• خانه
  • داستان
  • داستان «پرستو» نویسنده «فرشاد اسکندری شرفی»

داستان «پرستو» نویسنده «فرشاد اسکندری شرفی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farshad eskandariسرِظهربودوآفتاب مثل ذره بین روی شهروآدم هاش زوم کرده بود. پژمان کیف چرمِ قهوه‌ای رنگ ودورمزه اش رابه شانه انداخته بودوازبغل دیوارهاکه ته مانده‌ی سایه‌های فراری راپناه داده بودند، به خانه می‌رفت.

کارهرروزش بودوازدوسال پیش که به صورت پیمانی استخدام شده بود، هرصبحِ آفتاب نزده بیرون می زدودوبعدازظهر، خسته وخواب آلود، ازشرکت برمی گشت. امروزپنجشنبه بودواوهم مثل همه‌ی کارمندهایک ساعت زودتردست ازکارکشیده بود. حال وهوای تعطیلی آخرهفته ویک روزچشم توی چشم نشدن بامدیربدقلق شرکت که روی همه چیزخط کش می‌گذاشت، سرحالش کرده بود. امشب باپرستوتاخودصبح می نشست ودردودل می کردوروحیه اش حسابی عوض می‌شد. مثل خیلی ازشب هاکه سیاهی رابه سپیدی صبح می دوختندوهنوزحرف هایشان تمامی نداشت. سرراه خریدهای هفتگیش راکرده بودونایلون های رنگارنگ گوشت ومیوه وتنقلات راباقلاب انگشت‌هایش گرفته بودوپیش می‌رفت. دوباره چشمش به همان تابلوی پرچمی خوردکه روی پایه‌ی آهنی کج وکوله، کوچه‌ی یاس سیزده رانشان می‌داد. ازاین تابلوونوشته‌ی رویش به حدی متنفربودکه حساب نداشت. احساس می کردفحشی است که یک نفربه عمدروی درخانه‌ی او نوشته تاهرروزبه اعصابش خط بکشد. نایلون هارااین دست وآن دست کردوبی اعتناپیچیدتوی کوچه. خالی تروخلوت ترازهمیشه بود. خورشیدتاوسط آسمان بالاآمده بودوپرتوهای تیزش آخرین لکه‌های بازمانده ازسایه های غلیظ صبحگاهی راسوهان می‌دادند. چندقدم بیشتربه دل کوچه نگذاشته بودکه حیاط سرسبزهمسایه بادارودرخت های درهم تنیده چشمش راگرفت. صدای مردخانه ازتوحیاط می آمدکه باانگشت به میله‌های قفس می زدوآوازپرنده درمی آورد. داشت بایکی یاشایدهم باخودش حرف می زدوبرای گربه‌ای خط ونشان می کشیدکه قناری ماده‌اش راترسانده بود: اگه دستم بهش به رسه بادُم آویزونش می‌کنم به همین درخت ودونه دونه سیبیل های بدریختشوباانبردست درمیارم. یانه، اصلامیندازمش جلوسگ های گرسنه تیکه پارش کنن. این جوری بهتره! حالادیگه کارش به جایی رسیده بیادتوخونه‌ی من براخودش راست راست به گرده وقناری من وبترسونه؟! دارم براش! ببین چی به روزاین زبون بسته آورده که ده روزه آزگاره رفته تولک وجیکش درنمیاد. بیچاره جفتش چه خون دلی می خوره حالا...

پژمان این دوتاقناری رامی شناخت. صبح هاچهچه وهم خوانیشان رامی شنیدکه کوچه راروی سرشان می‌گذاشتند. شش دانگ شش دانگ می‌خواندند. چندبارهم که دربازبودهردوتاشان رادیده بودکه توی قفس آویزان به درخت، جست می زدندویاآب وارزن می خوردندوبرای هم نازوعشوه می‌آمدند. رنگ ماده ابلقِ زردوسیاه بودونرش پرتقالی یک دست. دلش سوخت وفکرش رفت پیش پرستو. پیش جفتش که الان خانه بودوچشم به راه پژمان که به محض شنیدن زنگ خانه، دررابرایش بازکندوخودش رابیندازدتوی آغوشش.

آفتاب جوری می تابیدکه جای درنگ نبود. ولی شاه توت به بارنشسته باآدم حرف می‌زد.چترش مثل آبشاری ازسردیوارپایین ریخته بودومی رفت که زمین راببوسد. برگ‌های سبزونسبتاپهنش جلونورخورشیدبرق می‌زد.زیرش ماسیده بودازتوت های سرخ وسیاه. دهان پژمان آب افتاد. خرت وپرت هارازمین گذاشت ودست بردوچندتادرشت وبه رنگ زغال ازلابرگ هاچیدودهانش گذاشت. بوی غریبه آرامش زنبورهارابه هم زد.وزوزکنان شروع کردندبه پروازولولیدن توی هم. مزه‌ی ترش وشیرین توت هارازیرزبانش حس کردودهانش تروتازه شد. خواست چندتاهم برای پرستوبچیندوباخودش ببردولی بی خیال شد. زمین رانگاه کرد. آسفالت زیردرخت، رنگ دانه‌های له شده به خودش گرفته بود. مورچه هاچپ وراست هجوم آورده بودندوتوت های ریخته رالت وپارمی کردندوباخودشان می‌بردند. زنبورهادوباره چسبیدندبه دانه‌های مثل عسل وسروصدایشان خوابید. هنوزحرف های مردادامه داشت وگربه رانفرین می کردوصدای پرنده درمی آورد. پژمان نایلون هارابرداشت وچهارخانه جلوتربه آپارتمانی کلنگی  رسید. خانه‌اش همین جابود. توی طبق سوم. لنگه‌ی نیمه بازدرراباپوزه‌ی کفش به نرمی پس زدوداخل شد. خسته وبی حال پله‌های سردوسنگی رابالارفت وتوی پاگردسوم ایستاد. زنگ واحدش رادوسه به ارزد. کسی بازنکرد. فکرکردلابدپرستودستش بنداست ونمی توانددررابرایش بازکند. خریدهارازمین گذاشت وتوی شلوغی کیفش دنبال دسته کلیدگشت. پیدایش کرد. کلیدبرنجی ته گردی راسواکردوانداختش به قفل. نیم دوریاشایدکمی بیشترچرخاندوصدای خشک زبانه مثل چکاندن ماشه‌ی یک اسلحه‌ی خالی، درسکوت راه پله‌ی آپارتمان پیچید. کفش هارادم درکندوواردخانه شد. خریدهاراروی سنگ اُپن چکمه‌ای گذاشت ورفت سراغ پرستو. هوای گرفته‌ی اتاق توذوق می‌زد.پنجره کشویی را روی ریلش کنارزدوپرده‌ی کتان گلدار راتاآخرکشید. پرستوهنوزتوی رختخواب بود. روبه پشت افتاده بودوچشمان بازش رادوخته بودبه سقف. انگارنقطه ای آن بالاهیپنوتیزمش کرده بود. فقط پژمان می‌دانست که بازبودن چشم‌هایش نه به معنی بیداری است. خواب خرگوشی عادت همیشگی پرستو بود. دلش نیامدبیدارش کند. حتی نبوسیدش. ملافه‌ی سفیدجرخورده راکه پایین تخت مچاله بود، تازیرچانه اش بالاکشیدوآرام ازاتاق بیرون آمد. لباس‌هایش راعوض کرد. بوی سیگارهایی که دیشب کشیده بود، هنوزدرفضای هال مانده بود. ازدرودیوارخفگی می باریدونمی شدنفس کشید. دکمه‌ی کولررازد. موتوردورگرفت. بادخنک ازدریچه‌ی مشبک کانال، رشته رشته بیرون می زدوهوای خانه راتازه می‌کرد. زیرسیگاری چینی پرخاکسترراازروعسلی برداشت وخالیش کردتوی سطل زباله. خرت وپرت هاراداخل یخچال چپاندوکوزه‌ی سفالی آب خنک راهمان جوری که سرپابود، قُلپ قُلپ سرکشید. ظرف‌های شام دیشب نشسته روی سینک تلنبارشده بود. پرستوبه صبحانه هم مثل شام دیشب لب نزده بود. نصف خامه توی پیش دستی آب شده بودومگس های سمج دورش می‌پلکیدند. پژمان دست به کارشستن ظرف هاشد. نهارهم نیمروی دست پخت خودش راخورد. ازخستگی پلک‌هایش به هم چسبیده بود. بدنش ژس خواب گرفته بود. رفت اتاق وکنارپرستودرازکشیدوخیلی زودخوابش برد.

چشم‌هایش راکه گشود، اتاق تاریک بودودل گیر. اولین صدایی که به گوشش خوردتیک تاک ساعت دیواری بودکه عقربه هاوعددهاوصفحه‌ی گردش توی شکم یک قوی طلایی گردن کشیده، خودنمایی می‌کرد. یک ربع به نه رانشان می‌داد. بادبه پرده می خوردوبه نرمی موج برمی داشت. پرستوهنوزکنارش بود. پژمان خمیازه‌ای کشید. روی شانه‌ی راستش چرخیدودستش رازیرسرستون کردوروبه پرستوگفت: قربون چشات برم که بالاخره بیداری شدی! نمی دونی چقددلم برات تنگ شده بود. توی بی معرفتم که همش خوابی وسراغی ازمانمی گیری.

صورتش رانزدیک تربردوازگونه هایش چندتابوسه‌ی آبدارچید. پرستوآرام وبی حرکت خیره شده بودبه چشم‌های پژمان. هیچ حرف نمی‌زد.حتی یک کلمه. فقط وفقط نگاه می‌کرد. پژمان دودستی بغلش کرددوکشیدش روی سینه وموهایش رابوسید. دست‌هایش رادورشانه های اوحلقه کردولای بازوهای لخت وتنومند، محکم فشردش. به عدنیم خیزشدولب تخت نشست. صدای بوسه‌های آبداردوباره توی اتاق پیچید. پاشدوکنارپنجره رفت. پرستومثل یک عروسک، رام وآرام همچنان آویزان آغوشش بود. گوشه‌ی پرده راکنارزدودوتایی چشم دوختندبه بیرون. هوابه کبودی می زدوخورشیدجایش راداده بودبه ماه تمام رخی که مثل آیینه می درخشیدولکه ابری نرم نرم رویش دستمال می‌کشید. چراغ‌های گوشه وکنارشهرروشن بود. سوسوی نورازلای شاخ وبرگ های انبوه حیاط همسایه بیرون می‌زد.پژمان یادماجرای قناری افتاد. خواست برای پرستوتعریفش کند، ولی به زبان نیاورده جلوی خودش راگرفت. ترسیددلش بگیرد. خنکی دل چسب غروب خردادماه صورت دوتایشان راقلقلک می‌داد. احساس کردهمه‌ی تنش بوی عرق می‌دهد. پرستورالب تخت نشاندوگفت: میرم دوشی می‌گیرم وزودی درمیام. می خوام صفایی به سروصورتم بدم. امشب تاخودصبح باهات دردودل دارم.

حوله وبقیه وسایل حمام رابرداشت. رفت زیردوش وشروع کردبه آواز.

نیم ساعت بعد، ازحمام که بیرون آمد، جلوآینه‌ی میزتوالت خودش راورندازکرد. تن لختش نیمه خیس بودوقطره های آب رویش سرمی خورد. حوله‌ی نم گرفته راازکمرش واکردومالیدش به بازوهاوموهای فرفری سرسینه‌اش. بعدهم انداختش لب پنجره که بادی بخوردوخشک شود. شلوارک طرح دلارورکابی پلنگی راازکشوی دراوربیرون آوردوپوشید. پیراهن سبزچارخانه راروی رکابی اضافه کرد، ولی دکمه‌هایش رانبست. سرش راسشوارکردوموهایش راباواکس موبه حالت اول درآورد. دستی به صورت صاف وصیقلیش کشید، که باژیلت ازته تراشیده بودش ولایه ای نازک وسفیدازخمیرریش، چسبیده بودرویش. دوسه تارمو، زیرچانه اش جامانده بود. فوری باموچین کندشان وحالاخیالش راحت بودکه شش تیغ شش تیغ است. ادکلن لالیک رابرداشت وچندپیف کوتاه زیرگلووبغل هایش زد.عطرگرم وتلخ ادکلن توی اتاق پخش شد. نشست لب تخت وناخن های دست وپایش راگرفت وازگوشه‌ی پنجره پرتشان کردبیرون. جای ناخن هاراسوهان کشید. کرم مرطوب کننده‌ی دست وصورتش رامالیدولب هایش رابارژنرم کننده طوری چرب کردکه روی هم بندنمی شدند. حالاکه خودش راحسابی صفاداده بود، چراغ راخاموش کردوآرام وباحوصله ازپله های سنگی اتاق دوبلکس پایین آمد.

ساعت یازده ونیم شب بودوبعدازشام پژمان وپرستوروبه روی هم نشسته بودند. روی عسلی وسطشان یک جامیوه ای کریستال بودبه شکل لنگرکشتی. پرموزوگوجه سبزوگیلاس. دوتاپیش دستی بادام شوراکلیل خورده وتخمه کدوی زعفرانی هم به چشم می‌خورد. پژمان رفت وبطری عرق سگی راازهمان جایی که پنهان کرده بود، درآوردوبادوتالیوان شیشه‌ای کمرزنبوری پرازقالب یخ، گذاشت سرعسلی. باخیال راحت نشست وبه کاناپه لم داد. گوشی موبایلش رابرداشت وآهنگ《چرارفتی》همایون شجریان راپیداکرد. آهنگ محبوبش بودوپنجشنبه شب هاتاچهارصبح گوشش می‌داد. زدروپخش. صدای نرم پیانودرمتن ویولون بلندشد. پرستوآرام وبی صداتکیه داده بود. لبخند به لب داشت وخط ظریفی ازدندان هایش بیرون افتاده بودومثل عاج می‌درخشید. پژمان حلقه‌ی دربازکن راتوی شستش کردودربطری راباتقی ازسرش جداکرد. اول لیوان پرستوراپرکردوبعدهم برای خودش ریخت. قالب‌های یخ روی عرق هم رنگ خودشان شناورشدندونرم می‌چرخیدند. آهنگ به کلام رسیده بود:

چرارفتی، چرامن بی قرارم؟

به سرسودای آغوش تودارم

نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست؟!

ندیدی جانم ازغم ناشکیباست؟!

چرارفتی، چرامن بی قرارم؟

به سرسودای آغوش تودارم

پژمان لیوانش رابه لیوان پرستوزدوبه سلامتی خوداو، بی مزمزه ویک نفس سرکشید. لیوان پرستورانزدیکش بردوپشت هم تعارفش می‌کرد. ولی انگارمیلی به نوشیدن نداشت.

خیالت گرچه عمری یارمن بود

امیدت گرچه درپندارمن بود

بیاامشب شرابی دیگرم ده

زِمینای حقیقت ساغرم ده

چرارفتی، چرامن بی قرارم؟

به سرسودای آغوش تودارم

دستی به گونه‌های سردش کشیدوصورتش رابه صورت اوچسباند. نفس‌های داغش روی پوست صاف وآینه وارپرستومی خورد. پرستولام تاکام حرف نمی‌زد.ولی چشمان خمارش رادوخته بودبه پژمان وهمان لبخندهمیشگی رابه لب داشت. اول پیشانیش رابوسید. محکم وبیش ترازدوسه بار. پایین ترآمد. گونه هاوبعدنوبت به لب‌هایش رسیدکه رویشان رژغلیظی کشیده بود. هم رنگ گیلاس‌های روی میز. دهان پژمان روی لب‌های پرستوچفت می شدومثل شهدگل، خوبِ خوب می‌مکیدشان وبعدبایک بوسه‌ی آبداروپرصداجدامی شد. لیوان سوم راهم سرکشیدولی پرستوهنوزبه اولی هم لب نزده بود. پاکت سیگاررابازکردونخ اول راباچندپگ عمیق وحریصانه، به نصفه رساند. دودسیگاربالای سرشان کش وقوس می آمدوازهم می‌گسیخت ومحوفضامی شد. مستی عرق تازه داشت اثرمی کرد. سرش راناشیانه چپ وراست تاب می دادوبریده بریده باآهنگ می‌خواند:

چرارفتی، چرامن بی قرارم؟

به سرسودای آغوش تودارم

نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست؟!

ندیدی جانم ازغم ناشکیباست؟!

چرارفتی، چرامن بی قرارم؟

به سرسودای آغوش تودارم

پژمان همان جمله‌ی اول ازآهنگ جاماند. دستش رابه طرف پرستودرازکرده بودکه دستش رابگیرد. ولی پرستومثل مجسمه نه جوابش رامی دادونه هم دستش رامی گرفت. پژمان تن مستش راجلوترکشید. پاشدوروی ساق‌های لرزانش ایستاد. به دورپرستوچرخیدوجلویش زانوزد. سرش راخم کردوبالاآورد. غرق تماشای دوچشم اوشد. نیم ساعت، یک ساعت ویاشایدهم بیشتربه همین حالت نگاهش می‌کرد. فقط صدای ترسناک بادبودوقطع شدن برق که پژمان راازاین حالت درآورد. زوزه کشان می وزیدوخودش رابه درودیوارخانه می‌کوبید. پژمان برخاست وباقدم های افتان وخیزان خودش رالب پنجره رساند. باران گرفته بودوکوچه زیردوش آسمان خیس شده بود. برگشت کنارعسلی. کنارپرستو. دستی به موهای بیرون افتاده‌اش کشید. نازش کرد. بوسش کرد. شانه‌های استخوانیش راگرفت وآوردش بالا. گردنش رابوسید. به سبکی یک دختربچه بلندش کردودرهواچرخاندش وبعدتنگ درآغوشش کشید. دست هارادورگردنش حلقه کردوموهایش رامی بویید. کج وراست قدم می زدوبه سمت پله‌های سنگی اتاق می‌رفت. باران شدت گرفته بودومثل دانه‌های شن روی شیشه‌های پنجره می خوردوصدامی داد. آهنگ برای بارچندم به آخرهایش رسیده بودوخواننده جمله هاراازته گلوفریادمی کشید:

چرارفتی، چرامن بی قرارم؟!

چرارفتی، چرامن بی قرارم؟!

به سرسودای آغوش تودارم

چرارفتی، چرامن بی قرارم؟!

به سرسودای آغوش تودارم

چرارفتی، چرامن بی قرارم؟!

به سرسودای آغوش تودارم

پژمان به پله هارسیده بود. دوتای اول رابالارفت که آسمان برقی زدوتمام خانه برای یک لحظه روشن شد. پرستورامحکم به سینه‌اش چسباندوبه خودلرزید. سرش رابه نشانه‌ی ترس سمت پنجره چرخاند. پشت بندبرق، صدای وحشتناک رعدمثل انفجاربمب توی شهرپیچیدوآپارتمان رابه لرزه آورد. پژمان دست وپایش راگم کرد. این وروآن ورشدومثل این که هولش داده باشند، سکندری خوردوازپله هاسرگرفت وپرستوازآغوشش پرت شد. هردوغلتیدندوپایین پله‌ها کنارهم افتادند. پژمان بی اعتنابه خونی که ازسرش جاری شده بود، اززمین برخاست وروی قاب عکس شکسته خم شدوتوی چشم‌های پرستوکه زیرخرده های شیشه مانده بود، زُل زد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «پرستو» نویسنده «فرشاد اسکندری شرفی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692