• خانه
  • داستان
  • داستان «ماه عسل خونین» نویسنده «مرتضی فضلی»

داستان «ماه عسل خونین» نویسنده «مرتضی فضلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

morteza fazliلعیا چشم به جاده ای دوخته بود که سواری قرمز غرق در گل، چون نگینی بر انگشتری در پیچ و خم هایش می راند. در خم های هزار چم در یکی از شکاف های کوه، کنار جادۀ برفی ایستادند. زوج جوان برفها را گلوله کرده، نکرده به طرف هم پرت می کردند.

غرق در نعره ای مستانه، فریاد شوق می زدند. آزاد و رها چون نغمه های دل انگیز. سرشار از هیجان، برف بازی می کردند. گاهی می ایستادند و به یکدیگر زل می زدند و تبسم می کردند. لعیا گلولۀ برف در دست به آسمان بالای سرش خیره ماند. یعقوب در انتظار گلوله برف بود که نگاهش به نگاه لعیا درآمیخت.

 لعیا گلولۀ برف را زمین انداخت و گفت: اونجا، اون بالا... و دستش را به سوی درختی اشاره کرد که در بالای صخره مایل، در یک زاویۀ بسته خمیده شده بود. یعقوب گفت: درختو میگی؟ لعیا گفت: نه اون تکه پارچه ای رو میگم که به سرشاخه های درخت بسته شده. یعقوب گفت: خب که چی؟ لعیا گفت: فکر می کنم چه کسی اون پارچه رو به اون درخت بسته. یعقوب گفت: چه کار احمقانه ای؟ لعیا گفت: باید خیلی احمق باشه؟ و یا شاید هم دیوونه؟ و یا عاشق؟ کدوم؟ یعقوب گفت: امان از دست شما نقاش های مفهومی! دائم می خواهین برای هر چیزی دلیلی بتراشین. لعیا گفت: اگر عاشق بوده باشه چی؟ یعقوب گفت: برای ابراز عشق راه های بهتری هم هست، چرا باید دست به این کار خطرناک بزنه و با جونش بازی کنه؟ لعیا گفت: به همین دلیل میگن:

 در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن        شرط اول قدم آنست که مجنون باشی

 یعقوب گفت: چه شرط سختی! لعیا گفت: اگر شرط آسونی بود که دیگه مجنون، مجنون نمی شد؟ یعقوب گفت: حالا نمیشه کسی عاشق و عاقل باشه و دیوونه بازی درنیاره؟ لعیا گفت: شرط عاشق بودن، جنونه.  یعقوب گفت: پس باید اونی که این پارچه رو بسته، عاشق بوده باشه. لعیا گفت: تو چی؟ یعقوب گفت: من؟ عشقم، مگه تردید داری؟ لعیا گفت: پس حتما می تونی گره شو باز کنی و اون دستمالو بیاری! یعقوب سردش شده بود، بطرف ماشین رفت، استارت زد و بخاری ماشین را روشن کرد. لعیا آمد نشست و ساکت ماند. یعقوب گفت: دنبال چه می گردی؟ لعیا گفت: یوسف گم گشته. یعقوب  در حالی که در ماشین را باز می کرد، کاپشنش را از تنش در آورد و گفت: باز آید به کنعان غم مخور. در ماشین را بست و به طرف کوه رفت.

 لعیا با چشم، او را دنبال کرد. بالای کوه بود که لعیا برایش دست تکان می داد. کنار تک درخت آویزان بر جاده، ایستاده بود. وقتی از آن بالا لعیا را دید، بنطرش آمد یک بار و برای همیشه این کار سخت را باید بجان بخرد. تصمیمش را گرفته بود. خندید و از آن بالا دست تکان داد. ریشه های درخت چون طناب های خسته و بی روح و خشک در دل سنگ های صخره فرو رفته بود. دستش را در یکی از ریسه های ریشه فرو کرد و کشید. شکننده ولی محکم بود. دلش قرص شد. با خودش گفت: وقتی سالها این درخت را در دل این صخره معلق نگه می دارد، حتما می تواند برای لحظاتی وزن مرا هم تحمل کند.

 پایش را که روی ابتدای تنه درخت گذاشت، دستان خود را در هوا معلق دید. مضطرب شد. در خت در زاویه ای مایل به تن او بود. قبل از آنکه فرصت کند بنشیند، با شدت به تنۀ درخت خورد. درد شدیدی را روی گونه هایش احساس کرد. دستش را دور تنۀ درخت حلقه کرده بود و او را محکم به آغوش می کشید. احساس امنیت کرد. تنۀ درخت محکم و قطور نبود، دست هایش به دور درخت پیچید. نفسش که جا آمد، روی تنۀ درخت نشسته بود. پایین را نگاه کرد. سرش گیج می رفت. بیاد آورد روزی را که از پا به پنکۀ سقفی آویزان شده بود، همین حس را داشت... مدتی طول کشیده بود تا عادت کند ولی توانسته بود بر نیروی ترس غلبه کند.

 لعیا از آن پایین نگاه می کرد و از حرکت دست هایش معلوم نبود که برایش دست تکان می دهد یا به او چیزی می گوید. دست هایش را روی تنۀ درخت سراند و به جلو برد. پاهایش را جمع کرد. بغل پاهایش را به تنه چسباند و فشار داد. با کمک دست هایش باسنش را به طرف جلو راند. چند خیز دیگر لازم داشت تا به سرشاخه برسد. درخت زیر تنش در مسیرباد چون کشتی بی لنگر مواج بود و تکان می خورد. موقعی که کلید پنکۀ سقفی را زده بودند، او سرش به سمت زمین دوار بود. جرات نداشت پایین را نگاه کند. صدایی نمی شنید. ماشین ها کف جاده در تردد بودند. بنظرش آمد اگر سقوط کند، قبل از آنکه سرش به زمین اصابت کند، مغزش روی کاپوت یا سقف ماشینی متلاشی خواهد شد. فکر کرد چیزی غیر از جنون می تواند انسان را در این بوتۀ آزمایش قرار دهد، چیزی بیش از یک احساس احمقانه، حالا هر چه می خواهد باشد، عشق و یا جنون، چیزی از درون که ماهیت یک انسان را می سازد، چیزی بالاتر از آن، شاید چالشی که هویت انسان را به سخره می گیرد، چیزی مثل یک حس وطن پرستی و یا بالاتر از آن حفظ و حراست از چیزی که برای هر انسانی می تواند در حیطۀ مردانگی تعریف شود، مثل دفاع از ناموس که قتل را هم توجیه می کند. با خود فکر کرد شاید مرگش قابل توجیه باشد. باید به شاخۀ نازکی متوسل می شد تا با یک حرکت خود را به پارچه ای که حالا معلوم شده بود روسری است برساند. روسری سفیدی با حاشیه هایی از مینیاتور که چون بیرقی خمیده در باد می رقصید.

دستش را که بطرف دستمال برد. تنش را کشید. در تنۀ درخت صدایی پیچید. تکان شدیدی خورد. یک بار دیگر درخت را به شدت بغل کرد. چشم هایش را به هم فشرد. منتظر ماند. عرق سردی بر تنش نشسته بود، چون ماهی در رطوبت تنش لغزنده شده بود. انگشت هایش روی هم سر می خوردند. چشم هایش را باز کرد. لعیا بی حرکت آن پایین ایستاده بود. شاید چیزی می گفت که او صدایش را نمی شنید. همان سرگیجه ای را داشت که موقع چرخیدن پنکه احساسش کرده بود. فکر کرد طنابی که او را  به پنکه بسته است محکم است. می تواند وزن نحیفش را تحمل کند ولی حالا کمی چاق شده است. سنگینی را در بدن خود احساس می کرد. ترافیک سنگینی از تصایر مختلف در ذهنش چرخید که در استحکام ریشه تردید را نشان می داد. درخت در سراشیبی سمت جاده را نشان می داد. بی حرکت مانده بود. صدای ضربان قلبش را می شنید. اره ای در تنش مانده بود که مانع حرکتش می شد. فکر کرد با کوچکترین حرکتی درخت رها می شود و سقوط می کند. سعی می کرد بر عضلاتش که فلج شده بودند فائق آید. نیرویش را جمع کرد و سعی کرد دستش را حرکت دهد. موفق شد انگشتش را به حرکت درآورد. نیرویش را به سمت پایش برد. می خواست پایش را پس بکشد به تنۀ درخت بچسباند و عقب نشینی کند. در یک لحظه که شاید مثل لحظۀ جنون است، دید که به جلو خیز برمی دارد. آرام شده بود دست روی گره دستمال برده بود. گره اول را که باز کرد، گرۀ دوم رام دستش بود. دستمال را محکم چسبیده بود و شاید در زمین بود و یا روی تنۀ درخت و یا در آسمان که نوشتۀ روی دستمال را خواند: "لعیا"

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «ماه عسل خونین» نویسنده «مرتضی فضلی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692