توی اتاق چمباتمه زده بود. دستهایش را توی هم کرده بود و سرش را گذاشته بود روی دستها. در با صدای جیر جیر باز شد و یک نفر داخل شد. به زور بلند شد و خودش را سرپا نگه داشت و زیر لب سلام کرد.
- خُب چی شد؟ تکلیف ما رو روشن نکردی. یه نگاه دور و برت بکن. همین یکی دو هفته پیش بود از زیر این ابزار و آلات بیرونت آوردم. یادته؟
مرد این پا و اون پا میکرد. با این که تو این مدت حسابی لاغر شده بود ولی پاهایش تحمل وزنش را نمیکرد.
- چیه؟ انگار نمیتونی راحت سر پا بایستی. برو بشین رو صندلی. تقصیر خودته نمی خوای از لجبازی دست برداری؟ اینطور پیش بریم ناچارم دوباره بسپارمت به دست تیموری. خود دانی.
- گفتم که کار من نیست. من آدمکش نیستم سروان. من یه مرغ هم نمیتونم سر ببرم و برا همین همیشه تیمسار و زنش سرکوفتم میزدند.
- آقای رحمتآبادی! به همین زودی به حرف میای. به قول شاعر عرض خود می بری و زحمت ما میداری.
شاید فکر میکنی رد پایی از خودت توی این ماجرا باقی نگذاشتی؟ اگر این طوره باید بگم اشتباه میکنی شواهدی تو دست ماست، که راه فراری برات باقی نمیذاره، نمیتونی کتمان کنی! نمیدونم چرا کشش میدی؟ دوست داشتم همون طور که هوات رو داشتم، بدون فشار، خودت اعتراف کنی.
تا جایی که شد تلاش کردم بازجویی عادی پیش بره، اما تا کی بتونم؟ نمیدونم. بستگی به تو داره!
باز افکار رحیم با این حرف ها به تلاطم افتاد. فهمیده بود اگر ذرهای مدرک داشتند معطل نمی کردند. اما باز هم همه چیز را مثل صحنه های پاورقی جنایی مجلهی سپید و سیاه که خوانده بود، مرور کرد.
سروان سرش را به گوش مرد نزدیک کرد و آهسته گفت: یه نگاه به قیافت تو آینه بنداز. ببین به چه روزی افتادی.
سروان دستهایش را روی میز ستون بدن کرد و رودر روی رحیم گفت: خودت دیدی که چطور از زیر دست و بال اون قصاب کشیدمت بیرون. بهتره دست از لجاجت برداری و حقیقت رو بگی. ولی اگر حرف نزنی مجبورم تیموری رو خبر کنم، اون وقت؛ روزی هزار بار از به دنیا اومدن خودت پشیمون میشی. ببین کی گفتم.
مرد نگاهی به آینه کرد، آینه ای که یا نبود یا اگر هم بود زیر فشار و کتک خوردن و آویزان شدنها، حال و روزی برایش نمیماند که بهش نگاه کند ولی این بار قیافه ای در آن دید که باورش نمیشد رحیم رحمتآبادی باشد! همین طور به آینه خیره شده بود احساس می کرد انگار چند نفر پشت آینه بهش نگاه میکنند. بی اراده سرش پایین افتاد.
سروان سعی میکرد خونسرد باشد ولی از سکوت خوشش نمیآمد و با صدای بلند گفت: مردک! شش جنازه رو دستمون مونده، میفهمی؟ سه ماه گذشته و هر روز از همه جا سفارش میآد که زودتر قاتلرو پیدا کنید. دهها نفر رو بازجویی کردیم و از چند روز و چند ساعت در بازداشت داشتیم و داریم ولی نزدیکترین سر نخ باز هم به تو ختم شده. اینها آدم معمولی نبودند که بتونیم راحت از کنارشون رد شیم.
روزنامهها هم ول کن نیستند، کاسهی داغتر از آش شدند و شهربانیرو به مسخره گرفتند. کار داره به مقامهای بالا میکشه. چیزی نمونده اعلیحضرت هم پاشو بذاره وسط.
و در حالی که به سمت دیگر اتاق میرفت، اصلا من چرا اینها رو به تو میگم؟
مرد سرش را بالا آورد و دوباره چشمش به آینه افتاد. فکر کرد چرا سروان آینه را به او نشان داد؟ چرا احساس میکند کسانی در پشت آینه نگاهش میکنند. غرق این افکار بود که دید سروان سیگاری آتش زد و با عصبانیت و با سرعت نزدیکش شد و داد زد:
- جنازههای خانوم والا و اصغر بالاتبار برادرش، تیمسار خلعتی و سه نفر دیگه که هنوز ارتباطشون با این قتل عام روشن نیست، رو دستمون مونده. میفهمی؟ رحیم وقت نداریم تو بد مخمصهای گیر کردیم باید یک نفر رو قربونی کنیم.
این حرف رحیم را تکان داد. تا شد آنقدر که مجبور شد دست هایش را روی میز بگذارد.
سروان نور مستقیم چراغ را به طرف رحیم برگرداند و روی صورت او میزان کرد. پکی عمیق به سیگار زد و دود را در مسیر نور فوت کرد. دود، توی نور به رقص درآمد و پیچ و تابی خورد و سایهی کمرنگی هم به صورت رحیم انداخت.
رحیم گفت: یه سیگار به من بده.
سروان یه سیگار روشن کرد و در حالی که سعی میکرد آرام باشد، گذاشت گوشهی لب رحیم و گفت: با حرفهایی که تا حالا زدی چیزهایی دستگیرم شده که بهتره خودت و مارو بیخودی نپیچونی. بازم میگم به نفعت نیست.
- گفتم که کار من نیست. اونا بلا و مصیبتهایی سر من و عمو و زنش و فامیلامون درآوردن که لایق چنین مرگی هم بودند ولی من هیچ دخالتی در این ماجرا نداشتم.
- آره درسته تا دو ماه پیش ما هم فکر میکردیم تو بی گناهی. همراهیهای تو در مراسم جای شکی هم برای کسی نگذاشته بود.
چطوره از اول شروع کنیم؟ بگو ببینم تو چطور به این خانواده راه پیدا کردی و تیمسار و خانوادهش چطور سر از روستای شما درآوردند؟
رحیم پک محکمی به سیگار زد و دودش را بلعید و فکر کرد دوباره باید همه چیز را از اول بگوید. خسته شده بود. دوباره یاد فشارها و بلاهایی افتاد که به سرش آوردندتا اعتراف کنه. یواش یواش به این نتیجه رسیده بود که خودش را خلاص کند. به قول سروان قربونی بشه.
- ده سالم بود که اون سیل بزرگ اومد. باورم نمیشد! یه دفعه اون همه آب از کجا سر و کلهش پیدا شد؟ تو چشم به هم زدنی، نصف بیشتر آبادی رو با خودش برد . بابا و ننه و خواهر و برادرم رو آنچنان برد که انگار هرگز توی این دنیا نبودند! کسی برام نماند. یکه و تنها شدم. فقط همین عمویی که اینجا باغبون بود، برام مانده بود.
وقتی چهار پنج سالم بود، یک بار همهی خانواده اومدیم دو روز مهمونش شدیم. با این که بچه بودم ولی عقلم به داشتن و نداشتن خوب میرسید. وضع خودمون توی روستا و وضع آدمای پولدار تو این باغ بزرگ. از استخر، مهمونیها و از ریخت و پاشها همون یکی دو روز حسابی خودش رو بهم نشون داد.
بعد از سیل، عمو فهمیده بود و اومد روستا و بعد از کفن و دفن خانواده، منو همراه خودش آورد تهرون و تو همین باغ خانوم والا مشغول شدم. یه بردهی بی جیره مواجب. لباس دست دوم میپوشیدم و غذای دست دوم میخوردم و صبح تا شب... اصلا شب چیه بیست و چهار ساعته! حاضر به کار بودم. همهش رحیم اینو ببر! اینو بخر! اونو بیار! اونو بردار! اینارو بشور اینارو بپز و ...
یه خرده که خودم رو شناختم. دیدم تو بد مخمصهای گیر افتادم ولی جرأت چپ و راست نگاه کردن و از چیزی حرف زدن نداشتم صم و بکم عین عروسک کوکی دست به سینه هر کاریرو انجام میدادم.
چند بار با عمو درد دل کردم و گفتم میخوام برم، یه جوری منو ترسوند و از زور و قدرت ارباب گفت که از گفتنم پشیمون شدم و یاد اربابهای روستا و چوب فلکهاشون افتادم و لال شدم و دیگه دم نزدم.
از همه چی افتاده بودم. خیلی دلم میخواست درسم رو ادامه بدم ولی جرأت حرف زدن از درس و مشق رو نداشتم. یک بار تکه روزنامهای که از دورِ سبزی باز شده بود برداشتم و شروع کردم با صدای بلند برای عمو خواندم یه دفعه سایهای رو بالای سرم احساس کردم. صدای خانوم والا عین جعبهی چینی خُرد شده توی باغ پیچید و نقطهی آخری شد به خوندن من.
برای اینکه خوندن و نوشتن یادم نره شبها با همهی خستگی تکه روزنامه و مجلههای دور ریخته شده رو که جمع کرده بودم، میخوندم و از روشون مینوشتم.
- آره دیدم چقدر روزنامه مجله تو انبار جمع کرده بودی! مخصوصا صفحهی حوادث، پاورقیهای جنایی و چیزهای دیگهای که همهش سرنخی بود که نشون میداد توی سر تو چه چیزهایی جا خوش کرده بود!
رحیم پک دیگری به سیگار زد و با دلخوری به سروان نگاه کرد. باز افکاری که سعی می کرد کمتر به یاد بیاره جلو چشماش رژه رفتند.
- چی شد انگار به خوب چیزی اشاره کردم، نه؟ خب ادامه بده.
- هر شب بساط عیاشی و تو هم لولیدن چند تا زن و مرد برپا بود. همیشه چند تا گماشته و من و دو سه تا کلفت باید تا صبح پا به پای اونا حاضر به خدمت بودیم. از سر شب که بخور بخور بود و بعد بساط قمار شروع میشد و کلهها که گرم میشد، تازه نوبت دست درازی به ناموس همدیگه بود.
بعضی روزها تیمسار میاومد کنار استخر و مینشست زیر بید مجنونی که برگهاش و شاخههاش سر به آب استخر میزدند و اگر سر کیف بود، منو صدا میکرد و از روستا میپرسید منم ساده، چیزهایی که تو بچگی شنیده بودم براش تعریف میکردم. تا این که یه روز از تپهای گفتم که نزدیک روستا بود و چند نفر از اهالی روستا چند تکه زیر خاکی از اونجا بیرون آورده بودند. همون موقع دیدم چشمهای تیمسار چهار تا شد و حسابی تو فکر فرو رفت. بعد دست کرد برای اولین بار یه اسکناس دو تومنی بهم داد.
دو روز بعد سر شام عمو پرسید: از روستا چی به تیمسار گفتی؟
دستپاچه گفتم: هیچی.
گفت: آخه پاشو تو یه کفش کرده که ببرمشون روستا؟ حرف از خرید زمین و این چیزا میزنه.
ترسیدم به عمو راستش رو بگم و چیزی نگفتم.
چند روز بعد تیمسار و زنش و دو سه نفر آقای دیگه با دو تا ماشین در حالی که عمو و من هم همراهشون بودیم رفتیم روستا.
کدخدا دو تا اتاق دراختیارشون گذاشت و اونا هم دو سه روزی که اونجا بودند، دوری توی روستا زدند و چند هکتار زمین از ورثهای که قادر نبودند سر زمیناشون کار کنند خریدند. و اونقدر خریدند تا نزدیک تپه رسیدند. با این که بچه بودم اونجا حدس زدم که تیمسار چه نقشه ای داره.
جیب کدخدا رو حسابی پر پول کردند و قرار شد دور زمین حصاری بکشند و درختکاری کنند و یک خونه باغ هم وسط زمین بسازند. کدخدا فرستاد دنبال اوس رضا معمار از روستای بالا و سفارشها را داد و پول هم در اختیارش گذاشت و ما دوباره راهی تهرون شدیم.
مدتها گذشت و ساختمون روستا هم آماده شد و تیمسار و همراهاش هر چند وقت یک بار به روستا میرفتند و هر دفعه با جعبههایی برمیگشتند و خیلی با احتیاط اونارو جابه جا میکردند.
تا این که یک بار یکی از جعبه ها از دست گماشتهها ول شد و یک مجسمهی طلا از جعبه بیرون افتاد. تیمسار سر رسید و فوری جمع و جور کردند و فرداش گماشتههارو برگردوند به پادگان و دیگه ما اونارو ندیدیم.
یواش یواش از روستا خبرهایی میاومد؛ که تیمسار و اطرافیاش هر کاری میخوان تو روستا میکنند و بساط بی ناموسیشونرو اون جا هم پهن کردند. اهالی هم راه به جایی نداشتند چون ژاندارمری هم کاری ازش برنمیاومد. بندهی خدا عمو، از بس این حرفارو شنید از غصه دق کرد و مرد و من موندم و این خانواده.
هر روز پیش خودم فکر میکردم گناه بزرگی کردم. فکر میکردم من باعث بدبختی اهالی روستا شدم. حتی دق کردن عمو رو هم تقصیر خودم میدونستم.
یک روز که تیمسار کنار استخر نشسته بود و حسابی سر کیف بود منو صدا کرد و گفت: رحیم خیلی وقته دیگه از روستا حرف نزدیم نمیدونی چه باغ و بستانی تو روستا درست کردم. انگار خیلی وقته اون طرفا نرفتی.
گفتم: آقا ما دیگه روی رفتن به روستارو نداریم.
- چطور؟
- آقا از موقعی که پای شما به روستا باز شد و با کارهایی که کردین، میگن برکت از روستا رفته.
- خفه شو احمق. مارو بگو با کی داریم حرف می زنیم. بد کاری کردم روستای خرابتونرو آباد کردم.
- آقا چرا توهین میکنی؟ شما فکر کردین اهالی نمیدونن تونل کندین و هر بار چند تا زیر خاکی درمیآرید و میفرستید خارج.
- دُم درآوردی ها؟ مار تو آستینم پرورش دادم! عجب! زبون دراز شدی؟ بلایی سرت بیارم که تو داستانها بنویسند. برو گمشو از جلو چشمام دور شو.
- میرم آقا میرم ولی یادتون باشه بساط شما هم دوام نمیآره.
دیگه زده بودم به سیم آخر. خسته شده بودم تا کی بی جیره مواجب باید اون جا میموندم. همهش فکر میکردم رو دست خوردم و اهالی رو هم تو زحمت و بدبختی انداختم.
تیمسار اون قدر عصبانی شده بود که به تته پته افتاد و اومد داد بزنه نفسش بند اومد. دست کرد بطری زهر ماریشرو برداشت پرت کنه سمت من تلو تلو خورد و افتاد رو زمین و سرش خورد لب استخر.
فوری رفتم خانوم والا رو صدا کردم. با کمک نوکر و کلفت بردیمش تو ساختمون و دکتر خبر کردند. دکتر خانواده اومد و معاینه کرد و گفت بهتره آمبولانس خبر کنیم تیمسار رو ببریم بیمارستان.
چند روزی بیمارستان بود و بعد فهمیدم با ضربهای که به سرش خورده دچار فراموشی شده و نمیتونه حرف بزنه.
- عجب ماجرایی! اینو تا حالا نگفته بودی. نکنه خودت هُلش دادی؟
- چی باید میگفتم کی به حرف من گوش میداد. میبینید که هر چی بگم بر علیه خودم میشه. به قول خودتون اینا بالایی هستن و خونشون با خون ماها فرق میکنه.
- خب بعدش؟
- آقارو بعد از مدتها آوردن خونه و چند نفر هم مرتب میاومدن باهاش کار میکردن تا راهش بندازن. کم کم حافظهاش برگشت و با لکنت چند کلمهای به زور حرف میزد. هر وقت چشمش به من میافتاد چشم غره میرفت و با چشم و ابرو حالیم میکرد که دمار از روزگارت درمیآرم. منم ترس برم داشته بود و فکر این بودم که فرار کنم ولی به کجا. میدونستم هرجا برم پیدام میکنند.
تا این که یه روز خانوم والا صدام کرد و یه تکه کاغذ داد دستم و گفت: تیمسار نوشته بری و دیگه پشت سرترو هم نگاه نکنی. خیلی بهت رحم کرده، گفته صدقهی سلامتیش، کاری باهات نداره.
گفتم: همین! چطوری اون نامرد میتونه دم از صدقه بزنه. اون از صدقهی سر اهالی یه روستا، دُم کلفت شده. حالا دم از صدقه میزنه؟
- صدای خانوم والا بلند شد و از اون جیغهای همیشگی کشید و فریاد زد: ای نمک نشناس! تازه اینم زیادته باید سرترو زیر آب میکردیم. بهتره هرچی دیدی و ندیدی همین جا زیر خاک کنی و جایی به زبون نیاری والا گور خودترو با دستات کندی.
- عجب کرمی خانوم بعد از این سالها جیب من از کف دستم خالیتره. اون وقت شما دم از نمکنشناسی میزنید. دیدید چی به سر عموی من آوردید. اون بدبخت هم چیزی گیر خودش یا زنش اومد؟ اون زن بدبخت اونقدر کار سنگین میکرد که هیچ وقت بچهای براش نموند.
رحیم خودش را به عقب پرت کرد انگار میخواست از خودش فرار کند. سعی کرد اشکش را سروان نبیند ولی با یادآوری آن روزها و دنیایی که بر سرش خراب شده بود، اشکها ناخودآگاه روان شدند.
سروان هم سکوت کرد و دو سیگار روشن کرد و یکی را بر لب رحیم گذاشت.
رحیم پک عمیقی به سیگار زد و از لبش برداشت و گفت: آره سروان باورش برام مشکل بود بعد از 15 سال خیلی راحت عذرمرو خواستند. یه تف هم تو دستم ننداختن. لااقل یه تیپا هم دم ماتحتم نزدن که دلم خوش باشه چیزی گیرم اومده. حق داشتن، موی دماغشون شده بودم. ولی ته دلم خوشحال بودم خوب شد، خلاص شدم.
- آها! برای همین فکر افتادی شرشونرو بکَنی. حالا با کی و چطوری؟ ما هم دنبال همین هستیم. بگو رحیم خودترو خلاص کن. شش جنازه رو زمین مونده هر روز یکیشون رو تکه پاره میکنند ببینند چه جوری مردند.
- گفتم کار من نیست. حالا دیدی سروان من هرچی هم از سر صداقت بگم به ضررم تموم میشه.
- از خر شیطون بیا پایین. خواه ناخواه به زودی همه چیز روشن میشه.
سکوت.
سروان سرش رو به رحیم نزدیک کرد و گفت: به اون آینه نگاه کن من و خودت رو می بینی ولی اون طرف چند نفر نشستند و دارند چاقوهاشون رو تیز میکنند! منتظرند تا بهشون بگم نتونستم چیزی از دهن تو بکشم بیرون و قربونی رو بهشون تحویل بدم.
رحیم یکه خورد سر بالا کرد و چشم های از حدقه درآمدهی چند نفر را دید که به او خیره شدهاند مثل چشم های آدمهایی که سر میز مهمانیهای تیمسار، چاقو و بشقاب به دست به برهی کباب شده خیره میشدند.
سروان گفت: آخرین کلام! فکر کنم فقط تا فردا صبح بتونم برات وقت بگیرم. خود دانی.
صبح رحیم را بردند زیر هشت، سروان جلو آمد و او را به گوشهای برد و گفت: خیلی دلم میخواست تمام حرفاترو به من میزدی و نمیذاشتی کار به این جا بکشه متاسفانه بیشتر از این نتونستم پروندهرو پیش خودم نگهدارم. پروندهرو دادند به تیموری. قراره بیاد تحویلت بگیره. هنوز هم دیر نشده اگه بخوای میتونی همین الان هم اعتراف کنی. نمیخوام با چیزهایی که به من گفتی زیر دست این جلاد بیفتی.
- گفتم کار من نیست. میدونم همهی چیزها به ضررمه ولی من این کارو نکردم. اما شما که به قربونی رسیدید.
سروان سیگاری روشن کرد و داد دست رحیم و گفت: سیگارترو بکش و برو. دیگه تو میدونی و اون جانور. فقط میدونم کاری میکنه که به کارهای نکرده هم اعتراف کنی. خدا نگهدار.
سروان رفت و رحیم پک عمیقی به سیگار زد و انداخت زیر پا و با فشار لهش کرد و زیر لب گفت: این دفعه من میدونم و تیموری. داغ نزدیک شدن و دست درازی به قربونی رو به دلش میذارم. لامپ های صورتش رو خاموش میکنم....