منصور در توری کافه – رستوران بین راهی را هُل داد و بیرون آمد . با جرعه ای ماء الشعیر گلویی تر کرد و به طرف بنز کوپه
سفید رنگی که کُت و شلوارش را با آن سِت کرده بود ، رفت . به گلگیر جلو تکیه داد و شیشۀ ماء الشعیر را به جناغ سینه اش
چسباند . یه لنگه ابروهاش را بالا داده بود و ماشین هایی که زوزه کشان از برابرش رد می شدند را تماشا می کرد . تبسّمی
ناشی از سود هنگفتی که انتظار داشت نصیبش شود ، روی لب هایش نشسته بود و برای چندمین بار به خاطر عقد قرارداد
فروشِ فرش های بافندگان زادگاهش در نمایشگاه فرش های دستباف با تاجری که قصد داشت این محموله را به ژاپن صادر
کند ، به خودش آفرین گفت و بطری را بالا آورد .
هنوز دو سه قُلُپ سر نکشیده بود که صدای حجیم چرخ های ماشین سنگینی توی گوش هایش پیچید . همینکه سرش را
پایین آورد ، کِشندۀ سفید رنگی که تریلر درازی را یدک می کشید تمام زاویۀ دیدش را اشغال کرد . دور تا دور کفیِ تریلر
پارچۀ برزنتی قرمز رنگی کشیده شده و در ارتفاع دو سه متری مسقف شده بود و تخت سینۀ پارچه سر تا سر دُرشت به رنگ
سفید نوشته شده بود ، Maral .
بادی که کامیون از شکافت هوا ایجاد کرده بود ، تکانی به منصور داد . همینطور که چشم هایش تریلی را دنبال می کرد ،
چند قدم از ماشین فاصله گرفت . ایستاد و دست توی جیبش کرد . شکم برآمده اش را جلوتر و سینه اش را عقب داده بود و
قُلپ قُلپ ماء الشعیر بالا می داد . ته بطری که درآمد ، مکثی کرد . لبخندی زد و نگاهی به دور و بَرش کرد . به طرف سطل
زباله رفت و چند قدم مانده به آن ، با پرتابی دقیق بطری را توی سطل انداخت و جَلدی سوار ماشینش شد .
یکی دو دقیقه بعد با یک دو سه چهار دنده تریلی را در جاده گرفته بود . در باند سبقت انداخت و سرعتش را کم کرد . گردنش
را کمی یک وَر کرد و یک چشم به جاده ، یک چشم به تریلی ، Maral را این بار از طرف دیگر کفی ، با لبخندی ملیح از تَه
تا سرش خواند . تریلر را که پشت سر گذاشت ، گردنش را بیشتر خَم کرد و نگاهش روی کِشندۀ جلو تختِ سفیدِ شیشه مات
بالا و پایین شد و تو دلش گفت : (( عجب سالاریه )) . از کامیون پیش افتاد و تو آئینۀ بغل نگاه کرد . بالای جلو پنجرۀ کِشنده
در سمت راست آرم ولوو و در سمت چپ نشان اِف - هاش جا خوش کرده بود و در آفتابِ مایل ظهر پاییزی برق برقی
می شد . لبخند منصور تا بناگوشش باز شد و به ماشین دنده داد . خیره به جلو ، تخت گاز تا حومۀ شهر راند و به خیابان
عریض و همیشه شلوغی پیچید که بورس نمایشگاه ها ، گاراژها و لوازم یدکی فروشان خودرو های سنگین بود .
با سرعت کم در خیابان حرکت می کرد و دو طرف را دید می زد . بالای دفتر نمایشگاهی آن سمت خیابان ، تابلوی بزرگی که از
نمایندگی فروش کامیون های ولوو – اِف هاش خبر می داد ، توجّهش را جلب کرد . زیر تابلو تا پایین شیشه های سکوریت قدّی
نصب شده بود و از این طرف خیابان هم می شد تا تَه دفتر را خوب دید زد . جُفتِ دفتر درِ بزرگ پارکینگ نمایشگاه قرار داشت .
منصور ردیف کِشنده های رنگ و وارنگ توی گاراژ را که دید ، بدون راهنما فرمان را درجا چرخاند .
ماشین های پشت سر و روبرو را مجبور به ترمز زدن کرد و با یک دور تک فرمانه جلوی دفتر نمایشگاه پارک کرد . کیف
چرمی اش را از روی صندلی کناری برداشت و پیاده شد . یک کِشندۀ ماک بوق شیپوری اش را به صدا درآورد و راه افتاد . آن
سمت خیابان یک بنز ده چرخ بوق کِش رَد شد و به دنبالش رانندۀ سواری شیشه را پایین داده و سر و دستش را بیرون کرده
بود و بد و بی راه می گفت . منصور بی اعتنا به بوق ها ، فریاد ها و فحش ها همینطور که عرض پیاده رو را طِی می کرد ،
دزد گیر ماشینش را زد . وارد دفتر شد . پَتۀ کُتش را پس زد و دست توی جیبش کرد و بادی به غبغب انداخت . از بین دو
ردیف صندلیِ خالیِ مقابل هم گذشت و جلوی میز پهن و کشیدۀ مدیر نمایشگاه ایستاد و سلامی تو دماغی کرد . مدیر که از
موقعی که منصور جلوی نمایشگاهش پارک کرده و پیاده شده بود ، او را زیر نظر داشت ، بلند شد و دستش را جلو آورد و به
صندلی آن طرف میزش اشاره کرد و گفت :
(( سلام قربان ، بفرمایید ، بفرمایید بشینید . ))
منصور نشست .کیفش را روی صندلی بغلی گذاشت ، تکیه داد و دست هایش را روی دسته های صندلی انداخت . نمایشگاه دار
با تأنی سر جایش نشست و گفت :
(( من در خدمتم ، بفرمایید . ))
منصور صورتش را به طرف نمایشگاه دار چرخاند و گویی قلبی در غبغب یک وَر افتاده اش می تپید ، گفت :
(( من یه هاش می خوام . ))
- (( چه مُدلی باشه ؟ ))
منصور به رو برو نگاه کرد . انگشتانش را شبیه اَنبُر حالت داد و جلوی صورتش بالا آورد و انگار که رولِ نگاتیو های فیلمی
قدیمی را برای تماشا باز می کرد ، گفت :
(( می خوام از این برزنتایِ قرمز دور کَفیش کشیده باشند و یه چیزی هم روش بَرام بنویسند . ))
نمایشگاه دار کمی روی صندلیش جا به جا شد و گفت :
- (( ما تریلر هم داریم . اتفاقا نزدیکیمون یه کارگاه هست که می تونند رو کَفی ، هم اتاق فلزی نصب کنند هم برزنتی . ولی
شما می خواید این هاشو چی کارش کنید ؟ می خواید بذاریدِش تو باربری ؟ ))
- (( نمی دونم . ))
- (( می خواید بندازیدِش تو خط ترانزیت ؟ ))
- (( نمی دونم . ))
مردی جوان درِ کوچکی که از پارکینگ به داخلِ دفتر وا می شد را باز کرد و در چهار چوب ایستاد . سلامی کرد و گفت :
(( آقا ، مجتبی چرخایِ وسطِ این تریلرِ رو باز کرده ، نمی خواید رینگاشو ببینید ؟ ))
نمایشگاه دار از گوشۀ چشم به او نگاه کرد و گفت : (( نه ، حالا برو ، کار دارم )) و بدنش را روی یک طرف صندلی انداخت و
گفت :
(( ببخشید قربان ، پولش رو . . . پولش رو چه جوری پرداخت می کُ . . . ))
که منصور حرفش را قطع کرد . سرش را عقب داد ، کمی ابروهایش را در هم کشید و گفت :
(( نقد ، چک روز می کشم . تا شما قولنامه رو می نویسید ، یکی از بچّه ها رو بفرستید بِره چِکو نقد کنه . ))
بنگاه دار انگشتش را روی سبیل هایش کشید و گوشۀ سبیلش را زیر دندان گرفت . نگاه سریعی به بنزی که روبروی دفترش
پارک بود ، انداخت و گفت :
(( خُب . . . آخه . . . می خواید بذاریدِش تو باربری یا بندازیدِش تو خط ترانزیت ؟ ))
- (( نمی دونم . ))
- (( حداقل مُدلش رو می تونید بگید ! ؟ ))
- (( نمی دونم . . . جدید ترین مُدل . )) منصور انگشت اشاره اش را تا کنار صورتش بالا آورد و ادامه داد :
(( فقط شیک باشه . ))
- (( شیک باشه ! ؟ ))
- (( بله . ))
نمایشگاه دار صاعد هایش را روی میزش گذاشت و وزن سینه اش را روی آنها انداخت و گفت :
(( راننده چی ؟ می خواید کامیونو ببرید ، راننده دارید ! ؟ ))
- (( نه . ))
بنگاه دار به مردمک های سیاه و بی انتهای چشم های منصور زُل زد و گفت :
(( شما کارت ملّی تون ، همراتونه ؟ ))
- (( بله ، چطور ؟ ))
- (( هیچی ، آخه برا قولنامه لازمه . ))