• خانه
  • داستان
  • داستان کوتاه «مرده خوری» نویسنده «حمید جعفری»

داستان کوتاه «مرده خوری» نویسنده «حمید جعفری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

حروف همچون الهه ی معابد، کلمات را آفرینش می کنند و کلمات همچون نیروی گرانش، اَذهان را به دنبال خود می کشانند. گاهی در لحظه ای کوتاه همچون یک صدم ثانیه و شایدم کمتر، ذهن به معانی کلمات پی می برد، پس مطلوب حاصل می شود.

اما گاهی هم سالیان در آینه ی تاریخ می گذرند ولی همچنان معانی و مفاهیم برخی کلمات مبهم باقی خواهند ماند و ذهن آدمی همچون دراز گوشی که در گِل و لای گیر افتاده است در میان باتلاقی از ابهام دست و پا می زند و تقلای فهم آنها را می کند. ابهام همانند خوره ای نهان با نیشخندی موزیانه، آرام آرام آدمی را از بطن و درون در انزوای مُطلق می خورد و می تراشد. همین طور می خورد و می تراشد. خوردن، تراشیدن. خوردن، تراشیدن. برای التیام این بیماری صعب علاج هیچ دارو و درمان و تسکینی افاقه ندارد جز اِکسیر شفابخش کشف. کشف معانی کلمات مُبهم؛ کلماتی که روح شان در کالبد و تمثیل خوره حلول کرده است تا آدمی را از درون بخورند و بتراشند و تا زمانی که کشف حاصل نشود، خوره همچون موریانه می خورد و می تراشد. ولی با کشف قلمرو معانی آنها آرامش حاصل می شود. وقتی معانی آنها یافته می شود، خوره ی ذهن از غلیان و جولان می ایستد. در این لحظه جریان انزوا روند معکوس می گیرد. دیگر انسان به انزوا نمی رود بلکه خوره ی جهالت به انزوا و زوال سوق داده می شود.
یکی از این کلمات مرکب و مُبهم که ذهنم را آرام آرام در انزوا می خورد مرده خوری است. این کلمه ی مُرکب از چند سال پیش به ذهنم گره خورد. یک روز که در حال اختلاط و تعریف با هادی- یکی از دوستانم – بودم، او این کلمه ی مُبهم را از لابلای لب های خشک و ترکیده اش به سوی ذهن کنجکاوم از میان لاله ی گوش هایم گسیل ساخت و آن را همچون خوره بر جانم تحمیل کرد. هر چند که شنیدن کلمات عجیب و غریب از زبان هادی بعید نبود و او مرد کلمات نادر ونامانوس بود ولی نه دیگر مرده خوری نمی دانم چرا سخنان هادی از همان وقتی که با او دوست شدم، متفاوت از سایر هم سن و سالانش بود؛ شاید شرایط منحصر به فرد زندگی اش سبب و علت اصلی این سخنان و حتا تفکراتش بود. آنطور که قبلن از خود هادی شنیده بودم هنگامی که در مدرسه ی راهنمایی درس می خواند، مادرش به خُلد آشیان پرواز کرد. شاید مرگ مادر و مادر مُردگی در او این چنین تاثیر گذاشته بود. او بعد از مرگ مادر، دیگر رفتارش با بقیه ی هم سن و سالانش تغییر کرد. آشنایی عینی هادی با مقوله ی مرگ در کودکی جهت افکار و رفتار او را تحت شعاع خود قرار داده بود، آن هم مرگ مادر! مادرش را مقابل چشمانش در گور گذاشته بودند و او فقط مجبور بود تا این صحنه ی مرگبار را نظاره گر باشد.- از خودش شنیده بودم.- هنگامی که دوستان و هم سن و سالان او به پارک، شهربازی و یا سینما می رفتند، هادی برخلاف آنها عمل می کرد و به جای دیگری می رفت. هر وقت او همانند دوستانش حوصله اش سر می رفت، به قبرستان های متروک و نیمه متروک و یا فعال شهر می رفت. گاهی اوقات ساعت ها طول می کشید. گاهی اوقات هم زود می رفت و برمی گشت. هنگامی که دوستان هادی برای خوش گذرانی و فراغت خودشان، پول های بسیاری را خرج می کردند؛ برخلاف آنها، هادی هیچ وقت بعد از مرگ مادرش برای خوش گذرانی کردن، هزینه ای پرداخت نکرد. شاید هم پرداخت کرد؛ البته اگر بشود به آن هزینه اطلاق کرد. هزینه ی او فقط مقداری آب بود که در یک بطری می ریخت و با خودش به قبرستان می بُرد. هر وقت هم که بر می گشت، بطری خالی بود. کسی نمی دانست هادی ساعت ها تک و تنها در یک قبرستان متروک با یک بطری آب چه می کند! نمی خواستم گوش هایم دروازه شایعات باشند؛ از طرفی هم نمی توانستم از کنار حرف مردم ساده بگذرم؛ عده ای از دوستانش می گفتند: « هادی مرده خوری می کنه.»
من بعد از شنیدن این جمله، به آنها تذکر می دادم: « این حرف رو نزنید، شاید ناراحت بشه!»
آنها در جوابم می گفتند که: « این حرف رو خود هادی گفته.»
من زیر بار حرف آنها نمی رفتم. چرا باید هر حرفی را قبول کنم؟ بعضی حرف ها گنجایش تفکراتم نیستند. اما نمی توانم بگویم که مُطلقن بی تاثیر بودند. نه! یک شک پنهان نسبت به هادی در من رخنه کرده بود که گاهن توام با ترس نیز بود. هر چند که بسیار هادی را دوست داشتم و به او ایمان محض داشتم؛ اما حرف های عجیب و غریب دوستانش و خود او، گذراندن ساعت ها طولانی تک و تنها در قبرستان های متروک و نیمه متروک شهر، باعث ایجاد نوعی سو ظن به او در من شده بود.
یک روز که در حال، اختلاط با هادی بودم، کم کم سر تعریفی را که باز کرده بودم، به سمت جریان قبرستان سوق دادم و سپس از او پرسیدم که: « تو ساعتای طولانی، تک و تنا، توو قبرستون چیکار میکنی؟!»
هادی لحظه ای به چشمانم خیره شد– شاید از سوالم جا خورد - و سپس با لبخندی گذرا گفت: «مرده خوری!»
بعد از آن روز که از زبان خود هادی این حرف را شنیدم، دیگر ترسم به رُعب و وحشت مُبدل شد. همه دوستانش می گفتند که او مرده خوری می کند و الان خودش با زبان خودش، این حرف را تایید می کرد.
هر چقدر روزها...نه! هفته ها...شاید! سالیان...بله! سالیان به این قضیه فکر می کردم، کار به جایی نمی بردم. هادی و مرده خوری؟! او یکی از بهترین دوستانم بود؛ این کار از جانب او بعید و محال بود. آخر چطور می توانستم باور کنم که هادی با آن تفکرات و سخنان فیلسوفانه و ژرف اندیشانه اش، مرده خوری کند. من هر وقت مشکلی داشتم و یا عصبانی می شدم، به او پناه می بردم و هادی همچون آب بروی آتش، مرا تسکین می داد و نصیحت می کرد. سخنان هادی بسیار نافذ و عمیق بودند. او غالبن می گفت:« به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت، غصه هم می گذرد.»
این شعر را که همیشه از او می شنیدم، بسیار مرا التیام و آرامش می بخشید؛ از طرفی هم نمی گذاشت تا باور کنم که او مرده خوری می کند، اما حرف مردم و نیز بعضی سخنان و رفتار های مشکوک هادی، در دلم شکی را شعله ور ساخته بود.
***
چند سالی بود که خبری از هادی نداشتم. می گفتند که او به سربازی رفته است. دیگر هادی را نمی دیدم اما کلمه ی مرکب مرده خوری را نه؛ چون همیشه جلوی چشمانم رژه می رفت. این کلمه ی نامانوس از درون می جوشید و ذهنم را همچون زالو می مکید و بِسان خوره می تراشید. شب ها که همه جا سکوت فرمانروایی می کرد، این خوره ی کلمه ای تا صبح ذهنم را می تراشید. نمی دانستم چه کار باید کرد! نمی دانستم تا چگونه از دست این خوره ی کلمه ای راحت شوم! اما چاره چه بود؟ یا باید تحمل می کردم و یا مرد و مردانه به سوی هادی می رفتم و ماجرا را کشف می کردم و خلاص. هادی که نبود بنابراین مجبور بودم تا تحمل کنم. چند سالی تحمل کردم و به این صورت گذشت تا اینکه خبردار شدم، هادی از سربازی برگشته است. دنبالش را گرفتم و فهمیدم که او در یکی از قبرستان های شهر است. بدون لحظه ای درنگ، به سویش رفتم و او را در همان قبرستان با یک بطری آب یافتم. هادی در روی یک صندلی آهنی در کنار یکی از قبرهای قدیمی نشسته بود و به نقطه ی نامعلومی در قبرستان خیره شده بود. نمی دانم چرا؟ شاید منتظر آوردن مُرده جدید بود! به آرامی جلو رفتم و با هادی رو بوسی کردم. کمی که چانه ام گرم شد، از او درباره ی خوره ذهنم پرسیدم و گفتم :« منظورت از مرده خوری چیه؟»
هادی نگاهی گذرا بر من کرد سپس با لبخندی همچون شکفتن گل های بهاری گفت:« نکنه خیال کردی من مرده خوری می کنم؟»
خیلی خجالت کشیدم و نسبت به اعتمادی که به او داشتم، آگاهش کردم. هادی سرش را پایین انداخت و بعد از لحظه ای نگاه به سنگ قبر قدیمی مقابلش، نگاهش را به سمت من کرد و گفت: « اگه می دونسم که اون کلمه اینقدر اذیتت می کنه، هیچ وقت نمی گفتمش؛ اما امروز برا همیشه تمومش می کنم. فقط صبور باش. تا می تونی باید صبور باشی.»
کمی ساکت و صبور با هم به قبرستان می نگریستیم که ناگهان هادی به من گفت: « بلند شو و دنبالم بیا.»
هادی با قدم های آهسته به سمت جمعیتی که لااله الا الله می گفتند، رفت و به آنها پیوست. من هم در کنارش، لابلای عزاداران ایستادم. میت را کنار گور خالی گذاشتند. مداح مجلس را گرم کرد. سپس میت را از طرف سر، داخل گور کردند و در لحد به سمت راست خواباندند. کمی پارچه ی سفید کفن صورتش را باز کردند و روحانی شروع به خواندن دعاهای تلقین کرد:«اسمی افهم...»
همین که تلقین تمام شد، گور را پر از خاک کردند، سپس همه به سمت وسایل ایاب و ذهاب رفتند.
ولی هادی و من، قبرستان را ترک نکرده بودیم. ترسیده بودم که شاید هادی قصد بدی در سر دارد؛ شاید او می خواهد مرده را از گور بیرون بکشد و مرده خوری را به من نشان بدهد. در همین اوهام بودم که ناگهان هادی به سمت من برگشت و به چشمانم خیره شده و گفت:« وقتی مادرم رو از دس دادم، از زندگی سیر شدم. خیلی زود فمیدم که دنیا، فقط یه حادثه ی گذراس. پیش یه اهل دل رفتم و ازش کمک خواسم؛ بهم گُف که تووی قبرستونا، بیشتر قدم بزن ولی افراط نکن. بعد از اون، هر وخت دلم می گیره، به قبرستون میام و گاهی هم یه سنگ قبری رو می شورم و ثوابشو هدیه می کنم به روح مادرم. اما مرده خوری! منظورم عبرت گرفتن از اموات بود نه بیشتر.»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692