داستان «دربند» نویسنده «حسین کهندل»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

hosein kohandeel

 در خواب‌های من همیشه صدای زوزۀ باد می‌آید، بیابانی پُر از دود و غبار، تپانچه‌ای که ماشه‌اش پر است و دستی که تیر خلاص می‌زند. تا با صدای تیر از خواب می‌پرم و بعد هر چه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید، که بودم؟ چه هستم؟ قرار است چه کاری را انجام بدهم؟

 تنم خیس عرق است، پشت شیشۀ تراس، بالای برج بلندی در شمال تهران ایستاده‌ام. شهر غبارآلود است، چیزی مثل غبار هوای اهواز! توی تراس، دست نوشته‌های روی میزم با وزش باد مثل مرغ پرکنده بالا و پایین می‌پرند. هیولای باد زوزه کشان می‌خواهد از لابه‌لای پنجره‌ها وارد شود و من را با خودش به سفری دور ببرد.

 یک قدم به عقب برمی‌دارم. کنار دست نوشته‌هایم یک کتاب است و کنارِ کتاب یک فنجان قهوه. فنجان هنوز روی میز است. باد جلد کتاب تاریخ را باز می‌کند، ورق‌های آن را که قرن‌ها بر آن گذشته است در چشم بر هم زدنی تا آخر مرور می‌کند که خیال من را از کار کردن روی طرح پژوهشی تاریخ سینماتوگراف در ایران راحت کند. مثل آن است که باری از روی دوشم برداشته شده. اصلاً شاید از روی عمد دست نوشته‌هایم را آنجا گذاشتم که باد ببرد!

 کمی خیالم از کار کردن روی این طرح راحت شد، اما هنوز ته ذهنم دست‌بردار نیست. کسی توی سرم با کت و شلوار جاهلی و سبیل‌های بناگوش دررفته پیانو می‌زند! از شور بختی، هم زمان با صدای دل‌انگیز پیانو که نت به نت با زوزۀ باد و رج به رج با غبار همراه است، دکمۀ پیراهنم با سبیل مظفرالدین‌شاه گره خورده، کله و کلاه مظفرالدین‌شاه با چند کیلو سبیل جلوی صورتم مثل این است که دارم با دم شیر بازی می‌کنم.

 دست و پا لرزان و هراسان با ابراهیم‌خان عکاس باشی سعی می‌کنیم دکمه را از سبیل جدا کنیم، نمی‌شود! شاه اصرار دارد که این جدایی هر چه زودتر صورت بگیرد، تا بتواند اولین نفری باشد که با نگاه وق زده‌اش به دوربین، خودش را در تاریخ سینماتوگراف ایران جای دهد. تلاش من و عکاس باشی برای جدایی دگمه از سبیل به شکل رقصی شبح‌وار در آمده، که سال‌ها از آن گذشته است.

درست پس از جدایی دگمه از سبیل است، که مظفرالدین‌شاه به لنز دوربین نگاه می‌کند. انگار که دنبال چیزی می‌گردد، اما آن را پیدا نمی‌کند، گمان می‌کنم، خیلی از شما این کلیپ را در فضای مجازی دیده باشید. من آن طرف دوربین کنار عکاس باشی ایستاده‌ام و به شاه تأکید می‌کنم؛ طبیعی به دوربین نگاه کند که برای آدم‌های قرن بیست و یکم مضحک نباشد! باد تندی می‌آید، همۀ شازده‌ها پشتشان را به باد کرده‌اند و ما سینماتوگراف را به سختی نگه داشته‌ایم. ابراهیم عکاس باشی که ما او را ابی صدا می‌زنیم با چشمان ریز، تیز و صورت دراز دستش را روی شانه‌هایم می‌اندازد و می‌گوید:

«این حرف‌ها مثل یه خوابه. کی باورش میشه تو پشت اولین سینماتوگراف کنار من وایسادی؟! به هر کی بگی روی کله‌اش به جای مو علف سبز می‌شه!»

 راستش برای خودم هم مضحک به نظر می‌رسد. اما چه چیزی مضحک و غیر معمول به نظر نمی‌رسد! که این یکی منطقی از آب در بیاید. منطق همان نسخه هنری متخصص مغز و اعصاب است. مغز من به یک عکس سی‌تی‌اسکن بزرگ نیاز دارد؛ تا جراح، آن را توی آلبوم سیاه و سفید خانوادگی تشخیص دهد، که این کله‌ای که روی تن من است مال چه قرنی است؟! عکس سی‌تی‌اسکن هم خودش می‌تواند نمادی از خاطره باشد و توی آلبوم یادگاری بماند.

 عرق سردی روی پوستم نشسته است. هنوز پشت شیشه تراس طبقه هفتم برج ایستاده‌ام. اتاق تاریک است. حوله سفید تمام قدی را به تن کرده‌ام و سرم را با کلاهش خشک می‌کنم. فندک توی دستم است، آن را می‌چرخانم. صدای سم اسب قزاق‌ها، بیرون از پنجره من را می‌ترساند!

«پس ماشین‌ها کجا رفتند؟»

 از پشت پنجره نگاهی به پایین می‌اندازم. دو فوج‌سوار با اسب‌های تازه نفس و یک دسته موزیک کنار ماشین‌های ژن خوب، پشت چراغ قرمز صبورانه ایستاده‌اند و گه‌گاهی به جای بوق شیهه می‌کشند، تا هر چه زودتر چراغ سبز شود. گویا کالسکۀ شاهی را تا شاه عبدالعظیم بدرقه می‌کنند. خیلی وقت است که از این بالا، پا بیرون نگذاشته‌ام، هیچ جنبنده‌ای را هم به داخل راه نداده‌ام! از اتفاق‌های پایین به کلی بی‌خبرم. اینجا من هستم و قهوه، سیگار و کلی دست نوشته‌های نیم خط خورده، مچاله که شاید بتواند ذره‌ای از طرح تحقیقیِ تاریخِ سینماتوگراف را جلو ببرد. پایین شلوغ است، نمی‌توان اتاقی از آنِ خود داشت و چیزی نوشت. صدای سُمِ اسبان آزارم می‌دهد. باید جای دیگری بروم، من دربندم! کمی بالاتر از میدان. بیشتر وقت‌ها به اینجا می‌آیم، پیاده روی می‌کنم، عکس می‌گیرم و مطلب می‌نویسم.

 صفحات نصفه و نیمه‌ای که در باب تاریخِ سینماتوگراف نوشته‌ام توی کیفم در هم و بر هم فرو رفته است، کلۀ عکاس باشی که سینماتوگراف را تازه از فرنگ آورده از کنار کیف روی دوشم آویزان است. می‌خواهم با دوربین چند تا عکس بگیرم و طبق سلیقه تعدادی از آن‌ها را در اینستاگرام بگذارم که شاید آن‌هایی که من را می‌شناسند؛ ببینند. آخر آن‌ها باور می‌کنند که من امروز با عکاس باشی پشت سینماتوگراف بودم؟

 هه‌هه خ‌خ‌خ آن‌ها نمی‌دانند کلۀ من مال عهد بوق است، فقط حفظ ظاهر می‌کند، نقاب می‌زند، گریم می‌کند و هزار دوز و کلک دیگر! وگرنه هر آدمی که دو کلاس درس خوانده باشد، من را با این سر و شکل و یال و کوپال، بدون گریم در اینستاگرام ببیند، به سادگی می‌فهمد، که متعلق به دورانی دیگرم! شاید زمانی که تازه سینماتوگراف به ایران آمده بود و این همه وسایل الکترونیکی نبود، تازه شاید به سختی آن موقع می‌شد خودت را روی یک کاغذ بی قواره ببینی و یک لحظه شک کنی که تو کیستی. خُب البته این جراح مغز و اعصاب است که قرار است با عکس سی تی اسکن دقیق‌تری در آلبوم خانوادگی این نامعلوم را برایم معلوم کند!

 تنها چیزی که بدون عکس سی تی اسکن در یادم مانده، آن است که همیشه یک دوربین عکاسی روی دوشم بوده است، مثل حالا که کنارِ هتل کوهپایه دربند نشسته‌ام، فکر می‌کنم باید از کجا عکس بگیرم. بلند شدم و پشتم را تکاندم، دوربین عکاسی را روی دوشم انداختم، راه افتادم، تا از بالا عکس بگیرم.

 منظره بالا، راهِ خاکی بود که قد کشیده بود تا نیمه کوه که از آنجا شهری غبار گرفته تار و پودش پیدا بود. نسیمی بالای کوه می‌وزید و روی پوستم می‌نشست. دوربین عکاسی را از کیف مشکی‌ام در آوردم و از پشت لنز نگاهی کردم. از تهران که چیزی مشخص نبود. دوربین را به سمت خودم گرفتم تا این عکس هم در آلبوم شازده‌های مرده قجری مدفون شود. باور نمی‌کنم که از پستوی سرم چنین جمله شاعرانه اما ماهرانه‌ای بیرون‌زده باشد. «شازده‌های قجری!» جدا از عکس سی‌تی‌اسکن که هنوز جواب آن آماده نشده همین می‌تواند سر نخ‌هایی دستم بدهد.

 دوباره بی‌خواب شده‌ام. باز باید بنشینم، هر چه توی ذهنم هست بیرون بریزم و لابه‌لای زوزۀ باد و غبار آن قدر بگردم تا بتوانم خاطراتم را به یاد بیاورم. کمی فکر می‌کنم، به سوالی که همیشه در سرم می‌چرخد، بیرون می‌آید، دستی به سر و رویش کشیده می‌شود و دوباره انگار که سوالی تازه است به درون سرم باز می‌گردد.

«آیا من یک شازده قجری هستم که می‌خواهد دوباره شکوه قاجارها را به تاریخ بازگرداند؟ یا مردی چهل ساله که در خلوتگاه‌های تهران منزوی شده و حوصله زندگی کردن بین آدم‌ها را ندارد؟!»

 وقتی مخم به جایی قد نمی‌دهد، می‌شوم ابی غزل‌خوان سابقِ دور حرم عبدالعظیم که در بالای دربند نشسته است و با لنز دوربین ور می‌رود. از پشت دوربین دو سوار قزاق را می‌بینم که به سوی میدان می‌روند. من را که می‌بینند، دهانه اسب را می‌کشند و از آن پایین داد می‌زنند:

«چکار می‌کنی؟»

 «با دوربین عکس می‌گیرم.»

 «دوربین دیگه چیه؟»

  «ای بابا حالا من دو ساعت بیام واسه شما توضیح بدم که دوربین چیه! دوربین چیزیه که دور رو می‌بینه.»

انگار که بهشان برخورده باشد! گفتند:

 «بشین.»

 گفتم: «برای چی؟»

 گفتند: «به تو دستور می‌دهیم بنشین.»

 نشستم، گفتند: «بلند شو!»

پا شدم. چند بار بشین و پاشو دادند، با بشین پاشو تصنیفی از گذشته‌های دور توی سرم می‌خواند:

«حمومک مورچه داره دورورش کوچه داره جون تو خنده داره بشین و پاشه خنده داره»

 بعد نوار حافظه به طرز جنون آمیزی آن را تکرار می‌کرد که خنده‌داره، خنده‌داره... واقعاً خنده‌داره! گفتند: «شعر می‌خونی؟»

 گفتم: «نه خودش اومد دست خودم نبود.»

 دوربین را گرفتند و دستانم را بستند. روی نوار حافظه همین طور می‌زد خنده‌داره، خنده‌داره.... آن‌ها کشان کشان من را به زندان اوین بردند که به اندازه قلعه الموت وسعت داشت.

 هر چی داد می‌زدم چی شده یا زبانم را نمی‌فهمیدند یا کسی به تخمش نبود! چند بار داد زدم:

 «آقا چی شده؟ حاج آقا شما که از همه بزرگ‌ترین لااقل جواب بدین.»

 حاجی نگاهی کرد و گفت:

 «حاج آقا خودتی!»

 به این فکر می‌کردم که شاید من را اشتباهی گرفته‌اند. چیزی یادم نبود، که جرمی مرتکب شده باشم. امسال چه سالی است؟ راستی ساعت چند است؟

 مرد مرموزی کنارم ایستاده بود، درِ گوشم گفت:

 «تو بی‌زمانی زمین کسی از چند و چون ساعت نمی‌پرسه!» ترسیدم نگاهش کنم که مبادا تصویری که از او در ذهنم دارم با واقعیتش یکی باشد. یکی از لباس شخصی‌ها با خنده به مافوقش گفت:

 «حاج آقا این هم از همون خودی‌هاست که دیگه بی‌خودی شده، چیکارش کنیم؟!»

 حاجی گفت: «خُب اگه بی‌خودیه، نُخودیش کنید!»

 بعد هر دو خندیدند. از حرف‌هایشان سر در نیاوردم.

چند ساعتی را تو گرمای چهل درجه بدون کولر گوشه‌ای نشستم. چند نفر دیگر کنارم نشسته بودند و عرق‌گیرشان مثل من خیس‌ِخیس بود اما حرفی بینمان ردو بدل نمی‌شد. لبم خشک شده بود، بلند شدم، گفتم:

 «حاجی لااقل یه لیوان آب خنک بده دستمون هلاک شدیم.»

 دو نفر با پیراهن‌های یقه بسته آمدند، به زور من را به عقب ماشین شاسی بلند سیاهی چپاندند. با خنده گفتند: «می‌بریمت زندان قصر آب خنک بخوری!»

 جالب این بود که استعاره‌ها را جدی می‌گرفتند، بعد حرف حساب که می‌زدی مسخره‌ات می‌کردند و خنده تحویلت می‌دادند. حالا شانسی که آوردم این بود که آن موقع که ما رسیدیم، زندان قصر موزه شده بود! اما نه آب خنک دستمان دادند و نه قصری رو سرمان سایبان شد. دم دم‌های صبح هم با کلی امضاء و تعهد که اگر مواظب کلۀ پوکم نباشم دفعه بعد به جرم کشتن خودم اعدامم کنند، بعد هم که من را مثل یک انگل تاریخی به بیرون انداختند.

 دم‌دم‌های صبح بود، هیچ چیزی به وضوح دیده نمی‌شد. شلوار خاکی‌ام را تکاندم و چند دقیقه‌ای را بدون توجه به اطرافم راه رفتم. حس غریبی داشتم. صدای زوزۀ باد حس غربت و بی‌کسی به همراه داشت. مثل این بود که تهران را یک شبه با همۀ آدم‌هایش دزدیده باشند! دیگر نه غبار بود و نه آلودگی هوا، برج‌ها و ساختمان‌ها هم نبودند. فقط یک جاده بود که انتهایش معلوم نبود. با اینکه پاییز نبود، جاده مسلخ برگ‌های چنار بود. راهی وجود نداشت جز اینکه راه جاده را بگیرم و خش‌خش‌کنان بروم.

 درست یادم نمی‌آید که چند ساعت گذشت آن‌قدر رفتم که خسته و گرسنه، در انتهای جاده از پیچی که برایم بسیار آشنا بود وارد شهری شدم که سال‌ها در آن از پشت دوربین زندگی کرده بودم. همان دوربینی که همیشه روی کولم آویزان بود. با همه آدم‌هایش، کوچه‌هایش، همان عکس‌هایی که در آلبوم‌های تهران قدیم دور میدان آزادی دیده بودم. آن‌ها همیشه در مقابل من در لحظه‌ای از زمان، ثابت و بی‌تحرک، توی کاغذ ایستاده بودند و من هم هیچ‌وقت آن طرف لنز با آن‌ها نبودم.

آن سوی لنز شهر طور دیگری بود. شهر، فضای عادی خودش را نداشت. شلوغ بود. به سختی می‌شد فهمید که اعتراض بود یا رجز خوانی ارازل اوباش. صدای گلوله می‌آمد و هر لحظه هیاهو شدیدتر می‌شد. وسطشان میان شعارهای زنده باد و مرده باد گم شده بودم و گیج‌وویج نگاهشان می‌کردم.

 مردی که از او می‌ترسیدم، از پشت کله طاس و ریش درازی داشت، برگشت و دندان‌هایش را به نشانۀ تهدید نشانم داد. یقه‌ام را گرفت و با صدای خشن گفت:

 «شاه یا مصدق یک کلام!»

همانطور مات و مبهوت مانده بودم! گفت:

 «یالا جون بکن.»

 گفتم: «نمی‌دونم.»

 مرد صورت خط خطی که کنارش ایستاده بود. داد زد: «بگیرید این پدر سوخته رو!»

 آمدم فرار کنم که مرد کله طاس یک پس گردنی نثارم کرد و گفت: «با بقیه بفرستینش قصر آب خنک بخوره.»

 گفتم: «نه اونجا موزه شده بی‌دلیل من رو اونجا نبرید.» من را سوار جیپ ارتشی کردند و می‌خندیدند. اما واقعاً این بار قصر زندان بود و آب تگری هم داشت. با خودم فکر می‌کردم که اصلاً شاید زندان نباشد، یک قصر باشد. قصر شگفت انگیز با دالان‌های تو در تو. الان در قصر هستم.

 قصر انفرادی خودم. نوکران و چاکران برایم دم به ساعت با تنگ‌های بلورین آب خنک می‌آورند. همه چیز خوب است، افسوس که مستراح ندارد. چه خوب بود که همه زندان‌ها به اسم هم که شده قصر می‌شد و همۀ قصرها زندان. از انفرادی که بیرون آمدم خیسِ‌خیس بودم و احساس کردم بچه‌ام، دهانم بوی شیر می‌دهد و مادرم کهنه‌ام را عوض نکرده است. اما مبهم‌تر از آن این بود که اتفاق‌های درون ذهنم نصفه و نیمه یادم می‌آمدند. آن طور که یادم می‌آمد آخر هفته بود و رفته بودم در بند عکس بگیرم. انقلاب شده بود، که حالا می‌گویند کودتا بوده. می‌خواستند زندان‌ها و قصرها را خراب کنند.

اما چیزی که واضح بود و از هم سلولی‌هایم می‌شنیدم این بود که من در درگیری 28 مرداد 32 در زندان قصر بودم. به جز این و چیزهای درهمی که گفتم، چیز دیگری یادم نمی‌آید که به آن فکر کنم.

 خیلی‌ها این تو هستند که شما آن‌ها را در ابن بابویه ملاقات خواهید کرد و شاید من را هم همین طور. اما بعضی از کف‌بین‌های اینجا می‌گویند که سال شصت و چهار من را از جزیره مجنون به تهران می‌آورند. تصور خاصی از مجنون ندارم به جزء داستان لیلی و مجنون، خسرو و شیرین و شیرین و فرهاد که توی کتاب‌ها خوانده بودم. توی زندان کنار هم‌سلولی‌های ملی با یک حساب سر انگشتی حس کردم که اگر تا انقلاب پنجاه‌وهفت زنده باشم هفتاد ساله خواهم بود.

 دُرُست یادم نمی‌آید که بیست و دومِ پنجاه و هفت قبل از آنکه باد من را به اینجا بیاورد، کجا بودم! شاید آن روز توی کاخ زندگی می‌کردم، قصر بودم، زندان بودم یا دربند، کمی بالاتر از میدان. مجسمه کوهنورد هنوز یادم است که وسط میدان با ژست همیشگی‌اش ایستاده بود. نگران بود که مبادا به جای مجسمۀ میدان بیست و چهار اسفند اشتباهاً او را پایین بکشند، شوق تماشای آدم‌های با هم و تنها را از او بگیرند!

 اگر تا سال پنجاه و هفت زنده بمانم، شاید پیرمرد ژنده پوشی خواهم شد که در بیغوله‌های ری بیتوته می‌کند، هذیان می‌گوید و اسباب خنده دیگران را فراهم می‌سازد از بس که زیاد می‌داند! اما به احتمال زیاد سده چهارصد شمسی در مسگر آباد، یا ابن بابویه هستم، در محضر استاد میرزاده عشقی، یا زیر خاک در آغوش مهوش!

وقتی کودتا پایین کشید، اعدام‌ها بالا گرفت. حکم ابد برای هر زندانی، هدیه‌ای بود که قانون به او پیشکش می‌کرد. مرا نه جزء اعدامی‌ها بردند و نه ابدی‌ها. فقط مثل یک انگل تاریخی بیرونم کردند. انگار به درد مردن هم نمی‌خوردم و فقط برای کار تحقیقاتی سینماتوگراف درست شده بودم. آن هم که نصفه و نیمه به حال خودش رها کردم.

حالا از زندان بار دیگر آزاد شده‌ام. آنچه که تجربه نشان داده باید سر از جای دیگری درآورده باشم. خیابان‌ها بوی مرداد دهه سی تهران را می‌دهند. بوی باغ ونک. درشکه و یدک...

توی این خیابان‌ها عاطل و باطل راه می‌روم. یه جور ولنگاری، پیرمردهای فردا کتشان روی دوششان است و یه کتی راه می‌روند و به اطراف تف می‌اندازند. اگر نگاهشان بکنی دنبالت می‌کنند. گویی همیشه همین‌طور جوان می‌مانند. اما من آنها را در دهه جدید دیده بودم که توی خانه سالمندان در انتظار آخرین اتفاق زندگیشان هستند. وقتی فِزِرتشان قمصور شده چه مهربان و مظلوم می‌شوند. مثل من که ضعیف شده‌ام، بی‌هدف پرسه می‌زنم. نه خانه دارم و نه کسی را می‌شناسم. لااقل پشت دوربین شهر را بلد بودم اما این طرف گیج‌وویجم. با بی‌حوصلگی مثل کسی که عقب دستشویی می‌گردد با کاسب‌ها صحبت می‌کنم. وقتی داستانم را برایشان حکایت می‌کنم، هرکس به سبک خاصی می‌خندد، خنده‌های ریز، قهقهه‌های ناگهانی و ریشخندهای پنهانی. گرسنه‌ام. چند ساعت است که فقط سیب‌زمینی پخته خورده‌ام.

چشمم می‌افتد به کافه رستورانی که اسم آن توی ذهنم نیست. اما رستوران گران قیمتی است که کتک خوردن را به یادم می‌آورد. بدون آنکه به عواقبش فکر کنم، سیبیل کلفت‌های دم در را کنار زدم. غوزک پایم سرخ و کبود رنگ، لنگ لنگان از یک سرسرای بزرگ وارد می‌شوم. گوشه‌ای می‌نشینم. بوی دود سیگار و الکل فضای کافه را پر کرده است. توی تالار پرده‌های مخمل سیاه که چین و واچین آن بر فرشی از همان جنس ریخته شده تزئین شده است. شیشۀ پنجره‌ها سرخ رنگ است و شمعدانی‌های قدیمی قجری به سقف آویزان. روشنایی کم رنگ ارغوانی تصویر گنگ آوازه خوان را نشان می‌دهد. کافه‌چی با لباسی اتو کرده به طرفم می‌آید و می‌گوید:

«قربان چی میل دارین، بگم براتون بیارند؟»

 گفتم: «چی دارین؟»

گفت: «همه چی!»

 گفتم: «یه پرس چلو کباب!»

وقتی که آواز «کی میره این همه راه رو» تمام شد، از آنجا که تاریخ خوانده بودم، فهمیدم زن آوازه خوان رقاصه معروف دهه سی، مهوش است. روی میز می‌زنند و یک صدا می‌خواندند: «کی میره این همه راه رو». من این تصویر را توی یوتیوب دیده بودم. سر قبرش به قصد دیدن قطعه‌های تاریخی ری رفته بودم. دیدن گور او و تصور حضور او، من را دچار هیجان کرده بود و دوست داشتم با درشکه بروم سری به باغ‌های ونک بزنم. آهنگ کوچه بازاری «عدس پلو، آخ جون. بخور برو» «عمو سبزی فروش» را زمزمه کنم.

«وقتی که از هند اومدم، با ماشین بنز اومدم، اونقده بودم، اونقده شدم، مرگ من بگو این سر گره؟ کی میگه گره؟ این تن لشه؟ کی میگه لشه؟.....»

 نگاهش کردم. دقیقاً توی چشمانش، شبیه پیوند نگاه نوه به مادر بزرگ بود. بی‌اختیار به طرفش رفتم، سلام دادم. گفتم: «می‌خواهم چند دقیقه‌ای در مورد مسئله مهمی با شما صحبت کنم.»

 لبخند زیبایی زد که کنار گوشۀ لبش چال افتاد، گفت: «در چه مورد؟»

 داشتم برایش توضیح می‌دادم. که یکی داد زد: «هی یاروِ سالکی، با توام بکش کنار هیکل لشتو!»

 چند نفر ریختند سرم و کافه رو ریختند تو سرم. افتادم روی میز.

 شیشه‌ها می‌شکست و مست‌ها عربده می‌کشیدند. مردی با نگاه زهرآگین نگاه کرد وگفت: «وای رمضون یخی داره میاد». قبل از آندو تا آژان آمدند و من را بردند. آستین پیراهنم خونی بود و بدنم کوفته. چشمانم دو دو می‌زد.

یکی از مامورها که صورت سبزه و خشن و ابروهای پیوسته‌ای داشت با لهجه آذری گفت:

 «به قیافت میاد جاسوس توده‌ای‌ها باشی!»

 گفتم: «سرکار جاسوس چیه؟ توده‌ای کیه؟ من نه اصلاح طلبم نه اصول‌گرا!»

 گفت: «تو اصلاح بشو نیستی!»

 داد زد: «زود باش». اون یکی گفت:

 «واسه خودت اسم دُرُست می‌کنی، تا یه هفته دیگه آویزونی». موهای روی صورتم رو کنار زدم و گفتم:

 «آقا اصغر قاتلم اینجوری خفت نمی‌کرد، ما یه در بند می‌خواستیم بریما ببین سر از کجا در آوردیم.»

 اون یکی که لاغر بود گفت:

 «همین الانم داریم می‌بریمت دربند تنت داغه حالیت نیست!»

 گفتم: «ای بابا شما هم که حرف حساب حالیتون نمی‌شه، استعاره‌ها رو جدی می‌گیرید.»

گفت: «می‌دونی جرم به هم زدن کافه، اونم کافه جمشید چیه! حقش بود ولت می‌کردیم تا رمضون یخی و هفت کچلون قیمه قیمه‌ات می‌کردند.»

گفتم: «آقا من کافه رو به هم نزدم. می‌خواستم برم دربند، نه، فکر کنم توی دربند بودم، یا توی راه دربند بودم که دو تا سوار اومدن، واژه دربند رو جدی گرفتن و به جای هتل اوین من رو به زندان اوین بردند. بعد که به اشتباهشون پی بردن، من رو به یه قصر بزرگ بردن اما من خودم نخواستم شاه بشم چون قصرش کوچیک بود. به قول شاه شهید: میوه فروشی توی فرنگ از شاهی توی این مملکت بهتره، وگرنه تو بمیری اگه لفظ میومدم کار تموم بود. حالا هم که پشت سینماتوگراف مظفرالدین شاه هستم. عکاس باشی شاهده، برید از اون بپرسید!»

 آژان‌ها نگاهی به یکدیگر انداختند و زیر لب گفتند:

«عجب ناکسیه، هنوز بازجویی شروع نشده داره فیلم بازی می‌کنه!»

یه هفته‌ای می‌شد که گم، گیج، تلخ و بی‌گذشته توی انفرادی بودم. اشتها به هیچی نداشتم. اسم غذا می‌آمد حالت تهوع می‌گرفتم. یک ماه بعد؛ نمی‌دانم عقلشان چطور کار کرد که مثل انگل تاریخی انداختنم بیرون.

 بیرون که آمدم از بس عدسی بهم داده بودند، دل درد داشتم و دنبال دستشویی می‌گشتم. نور چشم‌هایم را زده بود انگار با چسب به هم چسبیده بودند. فقط تا کمی عادت کنم که من کیم و اینجا کجاست کمی طول کشید. گردنم مثل سنگ شده بود و تکان نمی‌خورد. به سختی اطرافم را نگاه کردم. هر بار که آزاد می‌شدم تهران رنگ و رو رفته‌تر می‌شد، انگار مچاله‌اش می‌کردند.

 چند صد متری پرسه زدم. محیط اطرافم مات شده بود و رنگی نداشت. مثل این بود که توی عکس‌های سیاه و سفید پرسه می‌زنم. هیچ چیز سر جایش نبود. درِ قدیمی شاه عبدالعظیم برایم آشنا آمد. از درِ قدیمی قبرستان طوطی رفتم داخل و پی مستراح می‌گشتم. از اینکه ستارخان هنوز نمرده بود و قبرش آنجا نبود بسیار خوشحال شدم!

آن روز با همۀ گداها، دله دزدها، و کارتون خواب‌های دور حرم آشنا شدم. صبح‌ها کنار اصغر مسخره بامیه‌فروش گدایی می‌کردم و ظهر هم با نذری‌های توی حرم مرده خوری. شب که می‌شد با هادی گُشنه و رضا هپلی که جیب‌بر بودند، می‌رفتیم روی سقف حمام کنار حرم، پول‌هایمان را می‌ریختیم وسط، صاف و صوفشان می‌کردیم. قبل از خواب هم با بچه‌ها چرس و حشیش می‌کشیدیم که دست و پا درد رهایمان کند، از بس که از صبح سگ دو زده بودیم. بعضی وقت‌ها هم به نگهبان دریچه پول می‌دادیم تا حمام زنانه را دید بزنیم.

 باورم نمی‌شد که همه آنها سال‌هاست که مرده‌اند. توی حمام با کف، لیف و صابون شوخی می‌کردند و کلی می‌خندیدند اما ذهن بیمار من، شستن توی غسال خانه مسگر آباد را به تصویر می‌کشید. توی این چند ماهی که با کارتون خواب‌ها می‌گشتم لهجه‌ام از گفتار دانشگاهی به گفتار جاهلی تغییر کرده بود، دستمال یزدی دستم بود و از اول بازار تا انتهایش برای موجود موهومی غزل می‌خواندم! رفته رفته به ابرام غزل‌خون معروف شده بودم. پیش هر کس که می‌نشستم. کنجکاوی می‌کرد که من کجاییم؟ چرا زندان بودم؟ چطور سر از این جا در آورده‌ام؟ من هم هر بار با لهجه جاهلی که به تازگی باب شده بود، داستان جدیدی تحویلشان می‌دادم:

«خیلیا منو زدن … پاسبونا … شوفرا … پارچه فروش‌های کوچه مهران … آدمای ممد ارباب … سیاهی‌های کوچه سرخپوستا …».

«قصه‌اش درازه، من بودم، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت، آره و اینا خیلی بودیم، از ما نه, ازاونا آره، که بریم دوا خوری. تو نمیری به موت قسم اصلاً ما تو نخش نبودیم، آره نه گاز دنده دم هتل کوهپایه دربند اومدیم پایین، یکی چپ یکی راست یکی بالا یکی پایین عرق و آبجو جور شد رو تخت نشسته بودیم داشتیم می‌خوردیم. اولی رو رفتیم بالا، به سلامتی رفقا، لولِ لول شدیم، دومی رو رفتیم بالا به سلامتی جمع، پاتیل پاتیل شدیم؛ سومی رو اومدیم بریم بالا.....»

صبح که از خواب بیدار شدم. حس غریبی داشتم. یک جور دل‌آشوبه که قرار است اتفاقی بیفتد. حسی مثل زوزه باد و سیاهی غبار. نگاه انداختم دیدم دم در حلوا خیرات می‌کنند. رفتم به اندازه یک شاته نان که از شاتر عباس خریده بودم از توی سینی برداشتم و لقمه کردم. کناری نشستم و مشغول خوردن بودم. لحظه‌ای بعد تیری از یک تپانچه شلیک شد. از جا پریدم. تنم خیس عرق شد. همه به در اصلی هجوم آوردند. بعد از نیم ساعتی که گذشت خبر رسید که شاه را ترور کردند.

 پا برهنه به سر در حرم رفتم. می‌دانستم که شاه شهید ناصرالدین شاه بود. همان شاه شهیدی که صبورانه پشت چراغ قرمز کنار ماشین‌ها ایستاده بود، تا چراغ سبز شود و به شاه عبدالعظیم شرف‌یاب شوند. قزاق‌ها ریختند هر کسی که آن دور و بر بود دستگیر کردند. ضارب میرزای کرمانی را دیدم که پوستین چرکی را به خود پیچیده بود و روی آن طناب پیچیده بودند. او را به زندان می‌بردند. توی آن همه هیاهو به سختی خودم را به او رساندم و گفتم:

 «چرا این کار را کردی؟»

 برگشت نگاهم کرد و گفت: «مگه راه دیگه‌ای هم بود؟»

 گفتم: «نگران نباش تو رو به قصر می‌برند.»

از جواب میرزا چنان لال شدم که وقتی قزاقی من را هل داد تا به عنوان مظنون ببرد، نتوانستم بگویم ما سه تا را کجا می‌برید؟ فریاد زدم «بگیرید منِ پدر سوخته رو!» به کله‌ام زده بود.

 کشیدن این تن خیلی سنگین بود. اگر می‌شد با میرزا اعدامم کنند، خیلی خوب بود. اسمم توی تاریخ می‌ماند. از این دور باطل زدن تاریخی راحت می‌شدم. انگار مثل چرخ و فلک دور خودم می‌گردم. اگر اعدام می‌شدم، لااقل رد پاهایم فقط توی عکاس‌خانه‌ها پیدا می‌شد. عکس‌های روی اگهی ترحیم.

 بهت‌زده، زُل می‌زنند و نگاهت می‌کنند. بعد زن و مردهای بی‌کار صدایشان را می‌کشیدند و دم می‌گرفتند:

 «اون می‌دونی کِی مرده!؟ دوره‌ای که تازه سینماتوگراف به ایران اومده. الان استخون‌هاشم نمونده!»

 توی این فکرها بودم که صدای یکی از زندان‌بان‌ها را از پشت میله‌ها می‌شنیدم که خیلی رسمی به مافوق خود می‌گفت که من به هم سلولی‌ها گفتم که بلدم با سینماتوگراف کار کنم. چند لحظه بعد زندانبان صدایم کرد و از من خواستند که به دالان روبه‌رویی به اتاق آخر بروم. توی اتاق مردی با قد بلند و لباس رسمی و صورت دراز ایستاده بود. خیلی رسمی گفت:

«من ابراهیم عکاس‌باشی هستم، از دیدنتون خوشوقتم.»

 دستش را به طرفم دراز کرد. بعد از کمی گپ و گفت دستور داد که ما را به باغ شاهی ببرند. باغ شاهی فضای سبزی بود که مثل زمین‌های گلف بیضی درست شده بود. آخر سینماتوگراف را دیدم، گویی جن دیده باشم مبهوتش شدم! سینماتوگراف آنجا بود. وسط باغ شاهی انگار سال‌هاست که با آن پشت خاکریزها، عکاسی کرده بودم. توی باغ شاه چند تا جارچی داد زدند:

 «دور شوید، کور شوید و...»

 فهمیدیم که مظفرالدین شاه شرف‌یاب می‌شوند. شاه وقتی به سینماتوگراف می‌رسد زل می‌زند به لنز دوربین. انگار دنبال چیزی می‌گردد ولی پیدایش نمی‌کند. من و ابراهیم عکاس‌باشی پشت دوربین ایستاده‌ایم. اینجاست که من به شاه تاکید می‌کنم، طوری به دوربین زل نزند که برای آدم‌های قرن بیست و یکم مضحک به نظر برسد!

دوست دارم لحظه‌ای صورتم را جلوی لنز دوربین بگیرم تا شما من را ببینید. شاید باور کنید که من برای دوره شما نیستم. اشتباهی میان شما بُر خوردم.

 «آن‌هایی که در قرن چهارصد شمسی زندگی می‌کنید و من را می‌شناسید. بچه محل‌ها، شاگردان، دوستان، آشنایان با شما هستم. آیا باورم می‌کنید؟ منم ابراهیم!»

 اما شاه با چند کیلو کلاه و سبیل ابروهایش را در هم می‌کشد و داد می‌زند: «بگیرید این پدر سوخته رو!»

 آن قدر به این جمله حساس شده‌ام که سینماتوگراف را رها می‌کنم و به طرف در اصلی باغ شاهی می‌دوم. ابراهیم عکاس باشی همان‌طور که می‌خندد، داد می‌زند:

«ابی نترس این پدرسوخته دیگه از اون پدر سوخته‌ها نیست. شاه مهربان است، دارد شوخی می‌کند. تازه میرزا را هم قرار است آزاد کند!»

اما گوش من از این حرف‌ها پر بود. آنقدر دور باغ شاهی دویدم که راه فراری پیدا کنم، اما مدتی بعد سرم گیج رفت و از حال رفتم. چند قطره آب که به صورتم خورد به هوش آمدم. دو نفر زیر بغلم را گرفته بودند و از انفرادی بیرون می‌آوردند. صدای مردی را که به شکل سایه روبه‌رویم نشسته بود، گنگ می‌شنیدم:

«حاجی این خودیه‌ها، اینقدر اذیتش نکنید. قول داده که بی‌خودی نباشه، دوباره خودی بشه. می‌شه واسش کاری کرد که دوباره خودی بشه، این‌قدر بی‌خودی نباشه؟»

 حاجی گفت: «اگه قول بده نخودی نباشه!»

 اون سایه‌ای که نقش پلیس خوبه رو بازی می‌کرد گفت:

«هر چی دیرتر اقرار کنی به ضرر خودته، اینها فکر می‌کنند که تو جاسوس یهودی‌هایی! این‌طوریه؟»

مثل آدم مستی که به برانکارد نیاز دارد. تلو تلو خوران و بریده‌بریده گفتم: «بابا یهودی چیه؟ یهودی کیه؟ ما یه در بند خواستیم بریما. ببین چی شد؟»

 همین‌طور که دو طرف شانه‌هایم را گرفته بودند بی‌رمق گفتم:

«آقا من اول خواستم برم دربند چند تا عکس سلفی بگیرم که بردنم قصر چند تا عکس اونجا ازم گرفتن. بعد آوردنم اوین که، چرا رفتی قصر با شاه عکس تکی گرفتی! بعد آوردنم اینجا همه عکس دست جمعی گرفتیم!»

 گردنم از بی‌حسی روی سینه‌ام افتاده بود و گفتم: «من این‌قدر کتک خوردم که برای بازجویی آماده نیستم. ببین سرم رو نمی‌تونم بلند کنم»

سایه اولی داد زد:

 «اسم واقعیت چیه؟»

 گفتم: «ابراهیم.»

 گفت: «آره جون عمت، تو گفتی و منم باور کردم!»

گفتم: «ای بابا، من خیلی دنبال خودم گشتم. چون اسمم ابراهیم بود فکر کردم ابراهیم عکاس باشی‌ام. بعد فکر کردم که ابراهیم یزدی وزیر امورخارجه اول انتقلابم»

 نفسم در نمی‌آمد ولی ادامه دادم: «یه شب که مقاله تاریخ قاجارو می‌نوشتم، غذای سنگین خورده بودم، خودم هم نمی‌دونم چی شد که دروازه شهر رو روی آقا محمد خان قاجار باز کردم و لطفعلی خان زند رو به کشتن دادم. اون شب کلی عذاب وجدان گرفتم اما وقتی بیدار شدم خیالم راحت شد که من حاج ابراهیم کلانتر نیستم، فقط شباهت اسمی، اونو به خوابم آورده. توی دربند وقتی دوربین عکاسی روی دوشم بود مطمئن شدم که من روح ابراهیم عکاس باشی‌ام، تا اینکه همه ابرام غزل خون صدام کردند رفتم تو دنیای هنر، کنسرت و از این حرفا، اما جدیداً حس می‌کنم من بوی جزیره مجنون رو می‌دم اسمم، اسمم» بعد داد زدم:

«آخه من حاج همتم اتوبان نیستم»

با ضربه چند باتوم داد زدم: «یادم افتاد... می‌دونی من کی‌ام من...» صدای خشنی که از پشت سرم می‌آمد، جمله قبلی‌ام را به فراموش خانه ذهنم پرتاب کرد:

«من در بندم، اومدم اینجا با آرامش عکس بگیرم. نه ببخشید من در بندم منو به زور آوردند اینجا. اصلاً داداش این وصله‌ها به ما نمی‌چسبه، من در قصرم، اتاقی اندازه خود. من در قصرم. قصری پر از نوکران و چاکران که آب تگری واست میارن. من توی موزه قصر قدم می‌زنم. قصری توی مهمونی مردگان» وقتی کف از دهنم بیرون می‌زند، صدای خشن از پشت سرم می‌گوید:

 «این رو هزار بار تو گوشت فرو کن که تو هیچی نیستی جز ابرام غزل‌خونی که توی دوره پهلوی توی لاله زار غزل می‌خوند. فهمیدی؟»

 گفتم: «آره تموم فک و فامیل‌هامم فهمیدند!»

 هیچ چیز توی سرم واضح نیست همه چیز می‌چرخد. دیگر هم مهم نیست که، من کی بودم؟ چه هستم؟ یا از کجا می‌آیم؟ اینها می‌گویند من... هستم پس من ابرام غزل‌خون هستم. سال‌ها پیش در ابن بابویه دفن شده‌ام، اما جدیداً در دوبی کنسرت می‌گذارم. اول ماه به روز عزیمت کنار قبر مهوش. سنگم اسم ندارد. هروقت به آنجا آمدی، یا گذرت به آنجا افتاد هر اسمی خواستی روی آن بنویس!

 

 داستان «امروز»

 نویسنده «سینا صداقت‌کیش»

 

چند دقیقه‌ای می‌شد که سوار تاکسی شده بودم. خانم جوانی که روی صندلی جلو نشسته بود و عینک به چشم داشت رو به من برگشت و گفت: آقا ببخشید ماسکتون یه ذره اومده پایین.

به شیشه‌های بخار گرفته عینکش نگاه کردم، نمی‌دانم از پشت ماسکی که هم دهان و هم بینی‌ام را پوشانده بود لبخندم را دید یا نه اما ماسک را کمی بالاتر کشیدم. راننده سر تکان داد و آه کشید.

-این کرونا دیگه چه بدبختی بود که رو سرمون خراب شد.

ماشین ایستاد و پسر جوانی سوار شد. روی صندلی عقب با فاصله از من نشست. به بسته قرصی که در دستش بود نگاه می‌کرد. به بسته نگاه کردم. شیشۀ قهوه‌ای رنگ بدون هیچ برند و برچسبی که از کپسول‌های درشت پر شده بود. خانم جوان برای بار چندم عینکش را از چشمش برداشت و شیشه‌های بخار گرفته‌اش را تمیز کرد. اسپری الکلش را از کیف بیرون آورد و به کف دست‌ها زد. دستش را نزدیک دست راننده برد و از اسپری به دست او هم زد. راننده گفت: مرسی خانم کافیه.

به طرف پسر جوان رو گرداند. پسر جوان که حالا مشغول موبایلش بود دست دختر را رد کرد. دختر دستش را به طرف من آورد.

-بزنم؟

گفتم:ممنونم، اگه باعث میشه خیالت راحت‌تر بشه بزن.

لبخند زد و اسپری را فشار داد. شیشه‌های عینکش بار دیگر بخار گرفته بودند. دست‌هایم را به هم مالیدم و گفتم:مرسی

راننده از داخل اینه به من نگاه کرد و گفت:شما مثه اینکه خیلی کرونا رو جدی نگرفتیا، خیلی خطرناکه.

گفتم: نه آقا من هم جونم رو دوست دارم، کرونا هم یه مریضیه دیگه باید در همون حد بهش اهمیت بدیم. من فکر می‌کنم ما مدت‌هاست درگیر چیزهای خیلی خطرناک‌تری از کرونا هستیم، ای کاش یه مقدار هم به اونا اهمیت می‌دادیم.

خانم جوان پرسید: مثلاً چی؟

گفتم: خیلی چیزها

پسر جوان موبایلش را کنار گوش برد.

-الو محسن... ببین من گرفتم... سیصد تومن... آره نگران نباش جوابه... هنوز چار ماه مونده... من که دیگه نمیتونم رتبه بد بیارم، توقع خونوادم سه رقمیه... نمیتونم دوباره یه سال دیگه اینطوری زندگی کنم... نترس اعتیاد نداره...

خانم جوان بار دیگر عینک از چشم برداشت تا بخار رویش را تمیز کند. ماشین ترمز ناگهانی زد. موتورسواری که جلوی ما بود عربده کشید.

-هوووی پدرسگ، کوری مگه؟

راننده داد زد:-با کی بودی تو، گوساله.

کسی که پشت موتورسوار نشسته بود گفت:

جرئت داری بیا پایین تا بهت بگم با کی بود.

راننده قفل فرمون ماشین را دست گرفت و با سرعت از ماشین پیاده شد.‌

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «دربند» نویسنده «حسین کهندل»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692