• خانه
  • داستان
  • داستان «طعم گسِ حقارت» نویسنده «عاطفه فرخی فرد»

داستان «طعم گسِ حقارت» نویسنده «عاطفه فرخی فرد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

atefeh farokhifard

از تاکسی که پیاده شدم نفهمیدم چه­طور از در حیاط تا ساختمان خانه فروغ را دویدم .بعد از شنیدن خبر دزدی خانه فروغ از زبان خواهرش فرخنده، آن­قدر هول شده بودم که انگار قرار بود با زودتر رسیدن من به خانه چیزی تغییر کند.

گویا همسایه روبه­رویی با دیدن در بازخانه مشکوک شده بود.وارد خانه شده و صدای فریادهای فروغ را شنیده بود که آشفته حال گریه می­کرده ­؛ با دیدن به هم ریختگی خانه متوجه ورود دزد شده و با فرخنده تماس گرفته بود.صد بار به خودم لعنت فرستادم که همان دوساعت هم فروغ را تنها گذاشته بودم؛ اما مجبور بودم و به خواهر فروغ هم دروغ گفتم:

«به خدا رفته بودم تا داروخانه پوشک بگیرم براشون؛ نداشت.مجبور شدم برم چندتا داروخانه رو بگردم تا اون مارک همیشگی رو پیدا کنم»

خواهر فروغ سرم فریاد کشیده بود:

« مگه نگفتم برای پنج دقیقه هم تنهاش نذار؟پوشک می­خواستی؟ می­گفتی پیک بیاره برات...من دوروز رفتم سفر تو باید سواستفاده کنی؟»

جوابی نداشتم بدهم.درست می­گفت.حق داشت؛اما بی چشم و رو هم بود.به چشم خودش نمی­دید؟ همیشه رخت­خواب فروغ بوی تمیزی می­داد.روزی دوبار موهایش را شانه می­زدم.داروهایش سروقت....غذایش به موقع....لباس های تنش همیشه تمیز و مرتب.درست است که آن کار بدم را هیچ­یک از این ها پوشش نمی­داد.این­ها که وظیفه­ام بود.اما خواهر فروغ که از آن کار بدم خبر نداشت.پس حق نداشت به خاطر یک ساعت...حالا اصلا دو ساعت غیبتم آن هم وقتی فروغ سیر بود و دارو هایش را خورده و تمیز و راحت به خواب رفته بود با این لحن با من صحبت کند.من از کجا می­دانستم قرار است دزد به خانه بزند.خب من هم آدمم.مشغله دارم....نفهیمدم چه­طور با یک عذر خواهی و خداحافظی سَرسَری  ازناشر، از دفترانتشارات بیرون زدم.هرچند که از سوال های سخت و پیچیده ناشر راحت شده بودم؛ مثلا پرسیده بود که چند وقت مشغول نوشتن این رمان بوده­ام و آثار کدام نویسنده را بیشتر مطالعه می­کنم و این که یک کتاب اولی با این درجه از روانی نثر و تعلیق وکشش داستان، یک نابغه محسوب می­شود.من هم لبخند زده بودم و سعی کرده بودم حرفی نزنم که بعدا به ضررم تمام شود.تصمیم گرفته بودم تا جلسه بعدی که به دفتر انتشارات می­رفتم با اطلاعات خوب و حسابی در دفتر انتشارات حاضر شوم.توی تاکسی که بودم ناشر زنگ زد:

«خانم اخوت! من نگران شدم.چی شد؟کسی طوریش شده بود؟بعداز اون تلفن خیلی باعجله رفتین»

بازهم دروغ گفته بودم.نمی­توانستم بگویم دزد به خانه­ی زن میان­سالی که پرستارش هستم زده.حقیقت را نگفته بودم.چه­طور می­گفتم که در یکی از محله های شلوغ حاشیه­ی شهر زندگی می­کنم و باداشتن سه خواهر و برادر محصل و کوچک­تر از خودم مجبور به کسب درآمد از راه پرستاری از یک پیرزن آلزایمری شده بودم .نه این­که واقعاً خواسته باشم دروغ بگویم.اصلا در آن لحظه به مغزم چیز دیگری خطور نکرد.مگر برای او فرقی هم داشت؟! خودم را توجیه نمی­کردم اما مگراین دروغ بدتر از آن کار بدی که کرده بودم هم می­شد؟ که بخواهم به خاطر یک همچین دروغ کوچکی خودم را سرزنش کنم؟با خودم فکر کردم ؛گفتم که گفتم! اصلا  باید می­گفتم مشکلی پیش آمد و مجبور شدم مرخص شوم.مغزم داغ کرده  بود.من با آن کاری که کرده بودم درهای اخلاقیات و وجدان و انسانیت را به روی خودم کلاً تااطلاع ثانوی بسته بودم. نمی­خواستم  وجدان درونم شروع به نصیحت و ملامتم کند.خودم را این­طور توجیه کردم که سرفرصت با وجدانم هم کنار می­آیم.جواب داده بودم:

« نه....یعنی بله...دزد زده خونمون...مادرم هم بیماره.خالم زنگ زد اطلاع داد.»

«عجب! ان شاء الله پیدا بشه ...سرفرصت تشریف بیارین دوباره....رمانتون بی نظیره.شما با توجه به اولین اثرتون یک نابغه­ی ادبی هستین خانوم»

خوشحال بودم.دلم غنج می­رفت.تشکرکرده بودم. اما نگران فروغ هم بودم.این که حالا حتما بیدار شده بود و بی­تابی می کرد.در طول این یک سال و نیم خیلی به من وابسته شده بود. با این­که خیلی وقت ها از روی ناآگاهی و عوارض بیماری­اش حتی به سمتم حمله می­کرد؛ ولی به وجودم عادت داشت. با خودم فکر کردم دزد حتما آشنا بوده. ولی من که دائم در خانه کنار فروغ بودم. چه کسی این همه خوش­خیال، در نبود من ، آن هم ساعت چهار عصر، جرات دزدی داشته؟ پس حتماً آشنا بوده. می­دانسته نه من هستم و نه خواهر فروغ.

***

فروغ در آرامش روی تخت­خواب چوبی قدیمی خود به خواب رفته بود.کنده­کاری ها و تراش­های ظریف تاج تخت خوابش را هربار که کنار تختش می­نشستم، بادقت نگاه می­کردم، زیبایی و ظرافت در نقش و نگارش به چشم می­خورد. تخت­خواب فروغ همیشه کنار پنجره بود.آن هم در سالن؛ هیچ وقت از فضای اتاق خواب خوشش نمی­آمد.فرخنده می­گفت، شاید چون می­خواهد کنار کتاب­خانه خیلی بزرگش باشد و چشمش همیشه به کتاب­های کتابخانه­اش باشد. چهره­ی فروغ در حالت خواب هیچ ردی از آشفتگی­های بیداری­اش  نداشت.آرام و باوقار؛ وقتی خواب بود خیلی اوقات با دقت به اجزای چهره­اش دقت می­کردم.خطوطی نه چندان عمیق، اطراف لب و پیشانی­اش را احاطه کرده بودند.پوست صورتش روشن و شفاف بود. ساعتی از آرام گرفتن و خوابیدن فروغ می­گذشت، متوجه شدم یک ساعت تمام روی صندلی کنارتخت فروغ  نشسته و به فروغ زل زده بودم. خانه به آشفته بازاری تبدیل شده بود. باید تا قبل از رسیدن خواهر فروغ همه­جا را مرتب می کردم.ماموران نیروی انتظامی تازه خانه را ترک کرده بودند؛دوساعتی که در خانه بودند، به سوال و جواب از من و انگشت نگاری و غیره گذشت..مامور پرسیده بود:

« شما چندوقته پرستار ایشون هستین؟»

نگاهم به فروغ بود که به خیال خودش با شخصی که مقابلش بود صحبت می­کرد و گاه می­خندید.

«یک سال و نیمی هست»

«به کسی مشکوک نیستین؟»

شانه هایم را بالا انداخته بودم:

«نه...اصلا..هیچ کس به جز خواهرشون هم نمیاد این جا. بچه هم ندارن»

از فروغ هم سوال پرسیده بودند.اما چیزی دستگیرشان نشده بود.شاید اصلا دزد را غریبه ندانسته و بعداز رفتن او شروع به داد و فریاد کرده؛ شایدهم تا بعد از رفتن دزد خواب بوده و بعد بیدار شده واز تنهایی وحشت زده شده.یا خیال کرده بوده خواهر زاده­اش یا شاید هم همسر مرحومش وارد خانه شده.دزد هم انگار با آگاهی از بیماری فروغ با خیال راحت همه­جا  را به امید پیداکردن پول یا طلا به هم ریخته بود.دیگر شکی نمی­ماند که دزد یک آشنا بوده..از لباس­های بیرون ریخته شده­ی کمد فروغ در اتاق خواب گرفته تا کتاب های پخش شده­ی کتاب­خانه روی زمین و حتی فرش­هایی که به نیت پیدا کردن پولی در این خانه بزرگ و قدیمی روی هم، گوشه سالن انباشته شده بود، مشخص بود که همه تلاشش را در فرصت کمی که در اختیارداشته به کار گرفته بود.

مبهوت بودم و در جسمم احساس سنگینی و کرختی می­کردم.توانایی بلند شدن نداشتم. پرده­های پنجره­ی کنار تخت فروغ همیشه کنار بودند.فروغ گاهی ساعت­ها به منظره­ی حیاط بزرگ زل می­زد.گاه با خودش حرف می­زد و گاهی هم در خیالش من را جای کسی می­دید و با من هم کلام می­شد.همیشه عاشق این قاب از حیاط بودم. وقتی روی صندلی کنار تخت فروغ می­نشستم تصویری  که ازاین زاویه از  حیاط می­دیدم،  ردیف چنارهای بلند و گوشه­ای از حوض بزرگ و خالی  بود. روزگاری فروغ همه آن باغچه­ها و حوض و حیاط را به سلیقه خودش چه­قدر زیبا آراسته می­کرده.گلدان های شمعدانی چیده شده روی لبه حوض....حوض پر آب.حیاط آب و جارو شده و تخت چوبی مفروش شده و قلیان و ظرف میوه و سماور چای....این­ها را در آلبوم عکس­های فروغ و شوهرش دیده بودم.می­دانم....می­دانم.....کار ناپسندی کرده بودم.ناپسند ؛ اما نه به اندازه­ی آن کار بدم..... در خلوت و سکوت خانه به جز پختن غذا برای فروغ و دادن به موقع داروهایش ، کار دیگری نداشتم.به توصیه­ی فرخنده نباید لحظه­ای از فروغ چشم برمی­داشتم.کش­دار بودن ساعات طولانی و کسالت بار را با دیدن آلبوم­های عکس فروغ در زمان خوابش برای خودم کوتا­ه­تر می­کردم.حتی تلویزیون خانه فروغ هم زمان خوابیدنش که به خاطر دارو­هایش کوتاه هم نبود می­بایست خاموش باشد.

***

همه کتاب­ها به طرز وحشیانه­ای روی زمین پخش شده بود.بعضی از آن­ها از وسط باز شده بودند؛ کوهی از کتاب روی هم تلنبار شده بود.تا قبل از این حتی نگاه کردن و گردگیری کتاب­خانه­ی فروغ هم برایم لذت داشت.کتاب­ها به ترتیب قد چیده شده بودند و من حتی یکی از آن هارا هم نخوانده بودم.کتاب­های خود فروغ هم در یک قفسه جداگانه چیده شده بود.حتی کتاب­های خود فروغ را هم نخوانده بودم.اما عاشق آن بودم که برای یک روز هم شده جای فروغ بودم.شهرت و محبوبیت فروغ را داشتم و دنیا را از دید یک نویسنده­ی معروف و مهم می­دیدم.حتما اگر فروغ هوش و حواس درستی داشت و از او رمز موفقیتش را می­پرسیدم از تلاش و اراده صحبت می­کرد. ولی کدام تلاش؟ اصلا خود من معنای عینی تلاش بودم....وقتی برای ادامه تحصیل سه خواهرو برادرکوچک­تر از خودم، از آن سر شهر، شنبه­ها ساعت پنج صبح از خانه که نه ، از آن لانه بیرون می­زدم و در تاریک روشن صبح تا برسم به ته کوچه دراز و باریک و شیب­دار ، از ترس سگ­های ولگرد گرسنه و تاریکی ، جانم به لبم می­رسید و حتی از صدای نفس­های خودم هم می­ترسیدم، من تلاش نمی­کردم؟ من که از خیر دانشگاه و آرزو­هایم گذشتم و خودم را فدای آینده­ی خواهرو برادرم کردم؟ آن­قدر از خرید یک ماشین لباس­شویی دست دوم با حقوق اولم، برای مادرم کیف کردم، که هربار پوشک فروغ را بعداز اجابت مزاجش تعویض می­کردم و ملحفه های بد بو را از زیرش جمع می­کردم، یاد لبخند و گریه­ی خوشحالی مادرم ،کار را برایم آسان می­کرد.از روزی که با حقوق دومم سنگ قبر ترک خورده­ی پدرم را عوض کردیم ، به جز یک­بار، دیگرهیچ وقت از فحاشی­های ناخواسته و داد و فریادهای گاه­گاه فروغ بغض نکردم.اما به نظر من فروغ جزء آن دسته از آدم­های خوش­اقبال بود که در جوانی نام و شهرت کسب کرده بود.چندین کتاب پرفروش از خودش به یادگار گذاشته بود.فروغ تمام شده بود، از نظر من این اسمش زندگی نبود که هرروز با آدم های خیالی زندگی کنی، لحظه­ای هوش و حواست سر جایش باشد و لحظه­ای دیگر بروی در عالم پنج سالگی خودت.لحظه­ای فریادبزنی و بعد بخندی و به زور دوا و آمپول ساعاتی آرامش و سکوت را به اطرافیانت هدیه کنی.

یکی از همان روزها بود که مشغول تمیز کردن کمد زیر کتاب­خانه بودم.از همان روزهایی که  موقع تعویض لباس فروغ، بدجوری چنگم زده و موهایم راکشیده بود...تحمل کرده بودم .نجابت و صبوری به خرج دادم و در سکوت ،کارم را انجام داده بودم و در مقابل چنگ زدن های فروغ به سروصورتم و فحاشی­هایش فقط سکوت کردم؛ آن­روز ساعتی بعداز به خواب رفتنش به حیاط  رفتم و زیر تنه­ی یکی از درخت­های چنار دوزانو نشستم و باصدای بلند گریه کردم؛ بعد از مدت­ها ....بعد برای آن­که حواسم پرت شود تصمیم گرفتم کاری کنم تا سرم گرم شود.سراغ کمد زیر قفسه­های کتاب­خانه رفتم.آن­جا هم پراز کتاب بود.اصلا انگار فروغ به جز کتاب به هیچ شی­ئی این­همه علاقمند نبوده.وقتی انبوهی از کتاب­ها را بیرون آوردم ، چشمم به یک دسته بزرگ کاغذ تایپ شده افتاد. برگه­ها با یک شیرازه به­هم متصل بودند.ورق زدم؛ آخرین کتاب رمان فروغ بود که بعداز بیماری­اش هیچ­گاه چاپ نشده بود؛ روی اولین برگه در قسمت بالا، نام فروغ ایزدی به چشمم خورد.تاریخ نوشته شده روی اولین برگه مربوط به دو سال قبل بود.دقیقاً وقتی که بیماری فروغ شدت گرفته بود.همان­جا چیزی مثل برق از مغزم عبور کرد.روز بعد با یکی از همکلاسی­های قدیمی­ام که در یک دفتر انتشارات منشی بود تماس گرفتم و خواستم یک وقت ملاقات با ناشر برایم بگیرد.پی­گیر شد که برای چه کاری می­خواهم.بالاخره گفتم که از سر بی­کاری چندماهی است یک رمان نوشته­ام و می­خواهم چاپش کنم.چندروز بعد منشی _ همان همکلاسی­ قدیمی­ام _ زنگ زد و گفت که ناشر قبول نکرده.رمان نویسندگان تازه­کار را اصلا نمی­خواند.اصرارکردم ؛ می­دانستم اگر رمان فروغ را بخواند چشم بسته بدون دیدنم هم چاپش می­کند.به خاطر اصرارم قبول کرده بود...چندروز طول کشید تا خودم کل رمان را خواندم.اولین رمانی بود که در تمام عمرم خوانده بودم.با شخصیت­هایش هم خندیدم و هم گریه کردم.آن چندروز، مدام کسی از درونم سرزنشم می­کرد و لحظه ای منصرف می­شدم اما بعد از چنددقیقه به ولع دیده شدن و شاید کسب پول و شهرت مصمم می­شدم.ناشر فایل رمان را خواسته بود. روز بعد از تماس منشی ناشر، کل رمان را دادم به یک مغازه تایپ و خدمات رایانه که نسخه چاپی را دوباره تایپ کند؛ پول زیادی هم  بابتش پرداخت کردم. فقط به محبوبیت و شهرت فکر می­کردم. به پول و اعتبار...به این که فروغ در عوض آن همه بددهنی و در مقابل سکوت و مدارای من ، باعث خوش نامی و اعتبارم خواهد شد و بی­حساب می­شویم.

***

بالاخره از جایم بلند شدم و نگاهی به خانه که نه ، بازار شام انداختم. فروغ بعد از خوردن دارو­هایش  با تجربه­ای که داشتم لااقل دو ساعتی در خواب بود.مشغول جمع کردن کتاب­خانه شدم.باید با ناشرهم تماس می­گرفتم و یک روز را درهمین هفته برای قرارداد چاپ کتاب، تعیین می­کردم.البته اگر دزد عوضی، باز هم متوجه نبودنم نمی­شد.دسته­ای از کتاب­ها را برداشتم و درحال بلند شدن از روی زمین، دسته کلیدی توجهم را جلب کرد و دوباره نشستم.دسته کلید را برداشتم و بادقت نگاه کردم.چندین کلید به جاسوییچی گردی با عکس یک دختر بچه سه، چهارساله،  با موهای طلایی­رنگ ، آویزان بودند.دسته کلید را روی قفسه کتاب­خانه گذاشتم؛ مطمئن بودم کلیدهای فرخنده نبود،اما تصمیم گرفتم راجع به آن نه به فرخنده و نه به پلیس چیزی نگویم.

***

پلک­های فروغ کم کم می لرزیدند.بالاخره چشمانش را بازکرد.سرم را نزدیک صورتش بردم و آرام گفتم:

«بهتری؟ منم اکرم... »

فقط نگاهم کرد.چشمان میشی رنگش برقی نداشت.اشکی از گوشه چشمش لغزید و روی صورتش جاری شد.به زحمت گفت:

« تو دختر خوبی هستی....من اون روز زدمت....حلالم کن»

حالا اشک­های من هم سرازیر شده بود؛ دستش را بین هردودستم گرفتم و فشردم.گریه و خنده ام قاطی شده بود:

« نه فروغ....من اصلا از تو ناراحت نیستم....من ...می­دونی؟ من هم راستش دختر خوبی نیستم.»

فروغ  از پشت شانه ام به نقطه­ای  خیره شد و گفت:

« اردلان! چرا اونجا وایسادی؟ بیا...این خانوم چندوقته اومده این­جا از من نگهداری می­کنه.بیا جلوتر باهاش آشنا بشی....» بعد نگاهی به من کرد و با ذوق و شوق گفت:

« تو بودی...خودت بودی که نوشته هام رو ماشین کردی دختر...خوب یادمه...این آخری­ها صبح تا شب و شب تاصبح نوشتمش اون کتاب رو....اردلان که نبود، دلخوشیم شده بود نوشتن اون کتاب»

انگار قلبم از جا کنده شد.بدنم یخ کرد و دهانم خشک شد.من را با کسی که رمانش را تایپ کرده بود اشتباه گرفته بود.کم کم داشت چیزهایی در مورد نوشته هایش  به خاطر می آورد.بادست­پاچگی گفتم:

« می­رم غذاتو بیارم فروغ.»

اما فروغ دوباره به اردلان خیالی با عجز و التماس  گفت:

« کجا می­ری؟ تو حیاط،  قلیون چاق کردم برات.من  دلم پوسید تواین خونه.امروز که جمعه است.... نرو اردلان.مگه شاگردت نیست درِ مغازه؟»

بلند شدم و با نگرانی از یاداوری مجدد خاطرات در ذهن فروغ ، به طرف آشپزخانه رفتم.

خواهر فروغ همان شب از سفر برگشت.بعد از کلی نیش و کنایه در مورد غیبت دو ساعته آن روز عصر ، وقتی در مقابل ،سکوت و شرمندگی من را دید، انگار دلش به رحم آمد. اما باز هم با همان لحن پراز کبر وغرور گفت:

«اگه می­خوای آخرهفته که رفتی خونت، یه مدت نیا این­جا. برو استراحت کن. اصلا خطرناکه.خودم چندروزی ازش مراقبت می­کنم.تو یه دختر جوونی. نمی­خوام اتفاق بدتری بیفته»

بعداز کمی مکث گفتم:

« نه...نگران نباشین.من نمی ترسم.»

نگران از دست دادن شغلم بودم.روی صندلی کنارتخت فروغ نشسته بود و در حال کرم زدن به دستان فروغ، گفت:

«گفتم فردا یه نفر بیاد یه دستی به سر و روی حیاط بکشه. شده مثل خونه ارواح و اجنه.اردلان خدا بیامرز که مُرد ، فروغ روز به روز پس رفت.»

پاسخ دادم: « دست­تون دردنکنه»

خواهر فروغ مکث کرد و نگاهی سرتاپا به من که به فاصله­ی کمی از تخت فروغ ایستاده بودم انداخت:

«وا!  خونه خواهرمه.تو چرا تشکر می­کنی؟»

دوباره شروع کرد به ماساژ دست­های فروغ.

از این رک­گویی­اش متنفر بودم.احساس حقارت کردم.باید یک­جور توی برجکش می­زدم.کمی گلویم را صاف کردم:

«حالا اگه من بخوام برم مرخصی شما نمی­ترسین شب ها بخوابین این­جا؟من این دو سه شب ، توی حیاط یه سایه هایی هم دیدم.ولی تا می­رفتم پشت پنجره سایه­ها محو می­شدند.»

یکی از ابرو هایم را بالادادم و از روی شیطنت گفتم:

«اصلا...من می­گم اینجا خیلی قدیمیه.از کجا معلوم که آدمیزاد اومده این­جا رو به هم ریخته؟شاید فروغ خانم با روح شوهرش آقا اردلان.....»

با اخمی که به چهره داشت به فکر فرو رفته بود ولی به من نگاه نمی­کرد.از جا بلندشد شد و صاف توی چشم­هایم نگاه کرد:

«چه­می­دونم والله...منم آخه مریضم.همون آخر هفته ها هم که تو می­ری خونت، من یه کیسه قرص با خودم میارم.بدبختی که یکی دوتا نیست، جای خوابش که غریب باشه دیوونه می­کنه همه رو. وگرنه با خودم می­بردمش خونه خودم. برای من فرقی نداره دخترجون. ولی خب الان تو بیشتر قلقش دستت هست؛ اصلا خواستی بری هم یکی رو پیدا می­کنم.اما به تو خیلی وابسته شده»

سعی کردم خنده ام را جمع و جور کنم.لب­هایم را جمع کردم و رفتم تاداروهای فروغ را بیاورم.خواهر فروغ هم از خدا خواسته اصرار بیشتری برای رفتنم نکرد.

***

مرد جوانی که خواهر فروغ روز قبل ، صحبتش را کرده بود، از صبح زود در حیاط مشغول جارو کردن برگ­ها بود.فروغ خواب بود.با یک سینی چای به حیاط رفتم. سوز سرمای اول صبح پاییزی به جانم نشست.آفتاب کم­جانی به حیاط می­تابید..صدای غارغار کلاغ­ها لای شاخ و برگ درخت­ها و فرش رنگارنگی از برگ­های چنار که حیاط را پوشانده بود، جان می­داد برای هواخوری در یک صبح پاییزی.سینی را روی لبه­ی حوض گذاشتم.دست به سینه مشغول تماشای جارو زدن مرد جوان شدم:

«خسته نباشید.چایی آوردم براتون.»

مرد جوان تشکر کرد و جلوتر آمد.استکان چای را برداشت.. جرعه­ای سرکشید:

«شما هم کارگر خانوم هستین؟»

لبخندم به اخم تبدیل شد.رویم را برگرداندم:

«من پرستار فروغ جون هستم»

زیر چشمی نگاهش کردم.کل چایی را سرکشیده بود.استکان خالی را داخل سینی گذاشت و خندید:

«ای بابا....ناراحت نشو خانوم.ما هممون کارگر این خان زاده­هاییم.همشون یا رفتن اون ور آب یا نمی­دونم چه حکمتیه که اخر و عاقبتشون شده تنهایی و بی­کسی...البته... .این خانواده رو من می­شناسم.بااصل و نسب هستن همشون.از اولم نوکیسه نبودن .آقام ، شوهرِ فروغ خانوم رو می­شناخت.مرد نازنینی بود.آقام می­گفت ، حجره فرش فروشی داشته آقا اردلان.بعداز اون مرحوم ، زنش کم­کم عقلش زایل شد.بچشون هم نشد.»

با پایم با برگ­های چنار روی زمین بازی می­کردم. جارو به دست به سمت کپه برگ­هایی رفت که در گوشه­ای از حیاط روی هم تلنبار کرده بود. برگ­ها را به خاک انداز هدایت کرد و ریخت پای یکی از چنارها. با کنجکاوی به سمتش قدم برداشتم:

«شما خانم فروغ رو می­شناسین؟می دونین نویسنده هستن؟»

بدون آن­که نگاهم کند برگ­ها را جارو می­کرد:

«والا نویسنده  مویسنده نمی­دونم.اینا بابابزرگ و باباشون هم اهل کتاب و شعر بودن.به جز اون فرخنده خانم، خواهرشو می­گم که از اولش هم فقط دنبال سفر و پول خرج کردن بوده.من بچه بودم با آقام می­اومدیم این­جا باغبونی.الانم که آقام به رحمت خدا رفته، من گاه گداری میام.اما دو سالی می­شد نیومده بودم.من سرایدار چندتاخونه اون­طرف­ترم. ته همین کوچه....کلی کارسرم ریخته اون­جا.این بار هم فرخنده خانم زنگ زدن ، نه نگفتم. چندبارهم شما رو دیدم میاین این­جا. می­دونستم پرستارگرفتن برای خانوم.»

زنگ در حیاط به صدا درآمد.بلافاصله دست از کارکشید و با خنده گفت:

«من میرم باز می­کنم.عیالم کلید خونه رو آورده برام....با دخترم می­خواست بره بیرون گفتم برام کلید خونه رو بیارن، پشت در نمونم یه موقع»

به طرف ساختمان رفتم تا مطمئن شوم فروغ بیدار نشده.صدای دختر بچه­ای از پشت سر توجهم را جلب کرد.ایستادم و برگشتم.ازآن فاصله دختربچه­ای با موهای طلایی را دیدم که دسته کلیدی را به مرد جوان داد. مرد جوان دستی به موهای دخترک کشید. از تعجب خشکم زد.همان جا ایستادم.دختربچه به سمت در حیاط دوید .زن جوانی دست دختربچه را گرفت  و از مرد جوان خداحافظی کرد و در حیاط را بستند و رفتند.

یک ساعت بعد به حیاط برگشتم.نفس عمیقی کشیدم و با قدم­هایی آهسته و لرزان به طرف حوض رفتم. مرد جوان مشغول شستشوی داخل حوض خالی بود. لبه حوض ایستادم.از آن بالا دسته کلید را بین انگشت­هایم معلق گرفتم و گفتم:

«این کلید شما نیست؟»

مرد جوان سرش را بالا گرفت.دستش را سایبان پیشانی­اش کرد.اول با ابروهایی در هم کشیده و کمی بعد با چهره­ای وارفته و چشم­هایی گرد شده از تعجب ، در سکوت ، نگاهش بین من و دسته کلید ردو بدل شد. هردو در سکوت به هم نگاه می کردیم.دسته بلند جارو از دستش رها شد و به زمین افتاد. از آن بالا دیدم که چه­طور دست­هایش می­لرزیدند.کف هردودستش را به هم مالید.من­من کنان گفت:

«این....شما این کلید رو از کجا پیدا...منظورم اینه که چند روزی می­شدکلیدهام رو گم کرده بودم»

پوزخند زدم.کلیدها را پرت کردم به داخل حوض؛ دسته کلید درست کنار پایش افتاد.خم شد و کلیدهارا باحتیاط و با نیم نگاهی به من ، از روی زمین برداشت.نگاهش پر از ترس و تشویش بود:

«به خدا....به خدا...باراولم بود.هیچ چیزی هم برنداشتم به جان بچم.»

فقط نگاهش کردم؛ چیزی نداشتم بگویم...هیچ چیز....دسته کلید را درجیبش گذاشت.با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد گفت:

«به پلیس زنگ زدی؟»

بازهم نگاهش کردم و نگاهم پراز تنفر و انزجار و بی­زاری بود. از آن بالا می­دیدم که تا چه اندازه تحقیر شده.مثل یک شکار که در تور گرفتار شده باشد، حتی تلاشی برای فرار نکرد. شاید هم فکر می­کرد فرارهم بی فایده است.آنجا با خودم فکر کردم اگر خواهر فروغ روزی می­فهمید که نوشته های فروغ را دزدیده­ام چه برخوردی با من می­کرد؟کمترینش همین نگاه بود... حتما سرتاپایم را هم با فحش و تحقیر به لجن می­کشید.اما حتی نمی­توانستم حدس بزنم که اگر فروغ می­فهمید با من چه می­کرد؟مرد جوان منتظر حرفی یا پاسخی ، مردد و وحشت زده از آن پایین من را می­پایید.با لحنی قاطع و محکم گفتم:

«به پلیس زنگ نزدم.برو....»

چهره اش از هم باز شد و هیجان زده پرسید:

«خداوکیلی زنگ نزدی پلیس؟به خدا قسم که ....اصلا نمی­دونم چی بگم.»

صدای داد و فریاد فروغ از خانه شنیده می­شد. رو به مرد جوان گفتم:

«دختر قشنگی داری....»

و به سمت ساختمان دویدم.

***

لب تخت فروغ نشسته بودم.فروغ هم روی تختش نشسته بود؛ آرام بود؛ شب قبل خوب خوابیده بودیم. پرده­ها را طبق معمول کنار زده بودم.باران تندی می­بارید. ابرهای پر حجم و خاکستری اجازه نمی­دادند نور آفتاب صبح­گاهی به حیاط بتابد. شماره­ی ناشر را گرفتم:

«الو؟ سلام....من اخوت هستم.»

«سلام خانم اخوت....چه عجب... بالاخره دزد منزلتون پیدا شد؟»

«نه...ولی خوشبختانه چیزی کم نشده بوده.»

«خب...خداروشکر. پس یک روز تشریف بیارین برای قرارداد »

فروغ در چشمانم نگاه می­کرد و می­خندید.حتما باز هم من را با خواهرش یا مادرش اشتباه گرفته بود؛دستش در دستم بود:

«راستش ....این رمانی که دادم شما بخونید مال من نیست؛ من به شما دروغ گفتم.اون کتاب خانم فروغ ایزدی هست.ایشون آلزایمر دارن.منم پرستارشون هستم.»

لحظاتی به سکوت گذشت.هیچ صدایی از آن سوی خط شنیده نمی­شد.

«الو؟»

«منظورتون رو نمی­فهمم.یعنی چی؟ اون رمان رو شما ننوشتین؟شوخی می­کنین؟»

«نه اصلا...»

لبخند فروغ گشاده­تر شد.همان­طور که دستم را در دست­هایش می­فشرد،  به چشم­هایم خیره بود:

«نه شوخی نمی­کنم»

صدایم لرزید؛ به زور جلوی گریه­ام را گرفتم:

«آدم­ها بعضی وقتا وسوسه می­شن.منم وسوسه شدم.ولی...ولی »

بغضم ترکید و اشک­هایم مثل باران پاییزی که در حال باریدن بود سرازیر شد؛ من هم به چشم­های فروغ خیره بودم.

صدای ناشر را شنیدم ؛ لحنش  تحقیر آمیز بود؛ مثل  لحن فرخنده:

«از همون اول هم باید شک می­کردم.....تو حرف زدن معمولی بلد نبودی.تورو چه به این حرفا...توروچه به ادبیات! سر چند نفر این­طور شیره مالیدی؟ ها؟ اگرهم نمی­گفتی هم بالاخره دستت رو می­شد.فکرکردی الکیه؟»

دیگر چیزی نمی­شنیدم.این حقارت، حق من بود؛ گوشی از دستم رهاشد.فروغ با یک دست، اشک­های روی گونه­ها­یم را پاک کرد.نمی­دانم تا چه حد، جریان را فهمید.شاید هم اصلا متوجه نشد. اما لبخندش خیلی دلنشین بود و همین برایم کافی بود؛ دستش را روی جای چنگی که چندروز پیش به گردنم کشیده بود گذاشت و باخنده گفت:

 «اکرم میای بریم زیر بارون قدم بزنیم؟ دلم هوای تازه می­خواد.»

سرم را به نشانه تایید تکان دادم و درمیان گریه­هایم به چهره زیبای فروغ لبخند زدم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «طعم گسِ حقارت» نویسنده «عاطفه فرخی فرد»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692