داستان «سانای» نویسنده «مینا احمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mina ahmadi

من و برادرهایم را او بزرگ کرده بود. جلوی در خانه ی پدرش دیدم که لباس ها به تنش چسبیده و با هم خاکستر می شوند. زن بیچاره شب قبل سراغم آمد و درد دل هایش را کرد. پیراهن هایش مثل همیشه بوی شمعدانی تازه قلمه شده را می داد. هر چه فکر کردم، دیدم رسیدن به آرزوهایی که برایش مانده اند، عمر نوح می خواهد.

توقع داشت جای مادرم قبولش کنم. وقتی رد گازوئیل روی تنش زبانه کشید، فقط نگاهش کردم. توی معبد پنهان شده بودم که نمی دانم از کجا مرا دید و به سمتم دوید. مثل آنهایی که به سمت خط پایان می دوند.

-خاموشم کن سامره.

آخرین چیزی که از سمت صورت گر گرفته و سرخش شنیدم، همین جمله بود. خانه ی پدری اش کنار مخروبه ی معبد پهلو به پهلوی آتشکده بود. همسایه ها گفتند معبدِ فروریخته کارش را کرد و "سانای" خودش را سوزاند. گوشه و کنار حیاط کارتون های خالی روی هم تلنبار شده بودند. زن فهمیده ای بود که وسط حیاط خانه ی خودمان و میان آن همه خرت و پرت های شوهرش، جنی نشد. تقصیر من نبود که نتوانستم حرف هایش را باور کنم. مادرم سر زا از بین رفته بود. قرار بود دایه ی برادرم سهراب شود، اما جای مادرمان نشست. پدرم سانای را که گرفت، هر دو جوان بودند. قبل از آنکه ظهر شود و من و سیاوش از مدرسه برگردیم، مراسم تمام شده بود. یک بار نشد حرفش را گوش کنیم. دایی اسکندر هم که اهل کتاب بود، از سانای دل خوشی نداشت. می گفت دست خودم نیست غیظش را به دل گرفته ام. وقتی خودش را سوزاند به زور چهل سالش می شد. اگر امان می داد و چهل سالگی اش را از سر می گذراند، حتم دارم حالا زنده بود یا حداقل آن طور نمی سوخت. آدم قبل از چهل سالگی زیاد دیوانگی می کند.

-سن و سالی نداشتم که زن پدرت شدم. گفتم می آم برای تو و برادرات مادری می کنم. آخه هنوز خیلی بچه سال بودین. مثل فرشته های تو قصه ها.

دروغ می گفت. همه می گفتند از دختریش معلوم بوده نازاست و دعا می کرد یک بیچاره ای سر زا برود تا زندگیش را صاحب شود. نمی دانم مادر مظلوم و بی سر و زبان ما چرا قربانی شد.

گازوئیل را از خانه ی دایی که کامیون داشت، برایش بردم. از کنار چنار پیری که یادگار مادرم بود. اسمش را روی درخت حک کرده بودند. سانای خودش مرا پی گازوئیل فرستاد.

وقتی دایی یک تازه کار بود، پدر سانای تریلی بزرگی داشت که بیشتر بارش را ترکیه می برد. چند سالی در ازمیر مانده بودند. وقتی استانبولی حرف می زد لحن و نگاهش عوض می شد. اهل کتاب و شعر هم بود. نامه های عاشقانه ی برادرم را او برای دختر محمود که خانه شان سر کوچه بود، می نوشت. چند بار گفته بود اگر بخواهم نامه های مرا هم می نویسد. معلوم نبود چطور پی به سرِّ من برده بود. این بود که دانستم زن فهمیده ای است اما هیچ وقت به روی خودم نیاوردم. آن شب که آمد و درد دلش را گفت، دستش را گرفتم. خوشحال بود. پیش از آن یک بار هم هوایش را نداشتم. از نظر من مشکلاتش پیش پا افتاده بودند. دایی اسکندر هم هوای زنش را نداشت و در مسافرت های خارجیش با هزار زن رنگارنگ هم سفر شده بود، یا همین زن محمود که برادرم خاطرخواه دخترش بود، همیشه ی خدا صورتش کبود بود و بیچاره یک بار نگفت جای کشیده های محمود است. شاید سانای جن زده شده بود. دایی اسکندر از قصه های سفرش که می گفت همیشه تاکید می کرد آدم های جنی از یک زخم کوچک یک رشته درد می سازند و دوایش هم هیچ وقت پیدا نمی شود. نان و آب سانای که به راه بود. درست است حق مادری به گردن من و برادرهایم داشت اما ده، یازده سال جای مادر جوان مرگمان خورده و خوابیده بود. هر معامله ای روزی تمام می شود. چه خوب شد که به خواست خودش همه چیز تمام شد. دیشب در اتاق که گریه کرد، سرم پایین بود. داشتم لکه ی روی دستش را نگاه می کردم. شبیه یک نهنگ بود. بیچاره فکر می کرد بخاطر حرف های سوزناکش است و خبر نداشت در خیالم آن نهنگ را بیرون می کشم و می اندازم به جانش. چیزهایی از برادرش گفت. چیزهایی که در ده سال گذشته حرفی از آنها نزده بود. تا هفده سالگی صبر کرده بودم تا شاید آن حرف ها را از خودش بشنوم. دیر شده بود.

-ازمیر اولش شیرین بود و بعدش تلخ و زهرمار شد. برادرم، اسماعیل، یه بار که برای جلسات هفتگی اش به استانبول رفته بود، دیگه برنگشت. جلساتشان از همین جلسات شعر بود. جنازه اش رو هم پیدا نکردیم. چند نفر بودن که همشون ناپدید شدن. پدرم تریلی رو فروخت و برگشتیم.

خیلی با ما فرق داشت. پدرم کتاب های سانای را برگه برگه می کرد و یا روی روکش های نایلونی حبه های تریاک می پیچاند و یا تخمه می ریخت و دست مردم می داد. مغازه ی کوچکش کنار مغازه ی محمود بود. یک یا دو کتاب بیشتر مانده بود که هر طور شده بود از پدر قایم کرد و برای خودش نگه داشت. وقتی به اصرارش چند صفحه از کتاب ها را خواندم، به نظرم دیوانه کننده آمد.

-مادرت هم زنده بود اینارو بهت می گفت. برای خوشبختیت معامله نکن. خوشبختی حقته. برای حقم فقط باید جنگید.

اگر نجنگیده بود، تقصیر پدرش بود که به زور او را عروس پدرم کرده بود. پدر سانای، بعد از مرگ پسرش از طریق دایی اسکندر با پدرم آشنا شده بود و پدر هم حسابی شیره ایش کرده بود. تا آنجا که تریاک کفافش را نمی داد و پدر برایش بساط هروئین و خیلی چیزهای دیگر که من نمی شناختم، مهیا می کرد. وقتی مادرم مرد، او راهی خانه ی ما شده بود. می دانستم زندگی کردن با پدرم کار هر کسی نیست. او سال ها کنارش ساخته بود. خودسوزی به صلاحش بود.

هر بار که خواستم بگویم، دوستش ندارم مراعات حالش را کردم. من هم مثل دایی، دست خودم نبود و دوستش نداشتم. از یک طرف می خواستم بگذارد و برود و از طرف دیگر اگر او می رفت، یکی می آمد که معلوم نبود مثل او باشد. به قول پدرم یکی می آمد که واقعا زن پدر باشد نه یک کلفت بی زبان. اولش مرا نمی دید. به آسمان نگاه کرد و گازوئیل را روی سرش ریخت، درست وسط کوچه بود. بعد از ظهر زیر هرم گرم آفتاب. صدایش را می شنیدم.

جوی های باریک گازوئیل پایین رفتند و از دامنش هم گذشتند و روی خاک کوچه ریختند. فندک زد و گوشه ی دامنش را گرفت. چشمش به من افتاد، هنوز زبانه ها به سر و صورتش نرسیده بودند. خاک خرابه می توانست خاموشش کند. خودم را پشت دیوار کشیدم و او هم سمت خانه ی پدرش دوید. چشم هایش به قشنگی سابق نبود . نای چرخیدن نداشتند و افتاده و افسرده بودند.

آنجا که گفت " خاموشم کن سامره "، یک لحظه تردید کردم. اما زن پدر بودنش به خورد جانم رفته بود. بوی سوختن موهایش که بلند شد از پشت خرابه گم شدم.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692