• خانه
  • داستان
  • داستان «زنده به گور» نویسنده «کتایون شیدایی»

داستان «زنده به گور» نویسنده «کتایون شیدایی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

katayoon sheidaei

(با الهام از داستان «بوف کور» صادق هدایت و «رؤیای برزخی» اسماعیل زرعی)

بوی دود مرا کنار پنجره کشاند. کلاغ‌ها قارقارکنان گِرد باغ می‌چرخیدند. کومۀ بزرگی از برگ‌های خشک آتش گرفته بود. به دلم هراس افتاد؛ هر آن ممکن بود شعله‌ها زبانه بکشند و درخت‌ها را بسوزانند. سریع سطلی برداشتم. از خانه‌باغ بیرون زدم و تا کنارِ جوی دویدم. دود غلیظ شده بود و لابه‌لای درخت‌های کهنسال می‌پیچید. نفس‌نفس‌زنان، آب روی آتش ریختم، افاقه نکرد. بارها و بارها به طرف جوی دویدم، سطل را پر کردم و روی شعله‌ها ریختم. از شدت‌ِ دود چشم‌هایم می‌سوخت و نفسم تنگ شده بود. سرم گیج رفت، پایم به بوته‌ای گیر کرد، افتادم. سطل‌ِ خالی پرت شد. درد توی مهره‌های کمرم پیچید. روی علف‌های سوختۀ خیس خزیدم. خودم را به درختی رساندم؛ به تنه‌اش تکیه دادم. ناخواسته اشک می‌ریختم. سرم سنگین شده بود، تنم خیس‌ِ عرق و دست و پایم کرخت. به‌سختی بلند شدم، سطل را برداشتم؛ لنگ‌لنگان آب ریختم روی شعله‌های پراکنده. دود کمرنگ می‌شد و تودۀ تیرۀ ابرها پیدا.

آتش که خاموش شد دیگر نمی‌توانستم یک قدم هم بردارم. کنار درختی روی زمین نشستم. انبوه برگ‌هایی که تا ساعتی پیش سبز و شاداب در باد می‌رقصیدند، زرد و پژمرده شده بودند. می‌دانستم دیر یا زود به سراغم می‌آید. می‌دانستم دست از سرم برنمی‌دارد. سایه‌ام بود انگار و نمی‌خواست رهایم کند. نگاهم ماند روی خاکسترِ نشسته به پیراهن سیاهم و بعد روی حیاط که پر بود از ریزه‌های آتش. خسته و دودآلود، لبۀ حوض نشستم. دقایقی در بهت و ناباوری گذشت. کم‌کم، عمق‌ِ فاجعه که به جانم خلید مویه کردم، موهایم را کندم و داد زدم؛ بقدری پُر هیاهو انگار بچه‌هایم سوخته بودند. همسایه‌ها دلداری‌ام می‌دادند. نمی‌توانستند درک کنند نوشته‌ها و نقش‌ونگارهایم بخشی از وجودم بودند. نمی‌دانستند شیرۀ جانم را به کامشان ریخته بودم. به زمین و زمان فُحش می‌دادم و نفرین می‌کردم دستی که تابلوها، دفترها و کتاب‌هایم را به آتش کشیده بود. نمی‌دانستم اسمش را چه بگذارم. عفریت، افعی، دیو یا هیولا؟ تفاوتی هم نداشت. نیش‌اش را به شاهرگم فرو کرده و جانم را به خطر انداخته بود. باید می‌رفتم جایی دورافتاده. از شهر دل کندم و پناه آوردم به باغ‌ِ مانده به یادگار از پدر...

سردیِ قطرۀ آب را روی صورتم حس کردم. نم‌نم باران شروع شده بود. بلند شدم. پیراهنم را تکاندم و به سمت خانه‌باغ راه افتادم. قارقار کلاغ‌ها با سکوت مرموز می‌آمیخت. شاخه‌های کژومژ را کنار می‌زدم و تلوتلوخوران پیش می‌رفتم. مسافتی جلوتر حس کردم راه را گم کرده‌ام؛ گویی سایه‌ها مرا به این‌سو آن‌سو می‌کشاندند. سرگردان

ماندم به کجا می‌برندم. مطمئن بودم سرنوشتم گره خورده است به اشباح؛ نه حالا، از کودکی، از موقعی که زنِ ژولیده‌مو برایم قصه می‌گفت؛ مادر یا دایه‌ای که پس پردۀ ابهام می‌ماند همیشه. قصۀ دیوی که دختران کوچک را به بند می‌کشید و دست و پایشان را می‌سوزاند. دیو را که دیدم، پنهان شدم زیر کومۀ برگ‌ها. از ترس می‌لرزیدم و از سوزِ سرما هم. اشک می‌ریختم از گرسنگی، از بی‌پناهی. عاقبت پیدایم کرد و در کوچه پسکوچه‌های تاریک دنبال خودش کشاند؛ کسی که اسمش را به یاد ندارم؛ اسم خودم را هم فراموش کرده‌ام. در عوض کابوس‌هایم همراهم آمده‌اند. هر شب هیولا دنبالم می‌کند؛ نفس‌زنان و عرق‌ریزان می‌دوم بی‌آن‌که به جایی برسم. گاهی می‌شود پیرمردی قوزی؛ درخت‌های سرو را می‌کند، روی هم تلنبار می‌کند و می‌سوزاند. میان دود ناپدید می‌شود اما خنده‌های خشک و زننده‌اش همچنان در فضا می‌پیچد. خیسِ عرق از خواب می‌پرم. کسی را نمی‌بینم. گاهی به خاطراتم، به گمشده‌هایم، به نوشته‌ها و نقاشی‌هایم، به داشته‌ها و نداشته‌هایم شک می‌کنم: نکند وّهم و خیال بود؟... اگر نبود پس چرا شد هیولا، از کی شد، از کجا؟

شبی که بی‌رمق روی تخت افتاده بودم و در تب می‌سوختم؛ با چشم‌هایی شعله‌ور از خشم و نفرت به من زل زد. نالیدم: تشنه‌ام!

غرید: بمیرد آن که خواهان من نیست!

پوزخند زد: کذایی لعنتی، لوندِ آبی‌پوش، سیاه‌پوش. داغت را به دل مادرت می‌گذارم....

می‌خواست داغم را به دل‌ِ مادری بگذارد که نمی‌دانستم که بود، کجا بود؟ کی مرا دنیا آورده و چرا به حال خودم رهایم کرده بود. مادری بی‌تصویر و تصور. اما تصاویر پدر بر پردۀ ذهنم نقش بسته بود؛ وقتی که ساز می‌زد و می‌خواست برایش برقصم؛ وقتی که مقابل بوم می‌نشست و قلم می‌زد؛ وقتی که موهای بلندش را از پشت می‌بست و عرق‌ریزان آجر روی آجر می‌گذاشت تا خانه‌باغ را بسازد....

افسوس که هیولایی اژدهاصفت بر زندگی‌ام سایه انداخته بود. هر بار که دهان باز می‌کرد شراره‌های آتش از آن بیرون می‌جهید و وجودم را می‌سوزاند. باعث می‌شد از همه‌کس و همه‌چیز گریزان بشوم؛ خو کنم به تنهایی. شب و روزم در تب‌وتاب بگذرد. در خواب‌هایم از انگشت‌هایم خون بچکد.

نوشته‌ها و تابلوها را پنهان کرده بودم توی انباری و درِ چوبی‌اش را قفل زده بودم؛ غافل که آتش قفل نمی‌شناسد؛ وقتی گَر بگیرد، ذهن و زمان را هم می‌سوزاند؛ طوری که بعدها فراموش کنم چند سال از لهیبش گذشته است؛ طوری که دیگر نه سال بشناسم، نه فصل و نه ماه... مدام پاییز و برگ‌ریزان. فقط قارقار کلاغ‌ها به گوشم می‌رسید. سرگرمی‌ام شده بود سرکشیدن به باغ همسایه و چشم دوختن به کلبه‌ای قدیمی؛ بدون‌قلم، بدون‌بوم، بدون رنگ. همدم‌ِ بغلی شرابی پنجاه ساله؛ یادگار پدر. با هر جرعه‌اش پرنده‌ای می‌شدم رها در آسمان؛ از دور قفسم را می‌دیدم شکسته و خونین؛ می‌شدم ذره‌ای چرخان و سرگردان در هوا؛ تماشاگر صحنه‌هایی که نمی‌دانستم مربوط به کجا و چه زمانیست؛ بی‌اعتنا به کاهیده شدنم. به این‌که از من فقط مشتی پوست و استخوان مانده بود؛ صورتی پر چین‌وچروک و کمری خمیده.

اما او را که دیدم، خون‌ِ تازه در رگ‌هایم دوید. گرم شدم، راست شدم. شدم دخترک چشم سیاهی که حریر آبی می‌پوشید، ایستاده کنار جوی و خیره به بوتۀ نیلوفر. حضورش شعاع آفتابی شد که تابید و اشباح را از اطرافم گریزاند.

می‌توانستم از میان پرچین راهی باز کنم و به‌سویش بروم، بغلش کنم؛ ببوسمش و ببویمش، اما ترسیدم. ترسیدم اگر دست بزنم، مثل بلور بسیار نازکی بشکند. حتی گمان کردم صدای پایم آزارش می‌دهد. از آن پس، ساعت‌ها پشت پرچین می‌ماندم و نگاهش می‌کردم؛ بقدری خیره، که پلک‌هایم سنگین می‌شد و به خلسه‌ای شیرین فرو می‌رفتم؛ سبک و بی‌وزن، برگی می‌شدم رها در هوا؛ اما هر بار خنده‌ای خشک و چندش‌آور مرا به خود می‌آورد؛ بجای او، سروی می‌دیدم که شاخه و برگ‌های نیلوفری دورش پیچیده بود.

پشت پرچین ایستادن، محو زیبایی‌اش شدن و رایحۀ بی‌نظیرش را فرو دادن بقدری تکرار شد تا دستش را گرفتم توی دست و در پارک قدم زدیم؛ نزدیک ظهر، زیر سایۀ کاج‌های کهنسال. پارک خلوت بود و نسیم‌ِ ملایمی می‌وزید. کمی که رفتیم، بازیگوشانه از من فاصله گرفت؛ رفت سمت پله‌های سنگی. غفلت کرده بودم. هنگامی دنبالش دویدم که رفته بود آن سمت بولوار. ماشین‌ها سریع می‌آمدند و می‌رفتند. داخل مغازه‌ای شد. قلبم درد گرفت. نفهمیدم چطور از لابلای ماشین‌ها گذشتم و به چه سرعتی از چند پله پایین رفتم. وارد مغازه شدم. جوان شیک‌پوشی پشت پیشخان ایستاده بود. موذیانه لبخند زد. چشم که به اطراف چرخاندم قفسه‌هایی را دیدم پر از اجناس‌ِ جورواجور، از خوراکی تا کتاب و اسباب بازی. کنج مغازه پرده‌ای خاکستری آویزان بود. حدس زدم پشت‌ِ پرده باشد، با دست و دهانی بسته. قلبم از جا کنده شد. پرده را کنار زدم. بجای او، قفس شکسته و خون‌آلودی بود افتاده در گوشه‌ای. قهقهه‌ای تمسخرآمیز فضا را دَرید. سر برگرداندم. مرد دیگری پشت پیشخان بود. انگشت‌های زمختش را روی میز درهم قفل کرده بود و هوس‌آلود نگاهم می‌کرد. نگاهش غریب‌آشنا بود. داد زدم: کجاست؟

کنج لب‌اش را گاز گرفت و با چشم و ابرو به پرده اشاره کرد. سر که برگرداندم، پرده روی دیده و یادم افتاد، به شکلی که فراموش کردم بعد چه شد؛ توی مغازه چه اتفاقی افتاد؛ در عوض دخترک آمد و در نگاهم نشست؛ طوری که هر گوشۀ باغ و خانه‌باغ می‌دیدمش؛ حتی اگر به اینۀ زنگار گرفتۀ روی دیوار هم نگاه می‌کردم؛ پشت سرم با فاصله‌ای نه‌چندان دور می‌ایستاد و زل می‌زد به من یا به تصویرم. باید اتاقم را پر می‌کردم از اینه، اینه‌های صاف و شفاف؛ در نورها و زوایای مختلف. باید تکثیر می‌شدیم. مثل سروهایی که پدرم در باغ کاشته بود. در باغ که قدم می‌زد موهای بلند سیاهش زیر تاجی از گل به دست‌ِ باد پریشان بود. باد ترمۀ روی تابوت را پس زد. تاج‌گل افتاد. صدای گریه و زاری بلند شد. عده‌ای نالان و خروشان تابوت را به دوش کشیدند. چشم‌های سیاه، نگران، داخل تابوت باز مانده بود و قلب همچنان می‌تپد. روحی شده بودم که جسمم را می‌بردند دفن کنند. دیوانه‌وار، پیشاپیش جمعیتِ سوگوار می‌دویدم. مکرر برمی‌گشتم، رو به آن‌ها می‌ایستادم و داد می‌زدم: نمرده، زنده به گورش نکنید. نمرده...

 عاقبت به تنگ آمدند؛ تابوت را رها کردند و با چوب و چماق دنبالم افتادند. گریختم، سریع و هراسیده؛ خیس‌ِ عرق. ضربان قلبم تند شده بود. صدای پاها و هیاهو توی سرم می‌پیچید و هول و هراسم را بیشتر می‌کرد. نفس‌زنان، به کوچه‌ای پناه بردم؛ بن‌بست بود. به دروازه‌ای چوبی تکیه دادم. سایه‌های سهمگین نزدیک شدند و به طرفم هجوم آوردند. نفسم در سینه حبس شد. نمی‌دانستم چکار کنم. یک‌مرتبه دروازه تکان خورد، ناله‌ای کرد و باز شد، دستی گرم و قوی مچم را گرفت و داخل کشاند. دروازه را بست و کلون را انداخت. به دیوار دالان تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم. قامت سایه‌مانند و عطر تنش آشنا بود، خیلی. معطل نکرد. دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. از دالان گذشتیم و به حیاطی سنگفرش رسیدیم. پر بود از باغچه‌های خشک و درخت‌های بی‌برگ. آن‌ها همچنان به دروازه می‌کوبیدند، به سمت عمارتی قدیمی دویدیم. از پله‌ها بالا رفتیم. عضلاتم کوفته بود و کف پاهایم می‌سوخت. از سرسراها و اتاق‌های تودرتو گذشتیم. داخل اتاقی سرد و نیمه تاریک شدیم. پردۀ مخملِ رنگِ‌رو رفته را کنار زد. منگوله‌هایش از جا کنده و گرد و خاک در هوا پخش شد. گوشه‌ای نشستم. زانوهایم را بغل کردم. می‌لرزیدم. پتویی روی دوشم انداخت. بوی رطوبت و نم می‌داد. زیرِ نور کم‌سوی پنجره، صورتش رنگ‌پریده به نظر می‌رسید؛ موهایش سفید و بلندتر. بغلی‌اش را آورد. ذره‌ذره گرمایی دلپذیر در رگ‌هایم جاری شد. نه با شراب، وقتی کنارم نشست و سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. موهایم را نوازش کرد. می‌رفت به آرامش کامل برسم که ناگهان همهمه بلند شد. در را شکسته و وارد عمارت شده بودند. بلند شدیم. پنجره را باز کرد. زیر بغلم را گرفت تا از دیوار بالا بکشم و بیرون بپرم. باد تندی می‌وزید و خار و خاشاک به هم می‌پیچید...

 هوا که آرام گرفت، در قبرستان بودم. خیال می‌کردم همراهم آمده است. سر چرخاندم و دنبالش گشتم. نبود. بغض به گلویم چنگ انداخت و ناامیدی به جانم رخنه کرد. بی‌هدف پیش رفتم. کنار هر قبری، زنی نشسته بود و مویه می‌کرد. کمی جلوتر، مردانی سیاه‌پوش جنازه‌ای را از خاک بیرون آوردند؛ توی تابوت گذاشتند و رویش را با ملحفۀ سفید پوشاندند. کنار پایشان، روی کومۀ خاک‌ِ تیره سنگ قبری افتاده بود. تصویر دخترک بر سنگ حک شده بود. خشکم زد. مردها تابوت را روی دوش گذاشتند و دور شدند. صحنه آشنا بود؛ یک بار دیگر دیده بودم در خواب یا بیداری، همین‌ها تابوت را برده، گذاشته بودند روی میزی در سرسرای عمارتی قدیمی.

گورستان دور سرم چرخید. گردبادی وزید و مرا با خود برد؛ به جایی که در آن نه شب معنا داشت و نه روز، نه گذشته و نه آینده.

***

انگار آماده می‌شدم بروم شهر اینه‌ای شفاف و بی‌خش بخرم؛ یا اینه‌های به شکل‌ها و در قواره‌های مختلف؛ جیبی، رومیزی، دیواری و قدی. به کوچه‌باغ که رسیدم، مردی درشت‌اندام برابرم ظاهر شد. سراپا خاکستریِ تیره پوشیده بود. کلاهش را برداشت و کینه‌جویانه نگاهم کرد. تپش قلبم شدید شد. چند قدم پس رفتم. داخل باغ برگشتم. سریع در را بستم و چفتش را انداختم. به در تکیه دادم و گوش تیز کردم. صدای قدم‌های هیولایی‌اش را شنیدم که دور می‌شد. هنوز نفس راحتی نکشیده بودم که با عربده‌اش بیدار شدم. نزدیک صبح بود. از مسافرت برگشته بود یا از مهمانی شبانه. تلوتلو می‌خورد، گفت: چ‌چطوره س‌ساطور بیارم ریزریزت کنم؟ دددوست دارم کله‌پاچه‌ت را ب‌ببرم ب‌بازار بفروشم!

 لبۀ تخت نشسته بودم بی‌تکان. دست‌های بزرگش را مشت کرد و افتان و خیزان به طرفم آمد. دفتر شعرم را از روی میز برداشتم و فرار کردم. خودم را به آشپزخانه رساندم و از آنجا به حیاط خلوت دویدم. در را قفل کردم. آنقدر مشت به در کوبید تا خسته شد. رفت....

دوباره که برگشت، گفتم: دیشب هیولا شده بودی. می‌خواستی تکه‌تکه‌ام کنی و تکه‌هایم را ببری بازار بفروشی!

 گفت: خیالاتی شده‌ای. مگر می‌شود عاشقی معشوق خودش را تکه‌تکه کند؟!

 مطمئن بودم خیالاتی نشده‌ام. او بود که هر شب مست می‌شد، خیالاتی می‌شد و تهدیدم می‌کرد به مرگ. ساک سیاهی داشت، می‌گفت: از پدرم به من رسیده، مخصوص حمل تکه‌های جنازه است، بالاخره یک روز این تو جایت می‌دهم، می‌برم وسط بیابان خاکت می‌کنم!

هرازگاه ساک به دست می‌آمد، لابه‌لای درخت‌های انبوه باغ همسایه گشتی می‌زد و ناپدید می‌شد؛ اما از دخترک آبی‌پوش خبری نبود؛ انگار از مدت‌ها پیش به آسمان پر کشیده یا در زمین فرو رفته بود. چشم به کلبه می‌دوختم؛ نگران‌ِ این‌که هیولا آن‌جا اسیرش کرده باشد!

عاقبت از بین پرچین‌ها راهی مخفی باز کردم. هر قدم که برمی‌داشتم گیاهان بلند به پاهایم می‌پیچید. سگی گرگی به درختی بسته بود. با دیدنش یکه خوردم. به سمتم خیز برداشت و پارس کرد. سعی کردم به خودم مسلط باشم. با احتیاط جلو رفتم. رسیدم پشت پنجره. صورتم را به شیشۀ غبارگرفته چسباندم. اتاق پر بود از کتاب‌ها و تابلوهای نیم‌سوخته. خون به دیوار و قفسه‌های خالی شتک زده بود. جسد خون‌آلود مردی را به صندلی زنگ‌زده‌ای بسته بودند. پاهایش از زانو و دست‌هایش از مچ قطع بود. صورت کبودِ ورم‌کرده‌اش قابل تشخیص نبود. موهای بلند خاکستری‌اش از پشت بسته شده بود. به‌نظر آشنا می‌آمد، خیلی. نفسم بند آمد. به رعشه افتادم. موهایم را چنگ زدم. با پاهایی لرزان، تلوتلوخوران، از بین سایه‌هایی که درهم می‌لولیدند، گذشتم. دور شدم. گرگی همچنان پارس می‌کرد.

***

صبحی مه‌آلود از راه مخفی رفتم پشت تنۀ درختی قایم شدم. باغ در سکوت و ابهام عجیبی فرو رفته بود. نه صدایی، نه نوری، نه نسیمی و نه بویی، انگار زمان از حرکت ایستاده بود. حتی برگ‌های کم‌پیدا هم نمی‌جنبیدند. نه اثری از گنجشک‌ها بود و نه از کلاغ‌ها. کم‌کم مه کنار رفت. کنار جوی، دختری با گیسوی پریشان در باد، روبروی سه‌پایه‌ای قلم می‌زد و مردی با موهای بلند خاکستری، در یک دست سیگار و با دست دیگرش به بوم اشاره می‌کرد. صحنه برایم تکراری بود. حتی رنج و اندوه عمیقی که در خطوط چهره‌اش پیدا بود. آه کشیدم. دستم روی چروک‌های صورتم لغزید. همین موقع برگ‌های رنگارنگ زیر روشنایی خیره‌کننده‌ای درخشیدند. دخترک آمده بود؛ با همان پیراهن نازک آبی. نرم و سبک قدم برمی‌داشت و به‌آرامی می‌چرخید. با هر چرخش‌اش تکثیر می‌شد. باغ پر شد از دخترک‌های آبی پوش. لابه‌لای درخت‌ها پیچ‌وتاب می‌خوردند و به هم می‌پیوستند. زمانی نه‌چندان طولانی به همان حال ماندند و بعد به‌تدریج از تعدادشان کاسته شد. دوباره تنها او ماند؛ پیچیده به بوتۀ نیلوفر. مرد مو بلند عاشقانه نگاهش می‌کرد. تپش قلبم شدت گرفت. داغ شدم. نمی‌دانستم از شوق دیدار بود یا از حسادت. حسادتی بی‌مورد به دخترکی که خودم هم عاشقش بودم.

همان‌وقت صدای تیز کردن چاقو را شنیدم. چشم چرخاندم، هیولا به دیوار کلبه تکیه داده بود؛ پوزخند می‌زد و آن‌ها را تماشا می‌کرد. از نگاهش شرارت می‌بارید. ترس و تردید به جانم افتاد؛ وحشتی عمیق بخصوص از تجسم آن‌چه در ذهنش می‌گذشت.

پاورچین جلو رفتم. پارس گرگی بلند شد. هیولا رفت قلاده‌اش را باز کرد. هراسان دویدم سمت کومه‌ای از برگ‌های خشک. ناگهان زیر پایم خالی شد. چاهی تاریک مرا در خود کشید. از شدت دردی که در بدنم پیچید بی‌هوش شدم. به خودم که آمدم تاریکی بود و سکوتی سرد. استخوان‌هایم خُرد شده بود. جز نفس‌های به شماره افتاده و خس‌خس سینه‌ام هیچ نمی‌شنیدم. طعم خون و گِل توی دهنم بود.

وحشت کردم، زنده به گور شده بودم. خواستم داد بزنم و کمک بخواهم. دندان‌هایم کلید شده بود. مچاله شده بودم در گل‌ولای؛ نتوانستم. ناچار منتظر ماندم. زمان بسیار کند می‌گذشت و بدنم کرخت و کرخت‌تر می‌شد. مطمئن بودم بزودی موش‌ها و کرم‌ها به سمتم هجوم می‌آورند. در ضعف و ناامیدی دست و پا می‌زدم که صدایش را شنیدم. آمده بود مرا با خود ببرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «زنده به گور» نویسنده «کتایون شیدایی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692