وارد یکی از اتاقهای ادارهای شدم که در آنجا به ارث و میراث مردم رسیدگی میشد. اتاقی که دورتادور آن میز چیده شده بود و یک تابلوی بزرگ کج هم بر دیوار میانی آن قرارداشت که روی آن جمله "هدف ما جلب رضایت شماست" دیده میشد.
همه کارمندان دور یکی از میزها جمع شده و با دستهای زیر چانه به صفحه مانیتور چشم دوخته بودند. کسی متوجه حضورم نشده بود. به نظر میآمد در باره بورس حرف میزنند و از قیافههای عبوس و نوچنوچ کردنشان، میشد فهمید که ارزش سهامشان کم شده است.
مشغول شنیدن حرفهایشان بودم که آبدارچی با سینی پر از لیوانهای چای از راه رسید و همگی در یک چشم بر هم زدن سر جاهایشان نشستند. به چهره تکتکشان نگاه کردم. پیش یکی از آنها رفتم که به نظر حال و احوالش بهتر از بقیه بود و موضوع ارثیهمان را با او در میان گذاشتم. همینطور که در مورد خانه پدری و ورثه توضیح میدادم. لابلای حرفهایم متوجه خندههای او شدم. هر چه من بیشتر میگفتم او مثل تراکتوری که از دور نزدیک میشود صدای خندهاش بیشتر میشد. کار به جایی رسید که همکارانش دست از کار کشیدند و از او خواستند موضوع را با آنها هم در میان بگذارد تا بتوانند در شادیاش شریک باشند.
آن مرد که خندهاش یک لحظه قطع نمیشد به طرف وایتبرد پشت میزش رفت و همزمان، ماجرای زندگی ما را برای همکارانش روایت کرد: «پدر این بنده خدا، سالها پیش فوت کرده. خودش مونده و یه خواهر. پدر، قبل از ازدواج با مادر ایشون زن دیگهای داشته و از اون زن هم چند تا بچه داره. زن اولی، بیوه بوده و وقتی با پدر این دوستمون ازدواج میکنه چند تا بچه داشته.»
موقعی که آن مرد شجرهنامه خانواده ما را میکشید و شرح حال ما را میداد نیم نگاهی به بقیه داشتم که کارشان را رها کرده و نیمخیز از میزها جلو آمده بودند و با چشمانی از حدقه بیرونزده و قهقهه، به آن مرد که شبیه نقالهای قهوهخانههای قدیم داستان روایت میکرد گوش میکردند.
«ماجرا اینجا تموم نمیشه. داستان اینجاست که زن اولی به شرطی اجازه ازدواج مجدد به پدر این دوستمون میده که نصف خونه رو به نامش کنه. باز هم ادامه داستان اینکه، از هرکدوم از این سه خونواده، یکی از بچه ها فوت کرده و خودش ورثهای داره و اینکه...»
او همینطور ادامه میداد و قدرالسهم هر وارث را حساب میکرد و دوستانش هم در این میان، طبع طنزشان گل کرده بود. نمیدانستم چه کنم. فریاد بزنم و بگویم که خندیدن به حال و روز مردم زشتترین کار ممکن است. بگویم خوش به حالتان که دردی ندارید و به این راحتی نشستهاید و به ریش من میخندید. صندلیشان را بلند کنم و در مغزشان بکوبم. اما صدای خندهها اینقدر غالب بود که من هم مثل دیوانهها به اتفاق آنها شروع به خندیدن کردم. خندهای که خودم هم نمیتوانستم جلوی آن را بگیرم. کار به جایی رسید که آنها ساکت شده بودند اما من با صدای بلند میخندیدم. صدای خندهام همه جا را پرکرده بود. همینطور با صدای بلند میخندیدم که متوجه حرکات شانههایم به چپ و راست شدم. چشمهایم را که باز کردم در آن تاریکی اتاق، صدای دریا را شنیدم که میگفت: «امشب آخرین شبییه که پیشت میخوابم. نه خودت میخوابی نه میذاری ما بخوابیم.»
فردایش در آشپزخانه مشغول خوردن صبحانه بودیم. دریا بشدت عصبانی بود. این را سرخی گونههایش نشان میداد. چون طبق عادت همیشه، هر وقت عصبانیست گونههایش مثل لبو سرخ میشوند. او که روبرویم نشسته بود گفت: «امروز میخوام باهات اتمام حجت کنم. آخه این چه بساطیه که درست کردی؟ نزدیک دوماهه که بیکاری و هنوز کاری پیدا نکردی. پساندازمون رو هم که خوردیم و دیگه ته کشیده. منتظر هستی از آسمون برای من و این دو تا بچه پولی سرازیر بشه؟»
«بهت حق میدم. درست میگی. ولی تقصیر من چیه؟ میبینی که اول صبح از خونه میزنم بیرون و آخر شب میام خونه. خیلی سخته تو این سن و سال کاری بشه گیر آورد. بیست سال از جوونیم رو تو اون شرکت لعنتی جون کندم. آخر سر مازاد شناخته شدم و اخراجم کردن. کاش از روز اول پام میشکست و اونجا نمیرفتم.»
«اون هم از موضوع خواهرت گلنار که اومدی با خواهر و برادرات صحبت کنی که سهمشون از ارثیه رو ببخشن اما بیشتر برای خودت دشمن تراشیدی. الان هم که میخوای بری بانک برای گرفتن وام و میدونم که با یه داستان دیگه برمیگردی. خسته شدم بخدا.»
«در باره گلنار هم که من انتظار داشتم خواهر و برادرها شرایط ما رو درک میکردن. چه کنم که توی یه خونواده عجیب و غریب بزرگ شدم. آخه کدوم خونواده شبیه ماست. به هرکی میگم که با آدمهایی شریک ارثم که نه پدرمون یکیه و نه مادرمون، خندهاش میگیره. آخه من نمیفهمم اونها چه سهمی میخوان از خونه پدری داشته باشن. من و گلنار بودیم که بیپدر، بزرگ شدیم و زجر کشیدیم. اونها که زندگی خودشون رو داشتن. کدومشون دردهای ما رو کشیده؟ تموم عمرمون از خواستههامون زدیم که کم نیاریم. چه روزها و شبها که منتظر بودیم کسی از اونها بیاد در خونه رو بزنه و دست نوازشی رو سرمون بکشه. حالا سهم هم میخوان؟»
«چی میگی سهراب؟حق قانونیشون رو میخوان. زور که نیست. آخه به اونها چه ربطی داره که تو بیکاری و گلنار هم از شوهرش جدا شده و مشکل مالی داره. تکلیف ارثیه رو قانون مشخص میکنه نه خواسته آدمها.»
«آخه مورچه چیه که کلهپاچش چی باشه. خونه پدریمون که توی محدوده آلوده به نفت و گازه و قراره به جای اون، یه آپارتمان فسقلی به ما بدن. مگه فکر میکنی آپارتمان توی اون شهر چه قیمته؟ و با این همه خواهر وبرادرهای ناتنی سهم ما چقدر میشه؟»
«میدونی مشکلم با تو چیه؟ مشکل اینجاست که هر کاری برات مهمه غیر از کار اصلیت. اینقدر که ذهنت درگیر گلناره درگیر خودمون نیست. من که از خیر اون ارثیه گذشتم. فقط ازت میخوام این قضیه وام بانکی رو درست پیگیری کنی که به سرانجام برسونیش. این تنها راه چارهمونه و باید امروز با نتیجه برگردی.»
از خانه بیرون رفتم. سوار تاکسی شدم و به طرف بانک راه افتادم. صندلی جلویی تاکسی نشستم. مردی که به نظر همسن خودم میآمد عقب نشسته بود. آن مرد گرم صحبت با راننده بود و از حرفهایش فهمیدم تازه از خارج آمده است. من هم سر صحبت را باز کردم. از مشکلات و بدبختیهایم گفتم. اینکه همه درهای دنیا به رویم بسته شده است و هیچ دری باز نمیشود. حرفهایمان با شنیدن صدای تصادف قطع شد. راننده تاکسی به طرف رانندهای رفت که با ماشین ما تصادف کرده بود. بحث و نزاع بینشان بالا گرفت. پیاده شدم و سمتشان رفتم تا جلوی زدوخورد را بگیرم. راننده تاکسی را به زحمت کنار کشیدم و به آن راننده گفتم: «آقا خلاف کردید طلب کار هم هستید. مگه چراغ قرمز رو ندیدید؟»
آن مرد که حسابی عصبانی بود نزدیکم آمد و گفت: «تو دیگه چی میگی عوضی. برو بشین سر جات؟»
«آقا، حرف دهنتون رو بفهمید. من جلو نشسته بودم و دیدم چراغ سمت ما سبز بود. حق تقدم رو رعایت نکردین طلبکار هم هستین؟»
رویم را به سمت راننده تاکسی کردم. از او خواستم تا تحمل کند تا پلیس بیاید. آن راننده را هم که به سمت راننده تاکسی هجوم میآورد به عقب هل دادم تا جلوی زدوخورد را بگیرم. اوکه بشدت عصبانی بود و فکر میکرد که در حال گلاویز شدن با او هستم مشت سنگینی بر دهانم زد. مسافری که عقب تاکسی نشسته بود سریع به سمتم آمد زیر بغلم را گرفت و من را کنار خیابان برد و روی جدول نشاند. خون از دهانم سرازیر شده بود. آن مرد از دکهای که نزدیکمان بود آب خرید آن را سمتم گرفت و گفت: «چیزی نیست. خونریزی لثه است. این آب سرد رو قرقره کنید زود بند میاد.»
دهانشویه کردم و مشغول نوشیدن آب شدیم. به صف ماشینهایی نگاه میکردیم که امتدادش هر لحظه بیشتر میشد. گفتم: «دیدی مرتیکه چطور حاشا میکرد. من با چشمهای خودم دیدم که چراغ قرمز رو رد کرد.»
«شاید بهتر بود دخالت نمیکردید. بالاخره پلیس بهتر از من و شما میتونه این مسایل رو حل کنه.»
«آقا خسته شدم بخدا. چرا ما آدمها دیگه به هم رحم نمیکنیم. هر جا میرم همین داستانه.»
«می دونید آقا، خوشبختانه مدتهاست که از این صحنهها دورم. جایی زندگی میکنم که خیابونهاش همیشه خلوته و هیچ وقت این صحنهها به چشمتون نمیخوره. صحنهای که هر روز میبینید رعایت حق تقدمه.»
«خیلی وقته اومدید؟»
«حدود یه ماهه، به خاطر مادرم اومدم. عمرش رو داد به شما.»
«خدا رحمتشون کنه. موندگار شدید انگار؟»
نفس عمیقی کشید و گفت: «مادرم یه فرشته بود. این اواخر حال خوشی نداشت. ازم خواست که بیام پیشش. شاید میدونست که دیگه رفتنیه. من هم اومدم ایران. اما متاسفانه خیلی دیر خودم رو بهش رسوندم. موقعی رسیدم که دیگه هوشیاریش رو از دست داده بود و بعد از چند روز فوت کرد. الان هم وایسادم چهلمش رو بگیرم و برم. دیشب اومده بود تو خوابم. کلی گریه و زاری کردم و با تمام وجود ازش خواستم من رو ببخشه که اینقدر دیر خودم رو بهش رسوندم.»
«خیالتون راحت. قلب مادرها اندازه دریاست. حتما بخشیدهتون.»
«اصلا چیزی نگفت که بخشیده یا نه. فقط چند بار تاکید کرد که حتما امروز برم پیش برادرم. نفهمیدم علتش چی بود. چون دو سه روز پیش برادرم رو دیده بودم. با اینکه خیلی کار داشتم اما گفتم که امروز دیگه حق تقدم با مادره. حتما کار مهمی داشته که اینقدر تاکید کرده. میدونی آقا، تنها آرزوم اینه که بدونم اون کار چیه تا با تمام وجود انجامش بدم بلکه روح مادر ازم راضی باشه.»
سیگاری روشن کردیم و هر دو مشغول تماشای صحنه تصادف شدیم. آن مرد از من خواست قدری استراحت کنم تا خونریزیام بند بیاید. خداحافظی کرد و قبل از رفتن، دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «زیاد فکرتون رو درگیر نکنید بالاخره هیچ دری همیشه بسته نمیمونه.»
پلیس ماشینها را یکی یکی کنار زد. راه باز شد و دیدم که همگی سمت من آمدند. رانندهمان به محض اینکه نزدیک شدند به پلیس گفت: «ایشونه جناب سروان. این آقا با مشت زده تو دهنشون.»
پلیس که دفتر و خودکاری در دست داشت رو به من کرد و گفت: «از ایشون شکایت دارید؟»
راننده متخلف که ملتمسانه به من نگاه میکرد گفت: «آقا ببخشید. خریت کردم. من هم صبح تا شب با این ماشین کار میکنم تا نون زن و بچم رو در بیارم. یه لحظه قاطی کردم. به بزرگی خودتون ببخشید.»
به آن مرد که عاجزانه به من نگاه میکرد گفتم: «بالاخره قانع شدین که حق تقدم با ما بوده؟»
پلیس که مشغول نوشتن گزارش حادثه بود گفت: «بله. قانع شدن اما با کمک دوربینهای سر چهارراه.»
به پلیس گفتم که شکایتی ندارم. راننده تاکسی از من خواست که تحمل کنم کارش تمام شود تا من را به مقصد برساند. یک دفعه دلشورهای در دلم راه افتاد. یاد حرف دریا افتادم که امروز باید با نتیجه از بانک برگردم. به ساعتم نگاه کردم. ساعت نزدیک یک ظهر شده بود. بالاخره راننده تاکسی آمد و راه افتادیم به محض رسیدن پلههای بانک را دوتایکی بالا رفتم. هر چه درهای بانک را به عقب و جلو تکان دادم باز نشدند. از لای در با صدای بلند داد زدم که در را باز کنند اما انگار صدایم به گوش کسی نمیرسید.
چند دقیقهای روی پلههای بانک نشستم. زانوانم را در بغل گرفتم. به این فکر میکردم که به دریا چه بگویم. درگیر چه کاری بودم که مهمتر از کار بانکیام بوده. تو این سن و سال چطور میتوانم کاری پیدا کنم؟ وضعیت گلنار چی میشود؟ خودش و بچهاش و آیندهای که هیچ امیدی به آن ندارد. دستکم اگر این وام را میگرفتم با پولش کاری برای خودم و او راه میانداختم. یاس و دلشوره همه تنم را میلرزاند. غرق افکار پریشانم بودم که ناگهان متوجه حرکت شانههایم به چپ و راست شدم. یک لحظه حس کردم همه این اتفاقات را دوباره در خواب دیدهام اما صدای آقایی را شنیدم که گفت: «آقای رییس گفتند تشریف بیارید تو.»
به سمت صدا چرخیدم و با دستپاچگی گفتم: «خیلی لطف کردند. چه رییس مهربونی. خدا خیرشون بده.»
آن مرد خندید و گفت: «البته عامل اصلی برادرشون بود. ایشون از آقای رییس خواستند تا در رو روی شما باز کنیم.»
با تعجب گفتم: «برادرشون؟ مگه ایشون من رو میشناسند.»
«اینطور که پیداست بله. گفتند به شما بگم که هیچ دری همیشه بسته نمیمونه.»