داستان «فانوس» نویسنده «رامش زرغانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ramesh zarghani

از اطاق رییس که زدم بیرون داشتم خفه میشدم گره کراواتم را شل کردم و تندتند نفس کشیدم، گیج ومبهوت بودم .

از شدت ضعف به دیوار چرک مرده راهروی تنگ و تاریک اداره تکیه دادم و حرفهای رد و بدل شده را توی ذهنم چندین و چند بار مرور کردم: مبارکه اقا بازنشست شدی بعد از سی سال خدمت پر افتخار....بقیه تعارفاتش را دیگر نشنیدم حسابی یکه خورده بودم و پاک یادم رفته بود که امروز پنجاه و پنج ساله میشدم و در روز تولدم سی سال خدمتم تمام میشد. انتظار چنین تنبیهی را نداشتم ، با بغضی در گلو و ذلت تمام گفتم: اقای رییس می تونم تقاضای ادامه همکاری بدم؟ با توجه به تجربیات سی ساله بنده اخه.....که رییس با تعجب و کمی چاشنی خشونت حرفمو برید:اخه نداره اقای زمانی....وبعد با لحنی ملایمتر ادامه داد: اجازه بدین جوونترها هم خودی نشان بدهند وبعد اون نامه کذایی را به دستم داد: البته پاداش سی سال خدمت صادقانه شما هم به جای خود محفوظ. دستم را محکم فشرد و دوباره کله گرد و غبغب آویزانش را روی پرونده قطور روی میزش خم کرد .

هنوز جرات نکرده بودم به نامه نگاهی بیندازم ، با دستان لرزان نامه را باز کردم مهر و امضا وزیرفرهنگ را که دیدم قلبم از جا کنده شد ، حکم بازنشستگی بود و کار تمام... به زحمت و با قدمهای سنگین از راهرو اداره خارج شدم ،گیج و منگ و بی هدف در خیابان راه میرفتم واضطرابم هر لحظه بیشتر می شد و خودم هم نمی دانستم چرا؟ شاید ترس،وحشت از آینده مبهم پیش رو،از زندگی بدون مدرسه و شاگرد. انگار مدیریت مدرسه مهرگان تنها انگیزه زندگیم

بود،سی سال خدمت کرده بودم حق آب و گل داشتم ، حالا مثل پادشاهی بودم که تاج و تختش را از او ربوده باشند. آن میز عریض و طویل دفتر مدرسه ، سروکله زدن های دائمی با معلم های پر مدعا و شاگردان شرور و آن جلسات بیهوده اولیا و مربیان تنها راه ابراز وجودم در زندگی بود. وقتی به آن جوانک موهومی که رییس گفته بود قراره جای من را بگیرد و خودی نشان بدهد فکر میکردم ،یکپارچه اتش میگرفتم. بدون این شغل من چه بودم ، اصلا بلد نبودم زندگی کنم، حتی بلد نبودم مثل پیرمرد های بازنشسته توی پارک روی نیمکت بنشینم و به مردم زل بزنم یا روزنامه بخوانم.

تفریح و سفر و مهمانی واژه های نامانوسی برایم بودند،از همه بدتر سالها عذب اوغلی گذرانده بودم و نه زنی در خانه انتظارم را می کشید و نه اولادی داشتم. بعد از مرگ مادر پیرم که سالها تروخشکش کرده بودم و به میانسالی رسیده بودم چند سالی بود که در خانه ای قدیمی مستاجر بودم ،خانه ای قاجاری با شیشه هایی رنگی و حیاطی پر از درختان نارنج.

هر روز عصر مریم خانم ،صاحبخانه ی پیردختر آن خانه  قدیمی ، گلیم بزرگی کنار حوض وسط حیاط پهن می کرد ، زن های همسایه دورتا دور می نشستند به سبزی پاک کردن و قلیان کشیدن ، منوچهر برادر شیرین عقل مریم خانم هم، با اون سبیل و هیکل گنده وسط زن ها می نشست و ادا و شکلک در می اورد و هرو کر زن ها بود و جیغ و فریاد بچه ها وسط حیاط.غروب ها ی کسالت بار که از مدرسه برمیگشتم خسته و ترشرو از پله های کنار دالان به بالا خانه میرفتم ، زن ها همیشه با دیدن من ساکت می شدند یا گهگاه پچپچه ای میکردند،یقینا از اینکه نمی توانستند از زندگی این آدم عصا قورت داده سردر بیاورند دلخور بودند.

البته مریم خانم اجازه پرحرفی و بدگویی به زن ها نمیداد ومحبتی به من داشت، کاکو خطابم میکرد و گاهی سردرددلش باز میشد: کاکو ما رو اینجوری نبین یه زمانی واسه خودم کیابیایی داشتم دختر خان بودم و خواستگارا رو مثل مگسایی که دورم وزوز میکردن میپروندم تا اینکه پدر و مادرم به رحمت خدا رفتند و من موندم وگیسای سفیدم و این کاکای ناقص العقل .شب ها هم مریم خانم  شام مختصری به دست منوچهر میداد ،اغلب کشک بادمجان یا دوپیازه، منوچهر قابلمه مسی را پشت در میگذاشت تقه ای به در میزد و فرار میکرد، هیچوقت از من خوشش نیامده بود.

بعد از شنیدن اخبار رادیو در جا به خواب عمیقی فرو میرفتم و صبح زود خروسخوان بیدار بودم سر و حال و قبراق،دوباره میشدم مدیر محترم مدرسه مهرگان. کت و شلوار پوشیده و شش تیغه کرده راهی مدرسه میشدم  و هرروز این ماجرا تکرار میشد بی وقفه،مثل فیلمی که سی سال هر روز از نو تماشا کنی بی هیچ کم و کاستی.

هرچه فکر میکنم در همه این سالها هیچ رازی یا ماجرای عاشقانه ای که یادآوریش قلبم را بلرزاند نداشتم. جز دو سه دفعه که چند تا زن غربتی توی کوچه پس کوچه ها به طمع خالی کردن جیبم قرو غمزه ای آمده بودند دل هیچ زنی را نبرده بودم.به گمانم از نظر زنها مردی بودم عبوس و خالی از شوخ طبعی. همدمی نداشتم جز فانوس . روز جمعه برایم یک روز خاص بود که درطول هفته با یک شوق کودکانه به انتظارش بودم. طرف های ظهر راه می افتادم به سمت کوچه پس کوچه های پشت شاهچراغ. یک دکان قدیمی که روی شیشه اش با رنگ سفید نوشته شده بود نوشت افزار و کتابفروشی فانوس که بیشتر شبیه مغازه های سمساری و عتیقه فروشی بود و کتاب ها ی

قدیمی و دست دوم بدون هیچ نظمی توی قفسه های گرد گرفته دیده میشد و بوی ماندگی و کهنگی تمام فضای کوچک دکان را پرکرده بود گو اینکه برای من خوشایند بود.

وارد که میشدم صورت لاغر و خشکیده نادر به لبخندی گشوده میشد و از پشت کتاب ها و خرت و پرت ها به چهار پایه چوبی اشاره میکرد : بنشین که آبگوشته سر باره. وبعد اوحرف میزد و من می شنیدم از هر دری سخنی ،از کارو کاسبی کساد گرفته تا غزلیات حافظ و سعدی. بعد بساط آبگوشت بود که در پستوی دکان پهن میشد به قول خودش آبگوشت مخصوص نادر. تا خرخره که میخوردیم چرت نیمروز بود و بعد از ان چای دارچین و تخته نرد، که همیشه بازنده بودم ،تنها تفریح روز جمعه. وای به جمعه ای که دکان تعطیل بود مثل ماه گذشته که نادر با اهل و عیال رفته بود مرودشت،مثل مرغ سرکنده در خودم نمی گنجیدم.

نادر تنها دوست دوران کودکیم بود که هیچوقت بخاطر کج خلقی ها و انزوای دایمی ام رهایم نکرده بود. نمی دانم چرا؟ شاید چون او هم چشمان ضعیفی داشت عینک قطوری به چشم میزد و بابچه های محل قاطی نمیشد. از همان دوران اشعار شاعران بزرگ را از بر بود و برایم میخواند.

آدم اهل دلی بود تاری میزد و زن و فرزندانی داشت پنج دختر داشت و یک پسر . اسم دختر دوم گل بس بود ولی تا دختر پنجم ادامه یافت و بعد پسرش بمانی آمد و کار تمام. زندگی اش با هفت سر عائله و یک دکان محقر بی رونق بسختی می گذشت ،با این حال همیشه او بود که من را ریشخند میکرد و به طعن و شوخ طبعی زندگیم را نکبتی و تلخ خطاب میکرد.

دم دمای غروب که میشد طبق معمول هرهفته مایحتاج مدرسه از کاغذ کپی و جوهر خودنویس گرفته تا  کتابها و دفترریز نمرات و حضور وغیاب مدرسه و....را به دستم میداد ومن هم پول را

جیرینگی می دادم .نگاه قدر شناسانه ای میکرد و کرکره دکان را می کشید و هریک به سویی روان میشدیم. اینجور مواقع احساس بزرگ منشی و کرامتی میکردم .اگر مدیر مدرسه مهرگان نبود که روزهای جمعه مایحتاج مدرسه راخریداری کند و معلمان را تشویق کند که کتب قدیمی و اصل را فقط در فانوس می توانند پیدا کنند و شاگردان هم بهترین نوع قلم و دفتر اعلا را چه به حال کسب و کار فانوس در ان گوشه بی نام ونشان می آمد.

با یاداوری فانوس قلبم فشرده شد و پاهایم سست تر.تصور کردم وقتی نامه را روی پیشخوان بگذارم و نادر از پشت عینک ته استکانی بخواند موضوع: حکم بازنشستگی ناصر زمانی.... چه خواهد شد تکلیف خریدهای روز جمعه چه میشود نکند نادر ا ز غصه پس بیفتد.

با این افکار ساعت ها در کوچه و خیابان ها پرسه زده بودم و ناخوداگاه به سمت دکان نادر کشیده شده بودم و ناگهان خودم را در کوچه های آشتی کنان اطراف شاهچراغ یافتم . آفتاب داغ ظهر تابستان شیراز بی تابم کرده بود ،عرق ریزان و پا کشان می رفتم  و صحنه رویارویی ام با نادر و خبر بازنشستگی را در ذهنم تصور میکردم. بد بینی و اضطراب مثل خوره به جانم افتاده بود . به پیچ کوچه که رسیدم فانوس پیدا شد خشکم زد ،دکان بسته بود و پارچه نوشته عریض و طویلی به دو سوی دکان اویخته بود. توی دلم آشوب شد ، نزدیکتر شدم چشمها را تنگ کردم و به دقت به کلمات روی پارچه زل زدم :(بزودی در این مکان ابگوشت خانه فانوس افتتاح میشود). چند لحظه گذشت تا معنی کلمات را درک کردم . از زور خنده چشمهایم پر از اشک شد. نامه توی مشتم مچاله شد . بوی آبگوشت داغ و نان سنگک مشامم را پر کرده بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «فانوس» نویسنده «رامش زرغانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692