ماشین با فرمان فرزاد میتاخت. ریش بلند فرزاد بر اثر بادی که از پنجره ماشین تو میزد تکان میخورد و صورت جوانش را نوازش میکرد. چشمهایش به جاده بود و خودش را درون صندلی رها کرده بود . دو طرف جاده، خاک و خار گرفته بود.
همه جا سکوت بود و تنها او بود که قدرت تمام و کمال را در اختیار داشت. او میتوانست به راحتی بتازد. قدرتی بدست داشت که از هیچ کس جز او برنمیآمد. جادوی سکوت او را در خود فرو برد. پایش را بر روی پدال گاز بیشتر از پیش فشار داد. چشمانش را بست و فرمان ماشین را محکم گرفت.
تنها چند لحظه چشمانش را بسته بود که جسمی محکم به جلوی ماشین اصابت کرد. تا بتواند ماشین را نگه دارد از روی چیزی که اصابت کرده بود با ماشین رد شد. تا جایی که میتوانست به پدال ترمز فشار آورد. ماشین ایستاد. از آیینه به عقب نگاه کرد. حیوانی سیاه و مچاله شده را دید که در وسط جاده خونش به صورت دایره اطرافش را میگرفت. باد دیگر به صورتش نمیخورد و گرمی هوا او را احاطه کرده بود. پیشانیش غرق از عرق شد. ترس و گرما به وجودش نفوذ کرده بود. پیاده شد. خورشید بالای سرش، بیابان را همانند کوره کرده بود. به سمت حیوان رفت. بالا سرش ایستاد. سگی بود سیاه که با دهانش داشت آخرین نفسهایش را میکشید. خون از چشمها و دهان و بینیاش بیرون زده بود و پهنای خون اطرافش هر لحظه بیشتر میشد. با اینکه صحنه دلخراش بود اما نمیتوانست سگ را با کشیدن آخرین نفسهایش تنها بگذارد. این تنها کاری بود که میتوانست انجام دهد تا عذاب وجدانش را آرام کند.
محیط چنان خشک و داغ بود که انگار خورشید سالهای پیش تمام مایعات آنجا را به خود کشانده بود و حال سعی به مایع کردن تمام اجسام جامد داشت تا بتواند آنها را هم به خود بکشاند.
کمی دورتر از سگِ مرده سگی دیگر سر جایش خشکش زده بود. دهانش را بسته نگه داشته و برای خنک کردن داخل بدنش حلحل نمیکرد و بجای آن بو میکشید. بوی آب داخل بطری که در ماشین روی صندلی جلو قرار داشت حیوان را تشویق به حرکت میکرد اما بوی خون همنوع که تمام فضای حیوان را پر کرده بود از حرکت کردن وا میداشت. جسم و روحش به دو رو تقسیم شده بود. یکی تشنه و دیگری ترس. اما لحظهای بیشتر طول نکشید که برای رفع تشنگی به حرکت درآمد و دهانش را باز کرد و با بیرمقی شروع کرد به حلحل کردن تا با گرما که داشت او را میکشت، مبارزه کند. چیزی با ماشین فاصله نداشت. خودش را به ماشین رساند و از پنجره که شیشه آن پایین بود به سختی خودش را به داخل کشاند. اول دو پنجههای جلویش را به لبه پنجره گذاشت و بعد با کمک دو پای عقبیاش میخواست خودش را به داخل ماشین بکشاند که این کار برایش سخت بنظر میرسید. هرچه سعی میکرد دو پای عقبیاش سر میخورد. اما بوی قویِ آب داخل بطری او را بیش از پیش برای موفقیت و سیراب شدن به رغبت میانداخت. اما با سختی وارد ماشین شد. آب داخل بطری در دسترساش بود. بدون تامل دندانهای زرد و بزرگش را داخل بدنهی بطری کرد. دندانهایش به آب رسیده بودند اما هنوز او به نمیتوانست آب را لیس بزند.. با خرخر کردن بطری آب را از هم دراند که باعث شد نیمه بیشتر آب به داخل ماشین بریزد اما توانست چند لیس محکم از آب بردارد اما برای او کفایت نداشت. او به آب بیشتری نیاز داشت که فرزاد به دم ماشین رسیده بود و با دیدن آن صحنه شوکه شد و به سگ هجوم برد و حیوان هم ناچار از پنجرهای که وارد شد، خارج شد و پا به فرار گذاشت.
زمانی نبرد که جوان توانست ببیند سگ برای آب به داخل ماشین آمده بود. برای عذاب وجدانی که گریبانش را گرفته بود که سگی دیگر را دقیقهای پیش با ماشینش زیر گرفته بود در داشبرد را باز کرد و بطریای که آخرین بطری آب بود را برداشت و میخواست به طرف سگ پرت کند که لحظهای پیش رانده بود اما تاملی کرد و ترس از گرمی هوا و تشنگی و حتی داغ شدن ماشین بطری آب را به داخل داشبرد برگرداند و سگ مرده را به کنار جاده برد و به داخل ماشین برگشت و راهش را این بار با چشمانی باز و آهستهتر از قبل ادامه داد.
جاده آرام است درست مثل حاشیهی خاکیاش. خاکِ خشکِ داغ که از دل خود گیاه وحشی میرویاند. خاک داغی که میزبان صدها و یا میلیون حیوان، پرنده و حشره است که هر کدام به نحوی در این شرایط سخت راهی برای روییدن بدست آورده که برویند و یا بمیرانند. هزاران سال است که در این خاکِ داغ، میان ساکنانش جنگ زندگی در میان است که آن را در سکوت ترسناک خفه کردهاند. یکی با نیش دندانیاش یکی با منقاری کج و یکی هم با زبانی چسبناک و دیگری با مهارت خواص. اما در سکوت یک دیگر را میدرانند. همان سکوت آشنای فرزاد. حال فرزاد با حس خوبی که از سکوت دریافت میکند و با فرش سیاه پهن شده راهش را ادامه میدهد.
فرزاد با چشم به جاده دستش را به طرف داشبرد برد. آن را باز کرد و بطری آب را برداشت چند قلوپ به دهانش ریخت. گرم بود اما با این حال وجودش را خنک میکرد. بطری آب را به صندلی کنارش انداخت که هنوز بطری آب درانده شده قرار داشت ولی با رفتن ماشین روی دستاندازی، بطری آب غلطید و به کف ماشین افتاد. کف ماشین پر از آشغالهای ریز و پسماندههای غذا و کاغذهای مچاله بود. عقب ماشین چه روی صندلی و چه کف، پر شده بود از ظرفهای یک بار مصرف رستورانی، جعبه پیزا، زر ورق هبرگر و تعدادی بطری آب معدنی و نوشابه و تعداد زیادی هم دستمال کاغذی که انگار آن قدر سر صاحب ماشین شلوغ بوده که برای دور ریختن آنها زمانی نداشته و آنها را به حال خود رها کرده که انگار جزئی از ماشین هستند مثل یک همسفر عجیب. نه عجیبتر از چند درخت تازه کاشته شده که فرزاد آن را کمی دورتر از جاده دید و از آن گذر کرد که انگار برای توقف و دیدن آن هم زمان نداشت. دقیقهای بعد وانتی را دید که دهان باز رها شده بود و بعد مردی را دید که دستهایش را چنان بالا پایین میکرد که انگار داشت برای سوار شدن التماس میکرد.
فرزاد ماشین را نگه داشت. مرد که سری تاس داشت و سنش چهل و خوردهای می زد. با لبخندی از خواهش و تمنا، بدون هیچ تاملی سوار ماشین شد گفت:
«ازت ممنونم. دیگه داشتم ناامید میشدم که ماشینی رد بشه تا سوارش بشم. میترسیدم تا خود روستا پیاده برم. اگه نگه نمیداشتی زیر این این خورشید جون میدادم.»
فرزاد ماشین را به حرکت درآورد و لبخندی به او زد و به بطری آب اشاره کرد که کف ماشین افتاده بود و گفت:
«حتما تشنهای.»
مرد بطری آب را برداشت و نیمی از آن را سر کشید و صدایی از روی لذت و پر شدن درآورد. رویش را برگرداند که بطری آب را بر روی صندلی عقب بگذارد که دید آنجا جز آشغال دانی نیست. کمی در صورتش احساس ناامنی کرد ولی لحظهای بیشتر طول نکشید بطری آب را در میان آشغالها انداخت و برگشت و رو به فرزاد کرد و گفت:
«نمیدونم چش شد که ماشینم یکهو از کار افتاد! نه جوش اورد و نه بنزینش تموم شده بود! یکهو ایستاد.»
«آها، بله. ماشین رو کنار جاده دیدم. نگران نباشید توی روستا هم جرثقیل هست و هم مکانیک خوب.»
«شما اهل همین جا هستید؟»
«بله یک جورایی. اهل این روستای نزدیک نه، روستای بعدی– روستای گندم، من در اونجا بزرگ شدم.»
«توی روستا آب به اندازهی کافی هست؟ منظورم اینه که... آخه با این هوای خشک... قبلا تماس گرفته بودم. گفتن آب آشامیدنی کمه و باید از روستای گندم– از روستای شما تهیه کنم.»
«نه خود همین روستا آب هست یعنی از روستای گندممون ارسال میشه. اما آب...؟ برای چی میخواید؟»
«من چند سالی هست که دارم توی بیابونها درخت میکارم تا سایهبونی بشه برای حیوونا.»
«اون چند تا درخت که کنار هم تازه کاشته شده بود، کار شما بود؟»
«بله!»
«من از بچهگی توی روستا در مزرعه و باغ بودم و فکر نکنم این خاک خشک جونی هم برا روییدن درخت داشته باشه.»
«درختا مناسب این دما هست. اگه کسی بتونه هر چند روز یک بار آب بهشون برسونه خشک نمیشه!»
«این حیوونا بیابون می تونند آفتاب رو تحمل کنند این کم آبیه که میکششون.»
«درسته! اما تنها همین سایه از دست من برمیاد این که شما میگید دست دولت مردانه.»
«اما اگه بخوایم همه چیز رو دست دولت مردان بذاریم مثل این بیابون میشه... متاسفم این حرف رو میزنم اما درخت کاشتن شما مثل این میمونه که نامهای برای مسئولی بنویسید و بگید که لطفاً تموم بودجه رو صرف شهر کنید.»
«اما همین درخت شاید روزی چشم کسی رو باز کنه چند تا درخت کنارش بکاره و رسیدگی بشه و روزی اینجا تبدیل به جنگل بشه.»
«خوب هر کسی به نحوی می تونه در راستای خودش کمکی در حق کسی انجام بده و از این بابت کسیو مثل خودم می بینم خوشحالم!»
فرزاد خم شد و یک نگاه به جاده داشبرد را باز کرد و از آن کتابی هم شکل مجله بیرون کشید و به مرد داد. عنوان کتاب با خط درشت نوشته شده بود؛ گربه پا کوتاه. پایین عنوان عکسی از گربه پا کوتاه سیاهی بود که داخل جنگ بر روی شاخه درختی بالا سر لانه کلاغ بود. چشمان گربه تمام سیاه شده بودند و مجذوب جوجه کلاغ سیاه شده بود که با التماس درخواست غذا از گربه میکرد. فرزاد گفت:
«من هم مثل خودت حامیِ حیوانات هستم و توی آفریقا زندگی میکنم و برای حفظ این نوع گربه شگفت انگیز شبانه روز در تلاشم.»
«تا بحال گربهای ندیده بودم که پاهایی به این کوتاهی داشت باشه. حالا چرا داره منقرض میشه؟»
«بخاطر عواطفش. هر وقت توله یا جوجه یا هر موجودی که تاز متولد شده باشه، ببینه، شیفتش میشه و اون رو به لونه خودش میبره و سعی میکنه غذاش بده و بزرگش بکنه. اونقدر تو لونهاش پر از موجودات میشه که بخاطر تلاش زیاد و سوء تغذیه بیشتر مواقع جونش رو از دست میده.»
«واقعا شگفت انگیزه!... »
«درسته اما بودجه کمه و اگه نتونم بودجه رو تهیه کنم گربه پا کوتاه منقرض میشه.»
مرد واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بود و انگار کسی از پیشه خود دیده باشد دستش را به سمت فرزاد دراز کرد گفت:
«مراد هستم.»
فرزاد دست راستش از فرمان جدا کرد و دست مراد را گرفت، گفت:
« فرزاد هستم.»
مراد پرسید:
«پس اینجا چکار میکنید؟»
«روستایی که درونش بزرگ شدم تمامش متعلق به خونوادمِ و اگه بتونم متقاعدشون کنم و پول بگیرم، بودجه تامین میشه و میتونم به آفریقا برگردم و گربه رو نجات بدم.»
«امیدوارم که تهیه کنی... توی آفریقا زندگی میکنید درسته؟»
«بله؟»
«توی آفریقا انجمنی یا گروهی هست برای نجات گربه، دقیقا چه کار میکنید؟»
«اونجا گروهی هستیم که یازده نفری میشیم که بیشترشون مثل من خارجی هستند. چند نفر از اروپا، آمریکا و آسیای غربی دو نفری هم از خود آفریقای جنوبی. ما با بودجه کم و مکانی که بهمون تعلق گرفته هر روز کار و تحقیق برای گربه پا کوتاه میکنیم که... »
بیابان در سکوت خود فرو رفته بود و آن دو در ماشینی که با سرعت کم به پیش میرفت از هم صحبتی یک دیگر لذت میبردند.
فرزاد به مراد وعده داده بود که هر لحظه به مزرعههایی برسند که با آب روستایش که با سخاوتمندانه به روستا میدادند سرسبز و سرافراشته برسند که در نوع خود بینظیر خواهد بود. اما هر چه پیش میرفتند تنها خار و خاک بود و زمینها که تنها نمایی از زمین زراعی مانده بود و رخها که همانند مرزی میان صاحبهایشان مشخص میکردن به زور مشخص بود. چیزی زمان نبرد که به روستا رسیدند. روستا هیچ شباهتی به منظره که در ذهن فرزاد بود، نداشت. در روستا مثل پیش شلوغ نبود و از مغازهای بزرگ همچون فروشگاه خبری نبود و چایشان را به مغازهای کوچک داده بودند. غمانگیزتر، نمای خانهها بود. دیوارها ریخته و درِها همانند مرده باز مانده بود و در خانهها هیچ کس نبود. تعدادی پیرمرد و پیرزن در روستا پرسه میزدند و بیشتر سگ و حیوانات بود تا انسان.
فرزاد با دیدن آن صحنه آزار دهنده به ماشینش فشار آورد سرعتش را زیاد کرد و تا میتوانست از آنجا دور شد. مراد هم که فهمیده بود در آنجا آبی پیدا نمیکند تا به درختهایش بدهد، هیچ حرفی نزد و درذهنش گفت که شاید در روستای دوستی که تازه پیدا کرده بود بتواند آب و کسی را پیدا کند که هر چند روز به درختها آب برساند.
روستای گندم فاصله زیادی داشت از روستایی که مخروب شده بود. خورشید توان زیادی برایش نمانده بود و هوا خنک شده بود و به راحتی میتوانستند نفس بکشند. تاریک بود که به مزرعه گندمزار رسیدند که هر کیلومتر کنار مزرعه بیانتها بر روی طابلوی بزرگ شبنما که تنها یک متر با جاده فاصله داشت نوشته شده بود (مالکیت روستای گندم) نمای کم نوری از مزرعه داشتند. حاشیهی نور ماشین به زور میتوانست چیزی از مزرعه نشان دهد. اما زمینه مزرعه نشان میداد که چیزی بلندتر از شاخه گندم در مزرعه روییده است. فرزاد ماشین را نگه داشت. چراغ قوهای برداشت و پیاده شد. مراد همچنان ساکت بود و پشت سرش از ماشین خارج شد. نور چراغ قوه در دست فرزاد که همانند قیف هر چه بلندتر میشد اطراف بیشتری را نورانی میکرد بر روی مزرعه افتاد. چشمان فرزاد و مراد از شگفتیای که روبه رویشان قرار داشت گرد شده بود. تمام هم قد فرزاد که یک سر گردن از مراد بلندتر بود ارتفاع داشتند. همانند شاخهها و دانه گندمها بود اما دانهها هرکدام همانند گردویی بودند و شاخه که تعدادی هم از قد فرزاد بلندتر شده بودند از فطرت سنگینی محصولش جلوی فرزاد خم شده بود انگار داشت التماس میکرد که او را قطع کنند. فرزاد لحظاتی خیره به آن شده. مراد که هنوز کنار ماشین ایستاده بود با بهت پرسید:
«اینها چیاند؟»
« به گمانم، گندمند!»
«بیشتر شبیه گردو هستند تا گندم!»
«باید هر چه زودتر به روستا برسیم!»
فرزاد همراه با نور چراغ قوه و مراد به سمت ماشین رفت و سوار ماشین شدند.
فرزاد ماشین را با سرعت حرکت داد. انگار برای زودتر رسیدن به روستا عجله داشت. دو چراغ کم زور ماشین، جاده را تا یک متری جلوی خودش را روشن نگه داشته بود و پس آن را تنها زمینهای را نمایان میکرد. هر دو در تاریکی محض فرو رفته بودند تا یک چراغ در دور دستها خودش را نشان داد و لحظهای بعد چندتا دیگر و با هر متر نزدیک میشدن به روستا چراغها بیشتری نمایان میشد تا جایی که چند صد نور کوچک کنار هم و پهن شده بر زمین هویدا شدند که پهنای روستا را مشخص میکرد.
ساعت از نیمه شب گذشته بود. تا خود روستا تمام زمینها مزرعهی گندمنماها بود. هرچه به روستا نزدیکتر میشدند روستا شکل بهتر و واضحتر به خودش میگرفت. با رسیدن به روستا چشمشان به مجسمهای افتاد که در میان میدانی قرار داشت. مجسمه شاخه گندم بزرگ جستهای که به ده متر میرسید، همشکل گندم عجیب که در مزرعه دیده بودن که به شکل دایره شاخههای گندم معمولی که بسیار کوتاهتر از گندم بزرگ، خم شده، دور تا دور او را گرفته بودند. چند لامپ بر کف میدان کوفته شده بود که مجسمه را به رنگ طلایی به معرض نمایش قرار میداد. پس مجسمه، بلوار درازی و پهنی قرار داشت که در هر دو طرف، انواع مغازههایی وجود داشت که بدون کرکره بودند و تنها در شیشهای آن بسته بود. تمام اجناس مغازهها خودنمایی میکردند. هر کدام تزیینی اختصاصی بر خود داشت. با گذشتن از آن به خانههای ویلایی کاهگلی رسیدند که دیوارها با فاصله از همسایه وجود داشت و چنان تمیز و با آرایش و نقش نگار گجی زیبا بر بدنه، داشتند که انگار استاد هنرمندی سالها برای تک تک خانهها وقت گذاشته تا بتواند خانهها را آنچنان زیبا و پاکیزه بسازد. هر کدام با سلیقهی متفاوتی ساخته شده بود. بعضیها حیاطشان به معرض نمایش گذاشته بودند با درختهای قطور با میوههایی آویزان. بعضیها هم حیاط پشتی داشتند و چیزی را نمیخواستند به نمایش بگذارند و دو درخت کاج بزرگ سمت چپ و راست در ورودی قرار داشت اما تمام خانهها یک چیز مشترک داشتند که دم در همه لامپی آویزان بود. تمام زیبایی خانهها به چند آبشار کوچک دست ساز نمیرسید که در گوشه و کنار به چشم میخورد که وارد آب راه میشدند و به ناکجا آباد میرفتند. فرزاد با چشمانی بهت زده به تمام آنها نگاه میکرد که انگار بار اولی است که این منظرهها را میبیند. کف تمام کوچهها که هم کوچه حساب میشد و هم خیابان با سنگ کوبیِ خاصی تزیین شده بود که باعث نمیشد ماشین به تکاپو بیافتد. گوشه و کنار روستا مجسمهای و یا یک چیز هنری به چشم میخورد که همه با نورهای رنگارنگ مزیین شده بودند. در روستا هیچ کس نبود و همه در خواب بودند. این سکوت و تاریکی هیچ از منظرهی زیبای روستا کم نمیکرد.
در روستا بیمارستان چند طبقه با نام گندم و دبستان و دبیرستان و حتی سینما و مجموعه ورزشی هم به چشم میخورد که فرزاد را در بهت و سردرگمی برد. راه خانهاش را به سختی توانست میان این منظرهها پیدا کند. جلوی خانه با دیوارهای کوتاه ولی طولانی ایستاد. همچون خانههای دیگر کاهگلی و نقش نگارهای گچی داشت و درختهای زیادی که از دیوار بالا زده بود با نور کم زوری پیدا بودند. فرزاد پیاده شد و مراد هم بعداز او پیاده شد. نسیم خنک در حال وزیدن بود. سکوت انسانی حاکم بود و تنها صدای سگ از دور دستها به گوش میرسید. فرزاد بدون توجه به این که باعث بیداری اهالی خانه شود به در محکم کوفت. بعد چند لحظه چشمش به زنگ خانه خورد و باز همانند ساعتها قبل، شوکه شد گویی قبلا زنگی در آنجا قرار نداشت و چند بار آن را چلانید تا صدای خابالو و عصبانی پیر مردی که مشخص بود آزرده خاطر شده گفت:
«کیه؟»
فرزاد انگار هنوز بعد سالها صدا را شناخته باشد، گفت:
«منم مشعلی... فرزاد. در وا کن!»
صدا پشت آیفن بلنتر شد گفت:
«فرزاد...؟! آقا فرزاد!»
صدای افتادن گوشی آیفن به گوش رسید و دقیقه بعد در بزرگ باز شد. پیرمردی خمیده با صورت خسته اما خوشحال جلوی در ظاهر شد. پیرمرد اول به مراد نگاه کرد و بعد چشمش به فرزاد افتاد او را در آغوش کشید. پیرمرد بخاطر خمیدگی تقریبا قدش به دو سوم فرزاد میرسید گفت:
«ارباب و سهیلا خانوم خیلی خوشحال میشند!»
مشعلی فرزاد را به داخل راهنمایی کرد و مراد که دوست فرزاد دانست با این که خودش خم بود بیشتر دولا شد و مراد را به داخل خواند اما تا مراد به داخل برود زودتر وارد شد به فرزاد با لبخندی گل و گشاد گفت:
«چرا بیخبر اومدید آقا فرزاد؟»
حیاط خانه برای فرزاد مثل پیش بود بزرگ با درختهای بیشمار اما چیزی که او را به خودش جلب کرد ظاهر خانهی سه طبقه آخر حیاط بود. اندازه با تعداد اتاق بیشمار که هر کدام پنجرهای رو به حیاط داشتن همان بود اما نمای سنگی سفید مرمر با ستونهای گرد و ابزار خورده به آن اضافه شده بود که آن را همچون قصری نشان میداد. مراد نه بیشتر فرزاد اما از وارد شدن به مزرعه گندم شگفتی که قدرت کلام را از او گرفته بود و اراده از خود نداشت و تنها پشت فرزاد به حرکت درمیآمد. مشعلی، فرزاد را که میدانست اتاقش کجاست رها کرد و مراد را به اتاقی کوچک برد که تنها یک چوب لباسی به دیوار کوبیده داشت و یک تخت تک نفره کنار پنجره که باغ کم نور را به نمایش میگذاشت. او ساعتی به باغ نگاه کرد تا درون تخته خواب دراز بکشد و به خواب برود. فرزاد گویی به اتاقی کسل کننده رفته باشد یک راست به تخته خواب رفت نشست کمی به فکر فرو رفت به عکس زنی که به دیوار آویخته بود خیره شد و دراز کشید و چشمانش را بست.
با صدای هیاهوی از خواب بیدار شد. وقتی چشمش را باز کرد زنی سی و چند ساله را دید. کنار پنجرهی باز، ایستاد بود. صورت کشیده و پوستی گندومگونی داشت. چهرهاش خسته اما با چشمانی پر شور داشت منظره پایین پنچره، داخل حیاط را نگاه میکرد. زن بدون اینکه چشم از منظره بردارد، گفت:
«چقدر خوشحالند!... همیشه دوست داشتم در کنارم باشی و در کنار تو این روستا که حالا هست برسونیمش. برادر!»
فرزاد با دیدن خواهرش تمام خاطرات خوشی که با او داشت برایش بازگردانده شد. لبخندی بر لبش نشست و حس امنیت تمام وجودش را فرا گرفت. خواهرش چشمان قهوهای درشتش را به او برگرداند گفت:
«چقدر اینجا میمونی؟»
فرزاد از روی تخت بلند شد و روی لبه آن نشست. تاملی کرد و به خواهرش نگاه کرد، گفت:
«ظهر نشده باید حرکت کنم.»
چند لحظه چشم تو چشم هم شدند. چشمان خواهر بی رمق شد. خواهر گفت:
«نمیخوای روستا رو ببینی؟»
«دیدم! زیبا شده... تموم کار خودته؟»
خواهرش رو به پنجره کرد و به هیاهوی بیرون خیره شد گفت:
«هیچ وقت کارای بزرگ رو نمیشه به تنهایی انجامش داد. تموم اهالیه روستا توی این کار سهیمند.»
«سهیلا چرا آب برای روستای آبراه نمیفرستی؟»
سهیلا درهم رفت. دیگر جادوی صدای هیاهوی داخل حیاط تمام شد. به فرزاد نزدیکتر شد و آهسته تاکیدانه گفت:
«از روز اول هم اشتباه بود و پدر نباید وقتی چاهها شون خشک شده بود براشون لوله میکشید آب میفرستاد چیزی که حق این اهالی بود نیمه بیشترشو به دیگرون میداد!»
«اما زادگاه مادر هم اونجاست و من و تو هم خیلی اونجاه خاطره داریم. تا به حال اونجا رفتی؟»
«لازم نبود برم. هر کسی تنها باید خونه خودش رو ببینه!»
«پس این همه آب رو چیکار میکنی؟»
«میفروشم به دولت. اگه لازم بود دولت آب می رسوند به روستای آبراه... دیدی با پول روستا رو به چی تبدیل کردم!؟»
فرزاد خندهی تلخی کرد گفت:
«بیمارستان چند طبقه هم دیدم! فکر نمیکنی دیگه زیادیه؟»
«نه! خودت یادت نمیاد؟! که آب بود به روستای آبراه میرفت و چند تا روستای دیگه. اهالیه روستا به چه حسرتی زندگی میکردند. یادت رفته اهالیه همین روستا بخاطر چند دقیقه آب بیشتر سر زمینها شون برسه همدیگرو با بیل میکشتند.»
«پدر کجاست؟ از این وقایع با خبره؟ میدونه روستای آبراه دیگه از آب روستای ما سهمی نداره و داره خالی از سکنه میشه و تمومه زمیناش خشک شده؟»
خواهرش خیره بهش نگاه میکرد چشمانش از نا امیدی پر شد. لبخندی تلخ بر لبش نشست گفت:
«پدر اتاق بالاست و همون طور که بهت پیام دادم مریضه و تو هم اهمیت برات نداشت. اون روستا از روز اول هم نباید وجود میداشت. قبلا هم برات مهم نبود و مردم این روستا هم برات مهم نبودند و نخواهد بود و تنها به اون گربههای مزخرفت اهمیت میدی. می دونم باز به هوای پول اومدی. همون طور که پشت تلفن گفتم، یک ریال هم گیرت نمیاد. هر پولی که از این آب و خاک بدست میاد متعلق به اینجاست و کسایی که درونش زندگی میکنند.»
«باید پدر رو ببینم و حرفایی بهش بزنم.»
سهیلا با عصبانیت گفت:
«آخه چی دیدی از اون گربههای هرز که مثل ملخ به جون گندم میافته، تموم بچههای حیوونا و پرندهها رو میکشه. تموم زندگیت رو گذاشت روی موجودی که میره نوزادای دیگرون رو میدزده و اونقدر بخاطر اینکه نمیدونه چطوری تغذیهشون کنه گرسنگی میده تا بمیرند. آخه بودن این گربه عجیب که هر جا میره آمار رشد جمعیت اون منطقه کم میشه فایدش چیه. می دونی گربه پا کوتاه تو مثل اون روستای آبراه میمونه که نمیتونه آب مصرفی خودش رو جور کنه و نه وصیله برای زراعت. یک چیز بیاستفاده ست.»
«نظر پدر چیه؟ پدر از این موضوع اطلاع داره که روستای مادرش و مادرمون رو خشک کردی؟»
خواهرش خون بر صورتش جمع شد. داشت آتش میگرفت اما دیگر از عصبانیت پیشش خبری نبود و تنها ناامیدی تمام وجودش را گرفته بود و آرام گفت:
«باشه... پولی که میخوای گیرت میاد.»
«زیاد میخوام! حداقل چند سالی تامین باشم که هر دفعِ این همه راه رو نیام برای چیزی که سهم خودمه گدایی کنم. تو سهم خودت رو داری خرج میکنی. اونم چندین برابر.»
«من خرج نمیکنم دارم برای مردممون زخمت میکشم. دارم روستایی که تا چند ساله پیش درمانگاهی درست حسابی نداشت حالا صاحب بیمارستان چند طبقهای شده.»
«منم دارم یک جاندار رو از انقراض نجات میدم.»
«موجودی که قاتله تازه متولدهاست. حتی بچه خودش! موجودی که دیوونست! مثل مادر!»
«هر کسی راهی برای دیوونگی داره. خودت رو تازگی توی آیینه دیدی؟ داری از خستگی جون میدی!... من فقط پول خودم رو میخوام!»
«باشه!باشه... قبوله پول زیادی فعلا ندارم. کمی بهت میدم تا چند ماهی کافی باشه. وقتی پول دستم اومد هر ماه پول برات واریز میکنم تا موجود دیوونت رو نجات بدی. حالا باید بیای پایین و به اهالی لبخند بزنی و بعد پدر رو ببینی و بری. هرگز برنگرد. یا هر وقت برگشتی دیگه گربت دنبالت نباشه.»
«درخواستی هم دارم که باید برای دوستی که بتازگی باهاش آشنا شدم انجام بشه.»
سهیلا لبخندی تلخی زد گفت:
«میدونم میخوای چی بگی! انجام هم نمیدم! رفیقت چند روزی توی بیابون گیر میکنه و از اون موقع که نجاتش میدن مثل دیوونا توی بیابونا درخت میکاره و در به در دنبال کسی میره که در نبودش به درختاش آب بدن. آبی برای دیوونها نیست!»
خواهرش برافروخته بود اما چشمانش پر از خواهش را از فرزاد برداشت و بدون کلامی دیگر میخواست از اتاق خارج شود که فرزاد پرسید:
«اون گندمنماها چیند؟»
«آینده!»
با رفتن سهیلا، فرزاد به بیرون پنجره نگاه نکرد؛ از روی تخت بلند شد و به سمت قاب عکس که زنی در آن بود رفت که مادرش بود و چهرهی بسیار سفید و جستهی ظریفی داشت با صورتی افسرده. به آن نگاه کرد. چند لحظه طول نکشید که از چشمانش اشک سرازیر شد زمزمه کرد:
«چرا مادر ما رو ترک کردی؟»
به آرامی از اتاق بیرون رفت. از پله ها پایین رفت و وارد حیاط دیلاق شد. صدای شادی و نشات حیاط را پر کرده بود. میز نهار خوری کشیده و بزرگی را جلوی در ورودی گذاشته بودند با سفرهی غذا خوری روی آن که روی سفره تمام از غذاهای صبحانهای پر شده بود و دور تا دور آن صندلی قرار داشت که تمام پر شده بود جزء یکی که سر میز قرار داشت و سر میز، خواهرش نشسته بود. پس میز، درختهای سبز که هر کدام میوهی بخصوص خودش بهش آویزان بود به زیبا خودنمایی میکرد. لبخند خواهرش بر لبانش محو نمیشد و مراد در کنارش نشسته بود. مراد غرق از شگفتی بود. بدون هیچ تکانی که تنها چشمهایش میچرخید داشت به سایرین و نیم نگاهی هم به باغ میانداخت. با ورود فرزاد، همگی بجز خواهرش بلند شدند گویا ارباب اصلی را دیده باشند با احترام، جلویش دولا و راست شدند. جوان زمان زیادی را درمیانشان نگذراند و تنها چند لقمه خورد و سریع بلند شد و عزر از همه خواست که او را ببخشند. گفت که میخواهد به دیدن پدرش برود که بیشتر از ده سال میشد که همدیگر را ندیدهاند. خواهرش خیلی سریع به دختری سبزه رو کرد که فرزاد نگاه دختر را بر روی خودش احساس میکرد و با همان چند دقیقه متوجهی زیبایی دختر شده بود. خواهرش با اشاره دختر را خواست و به برادرش گفت:
«صبر کن یکی رو بفرستم که همراهیت کنه.»
دختر گندم گون، لبهایی سرخ و صورت دلنشین که چادری به کمر داشت، بلند شد و به سمت سهیلا رفت. سهیلا چیزی در گوشش گفت و بعد با عشوه و طنازی به سمت فرزاد رفت و با لبخندی او را به داخل دعوت کرد و صبر کرد که فرزاد وارد شود و پشت او وارد امارت شد و در را بست.
دختر با لبخند گفت:
«من شما رو خوب بیاد دارم. وقتی که شما از اینجا رفتید تنها ده سال داشتم. رفتن شما رو بیاد دارم. و همیشه برای برگشتنتون انتظار کشیدم.»
دختر سرش پایین بود و زیر چشمی به فرزاد نگاه میکرد و این را گفت و با لبخند زدن که باعث میشد میان لپش چالهای بیافتد با پاهای کشیدهاش، قدمهای بلند برداشت و جلوتر از فرزاد از پلها بالارفت. کپلهایش زیر چادور به خفگی درآمدن و با تنازی موقع بالا رفتن از پلهها به حرکت درآمده بودند. نگاه فرزاد ثانیهای زمان نبرد که روی آن دو قفل شد و به سمت آنها کشید و همراه دختر ازپلهها بالا رفت. دختر نگاه سریعی به پشت کرد و دید چشم فرزاد به کپلهایش دوخته شده لبخند رضایت زد و رویش به سمت جلو برگرداند گفت:
«من همیشه برای شما و خونوادتون احترام زیاد قایل بودم و هستم...»
دختر ایستاد و نیم روخش را رو به فرزاد برگرداند که چند پله پایینتر از او بود و کپلهایش هم هنوز در دید راس فرزاد قرار داشت. مکث کرد تا توجه فرزاد را از کپلهایش به چشمش برگرداند ادامه داد:
«... بخصوص برای شما که همیشه حتی در اون زمان کودکی حکم ارباب بهتون داشتم که حاظر بودم تمام کمال خودم رو برای هر دستوری که شما امر کنید قرار بدم!»
این را گفت و به راهش ادامه داد و با حرکت بیشتری به بدنش از پله ها بالا رفت تا به طبقه سوم رسیدند.
دالانی دراز بود با چند در سمت چپ و چند در سمت راست. پنجرهای ته دالان که نور صبحگاهی را به دالان میآورد. در یکی از اتاقها باز بود. فرزاد و دختر به جلو رفتن که فرزاد وقتی به در باز رسید، نیم نگاهی به اتاق انداخت. دید که تمام تابلوهایی که قبلا به دیوارهای خانه کوبیده بوده، حال تمامش در اتاق انباشته شده بود. او آنقدر درگیر تهیه کردن پول و برگشتن به آفریقا بود که اصلا فراموش کرده بود که روزی دیوارهای خانه از تابلو پر بوده. هر کدام روی زمین ایستاده بر دیوار تکیه داشتند و هر تابلو مجزا ملافهای سفید رویش کشیده شده بود. او چندتا از ملافهها را پس زد. دو تابلو را که میخواست ببیند را پیدا کرد. یکی از آن تابلوی نقاشی نیم روخ زن جوانی که نوزادی خندان در دستهایش داشت. نوزاد را همچون که میخواهد دعا کند گرفته بود. زن جوان همچون فرشته شرقی سبزه با چشم و ابروی مشکی، موهای سیاه پیچ خورده نوزاد را همچون قدیس نگاه میکرد. تابلوی بعدی عکسی از گربه بود که بر روی شاخهی درختی بالا سر لانه کلاغی با پاهای کوتاه ایستاده بود که مجذوب بچه کلاغ شده بود. طرز نگاهش به جوجه کلاغ شیفته برای داشتن بود نه خوردن. نگاه گربه تنها برای لذت بردن نبود نگاه گربه مثل نگاه زن به نوزاد یک جور عشق را نشان میداد. فرزاد به تابلو مثل زمان گذشته مجذوب شده بود انگار که مثل زمانهای قبل عاشق گربه شده باشد که هر چه در چنته داشته باشد بدهد که در کنار گربه باشد. او خودش میدانست که برای حفظ گربه تلاشی بیاندازه میکند. اما چه میشود کرد او یک مجنون بود. زمانی در آفریقا یکی از کارکنان حفظ گربه پا کوتاه که زنی خوش اندام و سیاه پوستی بود که رابطه خیلی نزدیک به فرزاد داشت. گفته بود که او یک عاشق است. کسی که دیوانهی گربه شده است. زن سیاه وقتی با فرزاد در اتاق تنها بودن گفت که عشق تنها متعلق به زن و مرد نیست. عشق به گونههای مختلفی دیده شده است. او عشق را گونهای دیوانگی خطاب میکرد. گفته بود که برای اینکه دیوانه نشود، دیوانه شوهرش که از همی چیز برایش عزیز تر است با مردهای دیگر میخوابد. در آغوش مردان میخوابد که دیوانه نشود. میگفت شوهرش دیوانهی اوست. چون شوهرش میدانست که او با مردهای دیگر میخوابد و خود زن میدید که چگونه در عذاب است. اما فرزاد فکر میکرد که اگر درست بگوید، خود زن هم دچار همین دیوانگی شده. فرزاد، زن را دیده بود که در هم آغوشی چگونه خودش را گم میکند و چگونه دیوانه میشود.
فرزاد زمانی کتاب شعری از شاعر بینامی را خوانده بود که در میان شعرهای احساسیاش، عشق را یک جور اهدا کننده خوانده بود. یک اهدا کننده که حتی قلبش را از قفسه سینه بیرون خواهد آورد و به معشوقهاش حالا هر چی و یا هر کی و یا عدهای باشند و یا حتی بیشتر، بدهد.
دختر جوان با صدا کردنش او را از فکر بیرون کشید گفت:
«ارباب؟ پس کجایید؟ پدرتون منتظر شما هستند!»
فرزاد بر روی تابلوها ملافه را کشید و از اتاق خارج شد. او نمیخواست یک لحظهای را هدر بدهد و میدانست که ملاقات با پدر و تجدید دیدار آخرین لحظاتی است که او باید در روستا بگذراند و هر چه سریعتر به خانهی جدیدی برود که در آفریقا ساخته بود و در کنار گربهاش باشد. دختر او را به اتاقی دیگر راهنمایی کرد. در اتاق باز بود. وارد شد. پرستاری مسن بر روی صندلی نشسته بود که کنارش تخت که پدرش روی آن دراز کشیده بود. زن با دیدن او انگار که از قبل این ملاقات را با خبر کرده بودند بلند شد دستگاهی که با چند سیم به پدر فرتوتش وصل بود چک کرد و به سمت فرزاد رفت و با سریع محکم گفت:
«باهاش آروم صحبت کنید و ملاقات رو کوتاه کنید!»
پرستار بیرون رفت. اتاق کوچک بود. به دیوارها بجز تابلویی که مادر فرزاد را نشان میداد چیزی دیگر کوبیده نشده بود. تنها یک پنجره کوچک درست کنار تخت وجود داشت. اتاق گویی تنها وظیفهی یک چهار دیوار و یک تاق را انجام میداد. دستگاه که با سیم به پیرمرد متصل شده بود صدای منظم و آرام داشت و پیرمرد نحیف با زیر پیراهنی تمیز بر روی تخت دراز کشیده بود. او صورتش را به طرف پنجره و نگاهش را به بیرون دوخته بود. پنجره همانند یک تلوزیون منظره پشت خانه را نشان میداد که مزرعه گندم بود. یک مزرعهی بزرگ عادی با گندمهای معمولی طلایی که آمادهی برداشت بودند. او با چشمانی بیرمق و کم رنگ به ورای منظرهای که پنجره برایش به نمایش گذاشته بود نگاه میکرد. صورت پیرمرد صاف و تیغ کشیده بود. میتوانست نسیم صبگاهی را خالصتر بر صورتش حس کند. باد اول خودش را به گندمهای طلایی میزد تا آنها را به رقص درآورد تا بدنه خودش را به بوی گندم آغشته کند و بعد یک راست از پنجره به داخل میآمد و به صورت پیرمرد میزد و بوی خوش گندم را به بینیاش میرساند.
پیرمرد برگشت و به پسرش نگاه کرد. انگار از قبل آمدن پسرش را به او اطلاع داده بودند. شوکه نشد اول آرام بود اما ثانیهای زمان برد که اشکش سرازیر شد. فرزاد، چشمهایش همانند پدرش خیس نبود اما در میان پدرش رفت که از سیم متصل به دستگاه پر شده بود. بدن پیرمرد سرد و استخوانی بود. از وقتی که از خانه رفته بود پدرش نحیفتر و سفیدتر شده بود و پوست بدنش از لکههای قهوهای پر شده بود. پسر روی صندلی نشست و گفت:
«خیلی وقت بود که میخواستم ببینمتون، اما نمیتونستم.»
«اشکالی نداره حالا که اینجا هستی... دیگه ترکمون نمیکنی که، ها؟»
«متاسفم پدر، باید برم.»
«چه موقع؟»
«هر چه زودتر برم بهتره. فقط برای دیدن شما اومدم.»
پیرمرد اشکش را پاک کرد. دختر گندمگون که کنار در ورودی ایستاده بود لبخندش محو شده بود و با شماتت فرزاد را نگاه میکرد. پیرمرد آهی کشید گفت:
«دیوانگی که در تو هست در مادرت هم بود.»
فرزاد سرش را پایین انداخت پیرمرد ادامه داد:
«مادرتم دیوونه بود. تو هم خوب یادت هست. کوچک بودی اما بیاد داری. توی شهری زلزله اومده بود و زمستون بود. بوران خیلی بدی هم اومده بود. مثل دیوونهها در شب دیده بود یکی کاپیشان نداشت کاپیشانش رو بهش داده بود یکی کفش نداشته بود و یکی پیرهن، یکی شلوار و چیزی طول نمیکشد که هر چیزی رو که تنش بوده رو به دیگرون داده بود. آخر سر هم صبحش یخ زده گوشهی خیابون میون برفا پیداش کرده بودند. مثل دیوونه و مثل تو که به یه گربه چسبیدی . خونوادت رو ول کردی. درست مثل مادرت.»
فرزاد حرفی نزد و دستان پدرش را گرفت و نگاهش کرد، گفت:
«دلم براتون تنگ شده بود، راست میگم.»
«بمون پسرم.»
«نمیتونم. هیچ کدومتون درک نمیکنید. که حالا هم نباید اینجا باشم. همه چیز در خطره.»
پیرمرد خنده تلخی زد گفت:
«اونجا خیلی واجبتر از خونوادته؟»
فرزاد میدانست که هیچ کس نمیتواند درکش کند. همانند مادرش که تمام وجود خودش را متعلق به همه میدانست حتی جونش را؛ یا خواهرش که تمام دارایی خانواده را داشت خرج روستا- یک جای کوچک- میکرد و یا مثل پدرش که میخواست روستای زادگاه عشقش – مادر فرزاد- را آباد کند. اما فرزاد میتوانست خودش و دیگران را درک کند. این جادوی عشق است که دیوانگی را بوجود میآورد که توضیحی برای آن نیست. نمیتوانست به کسی توضیح دهد که درون گربه پاکوتاه میتواند مادرش را ببیند. مادری که تمام وجودش را میخواست به همه بدهد که فرزاد در میان آن همه گم شده بود. پس در جواب پدرش سکوت کرد و به رقص گندمها که همراه با باد بود نگاه کرد.