• خانه
  • داستان
  • داستان «صدای گُنگ لعنتی » نویسنده «مهستا راد»

داستان «صدای گُنگ لعنتی » نویسنده «مهستا راد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mahsa rad

شال گردنش را کمی باز کرد. انگار هم او و هم شال هر دو از این همه ضربان شدید قلب خسته شده بودند. نفس عمیقی کشید. از اینکه نمی­دانست چطور باید شروع کند آزرده خاطر بود. دائماً با خود زمزمه می­کرد و ترجیح می­داد این موضوع را با کسی در میان نگذارد. در خود فرو رفته بود. از پنجره اتوبوس بیرون را تماشا می­کرد و غرق در تفکرات ریز و درشت خود بود.

کسی را واسطه کند! خودش مطلب را عنوان کند! نامه بنویسد! به هر حال و به هر طریق نمی­خواست این فرصت را از دست بدهد. کاش با مادرش حرف زده بود. مادرها بهتر می­دانند که چگونه باید امر خیر را بازگو کنند. اصلا انگار خدا به عمد مهارتی را در دل آنها جا داده تا به خوبی بتوانند سر حرف را باز کنند و از مغرب تا مشرقِ ماجرا را حل­ و ­فصل کنند. صدای لعنتی هنوز در گوش­هایش می­پیچید. سعی کرد به یاد آورد که آن را کجا شنیده است اما سردردش تمامی نداشت. صداها کمی واضح­تر شده بودند.

_ اصلا از آدم­هائی شبیه ایشون خوشم نمیاد. آدم باید مردم­دار باشه. آداب و معاشرت بلد باشه. یعنی که چی...

زن با سر به مردی که روی صندلی جلوئی نشسته بود اشاره کرد. مرد در خود فرو رفته، یکی از پیچ­های شال گردنش را باز می­کرد و از پنجره به عبور تپه­ها زل زده بود. زن سعی داشت خود را به دختر جوانی که کنار دستش نشسته معرفی کند. از کمالات  خود سخن­ها می­گفت:

_ مثلا همین راننده­ی اتوبوس ما... حالا بماند که من می­خواستم با قطار برم و نشد. صدای آهنگش رو می­شنوی! صد بار گفتم اقا کم اش کن! انگار نه انگار. با اون عینک روی چشمش فکر می­کنه کسی شده حتما... آخرش جا به جا شدم و اومدم پیش شما. دیدم تنها نشستید. خوب نیست آدم مسافرتش رو تنهایی سپری کنه. کمربندتون رو هم که نبستید. به نظرتون یه صداهای عجیبی به گوش نمی­رسه! من به شخصه معتقدم ، آدم باید آداب و معاشرت بلد باشه...

دختر جوان گاهی سری تکان می­داد و بدون این که توجه کاملی به حرف­های زن داشته باشد فقط به حرکت­های تند و عصبی او نگاه می­کرد. در دلش اما هیجان لحظه­ای را مرور می­کرد که چطور تمام دارائی­اش را به راحتی از چنگش درآورده بودند و اگر همین مرد آرام و بی سر و صدای صندلی جلوئی نبود او حتی نمی­توانست پول بلیط برگشت به خانه را فراهم کند. صد بار به خودش لعنت فرستاد که اصلا خالی کردن کل حساب آن هم وسط خیابانی که شتر با بارش گم می­شود؛ چه رسد به یک دزد کاربَلَد؛ جز از کله­ی پوک خودش به عقل جن هم نمی­رسید. کمی بعد قرن بیست و یکم را به باد ناسزا می­گرفت. خب که چه! این همه وسیله و پیشرفت و پیشرفت... اصلا چرا باید پول را وسط خیابان، آن هم از یک دستگاه بدقواره­ی زبان نفهم بگیریم! ماشین که نمی­فهمد آدم یک صفر را اشتباه گذاشته. کل حساب را یکباره تحویل می­دهد... زن همچنان گرم سخن است. حرف­هایش به چگونگی بستن دریچه­های کولر در فصل سرما رسیده. صدای نامفهومی درون گوش­های دختر جوان فریاد می­کشد. انگار مادری به فرزندش اخطار می­داد. کمی آن طرف­تر مادری انگشت کودکش را آرام گرفت و به سمت پائین هدایت کرد.

_ مادر جون زشته با انگشت به کسی اشاره نکن

موهای کودک را به آرامی نوازش کرد. ترس و شَعف همزمان در دلش لانه کرده بودند. ترس از دست دادن این دُردانه تمام فکر این روزهای مادر شده و شَعفِ گم شدن در هیاهوی دنیا ضربان قلبش را بالا می­برد. کودک هفت ساله شده و طبق قانون باید به خانه­ی پدرش برود. اما پدر چگونه خواهد فهمید که این دو به شهری دور هجرت کرده­اند! مادر اطمینان داشت که او فعلاً خبردار نخواهد شد. اصلاً تا خبردار شود آنها به شهر دیگری خواهند رفت. آنقدر می­روند تا از حافظه­ها محو شوند. کودک تکان محکمی خورد.

_ مامان! من همه­اش یه آقائی رو می­بینم که داره پاهام رو از زیر صندلی در میاره!

_ تو خواب؟

_ نه! تو بیداری. از همون موقع که اتوبوس پیچید...

_ خواب دیدی حتماً

_ ولی سرم خیلی درد می­کنه...

_ سر منم درد می­کنه مامانی. ولش کن بخوابیم خوب می­شه. بخواب مامان.

می­گفت " خوب می­شود" اما اطمینان داشت که این دردها به این راحتی التیام نخواهند شد. کمی سرش را به طرف سالن اتوبوس خم کرد. همان جائی که پسرش اشاره می­کرد.

چند صندلی جلوتر مردی نشسته بود که انگار غم عالم را به شانه­هایش حواله کرده بودند. سرش را میان دست­هایش گرفته بود. صدای گنگ لعنتی از یک طرف و صدای صحبت­های مرد کنار دستش هم از طرف دیگر، مته­هائی شده­ بودند که سلول­های خاکستری مغزش را سوراخ می­کردند. صد بار گفته و دیگر نمی­دانست به چه زبانی باید بگوید، بغل دستی عزیز آرام­تر! بغل دستی عزیز اما بلند بلند مشغول شرح دادن مفاد قرارداد بود. موقعیت خوبی پیش آمده و او به هیچ وجه نمی­خواست آن را از دست بدهد. هیجان این قرارداد شعف­انگیز تمامیت هوش او را از سر برده است.

_ یادت نره­ها پسرم! نشینی جلوی مغازه به رفت و آمد مردم خیره بشی­ها! بشین پشت کانتر و حواس­ت به کارها باشه. وقتی اومدن مودبانه برخورد کن. زیاد حرف نزن که سرشون درد نیاد. نمونه رو نشونشون بده. قسم و آیه هم نیار که جنسمون فوق العاده­اس. من خودم به اندازه­ی کافی قسم خوردم. الو...! داری صدامو! آه... این صدای لعنتی چیه دائم تو گوش من صوت می­زنه! خب اگر کسی مُرده برید وَرِش دارید چرا اینقدر آژیر می­کشید!

فریادش آنقدر بلند بود که راننده را هم عصبی کرد. عینک آفتابی قشنگش را کنار گذاشت. این اسم را دخترش روی این شی بی جان گذاشته بود و از آن روز مرد راننده زمان دیدن دخترش از چند ساعت قبل عینک آفتابی قشنگ را به چشم می­زد. دخترش گفته بود "شبیه بازیگرای ترکیه­ای میشی". از جا بلند شد تا جرعه­ای آب بنوشد. صد بار به شاگردش گفته بود این بطری آب را همین گوشه و کنار بگذارد اما کجاست گوش شنوا! پس از پیچیدن در شیب جاده هر چه او را صدا زد جوابی نشنید. نهایتاً مجبور شد خودش از جا برخیزد تا جرعه­ای آب بنوشد. معتقد بود " اتوبوس خوش چرخ بدون راننده هم باید خوب بره" بوی نامطبوعی در تمام اتوبوس پیچید بود. بویی شبیه گوشت گندیده یا چیزی که مدت­هاست از حیات ساقط شده است. هر چه پیشتر می­رفت فضا تیره­تر و زنندگیِ بو بیشتر به مشام­اش می­رسید. صداهای عجیبی فضا را پر کرده بود. صداهایی که هیچ منبع مشخصی نداشتند. از یک طرف صدای آمبولاس می­آمد. از طرف دیگر کسی فریاد می­کشید " بچه زنده اس، فقط پاهاش زیر صندلی گیر کرده..." راننده گنگ و گیج به لحظه­ای فکر می­کرد که شیب جاده را رد کرده بود یا نه؟! همه­ی مسافران کمربند بسته بودند یا نه؟! زنجیر چرخ را بسته بود یا نه؟!

صدائی آرام گفت" متاًسفانه راننده مُرده" سرش را برگرداند. خودش را دید. روی صندلی نشسته اما سرش از پنجره بیرون بود. همه جا گنگ و تاریک، بوی خون به مشام می­رسید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «صدای گُنگ لعنتی » نویسنده «مهستا راد»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692