داستان «مادران سرخ» نویسنده «سبا عسکری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

saba askariامروز هم مثل دیروز  صدای آجرهای روی هم آوار شده ی ساختمان کناری از پنجره ی باز آشپزخانه  می آمد  .هنوز به همان حالت   روی کاناپه ی زرد چرکش نشسته و  سعی میکند صدای گنجشک هارا درون  ذهنش بسپارد.نفس عمیقی میکشد وبه زحمت بلند میشود .سرش آنقدر سنگین است که دلش میخواهدبه دیوار بکوبدش .. یک سال گذشته  ..

باز هم میرود سمت قاب عکس ها . همه را یکی یکی برمیگرداند طرف خودش .  برعکس اسباب اثاثیه ی دیگر خانه که خاک  گرفته اند ،قاب عکس ها   برق میزنند . محسن توی یکی از قاب ها ردیف دندان های سفیدش را نشان میدهد و چشمانش  روشن تر از همیشه است .صدای قاب را میشنود . پروانه ها و رقص نورشان لا به لای درخت های جنگل نمک آبرود . دست کوچک ترانه توی دست های  مردانه ی محسن گره خورده . بوی آتش و کباب می آید . چشمانش را باز میکند . خیس میشود و میسوزد . چشمهای محوش توی شیشه ی براق قاب باد کرده ..

صدای قاب عکس قطع نمیشود . سرسام میگیرد .سرش گیج میرود . نزدیک است روی پارکت های  خانه سر بخورد . قاب را برمیگرداند روی ترمه ی  سبز رنگ و پاهایش را به آرامی میگذارد توی آشپزخانه . پارچ را پر از  آب میکند و میرود سمت تراس

شمعدانی های رنگ و رو رفته را میبیند و دلش  میسوزد اما یارای گریستن ندارد .پایین شمعدانی ها کبوتری طوسی به سرعت  قرمزی چشم هایش را در حدقه میچرخاند و پر میزند  .روی یکی از گلدان های خشک شده ی تراس تخم گذاشته .

آرام اتاق را ترک میکند و ساعتی بعد دزدکی دستش را میگیرد به چهارچوب در اتاق و بال های کبوتر را نگاه میکند که روی اندامش آرمیده است . کبوتر مثل آدم های در حال اندیشه است . حتما با خودش فکر میکرد که چقدر باید مواظب بچه اش باشد .  پرده ی تراس را به آرامی کشید تا کبوتر راحت باشد ...

روی دفترچه یادداشت نقره ای اش دولا شد . بعد از مدت ها بازش کرده بود . بوی گل های یاس باغچه ی مادرش را میداد . بوی شانه ی محسن وقتی در آغوشش می خوابید .بوی تولد ترانه  وقتی از اتاق سبز بیمارستان بیرون می آمد . بوی زندگی .. بوی قوی ترانه روی شانه های محسن در روز تولد پنج سالگی .

اولش مکث کرد اما روان نویس توی دستانش چرخید و چشمانش بعد از مدت ها درخشید .

روز اول : کبوتر خیلی محتاط  روی تخم نشست. چشم هایش ریز و سرخ اند و از باز ماندن خسته نمیشوند . جوری روی  گلدان لم داده است که انگار کل تراس برای خودش است .وقتی حس کند کسی نزدیک تراس شده پر میزند اما سریع برمیگردد و روی تخمش مینشیند .میروم تا بداند اتاق خالیست و راحت روی بچه اش لم بدهد .

روز دوم : همه جا خاموش است.فقط نور کم تراس فضای اتاق را روشن کرده .شاید دیگر وجود مرا حس نمیکند برای همین پر نمیزند  و با دقت میتوانم تمام هیبت کوچکش را ببینم .زیر پلک هایش میدرخشد .چند خال ریز و مرتب کنار  هم  زیر چشمانش حک شده .هنوز نخوابیده است . دلم میخواهد بیشتر نزدیکش باشم اما تا میروم پر میزند . غصه میخورم . بعد از ده دقیقه برمیگردد . امشب تا او نخوابد خوابم نمیبرد . توی خواب و بیداری  محسن و ترانه بلند بلند آواز میخوانند .روی صندلی عقب ماشین قدیمیمان لم داده ام  و به رانندگی محسن نگاه میکنم . ترانه به کوه های سفید نگاه میکند .سرم درد میکند . کمی چشم هایم را میبندم . آوازشان آنقدر بلند میشود که گوش هایم را میخراشد . بوی سوختگی می آید . چشم هایم به زور باز میشوند . بدنم خیس عرق شده . کبوتر روی تخم هایش خوابیده . نفس عمیقی میکشم و به خواب میروم.

روز سوم: مامان همه ا ش زنگ میزند . میگویم خوبم . صدایش راضی به نظر میرسد انگار که حرفم را باور کند ، با قربان صدقه قطع میکند . چای دارچین درست کرده ام و گوشه ی اتاق نشسته ام . کاری با وجود من ندارد . سعی میکنم تکان نخورم .تراس کوچکم پر از فضله ی کبوتر شده اما به رویش نمی آورم .به نیم رخ جذابش لبخند غمناکی میزنم . شاید لبخندم را بفهمد شاید هم  تشخیص نمیدهد .دلم میخواهد نوازشش کنم و بگویم من هم مادر بودم و حالا نه . قدر بچه ات را بدان . کمی نزدیک میشوم . دو تخم میبینم. چشمهای درخشانم را میبیند . مرا که حس میکند به سرعت پر میزند . میخورد به سقف کوتاه تراس و می افتد روی زمین . میترسم . دهانم باز میماند . بال بال میزند و دوباره حواسش را جمع میکند و سریع از اتاق خارج میشوم . قیافه ام توی آیینه ی قدی خاک خورده ام  کج شده . دهانم نیمه باز است . وقتی  تراس را میبینم خالیست . مغموم مینشینم کف اتاق . بعد از مدتی ،آرام روی شمعدانی ها نشسته و بعد خودش را توی لانه اش جای میکند . چای دارچینی ام سرد شده  . با لذت مینوشم اش .

روز چهارم : صبح   کنار کبوتر بیدار شدم . آرام  کله اش را توی بدنش فرو کرده . آب مینوشم و تا ظهر کنارش کتاب جدیدم را میخوانم .

روزهفتم : چند روزی که نبودم سرم به کارهای عقب افتاده ام گرم بود . کتاب هایم را تمام کرده ام و قول یک کار جدید را بهم دادند.شاید بروم بیرون . توی هوای آزاد و بنشینم توی ماشین هایی که ربات هایی آدم کش اند .مامان میگوید که دلتنگم است .جوری حرف میزنم که غصه نخورد و تمام حرف هایم را به سرخ کوچک  میگویم .حالا به آرامی زیرچشمی نگاهم میکند و پر نمیزند . کبوتر دیگری با دقت اینطرف و آنطرف را نگاه میکند و سرخ کوچک از جایش بلند میشود و آرام میرود . شوهرش یا رفیقش یا هر کسی که دوستش دارد جایش را عوض میکند تا سرخ کوچک استراحت کند .راستش امروز از این که توانستم این هماهنگی را ببینم نفسم برید.

روز دهم : میز تحریرم را آورده ام توی اتاق سرخ کوچک . روبرویش نشسته ام هم کارهایم را میکنم هم به حرکاتش نگاه میکنم . اشتباه نمیکنم او همان سرخ کوچک است . این اسم برای خودش است .خیلی بهش می آید.رفیقش رفته لای درز دیوار های همسایه و تخت خوابیده است .

روزی که نمیدانم چندم است ولی  دلم میخواهد همه اش بنویسم . محسن و ترانه اگر اینجا بودند ذوق میکردند .البته مامان میگوید . نمیدانم . شاید ب خاطر اینکه اتاق تراس دارم خیلی خوشگل شده . کتاب هایم را چیده ام .تختم را و میز تحریر قدیمی ام . نور همانطور باشکوه  میتازد روی سرخ کوچک و دامن هزارچینم . از درخشیدن نور خورشید روی جملات کتابم لذت میبرم.

اسمش را میگذارم روزی که یکی از بچه های سرخ کوچک به دنیا آمد و تخم سفیدش مثل کارتون هایی بود که برای ترانه میگذاشتم  . دقیقا همانطور ترک خورد . همانطور نصف شد و جثه ی نحیفش  به زحمت بیرون آمد . رنگش مشخص نبود . هنوز چروک و مچاله شده داشت روی خاک گلدان تلو تلو میخورد . اگر ترانه اینجا بود انگشت کوچکش را نشانه میرفت روی جوجه و از ته دل میخندید .

روزی که بچه ی دومش به دنیا آمد سرخ کوچک اطراف را با دقت می پایید و هر از گاهی بیش از حد گردنش را میچرخاند تا کسی آزارشان ندهد . صدای ریزشان را میشنیدم . گردن های باریکشان توی هم گره میخورد و در هم وا میرفتند و دوباره از نو روی پاهای نازکشان می ایستادند . چه سه نفری خوشبختی بودند .

روز آخر : خبری ازشان نیست . بعد از اینکه دیشب لیوان شیرم را کنار دست سرخ کوچک و بچه هایش نوشیدم و به خواب رفتم ، دیگر خبری ازشان ندارم . بچه ها را برده . یعنی مرا حس کرده ؟ شاید فکر کرده  خانه ی من دیگر برای بچه هایش امن نیست . شاید حس ناامن و تاریکم را از توی چشم هایم خوانده .شاید از همان اول ترسیده بوده اما به خاطر تولد بچهه هایش چاره ای جز ماندن نداشته . اطراف را خوب نگاه میکنم . جایشان خالیست . آنقدر که  مات و مبهوت کف زمین ولو میشوم .

**

دفترچه ی نقره ای روی میز تحریر خاک خورده . چشمانش به زحمت باز و بسته میشوند . باید بلند شود و یک چیزی بخورد . باید به مامان زنگ بزند تا از آن طرف دنیا این همه نگرانش نشود . یک وری شد . از پایین همه ی کتاب هایش بزرگ بودند و میتوانست بهشان تکیه بزند .

دفترچه یادداشت نقره ای اش را از روی میز برداشت .به انبوه کتاب های خوانده شده تکیه کرد . نور آفتاب ذرات گرد و غبار روی دفترچه را واضح میکردند . دستی رویش کشید و بازش کرد .

روز اول : سرم گیج میرود .دیوارها هنوز صدای محسن و ترانه را توی گوش هایم پژواک میکنند . امروز میخواهم تمام عروسک های ترانه را جمع کنم و غوره بادمجان برای ناهار سفارش دهم . دلم یک هوای تازه میخواهد  ...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692