داستان «دستاویز» نویسنده «افروز جهاندیده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

afrooz jahandideh

صدایش که زدند از روی صندلی‌اش بلند شد. هیچ‌کس نگاهش نکرد. مرد و زن بغل دستی‌اش، با پچ‌پچ بحث می‌کردند. دو دستی بند کوتاه کیفش را گرفت و تا میز منشی بی‌صدا رفت. می‌خواست بگوید می‌خواهم جدا بشوم؟ یا بگوید طلاق بگیرم؟ نمی‌دانست کدام بهتر است. منشی فرم را که پر می‌کرد، پرسید دلیلش برای جدایی چیست. فکر کرد و برگشت به چهل و هشت ساعت قبل؛ وسط خانه و زندگی‌اش.

از رختخواب بلند شده‌بود. چند لحظه لبۀ تخت نشسته بود. بوی هم‌خوابگی، عرقِ تن آمیخته به دئودورانت، بهم پیچیده بود. معده‌اش به بوها حساس بود و تلاطم می‌شد. به صدای نفس‌های منظم شوهرش گوش داد تا دوران سرش آرام گرفت.

 حتی اگر کور باشد یا کودن، پاهایش او را به جایی می‌برند که باید باشد و هرروزه این کارها تکرار می‌شد. زندگی‌اش موزیک جذابی بود که با تکرار زیاد ملال‌آور شده بود و همچنان پخشش ادامه داشت.

صبحانه را آماده کرده‌بود. همۀ موزیسن‌های موزیک زندگی‌اش، مثل همیشه رفتار کرده بودند. دور میز، صبحانه و چای خورده بودند، رفته بودند. حالا خانه بود و او. هنوز توی قلمروش؛ آشپزخانه کار داشت و از این بابت خوشحال بود. زمزمه می‌کرد و برنج را دم می‌داد. سالاد و خورش و سوپ و ... بعد از ناهار باز تکرار صحنه غذاخوردن.

 آن روز انگار حالش خوب نبود! احساس کرده بود از تمام اینها، حالش بهم می‌خورد. بعد عذاب وجدان گرفته بود! چرا باید از عزیزانش و تنها دارایی‌اش و تنها دلیل زندگی‌اش متنفر باشد؟ برای خودش کار تراشیده بود که فکر نکند، که بزند توی سر این نفرت و یک جایی زیر آن چیزهایی که سرگرمش می‌کرد، خاک کند.

ظرف‌ها توی آبچک بودند. قطرات شفاف آب توی سینک می‌چکید. دستمال گردگیری را شسته بود و آویخته بود کنار پنجره تا خشک شود. قلمروش پاک و پاکیزه بود.

توی خانه چرخ زده بود. لباس‌ها را سرجایشان آویزان کرده بود. برای اتوکشی، لباس زیادی نداشت. باز بیکار مانده بود. آن حس تنفر تلخ و آزاردهنده که هر لحظه غلیظ‌تر می‌شد، فرصت خودنمایی پیدا کرده بود.

هنوز شب نشده بود. برای آماده کردن شام زود بود. مهسا، کتاب‌هایش را دور و برش پهن کرده‌بود. زمزمه می‌کرد و می‌نوشت. مهرداد در اتاقش را بسته بود و صدای ملایم موزیک از لای در بیرون می‌زد. از بی‌دردسر بودن بچه‌هایش داشت بالا می‌آورد. از اینکه لازم نمی‌شد چیزی را به آنها تذکر داد یا یاد داد. همه چیز را بلد بودند و می‌دانستند. مستقل بودند. نشست کنار مهسا و گفت: می‌خوای بهت دیکته بگم؟

-نه مامان! دیکته ندارم. دارم رونویسی می‌کنم.

سراغ مهرداد رفت. در زد و وارد شد. مهرداد با هدست روی گوش پشت به در، روی صندلی چرخانش نشسته بود. روی کامپیوتر موزیک پخش می‌شد. خودش بازی موبایلی کلش آف کلنز می‌کرد. بدون اینکه مهرداد متوجه حضورش شود در را بست. شروع کرد به قدم زدن. قدم زد. قدم زد. توی اتاق‌ها گشت، دور تا دور پذیرایی و آشپزخانه را قدم زد. همه چیز سر جایش بود. اما چرا احساس اغتشاش می‌کرد. دلش شور می‌زد. انگار قرار بود یک اتفاق بزرگ بیفتد. مثل شروع شدن جنگ جهانی با

شلیک اولین موشک به خانۀ آنها. یا حمله اتمی، یا ... نفسش را حبس کرد. بعد بیرون داد. گذاشت اکسیژن بیشتری به مغز و بدنش برسد. به گوشۀ در و دیوارها نگاه کرد، تار عنکبوتی نبود. روی برگ‌های گیاه‌های توی بالکن، گرد و خاکی نبود.

ایستاد و از نقطه‌ای که بود، با چشمانش، توی خانه چرخی زد. خودش را مثل غریبه‌ای در سفر دید که هاج و واج مانده است. خانه و زندگی داشت می‌چرخید. بدون نیاز به او می‌چرخید. احساس کرد از مرکز چرخش خانه، به کناره‌ها پرت می‌شود. دوباره خودش را می‌کشد به مرکز تا محور گردش باشد اما باز به سمت دیواره‌ها پرت می‌شود.

تندتند قدم می‌زد و به جلوی پاهایش نگاه می‌کرد. از نگاه کردن به خانه، به قاب عکس‌ها، به وسایل خانه‌اش وحشت داشت. هیچ چیز را نمی‌خواست ببیند. اما ناچارا گذر از فرش به سرامیک را زیر پاهایش حس می‌کرد. یک چیزی از روی کولش بالا می‌رفت و او سنگینی‌اش را حس می‌کرد. آن چیز سنگین از درون ستون فقرات، به سمت مغزش کشیده می‌شد.

سرعت چرخش خانه داشت اوج می‌گرفت. احساس کرد دارد گم می‌شود.

مادرش گفته بود گوشۀ چادرم را ول نکن. دست دراز کرده بود چادر مشکی مادر را چنگ زده بود. بعد که مادر مُرد و چادرش را بخشیدند به مسجد، دست دراز کرده بود چیز دیگری را بگیرد تا دنبال رو آن برود. دست شوهرش بود که حلقه‌ای با دست خودش در انگشت آن کرده بود. بعد از دست شوهرش، دست‌های کوچکی در زایشگاه بود که پرستار آنها را روی سینه‌اش خوابانده بود. با انگشت‌های کوچک و ناخن‌های بلوری و نازک که بی‌هدف در هوا می‌چرخیدند. آن‌ها هم دنبال دستآویزی بودند که به آن چنگ بزنند و آرام بگیرند.

حالا خودش را در اتاق خواب می‌دید. جلوی در باز کمد. دست دراز کرده بود. دستش خورده بود به ساک. به ساک طبقۀ پایین کمد لباس‌هایش، که از آخرین اسباب‌کشی از اجاره‌نشینی، هیچ وقت آن را پر نکرده بود.

فردا صبحش ساک را زیپ و کیپ، از لباس‌های بیرون، مسواک و شامپو و صابون و لوازم آرایشی پر کرده بود. توی خانه چرخی زده بود. هیچ دستگیره‌ای ندیده بود که گوشۀ لباس یا آستینش را به خودش بند کند. در خانه را قفل کرده بود. با چرق چرق‌های سه قفله، برای آخرین بار سردی فلز کلیدها را به یاد سپرده بود.

دسته کلید را توی کفش‌های شوهرش، پشت در گذاشته بود. از پله‌ها که پایین رفته بود، همه چیز تاریک می‌شد. نور خورشید که از پنجرۀ دراز پاگرد تو می‌زد، بیشتر شبیه نور ماه شده بود تا خورشید. انگار توی پلکان یک دخمه پا می‌گذاشت. می‌ترسید، دلش شور می‌زد، زانوهایش سست بود و اگر یک لحظه درنگ کرده بود از جان می‌رفت. ولی دستۀ چرمی ساک را محکم چنگ زده بود.

منشی گفت: دلایل رو چی بنویسم؟

زن به یاد ساکش افتاد. کنار صندلیی که نشسته بود جا گذاشته بود. برگشت و سریع آن را برداشت. زد زیر بغلش. رو به منشی که منتظر، چشم دوخته بود به او، گفت: هیچی! هیچ!

دیدگاه‌ها   

#1 فرحناز 1400-02-12 16:23
عالی بود چقدر زنها تو جامعه ما بدنبال دستاویز هستند چقدر زنها گناه دارند دلم برای همه زنهایی که خود وجودیشان را گم کردند میسوزد

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «دستاویز» نویسنده «افروز جهاندیده»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692