کدخدا روبروی مش ماشالله نشست .چای را در نعلبکی ریخت . با یک نفس هورت کشید .استکان را که زمین گذاشت گفت:"غرض از مزاحمت ، مشتی.... در جریانی که آقا معلم فردا می رسه ..خونه داماد خدابیامرزتو هم که خالیه ....گفتم اگه رخست بدی .تا وقتی خانه معلم ساخته شه اینجا بمونه..."
مش ماشالله نگاهی به مریم انداخت و گفت:" حرفی نیس اما ...."
کدخدا وسط حرفش پرید و گفت:" اما نداره ....آموزش و پرورش ی پولی داده برا خورد و خوراک و جا خواب آقا معلم... مایم گفتیم تو این بی آبیو خرابی کشت وکار پولشو بدیم شما ، هم برا آقا معلم خوبه هم برا شما "
مش ماشااله منمنکنان گفت : " آخه...."
کدخدا دستی به سبیلش کشید و ادامه داد: " آخه ماخه نداره دیگه. گفتیم ی جایی باشه که آقا معلمم راحت باشه .."
مش ماشااله سرش را پایین انداخته زمزمه کرد:"ای درست.. ولی...!"
کدخدا با کف دست به زانوی خود ضربه ای زد. به بلقیس نگاه کرد . گفت:"باز می گه ولی....شما بگین ، چیش بده؟"
بلقیس به شوهرش نگاه کرد. لبخند زد.چیزی نگفت.مش ماشالله پایش را جابجا کرد .روی دو زانو نشست . با صدایی که فقط کدخدا بشنود گفت:"اونجارو دومادم ساخته. ، مال من نیست ."
کدخدا چشمهایش را گشاد کرد .گفت:"_ مال من نیس چه صیغه اییه مشتی؟تو قیم مریم هستی یا نیستی....؟"
مش ماشااله گفت:" هستم ..اما داغ مریم هنو تازه اس ..نمی خوام اذیت شه."
کدخدا نیم نگاهی به مریم که کنار بلقیس نشسته بود انداخت .رو به مش ماشااله کرد و گفت:"ای چه حرفیه؟..خدا رحمت کنه . خدابیامرز عمرش به دنیا نبود. زندگیه دیگه .."
بعد با صدای بلندتر که بقیه هم بشنوند ادامه داد ..".زندگی خرج داره دیگه ...اتاقای شمام که دو ساله خالیه ، بَده اجاره بدی و کمک خرجتون بشه؟ "
مش ماشااله به مریم چشم دوخته بود . نفس عمیقی کشید و گفت:." بد که نیس ..اما ....."
کدخدا نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:"اما چی؟"
مش ماشااله که تسلیم شده بود گفت:" چی بگوم والله.....امر امر شماس کدخدا ...ما کی رو حرف شما حرف زدیم که ای بار دوّم باشه....."
کدخدا نفس راحتی کشید و گفت :"ها...باریکِلا...ای شد."
محمد که تمام وقت چهار زانو نشسته گوش هایش را تیز کرده ، به حرف های کدخدا گوش میداد ....گفت:" آخ جون ! من اول از همه آقا معلمو میبینم.."
مش ماشالله و کدخدا لبخند زدند.
مش ماشالله گفت :" چه فرقی میکنه؟"
محمد که چشمهایش از شادی برق می زد؛ گفت: " فرق می کنه....."
کدخدا با صدای بلند خندید و گفت:" مهم ای بچه بود که راضیه"
محمد که از خنده دیگران پرو بال گرفته بود ، ادامه داد :" وقتی با ما زندگی کنه ....هوای منو بیشترداره دیگه....نداره؟"
مش ماشاالله گفت:"_ پاشو پاشو اینقد پر حرفی نکن .....برو به آبجیت کمک کن ، خونه آقا معلمو براش روبراه کنین."
بعد رو به مریم ادامه داد:" مریم ...بابا....پاشو وسایلتو از اونجا بیار ...ی دستیم سر و گوش خونه بکش ، آماده بشه.."