• خانه
  • داستان
  • داستان «کوله پشتی» نویسنده «فاطیما قشقایی»

داستان «کوله پشتی» نویسنده «فاطیما قشقایی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

fatemeh ghashghaeiخیره خیره نگاهش کردم. جُم نمی‌خورد. مُرده بود. بچه‌های مدرسه، آنقدر با سنگ توی سرش کوبیده بودند که شِکلش کلاً به هم ریخته بود. دلم برایش سوخت. مگر چه کار کرده بود، که باید این طور می‌کشتنش. بیچاره آنقدر خوش شانس نبود، که من به موقع برسم و فراری‌اش بدهم.

***

پدرم از علاقۀ من، به آنها خبر داشت. روزی یکی از آنها را توی شیشه کرد و برایم آورد. تا با او بازی کنم. درِشیشه را با میخ سوراخ کرده بود تا نفس بکشد. عینِ واکسِ شفق، سیاه و براق بود. ده سانتی‌متری قدوبالا داشت و بوی الکل می‌داد. هر بار که برایش یک نخود گوشت چرخ کرده می‌انداختم دهانش را دو برابر سَرش باز می‌کرد و همۀ غذایش رایک جا می‌بلعید. پدرم می‌گفت؛ بچه افعی است. دیدنش در آن حال و روز رِقت انگیز بود. از خودم بدم آمد. اسیرش کرده بودم و ناخواسته آزارش می‌دادم. بالاخره که بزرگ می‌شد و نمی‌توانستم توی شیشه نگه دارَمَش. از طرفی، ماندنش در خانه یا باغچه هم، کار درستی نبود یا کسی را نیش می‌زد و می‌کُشت‌یا می‌کشتنش. تازه اگر همسایه‌ها می‌فهمیدند، مار سمی دارم بی‌شک، غوغایی برپا می‌شد که نگو. من و مار سیاهِ مادر مرده‌ام را با هم می‌کشتند. تصمیم گرفتم دوست کوچک بیچاره را به خانه‌اش در بیابان‌های *پازنان، برگردانم.

.. …

هنوز توی خیال و خاطراتم سیر می‌کردم، که زنگ مدرسه به صدا در آمد. مار مُردۀ مفلوک را همان جا روی *شِنگِل های گوشۀ حیاط رها کردم و به کلاس آمدم. کتاب‌هایم را آرام جمع کردم. دوباره چشمم به کیفِ دسته دار سیاه و بدقواره‌ام افتاد. شبیه یک وصلۀ بزرگ ِناجور، توی ذوق می‌زد. شاید هم من این طور فکر می‌کردم. هنوز دو ماه از سال نگذشته، دل و روده‌اش از داخل ژر خورده و با هم یکی شده بود. انگار دستم را توی کیسۀ برنج می‌کردم. چه انتظاری داشتم از کیف ِ هزار و پانصد تومانی؛ برای خریدنِ کیف کوله‌ای خوب باید پنج برابر پول می‌سلفیدم.

گله‌ای نداشتم و از وضع موجود راضی بودم ...!!!!!!

راستش را بخواهید دروغ چرا. دروغگو سگ است. کُلی گِله داشتم از خدا. که چرا تکانی به سَرو و ضعمان نمی‌دهد. کُن فَیَکون نمی‌کند. حسود نبودم. همیشه، همه چیز را از خودش خواستم. حتی بند کفش‌هایم. شاید آنقدر که او می‌خواست. خوب نبودم. شاید آنقدر که باید پایِ سجاده‌اش نمی‌نشستم و تسبیح نمی‌انداختم. شاید.... و هزاران شاید دیگر، که مثل موریانه، آرام

پرهای خیالم را می‌جوید و تُف می‌کرد. و من جوابی برایشان نداشتم. نرگس توی حیاط منتظرم بود. دوست و دختر همسایه‌مان. یک کلاس بالاتر از من می نشست. جِنس خوبی داشت. شیشه خورده قاطی اش نبود. شبیه ماهی قرمز کوچک ِتوی برکه صاف و زلال. من گاه گاهی ناری صدایش می‌کردم. تا به هم می‌رسیدیم. صحبتمان گُل می‌انداخت. تمامی نداشت. چه طور سَرِمان داغ نمی‌کرد، نمی‌دانم. از در و دیوار و هر ننه قمری، چیزی برای گفتن داشتیم

راه مدرسه کوتاه نبود اما... قیچی کلاممان نَرم نَرم کوتاهش می‌کرد. به اواسط راه که می‌رسیدیم، کَت و کولم درد می‌گرفت. به خاطر سنگینی بندِ کیف روی یک شانه‌ام، لنگر می‌انداختم و عین خرچنگ قِناس کج کج راه می‌رفتم. پارسال هم با کیفی لنگۀ همین، کَج دار و مریز، سَر کردم. اما دیگرنمی توانستم. طاقتم طاق شده بود. گاهی از دست مادرم که همیشه صرفه جویی می‌کرد، کلافه می‌شدم. همیشه چیزهای دیگر در الویت بودند. بهای پیشرفت و خانه دار شدنمان، چیدنِ سَر و دُم خرج‌های اضافی بود. مِن جمله کیف کولۀ محبوب من آن موقع هشیار نبودم اما حالا می‌فهمم چرا مادرم این کار را می‌کرد.!!!

می‌خواست وقتی بزرگتر شدم و عقلم قَد داد. دلم نگیرد از اینکه سقف بالای سرم از خودم نیست. به قسمت سَبَخی راه که رسیدیم. دور و برمان کسی نبود. من بودم و ناری، حس و حال غریب نوجوانی، و آفتاب کم رمَق زمستانِ جنوب، و بوی زمینی که باران خورده. زدم زیر آواز

سبزِ سبزم.

ریشه دارم.

 من درختی استوارم

ناری هم با من همصدا شد.

سبزِ سبزم ریشه دارم. در زمستان هم بهارم.

نمی‌شد مقاومت کرد. زمین سبز بود و هوا هم، سبز بود انگار. و صدای ما شیبه همان دراز گوشی که چمن دیده. باید اعتراف کنم که این زیرِ لب خواندن‌ها دیگر عادتم شده و امروز دیگر صدایم به اندازۀ قبل گوشخراش نیست. فقط هنوز کمی زنگ دارد. ناری سقلمه‌ای، حوالۀ پهلویم کرد. دست از جفتک زدن برداشتم و صدایم در چاهِ گَلو، خفه شد.

پسری از دور می‌آمد انگار که چیز خیلی عجیبی بود. همیشه همین کار را می‌کردیم. وقتی پسری را از ده فرسخی می‌دیدیم مثل ِ بز کور، راه را کج می‌کردیم و از توی سنگ و کُلُوخ‌ها می‌رفتیم. تا رو در رویش نباشیم. نصف راه که آسفالت نبود به مددِ قدم زدن لابه‌لای خَس و خاشاک و سنگ و کلوخ و خاک، پوزِ کفشهایمان زود ساب می‌رفت. صد رحمت به پوتین رزمندگانِ جبهه، به وقتِ حاجت می‌شد با خاکشان تیمم گرفت. یاد ندارم در آن سالها، یک روز با کفش تمیز به مدرسه رفته باشم. سرمان را پایین انداختیم. گَردَنمان دو تا شد از بَس پایین گرفتیمَش.

 همۀ کارهایمان به این خاطر بود که کسی پشت سَرمان صفحه نگذارد. فرقی نمی‌کند کجا زندگی کنی، گاهی دختر بودن خیلی سخت است. به زرگری آرام چند کلمه با هم صحبت کردیم، ریز تا درشت خانواده‌ام زرگری می‌دانستند. به نرگس هم یاد داده بودم. وقتی با هم زرگری حرف می‌زدیم و بقیه چیزی دستگیرشان نمی‌شد و هاج و واج نگاهمان می‌کردندکلی کِیف می‌کردیم.

فکرهای زیادی توی سرم، بال بال می‌زد. ساختن بالِ چوبی، مثل داوینچی. یا سَرِ هم کردن یک مجسمۀ بزرگ، شبیهِ داوودِ میکل آنژ. هیچ وقت نفهمیدم رویاها و خیالات من عجیب‌ترند یا آرزوهای نرگس؟؟؟؟ حالا که خوب نگاه می‌کنم، می‌بینم، چقدر هر دوی ما بلند پرواز بودیم. از همۀ خیالاتم ساده‌تر، درست کردن کیف کوله‌ای با تِکه پارچه بود. اما دریغ از زره ای دوخت و دوز. هیچ چیز از خیاطی نمی‌دانستم. بافتنی هم درست و حسابی، بلد نبودم. خانه داری و آشپزی هم با ذاتم جور در نمی‌آمد. کلاً از نظر قدیمی‌ها، تعطیل بودم.

به خانه که رسیدیم. بوی خوبِ *حَشویِ ماهی تنداز مادرم، شامه‌ام را قلقلک داد. خدا را شکر کردم. اگر از صبح می‌دانستم حسابی کیفم کوک می‌شد. اما غافلگیری خوب است مخصوصاً از نوع خوشمزه‌اش روزهایی که غذا باب میل شکمم نبود، حسابی پَکَر می‌شدم. و لقمه‌ها تو *بُتَم گیر می‌کرد.

 ****

عصر بعد انجام تکالیفم. کیف سیاه را پرت کردم گوشۀ اتاق. کیف ناله‌ای کرد که اخ یواش‌تر دردم گرفت. من به اه و ناله‌هایش توجهی نکردم و به طرف کوچه دویدم. توی کوچه، با چوب *رابطِ بزرگی روی خاک کشیدیم. و تا غروب بازی کردیم. گهگاه چشممان به اطراف بود که مردی نیاید. آخر برای دست زدن به پاهای بچه‌های تیم مقابل، گاهی، کاملاً دراز می‌کشیدیم. دیدن من و ناری که از همه بزگتر بودیم در آن وضعیت برای خیلی هاتعجب آور بود.

از نظر دیگران، بازی کردن دختری که پا به مقطع راهنمایی گذاشته، قباحت داشت. چه برسد به اینکه ببینند، دراز به دراز شبیه مردۀ امانتی وسط کوچه خوابیدی. بازی که تمام شد. سرو کله هامان، خاکی. روسری هامان کج و کوله، و موهایمان به هم ریخته بود.

اگر موبایل بود می‌گفتیم.. یک.. دو ... سه ...... من و دوستانم وسط بازی رابط یهویی. چه حیف که آن وقت‌ها موبایل نبود. تلفن ثابت هم خیلی نبود. تا می‌آمدی ثبت نام کنی و خط بکشن، هوووووو.. باید از هفت خوان و اکوان دیو، می‌گذشتی.

یک مشت ِ ُپر *پاسورَک روی دایره ریختیمو شروع کردیم با سنگ شکستن. حالا بشکن و کی نشکن. پاسورکها یک در میان مثل فشنگی که در می‌کنند، از زیر سنگ در می‌رفتند و وسط کوچه پایین می‌آمدند. کوچه، امابوی ما را گرفته بود. بوی شیطنت‌ها، پاسورک ها، بازی‌ها و آرزوهای کالِمان. تشنه‌ام شد. دلم یک لیوان آب تگری می‌خواست. رفتم سراغ لیوان ممنوعه.

پدرم لیوان دسته دار زیبایی داشت. شبیه لیوان چوبی توی کارتون‌های بچگی‌هایمان. آنقدر بامزه بودکه همیشه وسوسه‌ام می‌کرد، یواشکی توی آن آب بخورم. دلم می‌خواست خراطی بلد بودم و یک لیوان چوبی می‌تراشیدم. شاید هم یک کیف چوبی که هیچ وقت پاره نشود. البته همیشه هم، به داشتنِ کیف جدید، فکر نمی‌کردم.

وقتی توی مدرسه شاگردانی می‌دیدم، کم که هیچ، اصلاً دستشان به دهانشان نمی‌رسید. و هنوز غوره نشده باید مویز می‌شدند. و شوهر می‌کردند. شوهرشان می‌دادند که چه بشود.؟؟؟ خوشبخت بشوند، یا اینکه یک نان خور از خانواده کم شود

دیدن پای نداشته‌شان، غصۀ بی کفشی‌ام را می‌برد. از اینکه دغدغۀ من چقدر پیش پا افتاده بود خنده‌ام می‌گرفت ****

یکی دو ماه بعد ...خیلی اتفاقی، گذرمان به آبادان، مغازه‌های ته لنجی و بازارهای رنگارنگش افتاد. میان آن همه شلوغی،

من را پیدا کرد، با چشمان صدفی‌اش به من زل زده بود می‌خواست او را با خودم ببرم. من هم یک دل نه صد دل، عاشقش شدم.

 بالاخره مادرم را راضی کردم و او را همراهمان آوردیم. پوستش براق و به رنگ سبز ماشی بود، خطوط زیبایی به شکل چهار خانه هم داشت و قیمتش، چهار هزار و پانصد تومان بود. از آن روز به بعد، تا وقتی سال اخر، دانشگاه را تمام کردم. من و کوله پشتیِ زیبایم همدیگر را رها نکردیم.

*پاسورک. الوک. بادام کوهی * پازنان. منطقۀ نفت خیز در جنوب *حشو. سبزی ماهی همراه با تمر هند

* شنگل. سنگ ریزه * سَبَخی. زمین وسیع، * بُتم.. اصطلاح به معنی. گلویم

 *رابط. نوعی بازی گروهی، که خانه‌هایش را با گچ روی زمین می‌کشند

دیدگاه‌ها   

#4 چم کوری 1401-07-20 06:00
عالی لذت بردم
#3 عافه مالکپور 1399-11-12 14:29
چقدر خوب بود رفتم به کوچه ها و خونه های گرم و صمیمی جنوب امیدوارم موفق باشی
#2 رضا 1399-08-04 18:31
بسیار عالی و گیرا بود. زبان ساده و سرشار از عبارات نوستالژیک ما را برد به حوالی دوران راهنمایی و روزایی که دلخوشی های بزرگمون چیزای کوچیکی بودن.
#1 Puja 1399-07-13 15:00
با درود ، متن داستان از دوران بیادماندنی کودکی بسیار زیبا و پرمحتوا بود و نویسنده با بیان خاطرات شیرین کودکی ، شور و حال اون دوران رو بخوبی به مخاطب انتقال داده بود . بخصوص به ما دهه پنجاهی و شصتی ها . با سپاس فراوان از نویسنده و داستان زیباشون

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «کوله پشتی» نویسنده «فاطیما قشقایی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692