• خانه
  • داستان
  • داستان «دسته ی پامچال های وحشی» نویسنده «سمیه کاظمی حسنوند»

داستان «دسته ی پامچال های وحشی» نویسنده «سمیه کاظمی حسنوند»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

somayeh kazemi hasanvand

دوربین را روی صورت زن تنظیم کردم. زیر نور چراغهای اتاق عکاسی صورتش رنگ پریدهتر به نظر میرسید و موهای خاکی رنگش میدرخشیدند. چین نازکی، گوشهی لبهایش بود. دکمه را فشار دادم. عکس را گرفتم و گفتم: تموم شد. ده دقیقه دیگه عکسها آماده میشه!

 

 زن از اتاق عکاسی بیرون رفت و توی سالن نشست. زن دستی به موهای خاکی رنگش کشید و گفت: قطار شمال ساعت چند راه میافته؟

-پنج و سی دقیقه.

 بعد ازتوی کیفش کتابی بیرون آورد و دوباره پرسید: تا حالا اونجا رفتید؟

 روی صندلی نشستم و گفتم: خیلی وقت پیش... اونموقع جنگ بود. از طرف یک مجلهی معروف می رفتم مناطق جنگ زده و عکس میگرفتم.

-حتما کار خیلی سختی بوده!

شروع به ورق زدن کتاب کرد.

-خیلی سخت بود... هنوز هم بعد از این همه سال کابوسش رو میبینم.

-پدر من هم توی جنگ بوده... یه کهنه سربازه... همیشه میگه آدم وحشیترین موجود روی زمینه... میگه جنگ، وحشتناکترین اختراع بشره!

 -من صحنههایی رو با دوربینم گرفتم که هیچوقت نتونستم فراموش کنم... خونههای ویرون، جنازههای پوسیده، بچههای مرده!

 زن کتاب را بست. اسم کتاب با حروف ریزی نوشته شده بود و من نمی توانستم اسم کتاب را بخوانم.

زن گفت: اون موقع چند ساله بودید؟

! -بیست و پنج سال! خیلی جوون بودم... سی سال گذشته

 عینکام را از کشوی میز بیرون آوردم و روی چشمم گذاشتم. حالا دیگر  تصویر شفافتر شده بود. روی جلد کتاب تصویر زنی بود با موهای بلوند و لباس بنفش یاسی که دامن چیندارش پر از سیبهای درشت و قرمز بود. باز هم نمیتوانستم حروف ریز اسم کتاب را تشخیص بدهم. توی ذهنم به این فکر کردم که باید از دکترم نوبت چشم پزشکی بگیرم!

زن به ساعتش نگاه کرد.

 -چند دقیقه مونده به ساعت پنج... ساعت حرکت قطار پنج و سی دقیقه بود؟

 -راس ساعت پنج و سی دقیقه! عکسها هم تا چند دقیقهی دیگه آماده است.

  بعد سری به اتاق کار زدم. عکسها را از متصدی گرفتم. پاکت مقوایی عکسها را به زن دادم و زن رفت.

توی فنجان قهوه، شیر ریختم و تلویزیون را روشن کردم. حالا دیگر غروب شده بود. چشمم به دوربین لایکای سی و پنج میلیمتری افتاد که توی ویترین مغازه خاک میخورد و یک لایه ی نازک غبار روی آن را پوشانده بود. عکس "هویج" توی یک قاب نقرهای آویز دیوار شده بود. با چشمهای گیرا و باهوشی که زل زده بود به لنز دوربینم. تلویزیون داشت برنامهای دربارهی شوی انتخاباتی یک سناتور پخش میکرد. یک جرعه از قهوه خوردم و گفتم: اوه خدای من!... همهی سیاستمدارها، آدمهای رذلی هستن... حرومزادههای بی پدر و مادر!

سرم را به پشتی مبل تکیه دادم. یاد روزهایی افتادم که با دوربین لایکای سی و پنج میلیمتریام همه جا میرفتم. هر جا که جنگ بود. عکس میگرفتم و برای دفتر مجلهها میفرستادم. هر عکس خوب را سه دلار آمریکا به مجله میفروختم. همه جا بودم. هر جا که جنگ می شد و همه چیز به هم میریخت و آن غولهای آهنین پرواز میکردند و بمبهایشان را روی سر مردم میریختند. دفتر مجله یک نامه برایم مینوشت و هزینهی سفر را توی یک پاکت میگذاشت و من راهی سفر میشدم.

خورشید داشت غروب میکرد. خسته بودم. لحظهای روی زمین نشستم. از کولهپشتیام یک حلقه فیلم بیرون آوردم و توی دوربین جا انداختم. به تپه ی کوچک توسری خوردهای رسیدم. گرسنهام بود. ضعف داشتم. در دامنهی تپه چمن تنکی بود و دستههای پامچالهای وحشی، جا به جا میان چمنها روییده بود. از تپه بالا رفتم. تا بهار هنوز بیست روزی مانده بود. ایستادم. از بلندای تپه، لنز دوربین را به طرف شهر گرفتم. من از آن دریچهی تنگ، چشم انداز وحشتناکی را روبروی خودم دیدم. شهر ویرانی که با خاک یکسان شده بود. با دیوارها و سقفهای فرو ریخته. چند بار شاتر دوربین را فشار دادم و از تپه سرازیر شدم. باد کمی جاندار شده بود. تک و توک درختانی که بهار در رگ و ریشهشان دمیده بود و شاخههای لخت و خشکشان از رویش جوانههای سبز ترکیده بود. قدمهایم را سریعتر کردم. به جایی رسیدم که احتمالا روزی میدان شهر بوده. یک حوض دایرهای سنگی بزرگ، که چند فواره توی آن بود و آب زلالی به اندازه ی چهل پنجاه سانت از ارتفاع حوض بالا آمده بود. تکههای کنده شدهی آجر و سیمان و سفال کف حوض بود و لایه ی سبز یکدستی دیوارهی سنگی را پوشانده بود. روی لبهی حوض رفتم و دستهایم را توی آب زلال و سرد آن شستم. چند بار مشتم را پر از آب کردم و به صورتم کوبیدم. سردی آب برایم دلچسب بود. باد سردی به صورت آبزده ام پنجه میکشید. به طرف کوله پشتی برگشتم. دو جفت چشم میشی زیبا همهی حرکاتم را زیر نظر داشت. سگ بزرگی ایستاده بود. قلادهی چرم پهنی به گردن داشت.

گفتم: بیا اینجا... بیا.

 و یک قدم به طرف سگ برداشتم. میدانستم که سگ نمیترسد. چون قلاده به گردن داشت.

به سگ نزدیک شدم و دوباره گفتم: آفرین پسر.. بیا... هی پسر... چه سگ قشنگی!

 روی قلادهی با خط درشتی نوشته بود، "هویج". روی پیشانیاش لکهی سفیدی بود و بقیهی بدنش قهوهای مایل به قرمز بود. سگ ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد. چند بار سر و صورتش را نوازش کردم.

-اسمت خیلی قشنگه... ازش خوشم میاد... بهت میاد! "هویج".

 و دوربینام را برداشتم و چند بار پی در پی ازش عکس گرفتم. وقتی دوباره به راه افتادم، سگ هم داشت به دنبالم میآمد. به طرفش برگشتم و گفتم: چی میخوای پسر؟.. برو... برو... من خودمم اینجا سرگردونم... سگها رو دوست دارم، اما نه توی این موقعیت.

هویج فقط نگاهم میکرد.

به یک ساختمان نیمه مخروبه رسیدم. با خودم فکر کردم امشب را همین جا بمانم. دیگر هوا تاریک شده بود. کارم را از فردا شروع میکردم. یکی از اتاقهایش سالم بود و بقیه دیوارها و قسمتی از سقف فرو ریخته بود. به داخل اتاق رفتم. خالی و سرد بود. شیشههای پنجرهی بزرگش شکسته بود. روی یکی از دیوارهای اتاق قاب عکس کوچک نقرهای بود. کولهپشتیام را گوشهی اتاق گذاشتم و برای پیدا کردن چوب از اتاق بیرون رفتم. هویج بیرون اتاق نشسته بود و داشت خمیازه میکشید.

 گفتم: هویج، اینجایی پسر؟... بدو پسر.. بریم هیزم جمع کنیم.

تخته پاره و تکه چوبها را توی سطل  شکستهی فلزی انداختم. بالاخره آتش را گیراندم. صدای ترق و تروق تختههایی که میسوختند، بلند شد. دود توی اتاق میپیچید و از شیشههای شکستهی پنجره بیرون میرفت. هویج زل زده بود به آتش.  سایهاش روی دیوار افتاده بود. از کوله پشتیام کنسرو و ماهیتابه را بیرون آوردم. یکی از کنسروها را برای خودم توی ظرف خالی کردم و یکی دیگر را برای هویج روی زمین گذاشتم

-بیا پسر... ساردینه... حتما خوشت میاد!

 هویج اول ساردینها را بو کرد. بعد شروع به خوردن کرد و صدای ملچ و ملوچاش توی اتاق بلند شد. آتش داشت میسوخت و به هوا زبانه میکشید. قاب عکس روی دیوار لخت اتاق، حواسم را کشید سمت خودش. قاب عکس را از روی دیوار پایین آوردم. هویج کنار آتش، سرش را روی دستهایش گذاشته بود و توی چشمهایش شعلهی آتش میرقصید و بالا و پایین میرفت. قاب عکس را جلوی روشنایی شعلههای آتش گرفتم. زن زیبایی نشسته بود. با موهای خرمایی روشن که روی سرش جمع شده بود. با لبهای ظریف و خوشتراش. چشمهای براق درشت داشت. پیراهن سبز تیره پوشیده بود، که یقه ی توری داشت و گردن بلندش راخوش حالتتر کرده بود.

گفتم: خدای من، چه زن زیبایی... صورتش مثل فرشتههاست.

 و قاب عکس را از دور به هویج نشان دادم. هویج بی اعتنا زل زده بود به پیچ و تابهای آتش.

دوباره گفتم: حتما میشناسیش!... همشهری تو بوده هویج... اگه میدونستم توی این شهر، زن به این زیبایی زندگی میکنه، قبل از بمبارون میاومدم و تا آخر عمرم همینجا میموندم.

 دور قاب عکس، پر از گلهای پیچک بود که برگهای ریز و برجستهای روی حاشیهاش، کندهکاری شده بود. آن را روی لبهی پنجره گذاشتم. پتوی مسافرتیام را از کولهپشتی بیرون آوردم. چند تکه چوب بزرگ را در آتش انداختم و پتو را دور خودم پیچاندم و از شیشههای شکسته به آسمان پر از ستاره خیره شدم. به همه چیز فکر کردم. به شهر ویران شده، به دستههای پامچال تازه شکفته و به زن زیبایی که توی قاب عکس نقرهای نشسته بود و من حس میکردم عاشقش شده بودم و او حالا اصلا نمیدانست مردی اینجا در این گوشهی سرد و تاریک، کنار آتش به او فکر میکند.

چشمهایم را باز کردم. پهلوهایم از سرما، درد میکرد.صبح شیری رنگ به اتاق سرک کشیده بود. سردم بود. شعلههای آتش داشت خاموش میشد. بلند شدم و آخرین تکهی هیزم را توی سطل انداختم. هویج توی اتاق نبود. قهوهام را که خوردم. دوربین را برداشتم و بیرون رفتم و شروع کردم به عکاسی از آسمان صبح. آسمانی که یک گلوله ابر سفید تنبل داشت توی آن غلت میزد. از کوههای بلندی که هنوز روی قلهی آنها برف بود. از درخت گیلاس که شکوفههای صورتیش  روی شاخههای نازک شکفته بود. هر چه جلوتر میرفتم، جنگ خودش را بیشتر نشان میداد. خانههای خراب و سقفهای فرو ریخته، که حتما روزی روزگاری انسانهایی میان آنها به شادی خندیدهاند و به اندوه گریستهاند. توی تل آجر و سیمان و بلوک، لنگه کفش دخترانهای افتاده بود. روی آن پروانهی صورتی بود با بالهای پولکی... که حتما پاپوش دختر بچهی هشت نه سالهای بوده است... چند بار پی در پی شاتر دوربین رافشار دادم..

غروب که شد دوباره به میدان شهر رسیدم. دوربین روی زمین گذاشتم و دستهایم را توی آب سرد حوض شستم. روی لبهی حوض ایستادم. اطرافم را نگاه کردم. دنبال هویج میگشتم. از صبح ندیده بودمش. نور نارنجی خورشید، لعاب خوشرنگی به همه چیز داده بود. ناگهان صدای شلیک گلولهای توی میدان پیچید. از جا پریدم و خودم را روی زمین انداختم. گلوله به چند متر آنطرفتر خورده بود. هنوز خاک پرانده شده از زمین، توی هوا شناور بود. با خودم فکر کردم یا تیرانداز ناشی بوده یا فقط خواسته است من را بترساند.

با صدای بلند گفتم: من فقط یک عکاس هستم. این هم دوربینمه... مسلح نیستم!

 صدایی توی میدان پیچید و گفت: دستهاتو بذار روی سرت و آروم بلند شو... جم بخوری مثل یه آبکش سوراخ سوراخت میکنم.

 خیلی ترسیده بودم. بلند شدم و دستهایم را روی سرم گذاشتم. ایستادم. صدا دوباره توی میدان چرخید و گفت: رفیقم داره میاد طرفت... من  مواظبم... اگه دست از پا خطا کنی، ماشه رو میکشم... تنهایی یا کسی باهاته؟

 .گفتم: تنهام. تنها

 از پشت سرم صدای قدمهای سنگین کسی میآمد. دوباره صدای مرد توی میدان پیچید و گفت: تکون نخور!

 صدای پا از پشت سرم نزدیک و نزدیکتر می شد. مردی روبرویم ظاهر شد. روی سرش کلاه کاموایی مشکی گذاشته بود که فقط چشمها و دهانش معلوم بود. بقیه صورتاش زیر کلاه مخفی بود. چشمهای کهرباییاش در نور نارنجی غروب میدرخشید.

گفتم: من یه عکاسم...  برای روزنامه و مجلهها عکاسی می کنم.

 مرد گفت: اینقدر ور نزن... میخوام بگردمت... تکون نخور.

 و شروع به گشتن جیبهایم کرد و آنها را روی تیغهی سنگی حوض خالی کرد. یک کارت ویزیت دندانپزشکی، دستمال جیبی، یک بسته آدامس نعنایی و یک حلقه فیلم سی و پنج میلیمتری!

 مرد با عصبانیت گفت: همین! لعنت... لعنت... لعنت...

 و با پوتینهای کهنهاش به سنگ کوچکی لگد زد و سنگ را چند متر آنطرفتر پراند. با صدای بلند گفت: بچه ها بیاین!... مسلح نیست.. هیچی هم نداره!

دو نفر دیگر از ساختمانها بیرون آمدند. کلاه کاموایی روی  سرشان بود، که فقط چشمها و دهانشان معلوم بود. هر سه نفر مسلح بودند. یکی از آنها پالتوی قهوهای کهنه داشت، با کفشهای پاره و مرد دیگر کاپشن سبز پوشیده بود.

مرد قهوهای پوش گفت: اوه، بچهها ببینید کی اینجاست!... مودب باشید... یک هنرمند بین ماست! یک عکاس حرفهای.

 و همه با هم زدند زیر خنده. مرد سبز پوش جلو آمد و روبرویم ایستاد. وقتی حرف میزد روی دندانهای پاییناش جرم سیاهرنگی نشسته بود و توی ذوق میزد.

 مرد قهوهای پوش دوباره  گفت: به ایشون احترام بذارید... چون هنرمنده... روحیه فوق العاده حساسی هم داره.

 و بلافاصله با قنداق تفنگش ضربهی محکمی به شکمم کوبید. برای یک لحظه همهی دنیا جلوی چشمهایم تیره و تار شد. زانوهایم سست شد و روی زمین افتادم. مایع گرم و ترشی از معدهام بالا آمده بود و ترشیاش را توی دهانم حس میکردم. نمیتوانستم تکان بخورم. نفسم بند آمده بود. صدایشان را می-شنیدم. هر سه داشتند میخندیدند. مردی که چشمهای کهربایی داشت، موهایم را گرفت و به شدت تکان داد و گفت: بلند شو، بلند شو!

 به زحمت روی زمین نشستم. مرد قهوهای پوش گفت: بقیهی وسایلت کجاست؟... همینطوری که نیومدی. حتما چیزهای دیگهای رو هم با خودت آوردی!

 حالت تهوع داشتم. سرم گیج میخورد.

 گفتم: گذاشتمشون توی یکی از خونهها. کنار مدرسه، یه درخت گیلاس توی حیاطشه!

 حرف که می زدم زیر دندههایم درد وحشتناکی خودش را به سینه و ستون فقراتم میکشید

مرد کهربایی چشم گفت: میدونم کجاست!

مرد قهوهای پوش گفت: برو وسایلشو بیار.

 کهربایی چشم تفنگش را برداشت و رفت. دیگر هوا داشت تاریک میشد. اما هنوز همه چیز قابل تشخیص بود. چشمم به دوربینام افتاد که یک گوشه روی زمین بود. درد توی شکمم میپیچید. دو مرد دیگر کمی آنطرفتر روی لبهی سنگی حوض نشسته بودند و سیگار میکشیدند. از دور صدای شلیک دو گلوله آمد. مرد قهوهای پوش گفت: احمق!... باز هم داره فشنگها رو حروم میکنه!

 مرد سبز پوش گفت: (( با چه مکافاتی ما فشنگ گیر میاریم... اون به راحتی حرومشون میکنه.

بعد از چند دقیقه مرد کهربایی چشم برگشت. کوله پشتیام توی دستش بود. درد شکمم کمی آرام شده بود. مرد قهوهای پوش گفت: صد دفعه بهت گفتم بیخودی فشنگهارو حرووم نکن... فشنگ گیر نمیاد... نمیفهمی؟

 مرد کهربایی چشم کولهپشتی را روی زمین انداخت و گفت: باشه... باشه.

و کولهپشتی را روی زمین انداخت. مرد سبز پوش همهی کولهپشتی را خالی کرد. پنج کنسرو لوبیا و ساردین، دو بسته بیسکویت پنیری، یک بستهی کوچک قهوه و شکر، چند حلقه فیلم سی و پنج میلیمتری، کیف پول چرم و قاب عکس نقرهای.

مرد سبزپوش کیف پول را برداشت و خالی کرد. پولها را شمرد. صد و بیست و سه دلار آمریکا.

و گفت: هی پسر معرکه است!

 دو مرد دیگر دستهایشان را به هم کوبیدند و با هم خندیدند. مرد سبز پوش بقیهی چیزها را به داخل کوله پشتی برگرداند و پولها را به مرد قهوهای پوش داد. بعد قاب عکس نقرهای را به بقیه نشان داد وگفت: اوه چه خانوم زیبا و متشخصی.

 و دوباره انفجار خندههای سه مرد، در فضا پیچید.

 مرد کهربایی چشم گفت: یه فکر خوب به سرم زده... چطوره این عکس رو بذاریم اونجا، روی دیوار و هر کی با تیر بهش زد ، یک کنسرو ساردین اضافی جایزه میگیره!

 .مردهای دیگر خندیدند

مرد کهربایی چشم، قاب عکس را روی دیوار گذاشت و مرد قهوهای پوش از فاصلهی هشت نه متری آمادهی شلیک شد..

 نشستم و به دیوار سنگی حوض تکیه دادم. داشتم صحنهی شلیک را نگاه میکردم. زن زیبایی آنجا توی قاب نقرهی نشسته بود و با چشمهای باز، داشت تیرباران میشد. مرد قهوهای پوش تفنگ را به طرف هدف نشانه گرفت و شلیک کرد. چشمهایم را بستم و باز کردم. تیر از قاب عکس سر کرده بود.  حالا مرد سبز پوش آماده شلیک شد و نشانه گرفت. داشتم دعا میخواندم!

با خودم گفتم: (( چشمهاتو ببند زیبای من... چشمهاتو ببند!

 مرد سبز پوش ماشه را کشید. دوباره تیر به هدف نخورد و محبوبهی زیبای من، جان سالم به در برد. نفس راحتی کشیدم. حالا نوبت مرد کهربایی چشم بود. مرد آمادهی شلیک شد و اینبار چشمهایم را نبستم. مرد کهربایی چشم ماشه را کشید. تیر به هدف خورد و قاب عکس تکه تکه شد و هر تکهاش به هوا پرید و عشق زیبای من توی قاب نقره ای، میان آنهمه پیچکهای برجسته و گلهای شیپوری تیرباران شد.

مرد کهربایی چشم خندید و گفت: به این میگن تیر اندازی... به هدف خورد و تیکه تیکه اش کرد.

 مرد قهوهای پوش گفت: عالی بود... عالی... کنسرو ماهی ساردین رو بردی... بهتره بریم... اما قبلش باید تکلیف این دوستمون رو روشن کنیم!

 مرد سبز پوش دوربین عکاسی را از روی زمین برداشت و گفت: چه دوربینی. بچه ها نیگاش کنید و دوربین را روی سرش گرفت و توی هوا چند بار چرخاند و محکم به دیوارهی سنگی حوض کوباند. اعصابم به هم ریخته بود. با صدای بلند فریاد کشیدم و گفتم: شماها یک مشت حیوون کثیف هستید... لعنت به همتون!.)

مرد کهربایی چشم گفت: مثل اینکه نمیدونی با کیا طرف هستی، به گروه ما میگن دستهی پامچالهای وحشی... یک گروه خفن.... همه با شنیدن اسم پامچالهای وحشی به رعشه میفتن!

 بعد به طرفم آمد و با پوتینهایش به شدت توی گرده و پهلوهایم کوبید. وحشیانه به جانم افتاده بود. صدای خندهی بقیه را میشنیدم. با هر ضربه درد توی استخوانهایم میپیچید..

مرد سبز پوش گفت: بسه دیگه... ولش کن... باید بریم... خیلی دیر شده...

 و مرد کهربایی چشم را از من دور کرد. وقتی نفس میکشیدم نفسم بند میآمد. دهانم مزهی خون میداد..

 قهوهای پوش بالای سرم آمد و گفت: همه چی بستگی به تقدیر خودت داره... اگه توی تقدیرت زندگی باشه که زنده میمونی و اگه مرگ باشه... همینجا توی این شهر متروکه میمیری.

 مرد کهربایی چشم که داشت سیگار میکشید، گفت: وقتی رفتم کوله پشتی رو بیارم... یه سگ توی اتاق بود... یک سگ بزرگ که قلاده داشت... با یک تیر خلاصش کردم.

 وقتی میخواستند راه بیفتند، مرد کهربایی چشم، گفت: بچه ها یک لحظه صبر کنید، الان بر میگردم.

 و به طرف من آمد، موهایم را کشید و سرم رابلند کرد و گفت: این اسم رو هیچوقت فراموش نکن، دستهی پامچالهای وحشی... حتی اگه مردی.!

 وسرم را محکم به دیواره ی سنگی حوض کوبید و درد وحشتناکی توی جمجمه ام پیچید و چند لحظه بعد حرکت گرم خون را از کنار لالهی گوشم حس کردم که روی پوستم میخزید. بیهوش شدم. دیگر نه چیزی میشنیدم و نه چیزی میدیدم..

صدای زنگولهای که به در وصل بود من را از جا پراند. مردی وارد عکاسی شد و گفت: روز بخیر آقا. چند قطعه عکس میخوام... برای پاسپورت.

 به صندلیهای چرم اشاره کردم و مرد نشست. هنوز مصاحبه با سناتور در تلویزیون ادامه داشت. زن مجری پرسید: آقای سناتور، نظرتون دربارهی آزادی بیان چیه؟

 مرد تازه وارد حواسش رفته بود به دنبال کردن مصاحبهی سناتور.

گفتم: به نظرم همهی سیاستمدارها آدمهای رذلی هستن... فقط خوب حرف میزنن... هر چی هم خوب حرف بزنن... بیشتر مردم رو فریب میدن.

 مرد تازه وارد چیزی نگفت.

سناتور گفت: آزادی حق هر انسانیه.

 مجری گفت: یعنی شما ماجرای اخراج بیست و سه آتش نشانی، به جرم اعتراض به شرایط سخت کاری و پایین بودن دستمزدها رو در سال قبل انکار میکنید؟

 مرد تازه وارد با دقت به مصاحبه گوش میکرد.

گفتم: میبینی... طفره میره... مثل یک ماهی قزلآلای درشت که از لای دستهای یک ماهیگیر لیز میخوره توی آب... مجری و تماشاچیها و میلیونها بینندهی تلویزیونی رو گیج کرده... سیاست یعنی کثیفکاری. مثل وقتی که یک گربه خرابکاری میکنه و خیلی خونسرد و آروم روی کثافتش خاک میریزه!.

 مرد تازه وارد گفت: همهی سیاست این نیست... سیاست برای همهی ملتها امنیت میاره... رفاه، غذا، آموزش، امکانات...

 با خودم فکر کردم، معلومه یکی از اوناست. با همون قیافههای موجه و مرتب!

 مرد تازه وارد روبروی آیینه ایستاد. زن مجری دوباره پرسید: نظر شما درباره ی جنگ چیه؟))

سناتور لیوان آب را برداشت و یک جرعه از آن را نوشید و با چهرهی مهربان و خندانی گفت: من هیچوقت با جنگ موافق نیستم... ارمغان جنگ برای بشر فقط و فقط مرگ و ویرانی بوده!

گفتم: اگه آماده هستید به اتاق برید تا متصدی عکستون رو بندازه.

 مرد به اتاق عکس رفت. هنوز به در اتاق نرسیده بود،گفتم: همشون همین رو میگن... همین ژست رو میگیرن... قبل از انتخابات من از جنگ متنفرم ... بعد از پیروزی یک هیولا از اون جلد مهربون و صلح طلب بیرون میاد و میخواد همه دنیا رو ببلعه!

 مرد چیزی نگفت و به داخل اتاق رفت.

به طرف دوربین لایکای سی و پنج میلیمتری رفتم. روی دریچهی لنز هنوز هم رد شکستگیاش مشخص بود. دوربین را برداشتم و گفتم: فقط تو میدونی جنگ یعنی چی!

 هویج توی قاب ایستاده بود و با همان چشمهای مهربانش داشت، نگاهم میکرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «دسته ی پامچال های وحشی» نویسنده «سمیه کاظمی حسنوند»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692