شال گردنش را کمی باز کرد. انگار هم او و هم شال هر دو از این همه ضربان شدید قلب خسته شده بودند. نفس عمیقی کشید. از اینکه نمیدانست چطور باید شروع کند آزرده خاطر بود. دائماً با خود زمزمه میکرد و ترجیح میداد این موضوع را با کسی در میان نگذارد. در خود فرو رفته بود. از پنجره اتوبوس بیرون را تماشا میکرد و غرق در تفکرات ریز و درشت خود بود.
کسی را واسطه کند! خودش مطلب را عنوان کند! نامه بنویسد! به هر حال و به هر طریق نمیخواست این فرصت را از دست بدهد. کاش با مادرش حرف زده بود. مادرها بهتر میدانند که چگونه باید امر خیر را بازگو کنند. اصلا انگار خدا به عمد مهارتی را در دل آنها جا داده تا به خوبی بتوانند سر حرف را باز کنند و از مغرب تا مشرقِ ماجرا را حل و فصل کنند. صدای لعنتی هنوز در گوشهایش میپیچید. سعی کرد به یاد آورد که آن را کجا شنیده است اما سردردش تمامی نداشت. صداها کمی واضحتر شده بودند.
_ اصلا از آدمهائی شبیه ایشون خوشم نمیاد. آدم باید مردمدار باشه. آداب و معاشرت بلد باشه. یعنی که چی...
زن با سر به مردی که روی صندلی جلوئی نشسته بود اشاره کرد. مرد در خود فرو رفته، یکی از پیچهای شال گردنش را باز میکرد و از پنجره به عبور تپهها زل زده بود. زن سعی داشت خود را به دختر جوانی که کنار دستش نشسته معرفی کند. از کمالات خود سخنها میگفت:
_ مثلا همین رانندهی اتوبوس ما... حالا بماند که من میخواستم با قطار برم و نشد. صدای آهنگش رو میشنوی! صد بار گفتم اقا کم اش کن! انگار نه انگار. با اون عینک روی چشمش فکر میکنه کسی شده حتما... آخرش جا به جا شدم و اومدم پیش شما. دیدم تنها نشستید. خوب نیست آدم مسافرتش رو تنهایی سپری کنه. کمربندتون رو هم که نبستید. به نظرتون یه صداهای عجیبی به گوش نمیرسه! من به شخصه معتقدم ، آدم باید آداب و معاشرت بلد باشه...
دختر جوان گاهی سری تکان میداد و بدون این که توجه کاملی به حرفهای زن داشته باشد فقط به حرکتهای تند و عصبی او نگاه میکرد. در دلش اما هیجان لحظهای را مرور میکرد که چطور تمام دارائیاش را به راحتی از چنگش درآورده بودند و اگر همین مرد آرام و بی سر و صدای صندلی جلوئی نبود او حتی نمیتوانست پول بلیط برگشت به خانه را فراهم کند. صد بار به خودش لعنت فرستاد که اصلا خالی کردن کل حساب آن هم وسط خیابانی که شتر با بارش گم میشود؛ چه رسد به یک دزد کاربَلَد؛ جز از کلهی پوک خودش به عقل جن هم نمیرسید. کمی بعد قرن بیست و یکم را به باد ناسزا میگرفت. خب که چه! این همه وسیله و پیشرفت و پیشرفت... اصلا چرا باید پول را وسط خیابان، آن هم از یک دستگاه بدقوارهی زبان نفهم بگیریم! ماشین که نمیفهمد آدم یک صفر را اشتباه گذاشته. کل حساب را یکباره تحویل میدهد... زن همچنان گرم سخن است. حرفهایش به چگونگی بستن دریچههای کولر در فصل سرما رسیده. صدای نامفهومی درون گوشهای دختر جوان فریاد میکشد. انگار مادری به فرزندش اخطار میداد. کمی آن طرفتر مادری انگشت کودکش را آرام گرفت و به سمت پائین هدایت کرد.
_ مادر جون زشته با انگشت به کسی اشاره نکن
موهای کودک را به آرامی نوازش کرد. ترس و شَعف همزمان در دلش لانه کرده بودند. ترس از دست دادن این دُردانه تمام فکر این روزهای مادر شده و شَعفِ گم شدن در هیاهوی دنیا ضربان قلبش را بالا میبرد. کودک هفت ساله شده و طبق قانون باید به خانهی پدرش برود. اما پدر چگونه خواهد فهمید که این دو به شهری دور هجرت کردهاند! مادر اطمینان داشت که او فعلاً خبردار نخواهد شد. اصلاً تا خبردار شود آنها به شهر دیگری خواهند رفت. آنقدر میروند تا از حافظهها محو شوند. کودک تکان محکمی خورد.
_ مامان! من همهاش یه آقائی رو میبینم که داره پاهام رو از زیر صندلی در میاره!
_ تو خواب؟
_ نه! تو بیداری. از همون موقع که اتوبوس پیچید...
_ خواب دیدی حتماً
_ ولی سرم خیلی درد میکنه...
_ سر منم درد میکنه مامانی. ولش کن بخوابیم خوب میشه. بخواب مامان.
میگفت " خوب میشود" اما اطمینان داشت که این دردها به این راحتی التیام نخواهند شد. کمی سرش را به طرف سالن اتوبوس خم کرد. همان جائی که پسرش اشاره میکرد.
چند صندلی جلوتر مردی نشسته بود که انگار غم عالم را به شانههایش حواله کرده بودند. سرش را میان دستهایش گرفته بود. صدای گنگ لعنتی از یک طرف و صدای صحبتهای مرد کنار دستش هم از طرف دیگر، متههائی شده بودند که سلولهای خاکستری مغزش را سوراخ میکردند. صد بار گفته و دیگر نمیدانست به چه زبانی باید بگوید، بغل دستی عزیز آرامتر! بغل دستی عزیز اما بلند بلند مشغول شرح دادن مفاد قرارداد بود. موقعیت خوبی پیش آمده و او به هیچ وجه نمیخواست آن را از دست بدهد. هیجان این قرارداد شعفانگیز تمامیت هوش او را از سر برده است.
_ یادت نرهها پسرم! نشینی جلوی مغازه به رفت و آمد مردم خیره بشیها! بشین پشت کانتر و حواست به کارها باشه. وقتی اومدن مودبانه برخورد کن. زیاد حرف نزن که سرشون درد نیاد. نمونه رو نشونشون بده. قسم و آیه هم نیار که جنسمون فوق العادهاس. من خودم به اندازهی کافی قسم خوردم. الو...! داری صدامو! آه... این صدای لعنتی چیه دائم تو گوش من صوت میزنه! خب اگر کسی مُرده برید وَرِش دارید چرا اینقدر آژیر میکشید!
فریادش آنقدر بلند بود که راننده را هم عصبی کرد. عینک آفتابی قشنگش را کنار گذاشت. این اسم را دخترش روی این شی بی جان گذاشته بود و از آن روز مرد راننده زمان دیدن دخترش از چند ساعت قبل عینک آفتابی قشنگ را به چشم میزد. دخترش گفته بود "شبیه بازیگرای ترکیهای میشی". از جا بلند شد تا جرعهای آب بنوشد. صد بار به شاگردش گفته بود این بطری آب را همین گوشه و کنار بگذارد اما کجاست گوش شنوا! پس از پیچیدن در شیب جاده هر چه او را صدا زد جوابی نشنید. نهایتاً مجبور شد خودش از جا برخیزد تا جرعهای آب بنوشد. معتقد بود " اتوبوس خوش چرخ بدون راننده هم باید خوب بره" بوی نامطبوعی در تمام اتوبوس پیچید بود. بویی شبیه گوشت گندیده یا چیزی که مدتهاست از حیات ساقط شده است. هر چه پیشتر میرفت فضا تیرهتر و زنندگیِ بو بیشتر به مشاماش میرسید. صداهای عجیبی فضا را پر کرده بود. صداهایی که هیچ منبع مشخصی نداشتند. از یک طرف صدای آمبولاس میآمد. از طرف دیگر کسی فریاد میکشید " بچه زنده اس، فقط پاهاش زیر صندلی گیر کرده..." راننده گنگ و گیج به لحظهای فکر میکرد که شیب جاده را رد کرده بود یا نه؟! همهی مسافران کمربند بسته بودند یا نه؟! زنجیر چرخ را بسته بود یا نه؟!
صدائی آرام گفت" متاًسفانه راننده مُرده" سرش را برگرداند. خودش را دید. روی صندلی نشسته اما سرش از پنجره بیرون بود. همه جا گنگ و تاریک، بوی خون به مشام میرسید.