• خانه
  • داستان
  • داستان کوتاه «همه می روند» نویسنده «آرش عابدینی»

داستان کوتاه «همه می روند» نویسنده «آرش عابدینی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

arash abediniطفلک مامان از مدت‌ها پیش آماده بود. خودش را برای گریه‌زاری، شیون انگیختن و نمایش‌های این‌چنینی آماده کرده بود. صبح اول وقت زنگ زدند، تلفن که زنگ خورد از کد آن متوجه شدم از راه دور است. معلوم بود می‌خواهند خبر مرگ یا چیزی شبیه به این بدهند.

عموماً تلفن‌خانه این موقع از صبح زنگ خور نداشت. همه قلبمان به‌شدت می‌تپید حتم داشتیم که خبری شده است. یاسمن با خواب‌آلودگی در رخت خواب وسط هال نیم‌خیز شده بود و می‌خواست خاطرجمع شود که در چهره بهت‌زده مامان چه چیزی نهفته است. مامان فقط خب، بله خداحافظ گفت و گوشی را گذاشت و قیافه‌اش در هم رفت. از جیغ‌ودادهای پشت تلفن فهمیدیم که کسی مرده است. عمه ترلان و عمه ناهید هر دو در نوبت بودند و به قول مامان قاچاقی زنده مانده بودند. ولی این بار از سبد عزرائیل اسم عمه ناهید در آماده بود. همه متعجب و افسرده حال شدیم تعجبمان فقط غریزی بود و دلیل دیگری نداشت. هوشنگ خواب از سرش پرید و ناخودآگاه روی گوشی‌اش نیم‌خیز شد تا مثل همیشه چیزی را در اینترنت برسی کند. عادتش بود، صبح که می‌شد همیشه سر گوشی‌اش می‌رفت و تصویر فرد خاصی را تماشا می‌کرد انگار دردی داشت که با دیدن عکس او دوا می‌شد.

 لباس عزا خیلی زود خودش را در خانه ما جا کرد. هوشنگ از این‌که باید ریش بگذارد حسابی شاکی بود. یاسمن مرتب می‌گفت: ای‌کاش قبلِ مرگش یا حداقل دیروز آرایشگاه رفته بودم، حالا تا چهلم باید مثل زن عصر حجری بگردم. مامان عصبانی شد، تشر رفت و هردو را دعوا کرد. غر زد که باتربیت باشیم، به مرده احترام بگذاریم. ما از طرز گفتار مامان خنده‌مان گرفته بود. هر وقت می‌خواست چیزی بگوید که حس فیلسوفانه و بزرگ‌منشانه به او دست می‌داد زبانش را کج می‌کرد و با ناز و ادا بیان می‌کرد.

هر وقت کسی در فامیل می‌مرد انگار همه بیشتر دلشان می‌خواست بخندند و به سرووضعشان برسند، انگار تازه یادشان می‌افتاد خودشان را در آینه نظاره کنند، خنده بیشتر معنا پیدا می‌کرد؛ و جوک‌های دست‌اول در خانه باب می‌شد. دم غروب وقتی مامان رفت خانه خاله ماه‌پیکر، همه در ایوان خانه جمع شدیم تا باهم وقت بگذرانیم قرار شده بود فردا برویم شهرستان بنابراین این آخرین دوره همی قبل از عزا بود. یاسمن بلند شد و ادای رقص کرمانج ها را درآورد، همه با شدت خندیدیم. از ته دل. چنان عمیق که انگارنه‌انگار عمه‌مان مرده است. یاسمن با هر جوک مسخره‌ای که هوشنگ تعریف می‌کرد چنان می‌خندید که اشک از چشمانش جاری می‌شد. یاسمن مثل خودم است، هم سن و سال او که بودم دقیقاً همین حال را داشتم.

اکنون روی ایوان نشسته‌ایم. چند صندلی حصیری روی ایوان است. بالکن یا ایوان فرقی نمی‌کند. همیشه هردوی آن‌ها را یکی می‌بینم. دیوارهایش سنگی با دورچینی از آجر و سیمان است که به‌تازگی هوشنگ دیوارهایش را سنگ کرده است. چشم‌اندازش حیاط است با درختان انگور و سیبش که بزرگ به نظر می‌رسند. کف بالکن را باز هوشنگ با پول خودش موزاییک کرده، به خانه رسیده است. همه خوب می‌دانیم که عروس خوشگل‌تر از مهتابش را می‌خواهد در این خانه بیاورد، البته هنوز خبری از عروس خوشگل‌تر از مهتاب نیست درواقع گیرش نیامده این‌جور چیزها کم یاب شده‌اند.

هر وقت بالکن را خاک می‌گیرد با شیلنگ راه‌راه مشکی آب می‌گیرد به بالکن و بعد می‌نشیند کتاب می‌خواند یا مارکز و یا گاهی جمال‌زاده. فقط می‌خواند اگر جای او بودم حتماً تا حالا نویسنده شده بودم ولی او فقط خواننده است نه دوست دارد بنویسد و نه نویسنده شود فقط در ذهن در دنیای داستان کتاب‌ها غرق می‌شود. یاسمن طبق معمول بیرون است یا در زیرزمین پرسه می‌زند. یاد آقاجان افتادم حالا که خواهرش مرده است یادش بیشتر در دلم زبانه می‌کشد. مامان زود از خانه خاله ماه‌پیکر آمد. پیاز پوست می‌کند، رَنده می‌کند، املت گوجه‌فرنگی برای شام شب آماده می‌کند. بعد می‌نشیند قرآن می‌خواند. قرآنش که تمام شد به ایوان می‌آید. صندلی‌اش را کنار من می‌کشد و سرش را روی شانه‌ام می‌گذارد. غصه خواست بیاید به قلبش، سعی نکرد مقاومت کند اما غصه کار خودش را کرد مامان حریفش نشد. اشکش درآمد. قلبم لرزید دستم را دور شانه‌هایش پیچیدم. همان بوی همیشگی را می‌داد همیشه بوی نعنای تازه می‌داد انگار خودش را با یک خمره از عرق نعنا آغشته کرده بود. لبخند زد و اشک‌هایش را با روسری پاک کرد و گفت:

مواظبم باشید. شاید امروز باشم و فردا نباشم فقط شمارا دارم.

پیشانی‌اش را می‌بوسم و آرام زیر لب می‌گویم: ما هم توی این دنیا تو راداریم.

مامان بدجنس است فوری سعی می‌کند همان اقتدار همیشگی‌اش را حفظ کند فوری خودش را روی صندلی جمع‌وجور کرد و گفت:

باید هوایم را داشته باشید چون به‌خوبی من گیرتان نمی‌آید.

همیشه زن مقتدری بود حتی وقتی آقاجان زنده بود ازش حساب می‌برد. حقوق آقاجان تمام‌کمال در اختیارش بود. خسیس نبود ولی همیشه آقاجان را یک خسیس می‌دانست. پای خرج کردن که می‌رسید. برای آقاجان قناعت کار می‌شد، اما برای ما یا خودش بریز به پاش به راه می‌انداخت و سرکوفت زندگی بقیه را به آقاجان می‌زد.

حتی وقتی آقاجان هم مرد برای روزهای پنجشنبه که به سر مزار می‌رفت خوراکی‌های اندکی می‌خرید و گلاب ارزان روی قبرش می‌ریخت، ساعت‌ها می‌نشست و با او درد و دل می‌کرد. روزهای اول پاتوقش قبرستان بود. هوشنگ دعوایش کرد، تشر رفت. او هم ول کرد. راحت شدیم. آرام‌آرام مرگ و این‌جور چیزها را فراموش می‌کردیم یا ظاهراً فراموش کرده بودیم چون رفته‌رفته کسی در خانه درباره‌اش حرفی نمی‌زد.

نمی‌دانم، خانواده‌مان نسبت به خبر مرگ یا خود ماهیت مرگ خیلی سردند انگارنه‌انگار که اتفاقی افتاده است. آن را مثل امری بدیهی قبول می‌کنند و ماجرا تمام می‌شود. انگار شخصی که مرده است سال‌ها در گور بوده و یا اصلاً شخصی به این نام وجود نداشته است. شاید مرگ آقاجان این خصوصیت ژنتیکی را در ما زنده کرده است.

صبح زود کارهایمان را کردیم و آماده شدیم که برویم. یاسمن و من کنار هم و مامان کنار راننده که هوشنگ باشد نشست. هوشنگ موهای فرفری‌اش را شسته و تمیز کرده بود، لباسی هم به رنگ قیر به تن کرده بود. هر وقت سرعتش را زیاد می‌کرد بند دل مامان پاره می‌شد و زیر لب معجونی از ذکرها و دعاها با خود زمزمه می‌کرد و چهارستون بدنش به لرزه می‌افتاد. حال خوشی نداشت وگرنه به خاطر سرعت زیادش قشقرقی به پا می‌شد.

مامان همیشه هوشنگ را در هیچ کاری قبول نداشت حتی وقتی تحولی در هوشنگ شکل می‌گرفت و جو گیر می‌شد، غذای بوبرنگ‌دار درست می‌کرد ازش ایراد می‌گرفت. کم‌کم هوشنگ به کارهایش عادت کرد و با هر تَحسی نَحسی[1] که در اخلاق مامان بود کنار آمد. درواقع همه کنار آمدیم چون بعد از مرگ آقاجان یک خلأ در زندگی‌اش شکل گرفت گویی روحش پر کشیده بود و همه ناکامی‌های بعد از مرگ آقاجان را به خاطر عدم حضور او می‌دانست. یک روز هوشنگ از کوره دررفت و به او گفت:خب برو ازدواج کن برای تو و حتی ما هم خوبِ» تا دو هفته دماغش را خرطوم کرده بود و محل سگ به ما و خصوصاً هوشنگ نمی‌داد. وقتی هم از دست کسی ناراحت می‌شود منظورم هوشنگ است (چون اکثر مواقع آن دو باهم شاخ‌به‌شاخ می‌شوند) ذورّیّاتش را به باد می‌دهد و پیش هر کس و ناکسی از او بد می‌گوید. ما خواهرها هوای هوشنگ راداریم او مهربان است و دلش نازک، به‌راحتی اشکش درمی‌آید. مثلاً وقتی سن و سالی نداشت و تازه بیست‌ساله بود عاشق سینه‌چاک همکلاسی‌اش شده بود و بعد از یک رابطه کوتاه دخترِ به خاطر ظاهر ساده هوشنگ (البته در آن زمان) او را کنار گذاشت، هوشنگ تا ماه‌ها سر هر چیز کم‌اهمیتی زود احساساتی می‌شد و قشنگ می‌شد گولِ های اشک را دید که از چشم ورم‌کرده‌اش پایین می‌ریزند.

راه طولانی بود. برای ناهار هوشنگ کنار یک رستوران بین‌راهی نگه داشت. بوی آبگوشت در هوا می‌پیچید همه به‌یک‌باره هوس آبگوشت کردیم. هوشنگ آبگوشت مُتنجنه[2] گرفت. پرملاط بود. وقتی هوشنگ سبو[3] ی پر از دوغ را آورد همه کیفور شدیم خیلی زیاد بود حتی زیادتر از حدی که بتوانیم از پس آن بربیایم. نان کُت کُت[4] گرفت بوی خشخاش می‌داد که با آبگوشت می‌چسبید.

همگی تر دماغ شده بویم و تا حدودی هم سنگین؛ دلمان می‌خواست بنشینیم و بعد حرکت کنیم. چندساعتی روی صندلی‌ها ولو شدیم اما هوشنگ روی صندلی‌های نرم ماشین نشست و تصنیفی زیبا از همایون شجریان گوش کرد. ما هم آن اطراف پرسه می‌زدیم. خلوت بود. صدای شعر مولانا به گوش می‌رسید:

بیا کز عشق تو دیوانه گشتم وگر شهری بدم ویرانه گشتم[5]

حس غمگینانه‌ای پیدا کردم درونم پرشده بود از اندوهی ناملموس که نمی‌دانستم از کجا سر درآورده است. شاید مرگ عمه ناهید این اندوه غیرقابل‌توصیف را در من ایجاد کرده بود. هوا گرم بود و داغی آفتاب به گل‌های آفتابگردان آن‌سوی خیابان می‌تابید عمه ناهید به آن‌ها گل روزگردون می‌گفت و همیشه از آن‌ها در زمین کشاورزی‌ کنار خانه‌اش می‌کاشت. حتی گاهی در وصف گل‌های روزگردونش اشعار فکاهی می‌سرود و برای ما اگر به خانه‌مان می‌آمد می‌خواند. ما هیچ‌وقت به خانه‌اش رفت‌وآمد نداشتیم با بابا رابطه خوبی نداشت. هر وقت به خانه ما می‌آمد از قبل تلفن می‌زد و هماهنگ می‌کرد که یک‌وقت بابا در خانه نباشد درنهایت بعد بلند می‌شد می‌آمد و خیلی زود هم می‌رفت. این اواخر پیری در چهره‌اش بیشتر از همه‌وقت موج می‌زد پوستش پیروک[6] شده بود و راه رفتن برایش سخت.

مامان مدام به او می‌گفت به خودت برس تفریح کن، شادباش.

اما عمه ناهید بیشتر به‌جای اینکه تفریح کند مردم را چاق[7] می‌کرد و هوای هرکسی که در خانه‌اش را می‌زد داشت. دکتر مایه[8] بود و با گیاهان دارویی حال و احوال مردم اطراف خانه و کل روستا را جا می‌آورد. عمه ناهید روزگار پرفرازونشیبی را در روستایشان سرکرده بود با مرد کرمانی ازدواج‌کرده بود داستان ازدواجشان هم پرفرازونشیب بود و هر وقت حرف از ازدواج و دلدادگی می‌آید بی‌جهت به یاد عمه ناهید و نصرالله می‌افتم. نصرالله مرد مهربانی بود همه کاری انجام می‌داد زحمت‌کش بود و باغ میوه داشت. همیشه خدا از دست بچه‌های میوه دزد در عذاب بود و تهدیدشان می‌کرد و دشنامشان می‌داد. جانش به میوه‌هایش بسته بود اگر آب در روستا قطع می‌شد با ناامیدی می‌آمد شهر، خانه ما از مادرم کمک می‌خواست. پدرم روزی با او دوست بود ولی ازبس‌که چوب‌خطش پرشده بود و از همه مهم‌تر به خاطر کینه‌ای که از خواهرش داشت کمکش نمی‌کرد. عاقبت نصرالله دیگر خانه ما نیامد. قهر کرد. لپ‌هایش را باد کرد. دیگر او را ندیدیم. بیچاره مرض قند گرفت خیلی دوام نیاورد چون به قول عمه ناهید رعایت نمی‌کرد، آخر مرد.

راه افتادیم. وارد مسیر مستقیمی به‌سوی روستا شدیم. یاسمن با آینه کوچکی که از کیفش درآورده بود به صورتش نگاه می‌کرد. خوب می‌دانستم دلش لَک می‌زند به صورتش بزک بمالد اما نمی‌توانست. با حرص‌وجوش آینه را در کیفش گذاشت و گفت:

خدایا حتم دارم دخترهای عمه ترلان هم هستند! کی حوصله ازخودراضی‌ها رادارِ!

حق داشت، دخترهای عمه ترلان دل‌خوشی از یاسمن نداشتند یاسمن هیچ جورِ به آن‌ها شباهت نداشت، پیزی‌افندی[9] بودند و اهل تفاخر. یکی‌شان که از همه بزرگ‌تر بود دو بار ازدواج‌کرده بود و دیگری تاریخ انقضای رابطه‌هایش به یک ماه هم نمی‌کشید. یک‌بار دعوای حسابی با یاسمن کردند. یاسمن هم نم پس نداد و حسابی حالشان را جا آورد. زبانش تیز است و زهرآگین طرف را کان لم یکن می‌کند. درواقع به خاطر همین است بی‌شوهر مانده است من هم بااینکه سی سال دارم بی‌شوهرم آخر من هم تا حدودی مثل اویم.

درراه به عشق فکر می‌کنم از آن دیرینه‌ها مربوط به قدیم‌ها که جوان‌تر بودم؛ زمانی که هنوز دل‌ودماغ رابطه و نامه‌های پرسوزوگداز را داشتم. وقتی بیست‌ساله بودم جوانی به من ابراز عشق کرد، در من چیزی آتشین و پرحرارت را برافروخت که آن موقع از وجودش خبردار نشدم ولی به‌مرور ایام آن آتشی که در قلبم من بر فروخته شد دلم را ذره‌ذره سوزاند اما من‌ مدت‌ها بود با بی‌اعتنای از آن عشق گذشته بودم، این مجازاتم بود. بعدها عطشم برای دوست داشته شدن برانگیخته شد. عشقش بی‌شیله‌پیله بود اما فقط امتناع من او را آزار نداد، بلکه من نمی‌توانستم دوست داشته شدن و عشق را قبول کنم. او را رنجاندم. خودم رنجیدم.

گاهی وقت‌ها به‌سادگی از برابر موقعیت‌های زندگی گذر می‌کنیم بدون آنکه تفهیم شویم چه اشتباهی مرتکب شده‌ایم خودمان را به روال معمولی ناکامی‌ها می‌سپاریم. من هم آن عشق پاک را فراموش کردم ازش گذشتم با بی‌اعتنایی خود را تسلیم غرور کردم. شاید مجازاتم تنهایی باشد. کنار خانواده‌ام اما کسی نیست که برایم از عشق بگوید از بودن و عطش ناب لحظه‌های باهم بودن

اکنون رسیدیم. کوچه صنوبر پلاک 3. پارچه‌های سیاه. دیوارهای کاه‌گلی و سوراخ‌سوراخ؛ برنوشته‌ها و پارچه‌ها که به‌زور میخ‌های عمیق به دیوار کاه‌گلی چسبانده شده‌اند. زمین گلی. بوی شربت. صدای سوزناک نوحه‌خوان. شیون زنان.

به خاک‌سپاری نرسیدیم. اهمیتی هم نداشت چون کسی از حضور ما آگاه نشد انگار آنجا نبودیم و یا نیستیم؛ اما مادر خودش را برای این‌چنین مواقع آماده کرده بود اصلاً دلش نمی‌خواست در این‌چنین مراسمی غریب باشد. اگر او نبود شاید هیچ‌کس متوجه حضور ما نمی‌شد. مادر چادر سیاهش را به دور کمر بست در دالان خانه اولین کسی را که دید شیون کشید گریه کرد و او را در آغوش کشید. من و یاسمن درجا خشکمان زد انتظار چنین رفتاری را داشتم اما چنان عمیق و سوزناک هرگز. همه دورمان جمع شدند و ماچ و احوال‌پرسی و گفتن چقدر بزرگ‌شده‌اید و از این‌جور حرف‌ها و همچنین نگاه‌های چپ‌چپ بقیه و درنهایت کم‌محلی‌های کسانی که چشم و دید ما را نداشتند.

 انگار مرگ، افراد را به هم نزدیک می‌کند. باعث دیدار دوباره می‌شود یا زخم دشمنیِ دیرینه را تازه می‌کند شاید هم کینه‌ای را برمی‌انگیزد.

شربت آوردند تعارف کردند ما خوردیم اما مامان نخورد. فقط خودش را روی گل گیسو عروس عمه ناهید انداخته بود و حِق و حِق گریه می‌کرد.

بیچاره گل گیسو تاب توانش بریده بود. پیدا بود که از عمق چشم‌هایش حسرت فوران می‌کند. مامان را بوسید و سعی کرد خودش را جمع کند. وقتی به‌صورت مامان نگاه کردم خبری از تظاهر ندیدم انگار در عمیق‌ترین جای جودش از رفتن عمه ناهید ناراحت شده بود و سعی می‌کرد خودش را با گریه تسکین دهد.

غمناک‌ترین و ملال‌آورترین لحظات عمرم با دیدن اشک‌های بقیه سپری می‌شد. خیلی نگذشت که وقت شام شد. آقاجان وقتی به مجلس ختم می‌رفت از خوردن غذا متنفر بود می‌گفت نمی‌توانم غذای مرده را بخورم من هم همچنین حسی داشتم. لب به غذا نزدم، دلم نمی‌آمد.

نگران هوشنگ شدم نمی‌دانستم شب را کجا سر می‌کند. از گل گیسو خواستم جایی را برایش تهیه کنند ولی از طرز نگاه او متوجه شدم که جایی ندارند. عاقبت مامان رفت و امیر داماد عمه ناهید را پیدا کرد و هم‌جایی برایش آماده کردند. نگرانی‌ام کم شد اما حالا اندوه امانم نمی‌داد. به آسمان خیره شدم یاد پیانونوازی آقاجان افتادم. او همیشه بعد از کار می‌نشست و خواب‌های طلایی و یا شهرزاد رؤیا می‌نواخت چه آوایی خوشی داشت وقتی صدایش در خانه پخش می‌شد. روحمان را به پرواز درمی‌آورد ما را می‌برد به سرزمین رؤیاهایش ما را پرواز می‌داد به خواب‌های افسانه‌ای که هر شب در انتظار دیدن آن‌ها بودیم. هیچ‌وقت نواختن را از پدر یاد نگرفتیم بارها او التماس کرد که کنارش بنشینیم و نواختن یاد بگیریم ولی هیچ علاقه‌ای نشان ندادیم. ای‌کاش کنارش نشسته بودم و اجازه می‌دادم برایم از نواختن حرف بزند اجازه بدهم دستان پیرش کلیدهای پیانو را نوازش کند و شوق موسیقی را از آن تراوش دهد.

 روز اول با تمام تیرگی و اشک‌هایش تمام شد. سرم درد گرفت. افسرده حال تر شدم. حال‌وروز خوبی نداشتم و باوجود چنین اتفاقی در این محیط، آشوب دلم بیشتر شد.

 شب همه دخترها وارد اتاق کوچک حیاط شدند ازآنجا می‌شد ماغ گاوهای اسطبل را شنید به آن اتاق کوچیکه می‌گفتند و بوی پهن گاو می‌داد اما خیلی تمیز بود. کسانی که آنجا نشسته بودند به‌استثنای یاسمن همه دماغشان پر بود بنابراین عادت داشتند و بوی پهن را که هوای حیاط را پرکرده بود حس نمی‌کردند صدای ماغ گاوها هرلحظه بیشتر می‌شد، اینکه چه کسانی شیر گاوها را می‌دوشند و چه کسانی گوسفندان را به چرا می‌برند فکرم را مشغول کرده بود. در خیال چوپانی شدم زرنگ اما از نوع مؤنث. چرا یک زن نمی‌تواند چوپان باشد؟ مگر داریم مگر می‌شود زنی چوپان شود؟ بله به نظرم من یکی از آن چوپانان ام.پدربزرگم جمشید آقا چوپان بود شاید ارثی باشد و چوپانی از پدر به پسر و از پدر به دختر برسد اما دخترها بجای چوپانی قالی‌بافی می‌کردند من هم قالی‌بافی کردم خیلی کم اما چوپانی لذت دیگری دارد همیشه به صدای زنگوله علاقه داشتم اینکه درآن‌ِواحد صد یا دویست زنگوله باهم چرخ بخورند صدا درکنند شگفت‌انگیز است و فقط یک چوپان می‌تواند از این صدا لذت ببرد و قدرش را بداند.

بامداد بود باد سردی می‌وزید. وارد حیاط شدم. هنوز لامپ دخترها در اتاق کوچیکه روشن بود. از پنجره‌های شیشه‌ای خانه به درون اتاق‌ها نگاه کردم. مامان داشت به عکس‌های جُنگ[10] عمه ناهید ور‌می‌رفت و عکس‌های پدر را از لای انبوه عکس قدیمی آن بیرون می‌کشید. اعصاب آدم را خورد می‌کند در این موقعیت وقت پیداکرده است! عادتش هست می‌ترسد وقتی ورثه که آمدند و مال را تقسیم کردند نتواند به آن‌ها دسترسی داشته باشد خب به او حق می‌دهم شاید این آخرین باری باشد که به این خانه می‌آید. رفتم نزدیک و از پشت پنجره او را دیدم اشک مثل گلوله‌های بلوره از چشم‌هایش سرازیر می‌شد و هر بار آب دماغش را بالا می‌کشید. عکس‌ها او را به‌شدت احساساتی کرده بود. نخواستم خلوتش را به هم بزنم دور شدم و از در پشتی وارد مزرعهٔ بی‌روح و تاریک شدم، نشستم و به روبه‌رویم نگاه کردم. مزرعه پر بود از سبزی، ریحان و گوجه که نارس بودند. صدای جیرجیرک شنیده می‌شد و صدای باد در حین وزیدن. به مرگ فکر کردم به اینکه همه می‌روند ولی زندگی هنوز در جریان است و شور شوق زندگی همیشه به قوت خودش باقی است. وقتی بابا مرد پشت همه‌ سرد شد. او همیشه می‌گفت متکی‌به‌خود بودن، مبارزه با مشکلات و تحمل آن‌ها همه‌چیز را حل می‌کند. درست می‌گفت مامان و آقاجان به خودی خودشان نمونه‌های صبر و استقامت در زندگی بودند. وقتی آقاجان به خواستگاری مادرم آمد آه در بساط نداشت و مدام از طرف خانواده‌اش سرزنش می‌شد. وقتی خاطراتش را برایم تعریف می‌کرد دلم برایش می‌سوخت به خاطر همه آن سختی‌های که در زندگی تحمل کرده بود و به خاطر تمام آن آرزوهای بربادرفته‌اش. آقاجان همیشه می‌گفت: برخی از حوادث را باید پذیرفت و به‌عنوان یک واقعیت غیرقابل‌انکار درک کرد. بعضی از چیزها غیرقابل تغییرند و ما در خلق یا نابودی آن دخالتی نداریم ما فقط مشارکت‌کنندگان یک‌راه هستیم که تأثیر ما در این راه می‌تواند سرنوشت مسیر و بقیه مسافران این مسیر را تغییر دهد.

مرگ هم یک‌راه است به مسیری دیگر مثل پرشی از پرچینی به پرچین دیگر.

روی تخته چوبی کنار دیوارهای مزرعه خوابم برده بود از صدای ماغ سوزناک گاو بیدار شدم سحر بود اذان می‌گفتند. هوا سوز داشت چادرم را دورم پیچیدم. وارد اسطبل شدم گاو باردار بود و سروصورتش را به دیوار می‌زد و بی‌تابی می‌کرد گاو می‌خواست گوساله‌ای به دنیا بیاورد. گاو با ضرب‌وزور پابه‌پا می‌شد آرام و قرار نداشت گردنش را با پوزه‌اش می‌خاراند. بقیه را صدا زدم همه جمع شدند. پسرعمه ناهید از ما دور شد و با تلفن همراهش به‌جایی زنگ زد و سه‌ربع بعد مردی باریک‌اندام با کیفی سررسید.

 گاو پاهایش را باز کرد ماغ سوزناکی کشید خُرخُرمی کرد تحمل نکرد با سختی ثُم هایش را خم کرد و به‌آرامی به پهلو خوابید. مامان به من گفت بچه‌ها را بیرون ببر خوب نیست ببیند. بچه‌های جمع شده را با مکافات بیرون بردم. بچه گوساله که به دنیا آمد. او را روی انبوهی از کاه خوابانده بودند بچه‌ها تحمل نیاوردند و با هیجان وارد شدند و با کنجکاوی و لذت به گاو و گوساله نگاه می‌کردند. گاو بچه‌اش را لیس می‌زد. مامان و دخترهای عمه ناهید دستپاچه شده بودند و تا ظهر دستشان به گاو بند بود. حالا به دنیا آمدن گوساله قوز بالا قوز شده بود. دخترهای عمه ناهید درحالی‌که اشک می‌ریختند کار می‌کند یا درجایی ولو می‌شدند و تو سر و مغزشان می‌زدند، شیون می‌کشیدند. مریض شده بودم و آب از دماغم سرریز شده بود و مدام عطسه می‌کردم. دلیلش واضح بود به خاطر دیشب و سرمای بی‌وقت این روستای بی‌روح بود.

عصر دخترهای عمه ترلان با افاده سروکله‌شان پیدا شد. یاسمن تا چشمش به آن‌ها افتاد اوضاعش به هم‌ریخت در خود فرورفت اما نم پس نداد رفت جلو سلام کرد خوش‌وبش کرد و چند تا متلک بارشان کرد وقتی قیافه‌های ورم‌کرده از حرص و عصبانیت آن‌ها را دید سردماغ شد. حالش جا آمد. خوش‌اخلاق شد. حالا یاسمن طبع جوک گوی‌اش گل کرده بود و در اتاق کوچیکه مدام جوک‌های بی‌ادبانهٔ هوشنگ را بازگو می‌کرد و بقیه را می‌خنداند، اما لحظه‌ای خوش و بعد لحظه‌ای غمناک بود حالت خوبی نداشت گویی بی‌قرار بود. او را روی سنگ‌های سرد پله نشاندم و برایش چایی آوردم بدون قند خورد و بی‌آنکه اعتنای بکند بلند شد و در میان انبوه کارهای خانه خودش را سرگرم کرد.

قرار شد همگی برویم سر خاک عمه ناهید و تدارکات شب سوم را بچینیم و مامان هم فاتحه بخواند. با ماشین هوشنگ رفتیم بچه‌های عمه ترلان هم سه‌تایی سوار ماشین لوکسشان شدند و همراه ما از جادهٔ خالی و خاکی روستا بالا و پایین می‌شدند. طفلکی هوشنگ کل دیروز را در اتاق دالان مانندی سرکرده بود و هیچ‌کس محل سگ هم به او نداده بود. شاکی بود و مدام غُر می‌زد و به زمین و زمان فحش می‌داد. مامان گفت بعد از سوم برود خانه و به کارش برسد. هوشنگ ازخداخواسته قبول کرد و تلفن زد که فردا به سرکار می‌رود.

به قبرستان رسیدیم. ازآنجا متنفر ام.پایان هر احساسی، هر زندگی و هر شوقی آنجا است ولی شاید هم نقطه شروع زندگی دیگر باشد کسی چه می‌داند!

باز یاد چند سال پیش افتادم یاد آقاجان، اشکم درآمد. شاید بقیه فکر می‌کردند برای عمه ناهید گریه می‌کنم ولی نه برای او نبود بیشتر دل‌تنگ بابا بودم. چندنفری بودیم همه به چهره‌های همدیگر نگاه می‌کردیم و میزان یاس و ناامیدی و غم را بر اساس معیارهای خودمان تخمین می‌زدیم تا بعد چرتکه بیندازیم و میزان گریه و افسرده حال بودنمان را حساب کنیم و کیسه غیبتمان تااندازه‌ای پر شود.

 اهمیتی به نگاه‌های مسخره‌شان ندادم توی خودم بودم در فکر آقاجان. هیچ‌یک از ما تمایلی به یادآوری مرگ آقاجان نداریم. سخت بود. یادآوری‌اش هم مثل ماری از تنمان بالا می‌رود و زهرش را درون سرمان تزریق می‌کند؛ اما همیشه به یاد آن روزها هستیم فقط نمی‌توانیم آن روزها را با کلمات شرح دهیم. آقاجان روی تخت اتاقت انگار مصلوب شده بود و مامان گریه می‌کرد، اشک می‌ریخت اما انگار وظیفه‌اش افسرده حال بودن بود، انگار وظیفه‌اش اشک ریختن بود. همه گوش‌به‌زنگ بودند و انتظار مرگ او را می‌کشیدند. هوشنگ آرام قرار نداشت پشت سر هم سیگار می‌کشید، به خودمان که آمدیم هرچند روز یک‌بار کل فامیل در خانه جمع می‌شدند و جویای حال آقاجان؛ خوب می‌دانستم که برای مرگش انتظار می‌کشند گویی دلشان برای دورهم جمع شدن بعد از مرگ غنج می‌رود. برادرهای بابا از فرنگ آمده بودند گویی وظیفه‌ای داشتند که کنار بالینش باشند. آن‌ها هم در ذهنشان لحظه‌شماری می‌کردند که به پایان برسد و سرخانه زندگی‌شان برگردند. البته کسی هم برایشان نامهٔ فدایت شوم ننوشته بود. پدرم رابطه خوبی با برادرهایش نداشت آن‌ها مغرور و اهل تفاخر بودند همه را از بالا نگاه می‌کردند مدام از هر چیز این روزگار شکایت می‌کردند، از تهران از آدم‌های آن، از بی‌خیالی مردمی که شب را روز و روز را شب می‌کنند از تقلای عبث مردم برای زنده ماندن. نفسشان از جای گرم بلند می‌شد و هر وقت، وقت می‌کردند حرف‌های سیاسی می زندند و به کس و ناکس دشنام می‌دادند و این‌وآن را به باد تخریب هویتی می‌گرفتند. خیلی زود ناامید شدند و همگی از خانه‌مان رفتند. وضع بابا بدتر شد. حرکت نمی‌کرد چیزی نمی‌گفت بلکه فقط نفس می‌کشید. بابا به دَر خیره می‌شد ساعت‌ها انتظار مرگ را می‌کشید. مامان بریده بود، دشنام می‌داد و خودش را در خفا می‌زد. هیچ‌وقت گلوله‌های اشک آقاجان را ندیدیم ولی آن روزها به‌سادگی گریه می‌کرد چشمان کم‌سویش می‌گریست. رفته‌رفته حالش بدتر و بدتر شد عاقبت دیگر به ما هم نگاه نمی‌کرد چشمان غبارگرفته‌اش فقط جای نامعلومی را نگاه می‌کرد. مامان تاب‌وتوانش ازدست‌رفته بود و همیشهٔ خدا چشمانش ورم داشت.

هوای اتاق را نمی‌توانستیم تمیز نگه‌داریم هر وقت داخل می‌شدیم نمی‌توانستیم نفس بکشیم. یک روز صبح صدای جیغ یاسمن را شنیدیم دلمان ریخت استرس تپش قلبمان را زیاد کرد. وقتی به بالینش رسیدیم دیگر دم و بازدم نداشت. بابا دیگر در بین ما نبود. راحت شده بود. اشکی از گونه‌های هیچ‌ یک از ما سرازیر نشد. گریه آدم را سبک می‌کند آدم را بی‌خیال می‌کند مقاومت در برابر آن، غم را در دل حفظ می‌کند، ما هم گریه نکردیم بلکه با یادش غمش را در دل‌هایمان حفظ کردیم.

احساس سرما کردم، مامان شانه‌ام را گرفت. من را به‌سوی ماشین هدایت می‌کند. باد می‌آید و درختان کاج را تکان می‌دهد بوی اسپند هوا را پرکرده، خاک قبر هنوز تازه است به آسمان خیره شدم بعد به شاخه‌های درختان کاج، به‌آرامی به سمت ماشین رفتم.

در خانه عمه ناهید دخترهایش به ما محل نمی‌گذاشتند و دل‌خوشی از ما نداشتند اینکه به ما سلام کردند را وظیفه می‌دانستند. گل گیسو عروس عمه ناهید و امیر پسرعمه ناهید به ما احترام می‌گذاشتند و هوای ما را داشتند. احساس تنهایی می‌کردیم و این تنهایی ما از بدترین نوعش بود. خود را میان بقیه می‌دیدیم درحالی‌که غریبه بودیم و این حال روزمان را بد می‌کرد.

همه از خودشان تعریف می‌کردند و نگاه‌های تفاخر آمیز داشتند. عمه ترلان کنار مامان نشست. هر وقت آن‌ها کنار هم می‌نشینند مبارزه لفظی‌شان شروع می‌شود و دیگرکسی جلودارشان نیست. این‌قدر متلک بار هم می‌کنند که قیافه‌هایشان ورم می‌کند و اگر چاره داشتند با چوب به جان هم می‌افتادند.

گل گیسو با این اخلاق آشنا است وقتی من را تنها دید نشست کنار دستم و سفره دلش را باز کرد. گفت که عمه ناهید هم همیشه همین اخلاق مامان و عمه ترلان را داشت. از روزهای رفته گفت و از انواع نزاع‌های فامیلی که به قهرهای طولانی می‌انجامید. به گل گیسو نگاه کردم او فقط برای عمه ناهید عروس نبود بلکه یک همدم هم بود همدمی که مقاومت بسیاری را در برابر سختی‌ها کرده بود. امیر دو بار ورشکسته شده بود و هر بار گل گیسو کنارش مانده بود و تمام سختی‌های زندگی را از نو تحمل کرده بود.

صورتش را ورانداز کردم خنده‌اش گرفت و گفت پیر شده‌ام مگر نه؟

لبخند زدم و گفتم نه تو همیشه زیبا هستی. اما دروغ گفته بودم باآنکه کمی از من بزرگ‌تر بود اما نشانه‌های غم روزگار بر چهره‌اش نقش بسته بود. روی ماهش را بوسیدم و به اینکه یک زن چقدر می‌تواند برای اطرافیانش فداکاری کند فکر می‌کردم. من هم یک زن هستم، شاید هر کس تعریف متفاوتی از زن بودن داشته باشد، ولی زن بودن یعنی ایثار، محبت, حیرت گرمای ناب دوست داشتن و دوست داشته شدن. این ویژگی‌ها در هر زنی وجود دارد ولی هرکس به میزان شرایط از این ویژگی‌ها استفاده می‌کند. سن و سالم که کم‌تر بود تصور می‌کردم زن باید مستقل و بی‌نیاز از مرد باشد و بیشتر به تفکرات فمینیستی گرایش داشتم. ولی زن و مرد مانند دو عنصر جدانشدنی‌اند یکی دیگری را کامل می‌کند، یکی باعث آرامش دیگری می‌شود و یکی با شوق دیگری نفس می‌کشد.

تا هفته آنجا ماندیم دیگر صدای هوشنگ درآمده بود مدام زنگ می‌زد و می‌گفت برگردید. ما هم‌دلمان نمی‌خواست آنجا باشیم عاقبت مامان تحمل نیاورد بلیت اتوبوس خرید عکس‌های گلچین شده و قدیمی را درون کیفش چپاند. گل گیسو را ماچ کرد و بعد احمد داماد عمه ناهید ما را تا پایانه مسافربری شهر رساند. چندساعتی معطل شدیم عاقبت سوار اتوبوس شدیم. آمدیم. روحیهٔ همه‌مان مالامال از رنج و افسردگی بود. باز سعی کردم دوران خوب گذشته‌ام را به یادآورم روزهای عاشقی و دلدادگی را اما این بار حسرتی نخوردم چون هنوز زنده بودم و نفس می‌کشیدم و هنوز فرصت برای زندگی داشتم. همه می‌روند ولی برای ماندن وزندگی کردن، برای احساس کردن، عشق ورزیدن و لمس تن عشق هنوز زمان هست پس باید زندگی کرد. ■

 

[1] ترش‌رویی و بدخلقی

[2] آبگوشتی با شنبلیله، برگ زردآلو و خرمای خشک

[3] کوزه

[4] نان سوراخ‌سوراخ

[5] غزل شماره 1499 از دیوان شمس، مولانا

[6] چروکیده

[7] معالجه کردن

[8] دکتر مؤنث

[9] ازخودراضی و بی‌کفایت

[10] دفتری که مجموعه‌های عکس یا تمبر یا سکه یا نوار یا از این قبیل در آن نگهداری شود

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان کوتاه «همه می¬روند» نویسنده «آرش عابدینی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692