• خانه
  • داستان
  • داستان«مشت اول و آخر» نویسنده «علی علیخانی»

داستان«مشت اول و آخر» نویسنده «علی علیخانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ali alikhaniمدتی بود که از مسیر رفت و آمدم به دانشگاه خسته شده بودم. برای همین تصمیم گرفتم مسیر خودم را عوض کنم و به جای اتوبوس با مترو بروم. تا مترو حدود ده دقیقه ای پیاده روی بود و سر صبح ها که هوا بد نبود، می شد از پیاده روی لذت برد.

روبروی ورودی مترو چند نفری بساط کرده بودند و اجناس مختلفی می فروختند. یکی چای و سیگار، دیگری بیسکوییت و کیک. ولی از همه ی آنها خاص تر پیرمرد مظلوم و ساکتی بود که روی یک چهار پایه ی کوچک چوبی می نشست و به رهگذران زل می زد. در بساطش به جز چاقوی دسته دار و فندک های زرق و برق دار چیز دیگری یافت نمی شد. دیدن او تاثیر غمناکی بر من داشت.اولین باری که او را دیدم بسیار ناراحت شدم. نمی دانستم چرا مردی به سن و سال، باید این موقع صبح از خواب خود بزند و جلوی این رهگذران عجول، کاسبی کند.اما بعد فکر کردم حتما خانواده دار است، چاره ای ندارد.ولی این ها فقط توجیهاتی بود که عقل را رام می کرد اما دلم هنوز آرام نگرفته بود. تصمیم گرفته بودم به او کمکی بکنم ولی در بساطش چیزی که به درد من بخورد پیدا نمی شد. حدس زدم، شخصیت اش این اجازه را به من نمی دهد که بدون خرید به او پولی بدهم پس از این فکر منصرف شدم.چند روزی بود که انگار متوجه نگاه های من شده و حتی به گونه ای مرا می پایید . اما آیا او این حس همدردی مرا درک کرده بود ؟ امیدوارم این طور فکر نکند که از روی دلسوزی به بساطش خیره می شوم. یک روز جلو آمدم و الکی یک چاقو را قیمت کردم . از لحن و صدایش احساس کردم که از این کاروکاسبی اش شرم دارد .چه کسی می داند؟ شاید یک روز برای خودش برو بیایی داشته ولی چرا به این روز افتاده، نمی دانم. حالت صدایش زجر مرا بیشتر کرد برای همین سریع چاقو را برداشتم و پولی بیش از قیمت اش به او دادم . او هم فورا واکنش نشان داد، زیاد است، من هم اشاره کردم که باشد. نگاهی به چهره ام انداخت. بعد لبخندی زد. از اینکه توانسته بودم خنده را به چهره اش بیاورم مشعوف شدم. چاقو را در جیبم گذاشتم و رفتم.روز بعد دم مترو غائله ای به پا بود . جلوتر رفتم دیدم شخصی که آن طرف تر مغازه دار است به این پیر مرد بیچاره گیر داده که باید بساطش را جمع کند. پیرمرد به حالت استیصال جواب او را می داد ولی آن مرد مدام صدایش را بالا می برد تا اینکه با بی شرمی بساط حقیر پیرمرد را بهم زد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. مداخله کردم و دست مرد را گرفتم و سرش داد زدم که مگر نمی بینی پیرمرد است، گناه دارد مگر وجدان نداری؟ مرد با پرخاش گری جواب می داد که به تو چه؟ تو چه کاره ای؟ پیرمرد چند باری محکم آستین مرا عقب کشید. معلوم بود بیچاره حسابی ترسیده ولی باید یکی از او که واقعا مظلوم واقع شده بود دفاع می کرد. در همین احوال بودم که ناگهان از پشت ضربه ای به سرم وارد شد و دیگر  متوجه چیزی نشدم .

امروز دوباره این مرتیکه به من بند کرد اما فقط در حد چند بگو مگو . نمی دانم چرا فکر می کند پیاده روی ِ خدا هم مال اوست . اصلا فضول است یا پول می خواهد، نمی دانم. یکی نیست بگوید به تو چه ؟ من چه کار به مغازه بی ریخت و بدقواره ی تو دارم. تو کارت  چیز دیگری است و من بساطم چیز دیگری. ای جوانی کجایی که یادت بخیر.آن روزها کجا رفت که یک مغازه ی دو دهنه را که سرآمد مغازه های محل بود، می چرخاندم. حالا قسمت بود یا ندانم کاری خودم، زد و داستان ما آن طوری شد. حالا نباید یک جوجه مغازه دار برای من شاخ و شانه بکشد. چند روزی است که کار وکاسبی درست و حسابی نکردم. جای قبلی ام، جلوی بانک بهتر بود اما مدیر گوشت تلخ بانک کار و بارم را خراب کرد و مرا بی جا و مکان کرد.حالا اینجا، صد تا فضول و آقا بالای سر دارد. بیا، دوباره سر و کله این پسر پیدا شد. چند روزی است که متوجه او شدم. دائم به چشمم زل می زند، طوری که انگار می خواهد قورتم دهد. می دانم، خوب هم می دانم که از آن جوانهای عوضی است که می خواهد اذیتم کند ولی نمی داند که من حریف صدتای مثل او جوان روغن نباتی می شوم. زمان ما این طوری  نبود. جوانها احترام سرشان می شد هیچ وقت جرات نمی کردند توی چشم یک ریش سفید خیره شوند. سر به زیر از جلوی بزرگتر رد می شدند اما حالا ... چه بگویم. معلوم نیست چه می خواهد ؟ همین طور به بساط خیره شده . اگر می توانستم بگویم،سوسول تو را چه به چاقو و فندک؟! یک چاقوی دسته زنجان را برداشته و قیمتش را می خواهد دو برابر قیمت را هم بگویم که نمی فهمد گران است چون اصلا توی باغ این حرف ها نیست . حتما می خواهد برای کسی سوسه بیاید. نگاه کن، این یکی عجب خری است، تازه بیشتر هم پول داده و حالا باشد می گوید. معلوم است خوب بابا را تیغ زده. این پسر اهل کار نیست که پول بازوی خودش باشد. اما چرا این طور نگاهم می کند؟ نکند فهمیده که چاقو را گران گفتم؟ اگر فهمیده بود، چرا بیشتر هم پول داد؟ نه بابا آدم این حرف ها نیست. برو پی کارت الان درست دیر می شود ! باز این مرتیکه بند کرد به من.انگار امروز حسابی عصبی است. چرا اینطوری می کند؟ با بساطم چیکار داری؟ اگر واکنش تندی نشان دهم ممکن است دیگر آرام نشود و زنگ یزند شهرداری، آن وقت حسابم با کرام الکاتبین است. بگذار قدری سر و صدا کند، بعد می رود. کار هر روزش است.چشم، جمع می کنم.دوباره این پسر پیدایش شد. دارد چه کار می کند؟ بیا این طرف، الان کاسبی ما را خراب می کنی.نه، چرا آرام نمی شود؟ گفتم اگر چاقو به دستش بدهم شاخ می شود اما فکر نمی کردم که دودش به چشم خودم می رود. دیگر دارم عصبی می شوم. هرچه قدر می کشمش کوتاه نمی آید. چطور است برای خود شیرینی جلوی مرتیکه هم شده با مشت به سرش بزنم تا حساب کار دستش آید و گورش را گم کند؟

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان«مشت اول و آخر» نویسنده «علی علیخانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692