آقای میرزایی جفت بانک ملی لباسفروشی زنانه دارد و خانمش پرستار بیمارستان است. شیفت خانمش تقریباً یکهفتهدرمیان است و حالا که مرخصی زایمانش تمام شده، آقای میرزایی مجبور است پسر دهماههاش را مثل کبوتر دوبرجه، روزهای زوج بگذارد پیش مادرش و روزهای فرد هم پیش مادرزنش.
آقای میرزایی برای تبلیغ جنسهای مغازهاش کانال تلگرامی دویستنفرهای درست کرده و همۀ ما را بیاجازه به آن اضافه کردهاست. توی کانال دمبهدقیقه عکس مدلهای گوناگون تونیک و ساپورت و سارافون و بلوز و دامن و شال و روسری و شورت و تیشرت و سوتین و ساقدست و جوراب و... را با قیمتهای بهقول خودش ارزان و تخفیفخورده میگذارد. بعضی وقتها هم برای زیادکردن نمک کانال، مطالب سیاسی را از اینور و آنور کپیپیست میکند و به خوردمان میدهد. آقای میرزایی این روزها خیلی جدی پیگیر اخبار هواشناسی است و دعا میکند هرچه زودتر برف و سرما بیاید تا دومیلیون جنس زمستانهای که برای مغاره آورده روی دستش نماند.
***
آقای ابراهیمی دیروز همین موقع از خوشحالی بشکن میزد و میگفت بالأخره خواهرزداهاش را راضی کرده تا وام ازدواج بیستمیلیونیاش را دومیلیون به او بفروشد و همچنین توانسته مغازۀ دودرهای زیر پلههای پاساژ قائم برای موبایلفروشی اجاره کند. اما حالا جای تعجب است که میگرن عصبیاش دوباره عود کرده و دنبال قرص سردرد میگردد. پنج دقیقه بعد آقای سهرابی پیشقدم میشود و تهوتوی ماجرا را درمیآورد. انگار صاحب پاساژ دبه درآورده و مغازهاش را به خاطر بیستهزار کرایۀ بیشتر، به کس دیگری اجاره داده و بانک عقدنامۀ خواهرزدۀ آقای ابراهیمی را که یک سال از تاریخ عقدش گذشته، قبول نکرده و این در حالی است که آقای ابراهیمی پریروز بیستمیلیون جنس از عمده فروشیهای علاءالدین خریده و چک یکماهه دادهاست.
***
آقای سهرابی شش هفتسالی است که روبهروی ادارۀ پست، مغازۀ لوازمالتحریر دارد. خود من هر وسیلهای که برای نوشتن نیاز داشتهباشم، از او میخرم. توی قفسههای گردگرفتۀ مغازهاش که بیشتر با پاکتنامههای پستی زرد و سفید پر شده، چند جلد مفاتیحالجنان و نهجالبلاغه و صحیفۀ سجادیه و دیوان فالنامهدار حافظ و تعبیر خواب و کتاب آشپزی و... هم بهچشم میخورد. فکس و فتوکپی و پرس کارت و ساخت فوری مهر و چسب و پنس کتاب هم دیگر خدماتی است که آقای سهرابی بهمرور زمان برای سود بیشتر قاطی شغلش کرده. تازگیها هم مجبورشده یک کامپیوتر و یک چاپگر قسطی بخرد و گوشهای از همان مغازه، برای پسرش که لیسانس کامپیوتر دارد و سهماه پیش خدمتش تمام شده، خدمات کامپیوتری راه بیندازد. در این دوسالی که با او آشنا شدهام حتی یکبار هم ندیدهام از کارش راضی باشد. همیشه از فروش کم و اجارۀ زیاد مغازه که گازکشی هم نشده و زمستانها مجبور است هیترِ برقی روشن کند و پول قبض برقش سر به آسمان میساید، گلهمند است.
***
آقای نریمانی مشاوره املاک دارد. مشخصات همۀ ملک و مستغلاتی را که برای فروش و رهن و اجاره به او سپردهاند، در یک سررسید پالتویی نوشته و مثل اسپری آسمی که دکتر برایش تجویز کرده، بیستوچهارساعته همراهش است. موبایلش که زنگ میزند، صدای گرفتهاش را کمی صاف میکند و بعد از سلام و احوالپرسی تندتند سررسید را ورق میزند تا صفحۀ موردنظرش را پیدا کند. از خانههای اجارهای چنان با آبوتاب تعریف میکند که هرکس نداند، فکر میکند دربارۀ هتل پنجستارهای در جزیرۀ کیش حرف میزند. هروقت هم نیاز باشد برای جلب اعتماد مشتری و جوشخوردن معامله، جان دوقلوهایش، سعید و سینا را وسط میکشد. برای مثال همین چنددقیقه پیش تلفنی با خانمی دربارۀ آپارتمانی سهواحده در منطقۀ مسکن صحبت میکرد و پشتسرهم جان سعید و سینایش را قسم میخورد که این خانه تازگیها بهتورش خورده و از هر جهت برای او مناسب و بهصرفه است و تنها ایرادش فاصلۀ دهکیلومتری است که با مرکز شهر و بازار دارد که البته آن هم اگر خودش ماشین شخصی داشتهباشد هیچ، اگر هم نداشتهباشد میتواند با تاکسیسرویس شبانهروزی محل، رفتوآمد کند و...
***
آقای شمسی رانندۀ آژانس است. برای پیشقسط پرایدش ده میلیون وام قرضالحسنۀ هجدهدرصد گرفته که بهقول خودش خداتومان سودش میشود. پانزدهمیلیون باقیمانده را هم برایش قسطبندی کردهاند که ماهی پانصدودوازدههزار میشود و با این حساب تا چندنسل دیگر باید قسط حلبی 132اش را پرداخت کند. امروز قبض خلافی ماشینش را که ششصدهزار است، گرفته و آمپرش رفتهاست روی هزار. به زمین و زمان فحش میدهد و تا میبیند ما با تعجب نگاهش میکنیم، از فرصت استفاده میکند و گریزی هم میزند به دستانداز و چالهچولههای شهر که گند میزند به جلوبندی ماشینها و کوچه و خیابانهای دواسمی و سهاسمی که پیداکردن آدرسها را کار حضرت فیل میکند و شب نخوابیهای توی آژانس برای رفتن یک سرویس بیشتر و...
***
آقای نیازی گلولۀ خونآلودِ پنبه را از دهانش بیرون میآورد و گلولۀ تمیز دیگری میچپاند جای دندانی که صبح کشیده و دور انداخته. امروز دیگر از چانهزدنهایش دربارۀ ادارۀ اماکن که با حکم قضایی مجبورش کرده مغازۀ ضایعاتیاش را ببرد بیرون شهر و بهخاطر همین ماجرا بیشتر مشتریهایش را از دست داده و روزی ده پانزدههزار کرایه آژانس به خرجهایش اضافه شده و بهناچار طلاهای زنش را فروخته تا با پولشان پیکانی دوستدوم بخرد، خبری نیست. فقط وقتی کپسول چرکخشککن را بدون آب بالا میاندازد، شروع میکند پچپچکردن در گوش آقای میرزایی که بالأخره توانسته سبیل یکی از مامورهای ادارۀ اماکن را چرب کند و او هم لیست کاسبهایی که برایش طومار نوشتهاند و پایش را امضا کردهاند، لو داده و سردستۀ آنها مروت سمسار دوست صمیمی خودش بوده که چشم نداشته رونق کارش را ببیند و...
***
آقای شهسواری با اینکه سه دختر دمبخت دارد و تا خرخره زیر قسط جهیزیۀ آنهاست و با اینکه بیستونه سال از گرفتن مدرک کاردانیاش میگذرد، اما وقتی دید دوستان نزدیکش توی دانشگاههای بیدروپیکر، بهراحتیِ آبخوردن و بدون حتی جلسهای حضور در کلاس، ادامهتحصیل دادند، همۀ عزمش را جزم کرد تا درسِ کاردانی به کارشناسیاش را در یکی از همین دانشگاهها بخواند. حالا هم که توی فرجۀ امتحانات ترم اول است، هر وقت از در وارد میشود، قبل از اینکه بهخاطر دیسککمر، خودش را آرام و بااحتیاط روی صندلی رها کند، جزوۀ فرمالیتۀ شب امتحانی را میچپاند توی کیف و بعد با ماشینحسابِ موبایل سادهاش به جمعزدن حسابکتابهای مغازۀ خریدوفروش غله و حبوباتش میپردازد که نبش خیابان مصدق است و در آن از گندم و جو و نخود و ماش و عدس و لوبیا گرفته، تا کشک و پشم و عسل و روغن حیوانی و تخممرغ محلی و... بهچشم میخورد.
***
آقای گنجی، معاون مدرسه، باعجله وارد دفتر میشود و انگشت روی شاسی زنگ میگذارد. حسابی خسته است و نبود آقای مدیر که دو سهروز است بهخاطر ضمانت، جرئت آفتابیشدن ندارد، اعصابش را به هم ریخته. یکی از لیوانهای بندانگشتی را تا لبه پر از چای میکند و قبل از اینکه همزمان با هورتکشیدن، همان حرفهای همیشگیاش را تکرار کند که ما معلمها مثل تفالۀ ته استکان، همیشه ته جامعه هستیم و آدم عاقل نباید خودش را اسیر شغلی کند که نه پول دارد و نه احترام و نه آینده و باید راه فراری پیدا کرد و...، معلمها یکییکی پا میشوند و آقای میرزایی دفتر مطالعات اجتماعی را برمیدارد و آقای ابراهیمی دفتر علوم تجربی و آقای سهرابی دفتر هنر و آقای نریمانی دفتر کار و فناوری و آقای شمسی دفتر عربی و آقای نیازی دفتر تعلیمات دینی و آقای شهسواری دفتر ریاضی و من هم دفتر فارسی و املا را برمیدارم و همهباهم مثل لشکرشکستخورده میرویم سر کلاسهایمان.