• خانه
  • داستان
  • داستان «لبه ی ممتدِ درماندگی» نوینسده «فرهاد قبادی»

داستان «لبه ی ممتدِ درماندگی» نوینسده «فرهاد قبادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farhad ghobadi

زنِ مُسن که حدود پنجاه سال سن داشت با چادر مشکی  آرام آرام در میان پارکِ تقریبا خلوت قدم می زد. نورِ خورشیدِ بعد از ظهرِ پاییزی که شدت گرمایی تابستانی خود داشت را از دست می داد تقلا می کرد از هر روزن بین برگهای درختان نفوذ کند تا به زمین برسد.

برگها  می دانستند که دیر یا زود رنگِ خود را از دست می دهند و درخت آنها را یه زمین رها خواهد کرد با این وجود آنها تمام   تلاش خود را می کردند تا آنجا که می توانند به زندگی ادامه دهند شاید فرجی حاصل شود.

زنِ مُسن کنجکاوانه تمام پارک را از زیر نظر میگذراند انگار دنبال کسی می گشت. چشمانش به زن جوانی افتاد که روی نیمکت پارک نشسته بود غرق تفکر به روبرو خیره شده بود. زن مسن رو به او مسیرش را تغییر داد. به نیمکت که رسید در حالیکه  همچنان زنِ جوان را نگاه میکرد آرام، با فاصله کنار او روی نیمکت نشست. زنِ جوان چادر مشکیِ رنگ و روی رفته ای بر سر داشت. صورت بدون آرایشش زیبا و پوستی صاف و روشن داشت. هنوز متوجه زن مسن و نگاه های کنجکاوانه او نشده بود.

لبخندی ساختگی صورت کم آرایش زنِ مُسن را پوشاند و رو به زنِ جوان گفت: هوا خنک شده، نگاه کن قاصدک های پاییزی هم آمده اند. سسپس به قاصدکی که بر روی زمین با کوچکترین نسیمی به چپ و راست می رفت اشاره کرد.

زنِ جوان آهسته و با همان نگاه خیره رو به زنِ مُسن کرد و آرام زیر لب گفت: آره ،  قاصدک ، قاصدک . مادرم می گفت قاصدک نشانه اینه که زمستان نزدیکه و باید به فکرزمستان وسرما بود. زمستان مثل تابستان نیست. تابستان پدرِ بدبخت بیچاره هاست.

زنِ مُسن گفت: انگار خیلی تو فکر بودی؟ برای زنِ جوانی مثل توخیلی زوده  اینقدر تو فکر باشه ، تو باید الان از زندگیت لذت ببری.

زن جوان آه بلندی کشید و گفت: کسی که از اول چاره اش سیاه باشه تا آخر سیاهه.

زنِ مُسن با لبخندی جواب داد: خانمم انگار دلت خیلی پُره! چیه؟ با شوهرت حرفت شده؟

زن جوان ابرو درهم کشید و بعد از کمی سکوت با بیحوصلگی گفت: شوهر چی؟ بختم سیاهه.

زنِ مُسن به  او نزدیک شد و با مهربانی دست زن جوان را در دستش گرفت و گفت/ عزیزم اگر صلاح می دانی یک کم با من حرف بزن ببینم چته.

زنِ جوان گفت: آدم بدشانس در یک خانواده بدبخت و بدشانس به دنیا میاد. روزگار اگر بخواد کسی بدبخت باشه تا صد نسل بدبخته. پدرم عاشق پسر بود اما همه بچه ها ی مادرم دختر می شدند. هشت تا دختر پشت سر هم با فاصله سنی کم بودیم. انگار پدرم لج کرده بود  چون با  وجود اینکه دستفروش بود و درآمد درست و حسابی نداشت نا امید نمی شد. مادرم از اینکه دخترزا  بود عذاب می کشید و گاهی به گریه می افتاد و می گفت خدا منو مرگ  بده ،میگید چکار کنم .  بالاخره بعد از هشت تا دختر پدرم صاحب پسر شد. نمیدونی پدرم چقدر خوشحال بود اما خوشحالی او زیاد طول نکشید چون خیلی زود متوجه شدیم که برادرمان عقب مانده ذهنی است. فامیل ها و همسایه ها می گفتند: این نتیجه ناشُکریه و اینکه آدم باید به آنچه خدا میده راضی باشه.

زنِ مُسن گفت: دختر و پسر فرق نداره.

زنِ جوان گفت: برای پولدارهاس که فرق نداره. من خودم دوبار شوهر کرده ام یکی از دیگری ناانسان تر. رویای ازدواج برای پولدارها یعنی خوشبخت تر شدن ولی برای بیچاره ها یعنی امید به آزادتر شدن و فرار از نداری.

زنِ مُسن مشتاق به شنیدن حرف های او پرسید: چرا؟ انگار خیلی بدشانسی دیده ایی؟ بگو ببینم.

زنِ جوان که سفره دلش باز شده بود گفت:وقتی خانواده ایی فقیر باشه و نُه تا نان خور داشته باشه دخترها فقط فکر نجات  بوسیله شوهر کردن هستند. من دختر دوم خانواده بودم و بعد از خواهر بزرگم در سن پانزده سالگی به یک جوان که کارگر آرایشگاه مردانه بود شوهر کردم. بشدت آدم بدگمانی بود. اگر منعش نمی کردی مجبورم میکرد روبنده بپوشم. نظرش این بود که زن اگر مجبور بشه با مردی حرف بزنه باید زمین رو نگاه کنه حتی اگه از اقوام نزدیک باشه! وای به آن روزی که مردی در یک مجلس خانوادگی حرف خنده دار میزد و من هم می خندیم الم شنگه راه می انداخت و کتکم میزد.آدم که دست خودش نیست نخنده.  

زنِ مُسن گفت: اون مریض بوده.

زنِ جوان برای تایید حرف او ادامه داد: باورت نمیشه وقتی تلویزیون نگاه می کردم کنجکاوانه منو نگاه میکرد که ببینه به مردی در تلویزیون توجه میکنم یا نه. چی بگم؟ تو خونه زندونی بودم بعضی روزها  سر زده میآمد و خانه را بازرسی میکرد. تلفن خونه رو بررسی میکرد. یکروز تلویزیون برنامه مشاوره روانشناسی داشت که در باره موضوع بدگمانی هم صحبت میکردند. دکتر مشاوره گفت که با مشاوره ، بیماری بدگمانی درمان می شود. الهی به سر دشمنت هم نیاد ، وقتی موضوع برنامه ی تلویزیونی و رفتن به مشاور روانشناس را با احتیاط پیشنهاد کردم دیوانه وار بهم حمله کرد و گفت: حالا کارت به جایی رسیده که بهم میگی دیوانه. از آن به بعد، نه تنها باهام حرف نمی زد بلکه کتک های وحشیانه ایی بهم زد  و در حیاط را هم قفل میکرد آنقدر اذیتم کرد که به طلاق رضایت دادم در حالیکه هفده سال بیشتر نداشتم. زن نازا مثل آدم تو قایق سوراخه. هر چقدر سعی کنه آبها رو بیرون بریزه بالاخره غرق میشه. آن زمان نمی دانستم که نازا هستم. یه بار  با اون بیشرف دکتر رفتیم آدرس کلینیک تخصصی نازایی تهران را به ما داد که پشت گوش انداخت. یک سال سربار خانه ی پدر بودم از نگاه و حرف دلسوزانه اقوام و خانواده و همسایه ها به مرز جنون رسیده بودم. از ترس اینکه حرفی پشت سرم درنیارن از خانه بیرون نمی رفتم.

زنِ مُسن گفت:  بمیرم برات. همه مردها بد نیستند. مرتیکه دیوانه زنجیری بوده. مشکل تو اینه توسری خور بار آمده ایی، والا آدم که نمی تونه اینقدر تحمل داشته باشه.

زن جوان در جواب گفت: بهت گفتم که، هر کسی  بختش  سیاه باشه تا آخر سیاهه. بعداز یک سال خواستگاری برام آمد که زنش را طلاق داده بود و یک دختر پنج ساله داشت. خودش هم سی ساله بود.روز اول گفت که آژانس تاکسی تلفنی داره اما بعد معلوم شد که با ماشینش تو آژانس کار میکنه. این یکی دیگه ختمِ تمامِ خلافکارها بود. تریاک می کشید. گاهی مشروب میخورد و مست میکرد و شروع می کرد فحش دادن و کتک کاری. دنبال هرزگی خودش بود. تا مجبور نمی شد کار نمی کرد. گاهی تا یک هفته گم و گور می شد و من  و بچه اش بدون پول با نان خالی  سر میکردیم. چی برات بگم؟ از همه نظر لاابالی بود. من و بچه اش را گرسنگی می داد. اعتراض هم می کردم کتکم می زد. کار به جایی رسیده بود که می گفتم: خوش بحال زمانِ شوهرِ اولی!

زنِ مُسن در حالیکه  پوزخند میزد گفت: خاک تو سرت نکنن. آدم اگه توسری خور بار نیامده باشه مگه این فکر رو میکنه؟ عزیزم ، همه ی مردها اینطور نیستند. نگران نباش . یه فکری برات دارم.

درچشمان ماتم گرفته زن جوان ناگهان برق امید و شادی ظاهر شد. گوشه ی چادرِ او را گرفت و با التماس گفت: بخدا اگه رختشویی و زمین شویی بیمارستان هم باشه تا آخر عمر دعاتون می کنم.

زن مسن با لبخند جواب داد: عزیزم این حرف ها چیه: تو هنوز خیلی جوان  و زیبایی، حیف تو نیست. می تونی برای من کار کنی. راستش بعضی مردها  به دلیل های مختلف نمی تونن ازدواج کنند یا دنبال محبت یک زن هستند. فقط کافیه دستی به سر و گوششون بکشی. پول خوبی توشه.

زن جوان که  شوکه شده بود کمی خیره به او نگاه کرد و ناگهان بلند شد و پشت به او در حالیکه چادرش را روی سرش مرتب میکرد با صدای بلند قاه قاه شروع کرد به خندیدن و دور شد. بیست قدم نرفته بود که خنده اش متوقف شد و در حالیکه سرعت قدم هایش را  زیاد می کرد  با گوشه چادرش اشگهایش را از گوشه ی داخلی چشمانش پاک کرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «لبه ی ممتدِ درماندگی» نوینسده «فرهاد قبادی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692