نمیدانم چرا مقابل درب هیچ آزمایشگاهی تابلوی بوق زدن ممنوع نصب نکردهاند. مگر چقدر با بیمارستان فرق دارد؟ حتی اگر نظر من را بخواهید، سهم استرس افرادی که به آزمایشگاه مراجعه میکنند، خیلی وقتها بیش از افرادیست که به بیمارستان رفت و آمد دارند. علتش هم فقط یک چیز میتواند باشد.
انتظار برای شنیدن خبر سلامتی یا بیماری خودت یا یکی از عزیزانت. طبیعتاً این حجم از انتظار، اعصابی هم برایت نمیگذارد. دلت مدام شور می زند که اگر خبر بدی بشنوی، با اتفاقات بعد از آن باید چه کار کنی؟ اصلاً چطور میتوانی پیش از همه، این خبر را هضم کنی؟ یا حتی زندگی بعد از شنیدن اخبار بیماری چگونه پیش خواهد رفت؟ پس اصلاً منطقی نیست وقتی تابلوی بوق زدن ممنوع نصب نمیکنند. چون هرلحظه امکان دارد هرکس با شنیدن صدای بوق، یکی بخواباند زیرگوش راننده.
هوا سرد است. خاتون پشت پنجره ایستاده و تسبیح دور انگشتانش روی دور تند افتادهاند. از خودم میپرسم «یعنی چه ذکریست که ...» همان لحظه پدر، دست روی شانهام میگذارد و به خاتون نگاه میکند. گویی صدایم را شنیده که میگوید: وقتی هیچی حالشو خوب نمیکنه، چرخوندن تسبیح با همین سرعت دور انگشتاش آرومش می کنه. البته قبلاً که اینو میگفت. اما حالا نمی دونم...
شانه بالا میاندازد و مینشیند لبه مبل و تلویزیون را روشن میکند. شبکه 6، گوینده در حال خبر گفتن است. روبه خاتون میگوید: بیا بشین خاتونِ خونه. خانومِ خونه. همسرِ نمومه. انقدر زل میزنی تو تاریکی شب به چی آخه؟ به خدا معجزه پا نداره از اونجا بیاد تو خونه. بیا بشین شب پا درد میگیری دوباره.
لحظهای بعد، خاتون پنجره را میبندد و روی یکی از صندلیهای میز ناهار، کنارم مینشیند.
- بهتری مادر؟
- شمارو که تو این حال میبینم واقعاً نه. حتی بدترم میشم. باید چجوری ازتون خواهش کنم که یکم به فکر خودتون باشید؟
تسبیح را به شکل قلب روی میز در میآورد و توی صورتم زل می زند. از همان فاصله، چشمانش را میبینم که دنیایی از غم را تجربه میکند. غمی که گویا تمامی ندارد.
- مثل بچگیات، این بارم از آقا امام حسین می خوامت. مطمئنم...
میان حرفش میپرم و با عصبانیت می گویم: مادر من، عزیز من. آخه تا کی می خوای پایبند به این همه امید باشی؟ این همه نذر و نیاز کردی نشد. 1 ماه، 3 ماه، 1 سال. بسه دیگه. ترو خدا تموم کن این حرفارو.
- انقدر تند و بدبینانه حرف نزن سهراب. تو اگه حق اینو داری هرطور می خوای فکر کنی و به زندگیت ادامه بدی، منم این حقو دارم که واسه سلامتی ِدوباره تنها بچم، امید به خدا داشته باشم و توسل کنم.
با ناراحتی تسبیح را روی میز رها میکند و به سمت اتاق خوابشان میرود.
- غذات آمادست. گفتم شاید دیر بیای گذاشتم تو یخچال. من میخوابم حاجی. شب بخیر.
با این حجم از مخالفت خاتون، تصمیم میگیرم دیگر موضوع شفا و حاجت گرفتنش را حتی با پدر ادامه
ندهم. بی اشتها به غذا، به پدر شب بخیر می گویم و به اتاق میروم. چراغ را روشن نمیکنم تا نور بیش از این سر دردم را تشدید نکند. مینشینم پایین تخت و به عکسم داخل قاب نگاه میاندازم. از خودم میپرسم «این همان سهراب گذشته است؟ مگر کجای زندگی را اشتباه رفتم که سرنوشتم چنین شد؟ مگر چقدر از این دنیا سهم داشتم که جز شومی چیزی عایدم نشد؟ لعنت به نفسهایی که در این دنیا کشیدم که جز درد و سنگینی چیزی دیگر با خود همراه نداشتند.» اعصابم بیش از هر زمان دیگری بهم میریزد. دلم میخواهد تمام دنیا را زیر پا خورد کنم. با خشم، اولین جسمی که زیر دستم حس میشود را به سمت قاب عکس پرت میکنم. قاب روی زمین پخش میشود و در یک ثانیه شیشهاش میشکند و تکهای از آن، پشت دستم را میبرد.
خاتون میگوید اگر شبها قبل از خواب، آیه الکرسی بخوانی، با آرامش خوابت میبرد و دردت میرود به درک. اما من اعتقادی به این حرفها ندارم. با اینکه هر روز و بیش از روز قبل با سر درد و تهوع شدید دست و پنجه نرم میکنم اما، حاضر نمیشوم برای یک بار هم که شده آیه الکرسی بخوانم. خاتون میگوید «بس که لجبازی» اما من به این چیزها می گویم «خرافات» هیچ جوره نمیتوانم باور کنم چطور میشود از بهترین مسکنها حتی قویتر عمل کند؟ گاهی پیش میآید پدر، میان حرفهایمان وارد پیدا میشود و طرف من را میگیرد. «خدا خیرت بده پسر جون که گوش به این حرفاش نمیدی. والا منم میگم بیخیال شو خاتون اما انگار نه انگار»
با صدای خاتون از فکر و خیال بیرون میآیم.
- مادر سهراب؟ امشب خونه خانم کاظمیان مراسمه. شب عاشوراست. خدا قبول کنه هرسال میرم. اگه واست زحمتی نیست، امشبم منو برسون. اگرم که سختته یه ماشین میگیرم و میرم.
شال نخی خاتون را که وقت سر دردهای لعنتی دور سرم میبندم، باز میکنم. نگاهی به سرتاپایش میاندازم.
- میگم خاتون به خدا قسم دلم میگیره وقتی مشکی میپوشی. پس کی دست از عزا برمیداری؟ نمی دونی چقدر دلم تنگ شده واسه اون پیرهن گلدارات. به جون نصفه نیمم قسم، همینجوریش دلمون سیاه هست تو دیگه بدترش نکن.
از همان لبخندهای همیشگیاش تحویلم میدهد و در حالیکه چادر مشکیاش را روی سر میاندازد میگوید: محرم که تموم بشه چشم. حالا اگه منو میرسونی بسم الله پسر. انقدرم سؤال پیچم نکن عین بچگیات. واااای از دست تو.
- وای از دست شما خاتون که پیرمون کردی.
خاتون که وارد ساختمان نماسنگ میشود، نمیدانم چرا دلم را با خودش میبرد. هرچه با خود کلنجار میروم که برگردم خانه اما، نیرویی که نمیدانم از کجا سر و کلهاش پیدا شده، مانع رفتنم میشود. در نهایت تصمیم میگیرم همانجا بمانم. گوشی را از جیبم بیرون میآورم و به خاتون پیام میدهم. «من نرفتم. منتظرت می مونم تا برگردی.»
یادم هست اول ماه بود. ماه آبان. آبانی که سی و پنج سال قبل نامم را در خود ثبت کرده بود. بغضی عجیب، گلویم را بدجور میسوزاند. با تهوع شدیدی دست و پنجه نرم میکردم. چشمانم را بسته بودم و سرم را تکیه داده بودم به پشتی صندلی. پدر پشت فرمان، با عصبانیت رانندگی میکرد و در خیابان سمفونی بوق به راه انداخته بود. همه چیز در سکوت پیش میرفت تا اینکه پدر، با عصبانیت ترمز میگیرد و به ترافیک پیش رو لعنت میفرستد. چشمانم را که باز میکنم، درون آیینه وسط، او را میبینم که به من زل زده و از میان دندانهای قفلش میگوید: هی گفتم انقدر لجباز نباش پسر. یه هفته بمون تو بیمارستان. اونجا دکتر هست، دارو هست، آزمایشگاه دارن. گفتم یا نگفتم؟ آخه مگه تومور بچه بازیه که بگی نمی خوام و بیمارستان نمی مونم؟ دیگه از این بدتر چه حالی می خوای که هی می گی بیمارستان حالمو بدتر می کنه؟ به ولاه همتون لجبازید. تا منو سکته ندین دست برنمی دارید. اگه 5 دقیقه دیرتر رسیده بودیم خونه که الان ..... لااله الی الله.
خاتون اما بی صدا به تمام صحبتها، تنها پاسخش اشک است و ذکرِ صلوات. تا رسیدن به بیمارستان، پدر مدام سیگار دود میکند و کف دستش را از ضربه زدن روی فرمان قرمز. چشمم که به تابلوی بیمارستان می افتد، برای دومین بار بالا میآورم و از حال میروم.
****
امروز دقیقاً 2 سال و 4 ماه زمان گذشته. 2 سال و 4 ماه از تمام اتفاقاتی که برای من، خاتون و پدر حکم لحظه لحظه مرگ را داشتند. تمام این مدت درد میکشیدم و ناامیدتر از قبل، به زندگی ادامه میدادم. وقتی آن سر دردهای لعنتی سراغم میآمدند، دلم میخواست هرچه زودتر جان بدهم و زندگی را تمام کنم اما، هنوز گرفتار و مجبور به زندگی بودم. درد میکشیدم. دردِ خود و دردِ خاتون و پدر را که در انزوای خود، اشک میریختند. دیگر آش دوغهای خاتون برایم طعمی نداشتند. حتی سیگار کشیدنهای یواشکی و به دور از چشم پدر هم مرا سر ذوق نمیآوردند. شبها تمام تلاشم برای تماشای فیلمهای قدیمی و غرق شدن در دنیای شخصیتها، بی فایده میماند و دنیا برایم خلاصه شده بود در مشت مشت قرص خوردن و سر از بیمارستان و مطب درآوردن.
حدس میزنم خورشید تازه طلوع کرده باشد. جای
تعجب دارد که امروز از صدای گوینده رادیو جیبی پدر خبری نیست. شاید رفته باشد نانوایی یا سروقت غذا دادن به گربههای محل. از روی تخت که بلند میشوم، حسی عجیب سرتاپای وجودم را فرا میگیرد. نگاهی به ساعت رومیزی میاندازم. 9 صبح را نشان میدهد. همانطور که نشستهام خاتون را صدا میزنم.
- خاتون؟ خاتون کجایی؟ یه دقیقه بیا.
در یک چشم برهم زدن وارد اتاق میشود. با یک لیوان شیر عسل، به سمتم میآید و لبه تخت مینشیند.
- بیا بخور دردت به جونم. بخور نوش جونت. گلوت خشک شده. بخور جون بگیری.
لیوان را از دستش میگیرم و چند جرعه مینوشم. شیرینی عسل کمی گلویم را می زند. دور دهانم را پاک میکنم و لیوان را روی میز میگذارم.
- منشی دکتر موحدی گفت تا 1 بیشتر مطب نیست. یه لطفی کن آخرین عکس و آزمایشم رو بیار تا دیر نشده ببرم نشون دکتر بدم.
چهرهاش در یک لحظه، تغییر میکند. میبینم که روی پیشانیاش خط می افتد و صدای ضربان قلبش را میشنوم که تندتر از قبل در سینهاش میکوبد.
- جواب سی تی جدیدت رو میخوای بگیری؟
- آره. دیروز گفتن آماده شده. جدیده رو با قبلیه باید نشون دکتر بدم امروز. نگران نباش.
بلافاصله بعد از پایان جملهام، قطرهای اشک از گوشه چشمش روی پیراهن گلداری که به خاطر من تن کرده میچکد. کنار پلکش را با سر انگشت پاک میکنم و دستش را میگیرم. سرم را نزدیک گردنش میبرم و عمیق نفس میکشم.
- خاتون؟ این چه عطریه که سی و خوردهای ساله باهاته و عجیب آرومم می کنه؟
چند ثانیه مکث میکنم و ادامه میدهم: خاتونِ من؟ مادرِ من؟ دورت بگردم الهی. به چی قسمت بدم که اینجوری نکنی با خودت. بخدا اگه ...
دستانم را میبوسد و حرفم را ناتمام میگذارد.
- سلامتی پسرم رو این دفعه هم از آقا خواستم.
و سرم را میان سینهاش میگیرد و اشک میریزد.
پلههای مطب را که یکی پس از دیگری بالا میروم، همان حس و حال عجیب دیشب مقابل خانه خانم کاظمیان و صبح سراغم میآید. این دیگر چه احساس متفاوتیست که تا به حال تجربهاش نکردهام. دست روی قلبم میگذارم و تپشهای تندش را حس میکنم. یاد حرف خاتون می افتم «از آقام امام حسین سلامتیت رو میگیرم.» آقا امام حسین؟ مگر میشود چنین اتفاقی؟ شفا؟ سلامتی؟ من که اعتقادی ندارم به این خرافات.
زنگ مطب خراب است. کمی معطل میشوم تا منشی بالاخره در را باز میکند. وارد مطب که میشوم روی یکی از صندلیهای جلوی در مینشینم و عکس را روی میز میگذارم. چند لحظه بعد، منشی به سمت در اشاره میکند «نفر بعدی نوبت شماست». با تکان دادن سر تشکر میکنم و منتظر میمانم. حدود نیم ساعت زمان میبرد تا سرانجام منشی صدایم می زند.
- آقای سرشته؟ تشریف ببرید داخل. عکستون رو فراموش نکنید.
***
صدای خاتون، میان هق هق گریه به گوشم میرسد «دیدی گفتم. دیدی گفتم. منو رو سیاه برنمیگردونن.»
و من همچنان ماتِ چنین معجزهای، به حرفهای دکتر فکر میکنم «دیدی بالاخره خاتون کارِ خودشو پیش خدا کرد؟»■