش رفتیم. همان‌جا رهایم کرد و خودش رفت پیش درخت‌هایش. من می‌چریدم و او را می‌پاییدم.کنار تک تک درخت‌ها ایستاد و نگاهشان کرد. حتما خیلی دوستشان داشت. مخصوصا آن درخت شاتوت بزرگ را که خیلی پیر بود. همیشه می‌گفت:«تو همسن منصوری و این درخت همسن پدربزرگ خدا بیامرزم.» انگار برای همین ما را توی داشته هایش بیشتر از هرچیزی دوست داشت. تراب سرش را بالا آورده بود و همان‌طور نگاهش می‌کرد. بعد دستی روی درخت کشید و چند ضربه به تنش زد.  مثل ضربه های آرامی که به تن من می‌زد. درد نداشت. لذت‌بخش بود؛ مثل نوازش، مثل قشو کردن. من همیشه بعد از آن سر و دمم را تکان می‌دادم و شیهه‌ی آرامی می‌کشیدم، اما درخت هیچ کاری نمی‌توانست بکند. درخت، درخت بود. نه می‌توانست صدا در بیاورد، نه تکان بخورد. به خاطر همین تراب مجبور شد تبر بیاورد و بیفتد به جانش. خودش به من گفت:« تو را با خودم می‌برم اما این درخت که پا ندارد، مجبورم قطعش کنم و با خودم ببرمش.»

درخت پیر بود و کلفت. نه تبر قدرت داشت آن را ببرد نه تراب جانی برایش مانده بود. تبر را انداخت گوشه ای و زار زار گریه کرد. مثل وقتی که زنش مرد و آمد توی اصطبل پیش من. نزدیکش شدم و سرم را  به صورت و موهای سفیدش مالاندم. بوی عرق و اشک می‌داد. شوری‌اش زیر دهانم آمد. بعد دراز کشید و به آسمان خیره شد. من بالای سرش آرام ماندم و فقط سرم را گاهی تکان می‌دادم و صورتم را به صورتش نزدیک می‌کردم. مدتی که گذشت منصور از راه رسید. پدرش را دید و درخت را که حتما داشت درد می‌کشید. تبر را برداشت و رفت و مدتی بعد با اره‌ی پر سر و صدای کل قربون برگشت. مردن درخت ها و سکوت تراب از آن روز شروع شد. نه این‌که لال شده باشد. دیگر چندان حرف نمی‌زد جز با من.

منصور زمین را نگاه کرد و طنابم را دور دستش پیچید و گفت:«خوب شد دیروز بارون بود وگرنه باید کلی می‌گشتیم تا پیداش کنیم. »

کم کم صدای آب را می‌شنیدم و بوی آن را احساس می‌کردم. کمی که جلوتر رفتیم از قسمت جنگلی مسیر خارج شدیم و درخت‌های به هم فشرده جایشان را به تپه‌های پشت به پشتی داد که از علف و بوته  پوشیده شده بودند. از یک طرف هم‌ قد خاک جنگل بودند واز طرف دیگر شیبشان به سمت آب سد بود. بوی تراب به مشامم رسید. تراب را نمی‌دیدم. . شیهه‌ی آرامی کشیدم. منصور ایستاد و من را هم نگه داشت. سری به اطراف چرخاند و داد زد:«آقاجان تراب.»

فریاد تراب در میان صدای باد و آب شنیده شد: «منصور!کمک کن!»

منصور به من نگاه کرد و گفت: «همین جا بایست جلوتر نیا. »

باز هم شیهه ای کشیدم و دستانم را بالا آوردم. منصور جلوتر رفت، اما من نایستادم. می‌خواستم تراب را ببینم. آرام به سمتشان رفتم. تپه‌ی کوتاه و کوچکی را رد کردیم. حالا تراب را می‌دیدم. علف های آن‌جا کمتر بود و نعل‌هایم روی زمین گل‌آلود لیز می‌خورد. ترسیده بودم. همان‌جا ایستادم.  تراب روی زمینی که به سمت آب سرازیری زیادی داشت، چنگ انداخته بود به دسته ای علف و پایش بین دو سنگ گیر کرده بود.

منصور همان‌طور که مثل خرچنگ ، به سمت پدرش می‌ رفت،گفت:« این جا چه کار می‌کنی آقاجان؟»

چوب‌دستش را نشان داد و گفت:«نزدیک بود بیفته توی آب. اون پایین نزدیک آب، به بوته ها گیر کرد. رفتم بیارمش.»

منصور چوب‌دست را از تراب گرفت و زیر یکی از سنگ‌ها گذاشت. با دست دیگرش بوته ای را نگه داشت و زور زد. سنگ تکان خورد و پای تراب آزاد شد. دست پدر را گرفت و آرام مثل حلزون خزیدند و به بوته ها و علف های قوی تر چنگ زدند و بالا آمدند. تراب چو‌ب‌دست را گذاشت زیر بغلش و ایستاد. آن‌وقت پای زخمی‌اش را بالا گرفت و به من نزدیک شد. صورتم را بوسید و یالم را نوازش کرد. بوی چوب‌دستش را در میان بوی عرقش حس می‌کردم. عطر درخت توت می‌داد. همان درخت توت پیر.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «حلزون‌ها هیچ‌وقت گم نمی‌شوند» نویسنده «راضیه سلیمی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692