از تاکسی که پیاده شدم نفهمیدم چهطور از در حیاط تا ساختمان خانه فروغ را دویدم .بعد از شنیدن خبر دزدی خانه فروغ از زبان خواهرش فرخنده، آنقدر هول شده بودم که انگار قرار بود با زودتر رسیدن من به خانه چیزی تغییر کند.
گویا همسایه روبهرویی با دیدن در بازخانه مشکوک شده بود.وارد خانه شده و صدای فریادهای فروغ را شنیده بود که آشفته حال گریه میکرده ؛ با دیدن به هم ریختگی خانه متوجه ورود دزد شده و با فرخنده تماس گرفته بود.صد بار به خودم لعنت فرستادم که همان دوساعت هم فروغ را تنها گذاشته بودم؛ اما مجبور بودم و به خواهر فروغ هم دروغ گفتم:
«به خدا رفته بودم تا داروخانه پوشک بگیرم براشون؛ نداشت.مجبور شدم برم چندتا داروخانه رو بگردم تا اون مارک همیشگی رو پیدا کنم»
خواهر فروغ سرم فریاد کشیده بود:
« مگه نگفتم برای پنج دقیقه هم تنهاش نذار؟پوشک میخواستی؟ میگفتی پیک بیاره برات...من دوروز رفتم سفر تو باید سواستفاده کنی؟»
جوابی نداشتم بدهم.درست میگفت.حق داشت؛اما بی چشم و رو هم بود.به چشم خودش نمیدید؟ همیشه رختخواب فروغ بوی تمیزی میداد.روزی دوبار موهایش را شانه میزدم.داروهایش سروقت....غذایش به موقع....لباس های تنش همیشه تمیز و مرتب.درست است که آن کار بدم را هیچیک از این ها پوشش نمیداد.اینها که وظیفهام بود.اما خواهر فروغ که از آن کار بدم خبر نداشت.پس حق نداشت به خاطر یک ساعت...حالا اصلا دو ساعت غیبتم آن هم وقتی فروغ سیر بود و دارو هایش را خورده و تمیز و راحت به خواب رفته بود با این لحن با من صحبت کند.من از کجا میدانستم قرار است دزد به خانه بزند.خب من هم آدمم.مشغله دارم....نفهیمدم چهطور با یک عذر خواهی و خداحافظی سَرسَری ازناشر، از دفترانتشارات بیرون زدم.هرچند که از سوال های سخت و پیچیده ناشر راحت شده بودم؛ مثلا پرسیده بود که چند وقت مشغول نوشتن این رمان بودهام و آثار کدام نویسنده را بیشتر مطالعه میکنم و این که یک کتاب اولی با این درجه از روانی نثر و تعلیق وکشش داستان، یک نابغه محسوب میشود.من هم لبخند زده بودم و سعی کرده بودم حرفی نزنم که بعدا به ضررم تمام شود.تصمیم گرفته بودم تا جلسه بعدی که به دفتر انتشارات میرفتم با اطلاعات خوب و حسابی در دفتر انتشارات حاضر شوم.توی تاکسی که بودم ناشر زنگ زد:
«خانم اخوت! من نگران شدم.چی شد؟کسی طوریش شده بود؟بعداز اون تلفن خیلی باعجله رفتین»
بازهم دروغ گفته بودم.نمیتوانستم بگویم دزد به خانهی زن میانسالی که پرستارش هستم زده.حقیقت را نگفته بودم.چهطور میگفتم که در یکی از محله های شلوغ حاشیهی شهر زندگی میکنم و باداشتن سه خواهر و برادر محصل و کوچکتر از خودم مجبور به کسب درآمد از راه پرستاری از یک پیرزن آلزایمری شده بودم .نه اینکه واقعاً خواسته باشم دروغ بگویم.اصلا در آن لحظه به مغزم چیز دیگری خطور نکرد.مگر برای او فرقی هم داشت؟! خودم را توجیه نمیکردم اما مگراین دروغ بدتر از آن کار بدی که کرده بودم هم میشد؟ که بخواهم به خاطر یک همچین دروغ کوچکی خودم را سرزنش کنم؟با خودم فکر کردم ؛گفتم که گفتم! اصلا باید میگفتم مشکلی پیش آمد و مجبور شدم مرخص شوم.مغزم داغ کرده بود.من با آن کاری که کرده بودم درهای اخلاقیات و وجدان و انسانیت را به روی خودم کلاً تااطلاع ثانوی بسته بودم. نمیخواستم وجدان درونم شروع به نصیحت و ملامتم کند.خودم را اینطور توجیه کردم که سرفرصت با وجدانم هم کنار میآیم.جواب داده بودم:
« نه....یعنی بله...دزد زده خونمون...مادرم هم بیماره.خالم زنگ زد اطلاع داد.»
«عجب! ان شاء الله پیدا بشه ...سرفرصت تشریف بیارین دوباره....رمانتون بی نظیره.شما با توجه به اولین اثرتون یک نابغهی ادبی هستین خانوم»
خوشحال بودم.دلم غنج میرفت.تشکرکرده بودم. اما نگران فروغ هم بودم.این که حالا حتما بیدار شده بود و بیتابی می کرد.در طول این یک سال و نیم خیلی به من وابسته شده بود. با اینکه خیلی وقت ها از روی ناآگاهی و عوارض بیماریاش حتی به سمتم حمله میکرد؛ ولی به وجودم عادت داشت. با خودم فکر کردم دزد حتما آشنا بوده. ولی من که دائم در خانه کنار فروغ بودم. چه کسی این همه خوشخیال، در نبود من ، آن هم ساعت چهار عصر، جرات دزدی داشته؟ پس حتماً آشنا بوده. میدانسته نه من هستم و نه خواهر فروغ.
***
فروغ در آرامش روی تختخواب چوبی قدیمی خود به خواب رفته بود.کندهکاری ها و تراشهای ظریف تاج تخت خوابش را هربار که کنار تختش مینشستم، بادقت نگاه میکردم، زیبایی و ظرافت در نقش و نگارش به چشم میخورد. تختخواب فروغ همیشه کنار پنجره بود.آن هم در سالن؛ هیچ وقت از فضای اتاق خواب خوشش نمیآمد.فرخنده میگفت، شاید چون میخواهد کنار کتابخانه خیلی بزرگش باشد و چشمش همیشه به کتابهای کتابخانهاش باشد. چهرهی فروغ در حالت خواب هیچ ردی از آشفتگیهای بیداریاش نداشت.آرام و باوقار؛ وقتی خواب بود خیلی اوقات با دقت به اجزای چهرهاش دقت میکردم.خطوطی نه چندان عمیق، اطراف لب و پیشانیاش را احاطه کرده بودند.پوست صورتش روشن و شفاف بود. ساعتی از آرام گرفتن و خوابیدن فروغ میگذشت، متوجه شدم یک ساعت تمام روی صندلی کنارتخت فروغ نشسته و به فروغ زل زده بودم. خانه به آشفته بازاری تبدیل شده بود. باید تا قبل از رسیدن خواهر فروغ همهجا را مرتب می کردم.ماموران نیروی انتظامی تازه خانه را ترک کرده بودند؛دوساعتی که در خانه بودند، به سوال و جواب از من و انگشت نگاری و غیره گذشت..مامور پرسیده بود:
« شما چندوقته پرستار ایشون هستین؟»
نگاهم به فروغ بود که به خیال خودش با شخصی که مقابلش بود صحبت میکرد و گاه میخندید.
«یک سال و نیمی هست»
«به کسی مشکوک نیستین؟»
شانه هایم را بالا انداخته بودم:
«نه...اصلا..هیچ کس به جز خواهرشون هم نمیاد این جا. بچه هم ندارن»
از فروغ هم سوال پرسیده بودند.اما چیزی دستگیرشان نشده بود.شاید اصلا دزد را غریبه ندانسته و بعداز رفتن او شروع به داد و فریاد کرده؛ شایدهم تا بعد از رفتن دزد خواب بوده و بعد بیدار شده واز تنهایی وحشت زده شده.یا خیال کرده بوده خواهر زادهاش یا شاید هم همسر مرحومش وارد خانه شده.دزد هم انگار با آگاهی از بیماری فروغ با خیال راحت همهجا را به امید پیداکردن پول یا طلا به هم ریخته بود.دیگر شکی نمیماند که دزد یک آشنا بوده..از لباسهای بیرون ریخته شدهی کمد فروغ در اتاق خواب گرفته تا کتاب های پخش شدهی کتابخانه روی زمین و حتی فرشهایی که به نیت پیدا کردن پولی در این خانه بزرگ و قدیمی روی هم، گوشه سالن انباشته شده بود، مشخص بود که همه تلاشش را در فرصت کمی که در اختیارداشته به کار گرفته بود.
مبهوت بودم و در جسمم احساس سنگینی و کرختی میکردم.توانایی بلند شدن نداشتم. پردههای پنجرهی کنار تخت فروغ همیشه کنار بودند.فروغ گاهی ساعتها به منظرهی حیاط بزرگ زل میزد.گاه با خودش حرف میزد و گاهی هم در خیالش من را جای کسی میدید و با من هم کلام میشد.همیشه عاشق این قاب از حیاط بودم. وقتی روی صندلی کنار تخت فروغ مینشستم تصویری که ازاین زاویه از حیاط میدیدم، ردیف چنارهای بلند و گوشهای از حوض بزرگ و خالی بود. روزگاری فروغ همه آن باغچهها و حوض و حیاط را به سلیقه خودش چهقدر زیبا آراسته میکرده.گلدان های شمعدانی چیده شده روی لبه حوض....حوض پر آب.حیاط آب و جارو شده و تخت چوبی مفروش شده و قلیان و ظرف میوه و سماور چای....اینها را در آلبوم عکسهای فروغ و شوهرش دیده بودم.میدانم....میدانم.....کار ناپسندی کرده بودم.ناپسند ؛ اما نه به اندازهی آن کار بدم..... در خلوت و سکوت خانه به جز پختن غذا برای فروغ و دادن به موقع داروهایش ، کار دیگری نداشتم.به توصیهی فرخنده نباید لحظهای از فروغ چشم برمیداشتم.کشدار بودن ساعات طولانی و کسالت بار را با دیدن آلبومهای عکس فروغ در زمان خوابش برای خودم کوتاهتر میکردم.حتی تلویزیون خانه فروغ هم زمان خوابیدنش که به خاطر داروهایش کوتاه هم نبود میبایست خاموش باشد.
***
همه کتابها به طرز وحشیانهای روی زمین پخش شده بود.بعضی از آنها از وسط باز شده بودند؛ کوهی از کتاب روی هم تلنبار شده بود.تا قبل از این حتی نگاه کردن و گردگیری کتابخانهی فروغ هم برایم لذت داشت.کتابها به ترتیب قد چیده شده بودند و من حتی یکی از آن هارا هم نخوانده بودم.کتابهای خود فروغ هم در یک قفسه جداگانه چیده شده بود.حتی کتابهای خود فروغ را هم نخوانده بودم.اما عاشق آن بودم که برای یک روز هم شده جای فروغ بودم.شهرت و محبوبیت فروغ را داشتم و دنیا را از دید یک نویسندهی معروف و مهم میدیدم.حتما اگر فروغ هوش و حواس درستی داشت و از او رمز موفقیتش را میپرسیدم از تلاش و اراده صحبت میکرد. ولی کدام تلاش؟ اصلا خود من معنای عینی تلاش بودم....وقتی برای ادامه تحصیل سه خواهرو برادرکوچکتر از خودم، از آن سر شهر، شنبهها ساعت پنج صبح از خانه که نه ، از آن لانه بیرون میزدم و در تاریک روشن صبح تا برسم به ته کوچه دراز و باریک و شیبدار ، از ترس سگهای ولگرد گرسنه و تاریکی ، جانم به لبم میرسید و حتی از صدای نفسهای خودم هم میترسیدم، من تلاش نمیکردم؟ من که از خیر دانشگاه و آرزوهایم گذشتم و خودم را فدای آیندهی خواهرو برادرم کردم؟ آنقدر از خرید یک ماشین لباسشویی دست دوم با حقوق اولم، برای مادرم کیف کردم، که هربار پوشک فروغ را بعداز اجابت مزاجش تعویض میکردم و ملحفه های بد بو را از زیرش جمع میکردم، یاد لبخند و گریهی خوشحالی مادرم ،کار را برایم آسان میکرد.از روزی که با حقوق دومم سنگ قبر ترک خوردهی پدرم را عوض کردیم ، به جز یکبار، دیگرهیچ وقت از فحاشیهای ناخواسته و داد و فریادهای گاهگاه فروغ بغض نکردم.اما به نظر من فروغ جزء آن دسته از آدمهای خوشاقبال بود که در جوانی نام و شهرت کسب کرده بود.چندین کتاب پرفروش از خودش به یادگار گذاشته بود.فروغ تمام شده بود، از نظر من این اسمش زندگی نبود که هرروز با آدم های خیالی زندگی کنی، لحظهای هوش و حواست سر جایش باشد و لحظهای دیگر بروی در عالم پنج سالگی خودت.لحظهای فریادبزنی و بعد بخندی و به زور دوا و آمپول ساعاتی آرامش و سکوت را به اطرافیانت هدیه کنی.
یکی از همان روزها بود که مشغول تمیز کردن کمد زیر کتابخانه بودم.از همان روزهایی که موقع تعویض لباس فروغ، بدجوری چنگم زده و موهایم راکشیده بود...تحمل کرده بودم .نجابت و صبوری به خرج دادم و در سکوت ،کارم را انجام داده بودم و در مقابل چنگ زدن های فروغ به سروصورتم و فحاشیهایش فقط سکوت کردم؛ آنروز ساعتی بعداز به خواب رفتنش به حیاط رفتم و زیر تنهی یکی از درختهای چنار دوزانو نشستم و باصدای بلند گریه کردم؛ بعد از مدتها ....بعد برای آنکه حواسم پرت شود تصمیم گرفتم کاری کنم تا سرم گرم شود.سراغ کمد زیر قفسههای کتابخانه رفتم.آنجا هم پراز کتاب بود.اصلا انگار فروغ به جز کتاب به هیچ شیئی اینهمه علاقمند نبوده.وقتی انبوهی از کتابها را بیرون آوردم ، چشمم به یک دسته بزرگ کاغذ تایپ شده افتاد. برگهها با یک شیرازه بههم متصل بودند.ورق زدم؛ آخرین کتاب رمان فروغ بود که بعداز بیماریاش هیچگاه چاپ نشده بود؛ روی اولین برگه در قسمت بالا، نام فروغ ایزدی به چشمم خورد.تاریخ نوشته شده روی اولین برگه مربوط به دو سال قبل بود.دقیقاً وقتی که بیماری فروغ شدت گرفته بود.همانجا چیزی مثل برق از مغزم عبور کرد.روز بعد با یکی از همکلاسیهای قدیمیام که در یک دفتر انتشارات منشی بود تماس گرفتم و خواستم یک وقت ملاقات با ناشر برایم بگیرد.پیگیر شد که برای چه کاری میخواهم.بالاخره گفتم که از سر بیکاری چندماهی است یک رمان نوشتهام و میخواهم چاپش کنم.چندروز بعد منشی _ همان همکلاسی قدیمیام _ زنگ زد و گفت که ناشر قبول نکرده.رمان نویسندگان تازهکار را اصلا نمیخواند.اصرارکردم ؛ میدانستم اگر رمان فروغ را بخواند چشم بسته بدون دیدنم هم چاپش میکند.به خاطر اصرارم قبول کرده بود...چندروز طول کشید تا خودم کل رمان را خواندم.اولین رمانی بود که در تمام عمرم خوانده بودم.با شخصیتهایش هم خندیدم و هم گریه کردم.آن چندروز، مدام کسی از درونم سرزنشم میکرد و لحظه ای منصرف میشدم اما بعد از چنددقیقه به ولع دیده شدن و شاید کسب پول و شهرت مصمم میشدم.ناشر فایل رمان را خواسته بود. روز بعد از تماس منشی ناشر، کل رمان را دادم به یک مغازه تایپ و خدمات رایانه که نسخه چاپی را دوباره تایپ کند؛ پول زیادی هم بابتش پرداخت کردم. فقط به محبوبیت و شهرت فکر میکردم. به پول و اعتبار...به این که فروغ در عوض آن همه بددهنی و در مقابل سکوت و مدارای من ، باعث خوش نامی و اعتبارم خواهد شد و بیحساب میشویم.
***
بالاخره از جایم بلند شدم و نگاهی به خانه که نه ، بازار شام انداختم. فروغ بعد از خوردن داروهایش با تجربهای که داشتم لااقل دو ساعتی در خواب بود.مشغول جمع کردن کتابخانه شدم.باید با ناشرهم تماس میگرفتم و یک روز را درهمین هفته برای قرارداد چاپ کتاب، تعیین میکردم.البته اگر دزد عوضی، باز هم متوجه نبودنم نمیشد.دستهای از کتابها را برداشتم و درحال بلند شدن از روی زمین، دسته کلیدی توجهم را جلب کرد و دوباره نشستم.دسته کلید را برداشتم و بادقت نگاه کردم.چندین کلید به جاسوییچی گردی با عکس یک دختر بچه سه، چهارساله، با موهای طلاییرنگ ، آویزان بودند.دسته کلید را روی قفسه کتابخانه گذاشتم؛ مطمئن بودم کلیدهای فرخنده نبود،اما تصمیم گرفتم راجع به آن نه به فرخنده و نه به پلیس چیزی نگویم.
***
پلکهای فروغ کم کم می لرزیدند.بالاخره چشمانش را بازکرد.سرم را نزدیک صورتش بردم و آرام گفتم:
«بهتری؟ منم اکرم... »
فقط نگاهم کرد.چشمان میشی رنگش برقی نداشت.اشکی از گوشه چشمش لغزید و روی صورتش جاری شد.به زحمت گفت:
« تو دختر خوبی هستی....من اون روز زدمت....حلالم کن»
حالا اشکهای من هم سرازیر شده بود؛ دستش را بین هردودستم گرفتم و فشردم.گریه و خنده ام قاطی شده بود:
« نه فروغ....من اصلا از تو ناراحت نیستم....من ...میدونی؟ من هم راستش دختر خوبی نیستم.»
فروغ از پشت شانه ام به نقطهای خیره شد و گفت:
« اردلان! چرا اونجا وایسادی؟ بیا...این خانوم چندوقته اومده اینجا از من نگهداری میکنه.بیا جلوتر باهاش آشنا بشی....» بعد نگاهی به من کرد و با ذوق و شوق گفت:
« تو بودی...خودت بودی که نوشته هام رو ماشین کردی دختر...خوب یادمه...این آخریها صبح تا شب و شب تاصبح نوشتمش اون کتاب رو....اردلان که نبود، دلخوشیم شده بود نوشتن اون کتاب»
انگار قلبم از جا کنده شد.بدنم یخ کرد و دهانم خشک شد.من را با کسی که رمانش را تایپ کرده بود اشتباه گرفته بود.کم کم داشت چیزهایی در مورد نوشته هایش به خاطر می آورد.بادستپاچگی گفتم:
« میرم غذاتو بیارم فروغ.»
اما فروغ دوباره به اردلان خیالی با عجز و التماس گفت:
« کجا میری؟ تو حیاط، قلیون چاق کردم برات.من دلم پوسید تواین خونه.امروز که جمعه است.... نرو اردلان.مگه شاگردت نیست درِ مغازه؟»
بلند شدم و با نگرانی از یاداوری مجدد خاطرات در ذهن فروغ ، به طرف آشپزخانه رفتم.
خواهر فروغ همان شب از سفر برگشت.بعد از کلی نیش و کنایه در مورد غیبت دو ساعته آن روز عصر ، وقتی در مقابل ،سکوت و شرمندگی من را دید، انگار دلش به رحم آمد. اما باز هم با همان لحن پراز کبر وغرور گفت:
«اگه میخوای آخرهفته که رفتی خونت، یه مدت نیا اینجا. برو استراحت کن. اصلا خطرناکه.خودم چندروزی ازش مراقبت میکنم.تو یه دختر جوونی. نمیخوام اتفاق بدتری بیفته»
بعداز کمی مکث گفتم:
« نه...نگران نباشین.من نمی ترسم.»
نگران از دست دادن شغلم بودم.روی صندلی کنارتخت فروغ نشسته بود و در حال کرم زدن به دستان فروغ، گفت:
«گفتم فردا یه نفر بیاد یه دستی به سر و روی حیاط بکشه. شده مثل خونه ارواح و اجنه.اردلان خدا بیامرز که مُرد ، فروغ روز به روز پس رفت.»
پاسخ دادم: « دستتون دردنکنه»
خواهر فروغ مکث کرد و نگاهی سرتاپا به من که به فاصلهی کمی از تخت فروغ ایستاده بودم انداخت:
«وا! خونه خواهرمه.تو چرا تشکر میکنی؟»
دوباره شروع کرد به ماساژ دستهای فروغ.
از این رکگوییاش متنفر بودم.احساس حقارت کردم.باید یکجور توی برجکش میزدم.کمی گلویم را صاف کردم:
«حالا اگه من بخوام برم مرخصی شما نمیترسین شب ها بخوابین اینجا؟من این دو سه شب ، توی حیاط یه سایه هایی هم دیدم.ولی تا میرفتم پشت پنجره سایهها محو میشدند.»
یکی از ابرو هایم را بالادادم و از روی شیطنت گفتم:
«اصلا...من میگم اینجا خیلی قدیمیه.از کجا معلوم که آدمیزاد اومده اینجا رو به هم ریخته؟شاید فروغ خانم با روح شوهرش آقا اردلان.....»
با اخمی که به چهره داشت به فکر فرو رفته بود ولی به من نگاه نمیکرد.از جا بلندشد شد و صاف توی چشمهایم نگاه کرد:
«چهمیدونم والله...منم آخه مریضم.همون آخر هفته ها هم که تو میری خونت، من یه کیسه قرص با خودم میارم.بدبختی که یکی دوتا نیست، جای خوابش که غریب باشه دیوونه میکنه همه رو. وگرنه با خودم میبردمش خونه خودم. برای من فرقی نداره دخترجون. ولی خب الان تو بیشتر قلقش دستت هست؛ اصلا خواستی بری هم یکی رو پیدا میکنم.اما به تو خیلی وابسته شده»
سعی کردم خنده ام را جمع و جور کنم.لبهایم را جمع کردم و رفتم تاداروهای فروغ را بیاورم.خواهر فروغ هم از خدا خواسته اصرار بیشتری برای رفتنم نکرد.
***
مرد جوانی که خواهر فروغ روز قبل ، صحبتش را کرده بود، از صبح زود در حیاط مشغول جارو کردن برگها بود.فروغ خواب بود.با یک سینی چای به حیاط رفتم. سوز سرمای اول صبح پاییزی به جانم نشست.آفتاب کمجانی به حیاط میتابید..صدای غارغار کلاغها لای شاخ و برگ درختها و فرش رنگارنگی از برگهای چنار که حیاط را پوشانده بود، جان میداد برای هواخوری در یک صبح پاییزی.سینی را روی لبهی حوض گذاشتم.دست به سینه مشغول تماشای جارو زدن مرد جوان شدم:
«خسته نباشید.چایی آوردم براتون.»
مرد جوان تشکر کرد و جلوتر آمد.استکان چای را برداشت.. جرعهای سرکشید:
«شما هم کارگر خانوم هستین؟»
لبخندم به اخم تبدیل شد.رویم را برگرداندم:
«من پرستار فروغ جون هستم»
زیر چشمی نگاهش کردم.کل چایی را سرکشیده بود.استکان خالی را داخل سینی گذاشت و خندید:
«ای بابا....ناراحت نشو خانوم.ما هممون کارگر این خان زادههاییم.همشون یا رفتن اون ور آب یا نمیدونم چه حکمتیه که اخر و عاقبتشون شده تنهایی و بیکسی...البته... .این خانواده رو من میشناسم.بااصل و نسب هستن همشون.از اولم نوکیسه نبودن .آقام ، شوهرِ فروغ خانوم رو میشناخت.مرد نازنینی بود.آقام میگفت ، حجره فرش فروشی داشته آقا اردلان.بعداز اون مرحوم ، زنش کمکم عقلش زایل شد.بچشون هم نشد.»
با پایم با برگهای چنار روی زمین بازی میکردم. جارو به دست به سمت کپه برگهایی رفت که در گوشهای از حیاط روی هم تلنبار کرده بود. برگها را به خاک انداز هدایت کرد و ریخت پای یکی از چنارها. با کنجکاوی به سمتش قدم برداشتم:
«شما خانم فروغ رو میشناسین؟می دونین نویسنده هستن؟»
بدون آنکه نگاهم کند برگها را جارو میکرد:
«والا نویسنده مویسنده نمیدونم.اینا بابابزرگ و باباشون هم اهل کتاب و شعر بودن.به جز اون فرخنده خانم، خواهرشو میگم که از اولش هم فقط دنبال سفر و پول خرج کردن بوده.من بچه بودم با آقام میاومدیم اینجا باغبونی.الانم که آقام به رحمت خدا رفته، من گاه گداری میام.اما دو سالی میشد نیومده بودم.من سرایدار چندتاخونه اونطرفترم. ته همین کوچه....کلی کارسرم ریخته اونجا.این بار هم فرخنده خانم زنگ زدن ، نه نگفتم. چندبارهم شما رو دیدم میاین اینجا. میدونستم پرستارگرفتن برای خانوم.»
زنگ در حیاط به صدا درآمد.بلافاصله دست از کارکشید و با خنده گفت:
«من میرم باز میکنم.عیالم کلید خونه رو آورده برام....با دخترم میخواست بره بیرون گفتم برام کلید خونه رو بیارن، پشت در نمونم یه موقع»
به طرف ساختمان رفتم تا مطمئن شوم فروغ بیدار نشده.صدای دختر بچهای از پشت سر توجهم را جلب کرد.ایستادم و برگشتم.ازآن فاصله دختربچهای با موهای طلایی را دیدم که دسته کلیدی را به مرد جوان داد. مرد جوان دستی به موهای دخترک کشید. از تعجب خشکم زد.همان جا ایستادم.دختربچه به سمت در حیاط دوید .زن جوانی دست دختربچه را گرفت و از مرد جوان خداحافظی کرد و در حیاط را بستند و رفتند.
یک ساعت بعد به حیاط برگشتم.نفس عمیقی کشیدم و با قدمهایی آهسته و لرزان به طرف حوض رفتم. مرد جوان مشغول شستشوی داخل حوض خالی بود. لبه حوض ایستادم.از آن بالا دسته کلید را بین انگشتهایم معلق گرفتم و گفتم:
«این کلید شما نیست؟»
مرد جوان سرش را بالا گرفت.دستش را سایبان پیشانیاش کرد.اول با ابروهایی در هم کشیده و کمی بعد با چهرهای وارفته و چشمهایی گرد شده از تعجب ، در سکوت ، نگاهش بین من و دسته کلید ردو بدل شد. هردو در سکوت به هم نگاه می کردیم.دسته بلند جارو از دستش رها شد و به زمین افتاد. از آن بالا دیدم که چهطور دستهایش میلرزیدند.کف هردودستش را به هم مالید.منمن کنان گفت:
«این....شما این کلید رو از کجا پیدا...منظورم اینه که چند روزی میشدکلیدهام رو گم کرده بودم»
پوزخند زدم.کلیدها را پرت کردم به داخل حوض؛ دسته کلید درست کنار پایش افتاد.خم شد و کلیدهارا باحتیاط و با نیم نگاهی به من ، از روی زمین برداشت.نگاهش پر از ترس و تشویش بود:
«به خدا....به خدا...باراولم بود.هیچ چیزی هم برنداشتم به جان بچم.»
فقط نگاهش کردم؛ چیزی نداشتم بگویم...هیچ چیز....دسته کلید را درجیبش گذاشت.با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد گفت:
«به پلیس زنگ زدی؟»
بازهم نگاهش کردم و نگاهم پراز تنفر و انزجار و بیزاری بود. از آن بالا میدیدم که تا چه اندازه تحقیر شده.مثل یک شکار که در تور گرفتار شده باشد، حتی تلاشی برای فرار نکرد. شاید هم فکر میکرد فرارهم بی فایده است.آنجا با خودم فکر کردم اگر خواهر فروغ روزی میفهمید که نوشته های فروغ را دزدیدهام چه برخوردی با من میکرد؟کمترینش همین نگاه بود... حتما سرتاپایم را هم با فحش و تحقیر به لجن میکشید.اما حتی نمیتوانستم حدس بزنم که اگر فروغ میفهمید با من چه میکرد؟مرد جوان منتظر حرفی یا پاسخی ، مردد و وحشت زده از آن پایین من را میپایید.با لحنی قاطع و محکم گفتم:
«به پلیس زنگ نزدم.برو....»
چهره اش از هم باز شد و هیجان زده پرسید:
«خداوکیلی زنگ نزدی پلیس؟به خدا قسم که ....اصلا نمیدونم چی بگم.»
صدای داد و فریاد فروغ از خانه شنیده میشد. رو به مرد جوان گفتم:
«دختر قشنگی داری....»
و به سمت ساختمان دویدم.
***
لب تخت فروغ نشسته بودم.فروغ هم روی تختش نشسته بود؛ آرام بود؛ شب قبل خوب خوابیده بودیم. پردهها را طبق معمول کنار زده بودم.باران تندی میبارید. ابرهای پر حجم و خاکستری اجازه نمیدادند نور آفتاب صبحگاهی به حیاط بتابد. شمارهی ناشر را گرفتم:
«الو؟ سلام....من اخوت هستم.»
«سلام خانم اخوت....چه عجب... بالاخره دزد منزلتون پیدا شد؟»
«نه...ولی خوشبختانه چیزی کم نشده بوده.»
«خب...خداروشکر. پس یک روز تشریف بیارین برای قرارداد »
فروغ در چشمانم نگاه میکرد و میخندید.حتما باز هم من را با خواهرش یا مادرش اشتباه گرفته بود؛دستش در دستم بود:
«راستش ....این رمانی که دادم شما بخونید مال من نیست؛ من به شما دروغ گفتم.اون کتاب خانم فروغ ایزدی هست.ایشون آلزایمر دارن.منم پرستارشون هستم.»
لحظاتی به سکوت گذشت.هیچ صدایی از آن سوی خط شنیده نمیشد.
«الو؟»
«منظورتون رو نمیفهمم.یعنی چی؟ اون رمان رو شما ننوشتین؟شوخی میکنین؟»
«نه اصلا...»
لبخند فروغ گشادهتر شد.همانطور که دستم را در دستهایش میفشرد، به چشمهایم خیره بود:
«نه شوخی نمیکنم»
صدایم لرزید؛ به زور جلوی گریهام را گرفتم:
«آدمها بعضی وقتا وسوسه میشن.منم وسوسه شدم.ولی...ولی »
بغضم ترکید و اشکهایم مثل باران پاییزی که در حال باریدن بود سرازیر شد؛ من هم به چشمهای فروغ خیره بودم.
صدای ناشر را شنیدم ؛ لحنش تحقیر آمیز بود؛ مثل لحن فرخنده:
«از همون اول هم باید شک میکردم.....تو حرف زدن معمولی بلد نبودی.تورو چه به این حرفا...توروچه به ادبیات! سر چند نفر اینطور شیره مالیدی؟ ها؟ اگرهم نمیگفتی هم بالاخره دستت رو میشد.فکرکردی الکیه؟»
دیگر چیزی نمیشنیدم.این حقارت، حق من بود؛ گوشی از دستم رهاشد.فروغ با یک دست، اشکهای روی گونههایم را پاک کرد.نمیدانم تا چه حد، جریان را فهمید.شاید هم اصلا متوجه نشد. اما لبخندش خیلی دلنشین بود و همین برایم کافی بود؛ دستش را روی جای چنگی که چندروز پیش به گردنم کشیده بود گذاشت و باخنده گفت:
«اکرم میای بریم زیر بارون قدم بزنیم؟ دلم هوای تازه میخواد.»
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و درمیان گریههایم به چهره زیبای فروغ لبخند زدم