داستان «تحریم» نویسنده «وجیهه حسینی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

vajihe hoseini

سعید دو زانو روی زمین نشسته بود و با احتیاط ‌ گلدان یک سنبل بنفش را عوض می‌کرد. صدای باز شدن در گلخانه به گوشش رسید. با خودش فکر کرد که حتما ناهید برایش قهوه آورده است. اما چند لحظه بعد سر و کله مسعود، سوت‌‌زنان در بین گلدان‌ها پیدا شد.

مسعود نگاهی به دورتا دور گلخانه انداخت و تشویق‌کنان گفت:« نه بابا...یک کارایی کردی...برای خودت باغبونی بودی و ما خبر نداشتیم.»

سعید دستکش‌هایش را در آورد و با لبخند به طرف مسعود رفت . دستش را دراز کرد و گفت:« سلام، کی برگشتی؟ خبر میدادی گاوی...گوسفندی‌...چیزی قربونی می کردیم.»

مسعود دست سعید را رها کرد.  آبپاش را از روی صندلی برداشت و روی زمین گذاشت و همانطور که می‌نشست گفت:« دو سه روزی میشه که برگشتم. وای سعید معرکه بود. حتما دفعه دیگه با خودم می‌برمت. نمی‌دونی چه کیفی داره تو اقیانوس شنا کردن بعد بیایی دراز بکشی تو ساحل...آفتاب بتابه روی بدنت...تموم استخونات نرم می‌شه ...انگار که تازه به دنیا اومدی.»

بعد چشمکی به سعید زد و ادامه داد:« اصل ماجرا می‌دونی کجاشه؟ زنای موبلوند...بیکینی‌های خوشگل...اووووف»

سعید پوزخندی زد و میان قاه قاه خنده مسعود گفت:« تو آدم بشو نیستی؟»

مسعود دستی روی مو‌های براقش کشید و گفت:« پ ن پ ... مثل تو خوبه؟...خودمو گرفتار زن و بچه کنم؟... من امروز رو خوش می‌گذرونم. فکرمو درگیر گذشته و آینده نمی‌کنم.»

سعید اخم‌هایش را درهم کشید و‌ آهسته گفت:« اینو که خوب می‌دونم.»

مسعود چشمان سیاهش را ریز کرد و پرسید:« منظورت چیه؟»

«هیچی»

«چته تو؟»

«ول کن مسعود، منظوری نداشتم»

«اینو نمی‌گم که. کلا چته؟... خودتو چپوندی توی این گلخونه نمور، نه رفتی،  نه آمدی. که چی‌رو ثابت کنی؟ مثلا داری خودتو تنبیه می‌کنی؟»

« هر کی یک جور خودشو گول می‌زنه. تو با مسافرت. من با گلکاری»

مسعود با عصبانیت از روی صندلی بلند شد. سیگارش را روشن کرد و بدون اینکه حرفی بزند مشغول قدم زدن بین گلدان ها شد. سعید هم دوباره دستکش هایش را پوشید و از زیر میز وسط گلخانه یک کیسه خاک برداشت و گلدان جدید را پر از خاک کرد.

 مسعود، ته سیگار را زیر پایش له کرد و دوباره روی صندلی نشست و گفت:« ناهید نگرانته...اون ازم خواست بیام اینجا، تا مثلا از زیر زبونت حرف بکشم.»

سعید انگشتش را روی گلبرگ‌های بنفش سنبل کشید و گفت:« مسعود می‌دونستی گلا حس دارن؟»

« سعید... خواهش میکنم خودتو جمع و جور کن. باور کن  بیخود داری خودتو زجر میدی. اون حادثه به من و تو هیچ ربطی نداره.»

سعید ناگهان صورتش برافروخته شد و دندان‌هایش را با عصبانیت روی هم کشید. انگار که چیز وحشتناکی از جلوی چشمانش رد شد. گلدان توی دستش را بالا برد و محکم به زمین کوبید و فریاد زد:« اين همه به اين گل ها رسيدگي می‌کنم آخرش يك كود اشتباه خرابشون می‌کنه. شايد هم آفت کش‌ها‌یی كه استفاده می‌کنم مشکل دارن. نه؟

« ببین سعید ما هم مثل بقیه کارمون‌رو انجام دادیم. قانونی و با مجوز. من نمی‌دونم تو چرا سعی داری کاسه داغ تر از آش بشی.»

سعید نگاه خیره‌ای به مسعود کرد و گفت:« راست ميگي بايد چك كنم  ببينم سم‌ها‌یی كه استفاده كردم مجوز دارن؟ شايد هم تاريخشون گذشته»

«باشه ما می‌دونستیم که اون محموله مشکل داره ولی ما یک کار دیگه‌ام کردیم، اینو هیچ‌وقت یادت نره. ما تصمیم نهایی رو سپردیم به کارشناس‌های خودشون...اوکی؟... اونا خودشون قطعات رو تایید کردند.»

سعید با نگاهی متفکر به  تکه‌های شکسته گلدان  گفت:« البته من چاره ای نداشتم. اگه بهشون کود و سم ندم بالاخره خشک میشن یا آفت بهشون میزنه.»

مسعود دو دستش را بهم کوبید و گفت:« آ باریکلا، اونا توی این شرایط چاره دیگه‌ای نداشتند. یعنی ما کارشون رو راه انداختیم. وگرنه از کجا معلوم که اتفاق بدتری نمی‌افتاد. اصلا از کجا معلوم که اون حادثه قطار، تقصیر قطعات وارداتی ما باشه؟ هنوز چیزی اعلام نکردند.»

سعید روی زمین نشست و با احتیاط  ریشه‌های سنبل را از بین تکه‌های شکسته گلدان بیرون کشید. عصبانیتش فروکش کرد اما درعوض غم بزرگی روی صورتش نشست. چشمانش پر از اشک شدند و با صدای لرزان گفت:« می‌دونی تا حالا چند تا از گلدون هام خراب شدن؟ اول گل‌هاشون میریزه بعد برگ‌هاشون زرد میشه. آخرشم ساقه و ریشه شون می‌پوسه. کاش می‌فهمیدم مشکل کجاست؟ لااقل اینطوری جلوی مرگشون رو می‌گرفتم . مثل بچه‌هام دوسشون دارم. مسعود، خیلی سخته بچه ات جلوی چشمت بمیره»

سعید دیگر نتوانست حرف بزند و گل سنبل را به صورتش چسسباند و بیصدا اشک ریخت.

مسعود  از عصبانیت لگدی به آبپاش کنار پایش زد و گفت:« حالا که چی؟ الان وجدان درد گرفتی؟ اون موقع که پولشو می‌گرفتی وجدانت کجا بود؟ الان مثلا داری ادای آدمای خوبو در میاری؟ سعید ما دو نفری این کار‌و کردیم پس سعی نکن خودتو بیگناه نشون بدی.»

سعید صورتش را بالا آورد و با صدایی اندوهگین گفت:« هر شب کابوس می‌بینم. می‌بینم که روی ریل قطار با طناب، دست و پام رو بستند. یک قطار داره از دور میاد. هر چقدر دست و پا می‌زنم هیچ‌کس کمکم نمی‌کنه . بعد که قطار از روم رد میشه  سرمو میارم بالا و می‌بینم که هیچیم نشده . بلند میشم و پشت سرمو نگاه می‌کنم. می‌دونی چی می‌بینم؟...»

مسعود یک سیگار دیگر روشن کرد و همانطور که به سمت سعید می‌رفت گفت:« نکن این کارو با خودت..»

سعید با چشمانی پر از اشک  گفت:« پرسیدم می‌دونی چی می‌بینم؟...ناهید و بچه هام...تیکه تیکه شدن  و غرق خون .»

مسعود سیگار را گوشه دهان سعید گذاشت و با ملایمت گفت:« حالا میخوای چکار کنیم؟ فکر می‌کنی اگه ما بریم بگیم اون قطعات مشکل دارن کسی قبول می‌کنه؟ به خدا نمی‌کنن. این کار دیگه دست من و تو نیست. اونا بخاطر خودشونم که شده صداشو در نمیارن. ما فقط می‌تونیم امیدوارم باشیم که اون حادثه برای قطار‌ها‌ی دیگه اتفاق نیفته.»

سیگار می‌سوخت و خاکسترش بر روی گلبرگ‌های سنبل می‌ریخت. سعید و مسعود به سوختن گلبرگ‌ها زل زده بودند.

سعید زیر لب زمزمه کرد: « تا ریشه‌اش خشک نشده، باید زودتر بکارمش »

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «تحریم» نویسنده «وجیهه حسینی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692